eitaa logo
هیئت مذهبی_فرهنگی الی الحبیب
1هزار دنبال‌کننده
21.1هزار عکس
4.5هزار ویدیو
141 فایل
یه عده جوونیم از جنس مونث، دانشجو، دانش‌آموز و طلبه... سرمان درد می‌کرد برای کار، حسین جمع‌مان کرد 🌸 . . . کانال ایتا: @elalhabibk پیج اینستاگرام: @elalhabib_1401 کانال تلگرام: @elalhabib1401 . . . ارتباط با ادمین کانال 👇 @Ro_siyah
مشاهده در ایتا
دانلود
💢 سرپرست وزارت امور خارجه: روابط ایران و عربستان در مسیر درستی پیش می رود سرپرست وزارت خارجه ایران در بیروت: ▫️مناسبات ایران و عربستان در مسیر درست خود قرار دارد. ▫️از زمانی که روابط دو کشور به صورت رسمی احیا شد تاکنون اقدامات و تلاش‌های زیادی برای گسترش مناسبات در زمینه‌های مختلف انجام شده است. ▫️ایران و عربستان اراده جدی دارند که با تعامل و همکاری با یکدیگر در کنار دیگر کشورهای منطقه، منطقه‌ای همراه با آرامش ایجاد کنند. ┅═✧❁ @elalhabibk 🌸 ❁✧═┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔽 سلام و احترام خدمت همراهان نازنین ❤️ امروز با 👇 ⬅️ ⬅️ ⬅️ ⬅️ ⬅️ ⬅️ ⬅️ در خدمتتون هستیم. ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتی نعمت هایی که خدا بهم داده رو می شمارم شما رو دو بار حساب می کنم ... ✧❁ @elalhabibk 🌸 ❁✧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋امام على عليه السلام: 🎁آنچه بخورى برود و آنچه بخورانى فراوان و پر بركت شود ما أكَلتَهُ راحَ، و ما أطعَمتَهُ فاحَ 📚 غررالحكم حدیث ۹۶۳۴ ✧❁ @elalhabibk 🌸 ❁✧
تغییر ساعت کار ادارات از فردا به ۶ صبح تا ۱۳ 🔹براساس مصوبه هیأت دولت، با گرم شدن هوا و افزایش مصرف انرژی، این طرح برای صرفه‌جویی در مصرف برق اجرا می‌شود. 🔹طبق این مصوبه دمای محیط در ادارات روی دمای آسایش یعنی ۲۴ درجه تنظیم می‌شود. 🔹ادارات باید در ساعات کاری مصارف خود را ۳۰ درصد و پس از پایان ساعات کاری ۶۰ درصد کاهش دهند. ✧❁ @elalhabibk 🌸 ❁✧
برای داشتن قلب سالم تر از کم خوابی دوری کنید! ◽️هنگام خواب، فشار خون پایین می‌آید و به قلب و رگ‌های خونی‌تان کمی استراحت می‌دهد. هرچه کمتر بخوابید، فشار خون شما در طول یک چرخه ۲۴ ساعته بیشتر می ماند. ◽️ فشار خون بالا می تواند منجر به بیماری قلبی از جمله سکته شود. زمان کوتاه مدت می تواند بازدهی بلندمدت داشته باشد. ✧❁ @elalhabibk 🌸 ❁✧
مرگ و چیزهای دیگر ده‌یازده ساله بودم که مرگ در زد؛ شبانه بَباجی* را خاک کردند. بیست سال پیش دفن در شب ممنوع نبود. هنوز بباجی توی اتاقی که هر شب نوه‌نتیجه‌ها بگو بخند راه می‌انداختند خوابیده بود. آنچه در پستوی خاطرم مانده هق‌هق‌های دایی بود روی پله‌ی کنار روشویی. لباس ورزشی تنش بود. تک‌وتوکی چمن به گوش و پس گردنش چسبیده بود. دایی دروازه‌بان بود. من هم شبِ خاکسپاری توی سالن پینگ‌پنگ بودم. و باختم مسابقه‌ی هفتگیِ نوجوانان را. چرا نرفتم قبرستان، یادم نمی‌آید. همان سال‌ها چندتایی از بی‌بی‌ها مُردند؛ بی‌بی مادرم، بی‌بی پدرم، مادربزرگ پدرم. تشییع و خاکسپاری هیچ‌کدام از بی‌بی‌ها من جایی بین قبرها نداشتم. حتی اشک‌های مادرم را که می‌گفت «خالِ* فوت کرده.»، هم تهِ ذهنم مانده از سال‌های نوجوانی. ولی چرا نمی‌رفتم زیرِ تابوت‌ها را بگیرم؟ نکند می‌ترسیدم؟ تا رسیدم به سیزده‌چهارده سالگی. داشتم با ترس پنجه‌درپنجه می‌شدم. می‌رفتم توی زیرزمین. خِرَکِ* پشتش را می‌انداختم. وقتی از پله‌ها می‌رفتم پایین نمی‌دانستم می‌خواهم چکار کنم. ولی می‌دانستم چراغ باید خاموش باشد. می‌خوابیدم؛ دست‌ها چسبیده به ران، پاها جفت‌شده. توی آن تاریکی چشم‌هایم فقط سفیدیِ پنکه‌ی سقفی را در خودش می‌پذیرفت. ترسم را به یاد می‌آوردم. چشم‌هایم را می‌بستم. همه‌جا تاریک می‌شد؛ ظلمات. وقت خیال بود: خوابیده‌ام توی قبرِ تنگ و تاریک. هیچ‌کس نیست. من و تنِ بی‌جانم. تپش قلبم که بالا می‌رفت، اشک آرام آرام می‌جوشید. از گوشه‌ی چشم‌هایم آبِ شوری سُر می‌خورد پایین و تویِ موها گم می‌شد. نمی‌دانم چطور می‌شود به‌کمر خوابید و هم‌زمان شانه‌ها از هق‌هق بلرزد. ولی می‌لرزید. مثل کسی که همین الآن می‌خواهند او را روی دست ببرند و پرت کنند توی گودی قبر و حفره را با خاک پُرش کنند. «پریشونی. بدجور.» این دو کلمه را وقتی از رفیقم شنیدم، لرزیدم. نکند همه می‌فهمند ترسیده‌ام؟ ترس نداشتم از اینکه همه شاید روزی بفهمند از مرگ می‌ترسم. تهِ دلم امیدی نهفته بود که «خُب همه از مرگ می‌ترسن.» شاید این خاصیت نوجوانی بود که من را هُل می‌داد سمت ترس. رمضان که می‌شد، می‌رفتم مناجات‌خوانی‌. همه‌ی اشک‌هایم را جمع می‌کردم تا برسد به بندهای «اَبْكي لِخُروُجِ نَفْسي»* ابوحمزه. آنجا زار می‌زدم. همه زار می‌زدند. همه می‌ترسیدند. قرآن را ورق می‌زدم که پیدا کنم آیه‌هایی که از مرگ دم می‌زند. «هر کسی مرگ را می‌چشد.»* این آیه تهِ همه‌ی کندوکاوِ فکری‌ام حول مرگ بود که به ترس ختم می‌شد. کدام مرگ؟ «مرگ از سایه‌تان به شما چسبیده‌تر است؟» نوجوانی زود تمام شد. فرصت نشد به چگونه مُردن فکر کنم. نزدیک‌ترین مواجهه‌ام به مرگ، دفن امیرحسین بود. خوش‌خنده بود. آخرین بار کلاس دهم تجربی دبیرستان سیدالشهداء گِراش روی صندلی آخر کلاس دیدمش. دیدار بعدی: قبرستان جعفرآباد، بالایِ قبرش چمباتمه زدم بودم و تلقین می‌خواندم، وقتی یک نفر آن پایین، شانه‌اش را تکان می‌داد. شاید اگر دفنِ یکی از بی‌بی‌ها می‌رفتم قبرستان و می‌دیدم مُرده را چطور توی قبر می‌خوابانند، توی زیرزمین روی یک‌دست خودم را می‌خواباندم. حالا به مرز سی سالگی رسیده‌ام. دفن مُرده‌ها را می‌روم قبرستان. خواندم و چشیدم رمان «مرگ ایوان ایلیچ» تولستوی را. ولی دیگر دلم مثل نوجوانی از مرگ نمی‌هراسد. آن روزها مثل امیرحسین یک نوجوانی بودم با یک موتور و یک موبایلی که لمسی نبود. هیچ نداشتم. سبک بودم. به مرگ هم نزدیک‌تر. حالا کار و بار و خانه و دغدغه‌های ریز و درشت هوار شده روی تَنم. دلم به آن نازکی‌های نوجوانی نیست. سخت گریه‌ام می‌گیرد. سخت می‌توانم فکر کنم. امانِ اندیشه به مرگ در وجودم کمتر شده در حالی‌که مرگ هر لحظه ممکن است در بزند. ١. بَباجی: پدرِ پدر ٢. خالِ: دایی ٣. خِرَکِ: قفل پشت در ٤. اَبْكي لِخُروُجِ نَفْسي: گریه کنم براى جان دادنم، دعای ابوحمزه ثمالی ٥. هر کسی مرگ را می‌چشد: كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ ثُمَّ إِلَيْنَا تُرْجَعُونَ، عنکبوت، ٥٧ ✍🏻 مجتبی بنی‌اسدی ✧❁ @elalhabibk 🌸 ❁✧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا