🔰 لحظههای آخر؛ حجتالاسلام اقبالیان
🔹️در یکی از روزهای تیرماه سال ۱۳۹۶ در خانه نشسته بودم. ناگهان حس کردم از زمین جدا میشوم. هرلحظه منتظر بودم تا از زمین خاکی #رها شوم. پسرم آن روز مهمان ما بود. وقتی دید حالم دارد خراب میشود، از گوشی موبایلم شمارۀ کاظم #پورامینی و رضا #پاینده، از رفقای دوران جنگ را پیدا کرد و با آنها تماس گرفت.
🔸️حالم آرام آرام داشت خرابتر میشد. کاظم فوراً #آمبولانسی خبر کرده بود تا مرا به تهران ببرند. من که از همان دقایق اول از هوش رفته بودم و چیزی به خاطر نداشتم، نزدیک #مرقد امام(ره) حس کردم روبروی گنبد #سیدالشهدا(ع) هستم و دستی از دل حرم به سمتم دراز شد.
🔹️آن دست چیزی مثل خاک را در کف دستم گذاشت و صدایی آمد: «این هم #دوسومش!»
ناگهان، از پشت سر آمبولانس صداهایی به گوشم میرسید. در همان حالت بیهوشی بلند شدم تا ببینم صدای کیست؛ همه آنهایی که در سالهای زندگی #خدمتی به آنها کرده بودم پشت سر ماشین میدویدند.
🔸️آن دختر #معلول ذهنی که هر کاری از دستم برمیآمد برایش انجام میدادم گریه میکرد و میگفت: «بابای من رو #کجا میبرید؟»
آن جانبازی که چندین سال پیش سیلی محکمی به گوشم زده بود، آن #پیرزنی که گهگاه برایش پول و غذا میبردم، دخترهایی که برایشان از این و آن پول جهیزیه فراهم کرده بودم، همه دنبال آمبولانس میدویدند.
🔹️بعد از چندلحظه دوباره از هوش رفتم و دیگر چیزی درخاطرم نماند. تا اینکه پس از یک هفته که #پزشکان گفته بودند به احتمال ۹۹درصد از اتاق عمل زنده بیرون نمیآیم، به هوش آمدم.
📚 کتاب حجره شماره دو- به قلم رضایزدانی
#الی_الحبیب
🆔 @elalhabib_ir