eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
|😎👊🏻| شـیر براے اِثباتِ قُدرتش نیـاز بہ جنگیدن با هـر شُغـال و کفتـارے را نـدارد هَمــٰان.. نگـآهَش کافیست.. :)💙 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
•------------------------------------ 💛🌿 💥 🥀 یاسر‌به‌گوشے!؟ به‌بچه‌ها‌بگو‌ما‌ڪه‌رفتیم ولے حواسشوݧ به‌"حیات‌عندرب" شهدا‌باشه خط‌به‌خط‌چیزے‌ڪه توفضاے‌مجازے‌مےنویسݧ رو‌همہ‌شهدا‌مےبینݧ نڪنه‌شرمنده‌شهدا بشݧ..(: کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
‌•﷽•‌ ‌ حَسَݩ شُدۍ کِہ سُوال غَریب ڪیست دَر عالَم‌ میاݩ ڪوچہ‌ و گودال بۍجَواب بِمـانَد💔 ‌ کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
‌ ❄️❄️ ❄️‌ #فقط‌براۍ‌خدا... #پارت_ده♥️‌ ‌وقتےجنگ‌به‌قسمت‌شهرے‌ڪشیده‌شد.‌ برخےبه‌ناچارواردمنازل‌مر
‌ ♥️🌿 🌿‌ ... ✨ ‌وسط‌میدان‌صبحگـاه‌ ‌دست‌هایش‌رابالاگرفت؛یڪ‌ ‌دستش‌وصیّت‌نامه‌ۍ‌امام‌بود،‌ یڪ‌دستش‌نامه‌ۍ‌حمایت‌از‌ یڪ‌نامزدانتخابات.‌ گفت:‌حالا‌ڪدام‌را‌ انتخاب‌ڪنیم؟‌ ‌فرصت‌نداد‌ڪسۍ‌ حرف‌بزند؛‌وصیّت‌را‌ ‌جلوآوردوگفت:وصیّت‌ امام؛امام‌گفته‌پاسدارها‌ ‌درسیاست‌وطرفداےاز‌ جناح‌هادخالت‌نکنند.‌ کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت413 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) چندبار دست کشید تو موهاش بالاخره زبون باز کرد _اگه بهت اجازه دادم بری درستو بخونی برگردی، بخاطر خودت نیست با استرس انگشتامو تو هم پیچوندم _بخاطر مادرته که نمیخوام بی عرضگی دخترشم ببینه نمیخوام یه عمر حسرت بخوره که از خودش زده داده تو تا خانم دکتر بشی با گند خودت؛ خرابش کردی انگشت تهدیدشو سمتم گرفت _پس خوب گوشاتو واکن قرار نیست بری اونجا خوشگذرونی میری عین آآآدمممم درستو تموم میکنی این ترم و برمیگردی همینجا که چار چشمی حواسم به هرز نرفتن نگاهت باشه _من ... اومد بین حرفم _توجیه نکن الهه خانم که بد سوختم ازت حالا حالاها هم فراموشم نمیشه راست میگفت دیگه حق داشت گفته بود بدم میاد از اینکه نفر دوم باشم میدونستم بوده و بهش گفتم نیست ولی بود داشتم تلاش میکردم نباشه دستمو گرفت، انگار برق به بدنم وصل شد ترسیده سرمو آووردم بالا _حتی از دور هم مواظبتم پس حواستو جمع کن الهه؛ از این به بعد اولین اشتباه اخرین اشتباهته اشک تو چشمام جوشید چشماشو روی هم فشار داد _گریه ممنوع سرمو تکون دادم از سرجاش بلند شد بی اراده منم پشت سرش بلند شدم _شاید فردا نبینمت گفتم الان بهت گوشزد کرده باشم _میتونم حرف بزنم؟ دست برد توی جیبش و یدون حرفی منتظر ایستاد _تو که منو نمیخوای چرا دوست داری آزارم بدی؟ پوزخند زد _جالب شد منظورت اینه که بذارم بری؟ _جایی ندارم برم فقط میخوام .. از بین دوندونهای بهم فشرده شده گفت _مهم نیست تو جی میخوای مهم اینه که من دوست دارم آتیش قلبم آروم بگیره با کف دست کوبید روی قلبش _اتیش تو قلبم داره تمام وجودمو میسوزنه الهه خانم آروم نمیگیره اگه ولت کنم نفهمیدم کی اشک اومد روی گونه ام با پشت دست پاک کردم _میخوای تلافی کنی؟ _نه زنمی میخوام باز هم بمونی، موندن پیش محرمت سخته؟ _سخت نبود تا وقتی دوستم داشتی بشکنی زد _افرین باید تجربه کنی سختیه اینکه کنار کسی باشی و ددست نداشته باشه، نه از شرم نه از خجالت بلکه برای اینکه دلش پیش کسی دیگه است پشت کرد بهم تا بره _هرچند تو خوش شانسی تر و من دلم پیش کسی دیگه نیست درست برعکس تو _ایلزاد؟ اولین بار بود اسمشو صدا میزدم اولین بار بود دوست داشتم "جانم" بشنوم ولی سکوت کرد و منتظر موند تا باقی حرفمو بزنم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
|🌨🌱| •[نعمت‌ِآسمان‌فقط‌باران‌‌نیست!🙃 گاهے‌خٌدا؛کسی‌را‌نازل‌میکند به‌زلالےباران...🍃 مثلِ‌ تو کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت414 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) نتونستم حرف دلمو بزنم طولانی شد منتظر نموند و تنهام گذاشت رفت و فردای اون روز ما بار سفر بستیم بدون اینکه از احسان خداحافظی کنیم رفتیم از سیاه کمر روز صبح بعد فقط از مامان مهری خداحافظی کردیم و عقیله و مهدی که بخاطر عامر خان اومده بودن بدرقه ی ما ایلزاد دیگه نیومد و سراغی هم نگرفت ازمون مامان مهری با گریه و زاری بدرقمون کرد مهدی تصمیم گرفته بود برگرده سیاه کمر زندگی کنه میگفت علاقه داره زندگیشو کنار عقیله و مامان مهری بگذرونه؛ مهندس بود هرجا میرفت کار براش بود و اقا سهراب به واسطه ی دایی محسنتو شرکت مهندسی برادرش براش کار جور کرده بود از سمت ایلزاد پیشنهاد گرفته بود دانشگاه تدریس کنه آهی کشیدم و رو برگردوندم سمت آینه ی جلو و چشمهای عامرخان که میپرسید "چیه" شونه ای بالا انداختم و گفتم "هیچی" مامان از سبد غذایی جلوی پاش لقمه در اوورد و گرفت سمتم _بخور الهه ضعیف شدی مامان _میل ندارم پوفففی کشید و پرسید _میشه بهم بگی چرا ناراحتی؟ _مامان دلیلی برای خوشحالی ندارم مامان خواست جواب بده عامر خان مانع شد _ناراحتیتو درک میکنم باباجان ولی قبول نمیکنم چون خودت انتخاب کردی برگردی سیاه کمر وگرنه کسی ازت خبر نداشت _داشت عامرخان ایلزاد میدونست کجام _دقیقا همینو خواستم بهت بگم بابا، ایلزاد مرد اجبار کردن تو نبود _ولی مدت صیغه رو هم نمیبخشید _ایلزاد میلش به این اجبار نبود بعد از رفتنت عقیله میگفت بی تاب شده _خودمم دیدم چقدر حالش گرفته بود نمیدونستم الهه رو دوست داره نگاهم به مامان بود _دلم نمیخواست قبول کنم حالا که الهه فرار کرده بخواد اجبارش کنه به برگشتن رفتم پیشش گفتم اگه الهه رو مجبور کنی نفرینت میکنم، قسم خورد اجبارش نمیکنه منتظر بود الهه ازش بخواد مدت صیغه رو ببخشه آهی کشید و برگشت سمتم _ایلزاد اگه پس زده میشه از طرف ما بخاطر خودش نیست بخاطر جمشیده و این اجبار لعنتی بخاطر ... بغضش گرفت _بخاطر نگاه مظلوم پسر برادرمه _ملیحه خانم ناصوابه گفتن این حرف جلوی دختری که محرمه به مرد دیگه مامان عصبانی شد _نگو عامر که دلم خونه از این عقیده ی شما که میکشه کنار محض مصلحت _طعنه میزنی خانم؟ _طعنه میزنم چون سی سال از عمرم حروم شد _ولی سر من بالاست جلوی دین و ایمان و اعتقادم مامان برگشت سمتم _تو که با پای خودت برگشتی الان چرا ناراحتی؟ کنجکاو شد _اصلا چرا برگشتی کی بهت گفت برگرد؟ _تا موقع فرار دلم با .. با مهدی ... فهمیدن نمیتونم جمله ام رو تموم کنم _خب بابا جان تا وقت رفتن دلت با ایلزاد نبود _اره نمیخواستم بمونم و زیر بار عقد برم با خودم میگفتم بالاخره ایلزاد خسته میشه با مامان هم نمیتونستن کاری کنن ولی... مامان دوباره پرسید _خب _تا اینکه این اواخر از مهدی و یه دختر دیگه عکسی دیدم که ذهنیاتمو بهم ریخت سرعت ماشین کم شد کلافه گفتم _عکسشو با یه خانم دیدم مامان شما بودین چه فکری میکردین من حالم بد شد مامان نمیتونستم تحمل کنم وقتی مهدی رفته پی عشق و حال خودش ... نتونستم ادامه بدم خجالت میکشیدم ادامه بدم از من بعید بود اینجوری گفتن اینجوری حرف زدن رو برگردوندم سمت خیابون و آروم آروم اشک ریختم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨روزتون‌بخیر😍✋🏻|| ||✨سلام❤️||
【من‌صدای‌نفس‌باغچه‌را‌میشنوم!🍀♥】 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💍 کت و شلوار دامادے‌اش را تمیز و نو در کمد نگہ داشتہ بود بہ بچہ‌هاےِ سپاه مے گفت : براے این کہ اسراف نشود هر کدام از شما خواستید دامـاد شوید از کت و شلوار من استفاده کنید این لباس ارثیہ ‌ےِ من براے شماست😁 پس از ازدواج ما کت و شلوار دامادے محمدحسن وقف بچہ‌هاے شده بود و دست بہ دست مے ‌چرخید هر کدام از دوستانش کہ مے خواستند داماد شوند براے مراسم دامادے ‌شان همان کت و شلوار را مے ‌پوشیدند جالب ‌تر آن کہ هر کسے هم آن کت و شلوار را مے ‌پوشید بہ شهـادت مے ‌رسید!♥️🙃 ↓ شهید محمدحسن فایده - - کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💔 『بہ‌جاےسیوڪردن‌عڪس‌‌حاج‌قاسم توگوشیمون، اخلاق‌و‌معنویت حاج‌قاسم‌روتوخودمون‌سیوڪنیم...! 』:) کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💜🧕 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2