eitaa logo
الهام‌نوشت
35 دنبال‌کننده
123 عکس
17 ویدیو
0 فایل
فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله النور ظهر که می‌شود، تابش خورشید مستقیم و پرنورتر است. رد نور زردش تا در ورودی خانه امتداد می‌یابد. پرده را می‌بندم تا چشم‌هایم را اذیت نکند ولی او همچنان می‌تابد. از اینکه بین خودم و او، پرده قرار می‌دهم، ناراحت نمی‌شود و تا آخرین لحظه می‌تابد و خم به ابرو نمی‌آورد. چون می‌داند به حضورش نیاز دارم حتی اگر نخواهم مستقیما او را ببینم. برای او مهم این است که رسالتش را در این عالم به انجام برساند و مفید واقع شود. او حساب و کتابش با من نیست؛ به کس دیگری باید جواب پس بدهد. چه من قدر بدانم و چه ندانم، او مسئولیت خود را انجام می‌دهد و عاقبت بخير می‌شود. اما... اما من اگر قدر ندانم، ناهمواری‌های مسیرم برای رسیدن به عاقبت‌بخیری زیاد می‌شود. دیرتر بزرگ می‌شوم و روحم وسیع نمی‌گردد. ظهر که می‌شود و تابش خورشید مستقیم و پرنورتر می‌شود، قبل از آنکه پرده را ببندم، می‌گویم: "ممنونم که امروز هم بر سیاره ما می‌تابی و بی منّت روشنایی به ما می‌بخشی. متشکرم که ما را مهمانِ صحنه‌های زیبا و بی‌نظیر طلوع و غروب‌ات می‌کنی. خدا را شکر که تو را برای ما آفرید تا اوقات روز و شب‌مان را تنظیم کنیم و از وجودت بهره ببریم. چه خوب خدایی داریم. چه وجه مشترک قشنگی با هم داریم خورشید خانمِ زیبا." ----------------- @ElhamNevesht @ElhamNevesht
بسم الله النور اول صبح، پنجره‌ها را باز کردم. خنکای پاییز با گرمای شعله اجاق گاز در هم آمیخته شد. کمی بعد باران گرفت. همراهیِ نوای دلنواز باران با صدای جیلیز و ویلیز بادمجان‌ها در روغن، سمفونی زیبایی را نواختند. عطر باران با بوی بادمجان سرخ‌کرده، سرذوقم آورد. تکه‌ای از بادمجان سرخ‌شده را در دهانم گذاشتم و کنار پنجره ایستادم و منظره بارش باران را مهمان چشم‌هایم کردم. امروز حواس پنجگانه‌ام به یاری‌ام شتافت تا قدر نعمت‌های پروردگارم بیشتر بدانم و شکرگزارش باشم. _____ @ElhamNevesht @ElhamNevesht
بیایید چند تا قصر توی دار الفرح بسازیم 😍
بسم الله النور محبت، محبت می‌آورد. محبت را با حس رفع تکلیف نمی‌شود تلافی کرد. محبت از جنس فطرت است؛ پاک و معصوم. به همین خاطر بچه‌ها خیلی خوب آن را درک میکنند. محبتی که به بچه‌ها انتقال داده می‌شود، تغییر شکل نمی‌دهد و محبت متقابل می‌آفریند. بچه‌ها ارزش محبت را بیشتر درک می‌کنند و تا آخر عمر در یادشان می‌ماند. اکثر بزرگترها در پیچ و خمِ دو-دو-تا چهارتای مغزشان گیر می‌کنند ولی بچه‌ها با رگ و ریشه‌های قلب‌شان سروکار دارند. هیچ وقت یاد نگرفتم که محبت بده بستانی داشته باشم. هیچ وقت منتظر نبودم کسی برایم کاری کند تا لطفی از جانب من نصیبش شود. محبتی که از اعماق قلب بجوشد، چشم‌داشتی به تلافی و جبران ندارد. چون طرف معامله، بنده‌های خدا نیستند؛ بلکه خودِ خداست. واسطه‌ی این معامله اگر بچه‌ها باشند، معامله بهتر جوش می‌خورد و به جاهای خوبی می‌رسد. حالا این محبت اگر با شعائر و اعیاد اسلامی پیوند بخورد،این علقه و علاقه به اسلام در کودک نهادینه می‌شود و باعث می‌شود پایه‌های برنامه زندگی و چشم‌انداز چندساله‌اش بر آن اساس باشد. کسی که محبت ماه مبارک رمضان در دلش نشسته و شادی فرا رسیدنش و تنفس در هوای رمضان را چشیده است،برنامه سالانه زندگی‌اش با شروع ماه مبارک شکل می‌گیرد. برنامه ریزی روزانه و قرار ملاقاتش بر اساس اوقات شرعی و نماز اول وقت می‌چیند. هدف زندگی‌اش امام زمانی و اهلبیتی می‌شود. جشن‌های زندگی‌اش، اعیاد اسلامی است.غم و اندوهش رنگ خدایی می‌گیرد و حسینی بار می‌آید و به طور کلی جهان‌بینی توحیدی پیدا می‌کند. این مساله را وقتی کوچک بودم از بزرگترهایم یاد گرفتم. این مساله را زندگی کردم و تجربه دارم. من یکی از آن بچه‌هایی بودم که لطف خدا شامل حالم شد و در جمعی بودم که به کودکان محبت و توجه ویژه‌ای داشتند. خاطرات خوبی از کودکی‌ام دارم. خاطراتی که با اعیاد مذهبی و آیینی پیوند خوردند. از عیدی‌ها و هدیه‌های بابا و مامان بزرگترهای فامیل گرفته تا آن خادم حرم حضرت رقیه(س)؛ تا محبت معلم‌ها و همکلاسی‌هایم، تا تک تک اسباب‌بازیهای هدیه‌ای که دریافت کردم و هنوز خاطرم است کدام یک را چه کسی به چه مناسبتی به من هدیه داد. چشم‌هایم را می‌بندم و زن‌دایی‌ام را بخاطر می‌آورم. هر بار که به دیدن‌شان میرفتیم یا به دیدن‌مان می‌آمدند، یک هدیه هیجان‌انگیز برای ما بچه‌ها داشت. مادرم هم به بچه‌های دایی هدیه می‌داد. ما از هدیه زن‌دایی ذوق می‌کردیم و آن‌ها از هدیه‌های ما. محال است در دعاهایم پدربزرگِ مادرم را فراموش کنم. ۶ ساله بودم که از دنیا رفت ولی چقدر خاطرات خوش از او دارم. از همان کودکی این رفتار بزرگترهایم برای من الگو شد. می‌خواستم شبیه‌شان شوم. پول توجیبی‌هایم را جمع میکردم. نزدیک اعیاد که می‌شد از فروشگاه نزدیک خانه خوراکی‌ و لوازم تحریر میخریدم و به خانواده و همکلاسی‌هایم هدیه می‌دادم. آنها ذوق میکردند و من از ذوقشان سرمست می‌شدم. بعدها خواهرزاده‌ها و برادرزاده‌هایم بهانه‌ای شدند برای تهیه هدیه و شادی و محبت‌ورزی. حالا که سی و چند ساله‌ام،فهمیده‌تر و پخته‌تر از سالهای قبل هستم. حالا طرف معامله‌ام را بهتر می‌شناسم و بچه‌هایی که واسطه همیشگی معامله‌های من با خدا هستند. و چه فرصتی بهتر از این برای عاقبت بخیری که واسطه‌ای شوم برای انداختن محبت اهلبیت و شعائر اسلام در قلب نوپا و خلوت بچه‌ها؛ برای لبخند نشاندن به چهره معصومشان. هرچند بزرگترهایشان شاید فکر کنند در محبت کردن و عیدی دادن‌هایم دارم زیاده‌روی می‌کنم یا از طرف دیگری ممکن است  فکر باطلی داشته باشند که مثلا جبران محبت به فرزند نداشته‌ام میکنم یا مثلا نذر مادرشدن دارم. به هر حال به قول شاعر هرکسی از ظن خود شد یار من. افق اندیشه و آرمان‌های هرکسی سقفی دارد که به او اجازه نمی‌دهد سقوف بالاتر از خودش را ببیند. در زمانی که غربی‌ها همه تلاش‌شان می‌کنند تا هالوین و کریسمس و جشن شکرگزاری و ... را در ذهن بچه‌ها تقویت کنند و بچه‌شیعه‌ها هم به دنبالشان راه افتاده‌اند، من بر اساس تجربه زیسته خودم، احساس مسئولیت میکنم برای کودکانی که میشناسم و پیرامونم هستند، در حد و توان خودم کاری انجام دهم. تا آن روزی که هر کس پشت سر امام خودش می‌ایستد، من هم با دستی پر مجوز ایستادن پشت سر امام زمانم داشته باشم؛ شرمنده رسول الله (ص) نباشم و جزء مهجور کنندگان اسلام و قرآن قرار نگیرم. سالها بعد وقتی این بچه‌ها قد کشیدند و وارد جامعه شدند، وقتی نام اعیاد و شعائر مذهبی به میان بیاید در دلشان چه شور و اشتیاقی به پا خواهد شد. اشتیاقی از جنسِ علاقه من به ماه مبارک رمضان و روزه و قرآن، به عید فطر و قربان و مبعث و غدیر، به ماجرای معراج نبی و سوره اسراء و نجم، به روز مباهله، به تک تک اهلبیت، به ظهور حجت. ----- @ElhamNevesht
عُدنا بخیر و منتصرین... رجعنا و رأسنا مرفوع...
بسم الله النور صهیونیستها کم آوردند و مجبور شدند آتش‌بس دو ماهه اعلام کنند. ظهر ستتوس زینب- یکی از دوستان لبنانی‌ام- را دیدم که به صوانه برمی‌گشت و نوشته بود: رجعنا و رأسنا مرفوع چندبار خواندم و هربار نوری به قلبم تابید. از إبتهال  دوست دیگرم خبری نبود‌. پیام دادم که به شهرتان برگشتید؟ چند دقیقه بعد عکس فرستاد با علامت دست پیروزی. در راه برگشت بود. به خانه‌شان که رسید فیلمی از محل زندگی‌اش فرستاد و نوشت بعد از دو ماه برگشتیم به خانه‌مان. نوشت: عدنا بخیر و منتصرین خوشامد گفتم و برایش نوشتم : نحن نفتخر بکما یا شیعه علی ابن ابیطالب (ع) و بعد اشکهایم سرازیر شد. برای منفعلی خودمان، خودم. برای از خودگذشتکی آنان و سپربلا شدنشان برای ما. برای مظلومیت حزب‌الله که در بین اینهمه عرب مدعی، تنها و یک تنه و با همه توان خود در مقابل صهیونیستهای وحشی ایستاد تا از غزه دفاع کند تا آنجا که سید عزیزش را در این راه تقدیم کرد؛ اما همچنان علیه‌اش هجمه و دروغ پراکنی می‌کنند. خانه‌هایشان از دست دادند و زندگی‌شان متوقف شد و زیر بمباران، سختی‌ها را تحمل کردند تا به امام زمان‌شان نشان دهند که مقاوم هستند. تا بگویند آقا بیا که ما پای کاریم. و بعد برای خودمان اشک تاسف ریختم که در رفاه و آسایش نشسته‌ایم و می‌گوییم آقا بیا و خودمان را شیعه‌تر از هرکس دیگری می‌بینیم اما به محض اینکه حرف از دفاع و مقاومت و جنگ با دشمن پیش بیاید، دلمان می‌لرزد و بهانه می‌آوریم که باید جان شیعه حفظ شود تا موقع ظهور، لشکر امام زمان زیاد باشد. شیعه‌ای که ورزیده نشده و سختی به جان نخریده، با اولین سلاحی که دشمن روبروی امام زمان بلند کند، پا به فرار می‌گذارد. غیبت طولانی شد چون شیعه نجنبید و خودش را نشان نداد که لایق حضور امام زمانش است، نشان نداد که حاضر است همراه با امامش جلوی ظلم و ستم بایستد و در رکاب او بجنگد. خوش به حال مردم حزب‌الله لبنان. چه دلی از امام زمان شاد کردند. و بد به حال ما که فقط عجل لولیک الفرج لقلقه زبانمان شده و کاری از پیش نمیبریم و مدام شکاف بین شیعیان را زیاد می‌کنیم و همراه نمی‌شویم تا یک تودهنی بزرگ به دهن صهیونیستها بزنیم؛ که اگر چنین کرده بودیم الان نه وهابی و ناصبی و سلفی وجود داشت و نه داعشی (که در همین لحظه صهیونیستها قلاده‌هایشان را رها کردند تا در سوریه جولان دهند و مانع از تقویت حزب‌الله شوند)؛ و چه دلهایی که حقیقت به آنها نرسیده، با آشنا شدن با اهلبیت، شیفته و عاشق می‌شدند و چه لشکر بزرگی برای امام زمان گرد هم می آمدند. خدا خیر ندهد هرکسی را که به هر نحوی باعث تضعیف جبهه مقاومت می‌شود و قلب امام زمان را به درد می‌آورد. -------- @ElhamNevesht @ElhamNevesht
بسم الله النور شش ماه گذشته است و در خیالم، هنوز هم مسافر حج هستم. هنوز هم یک تازه حاجیِ از مکه برگشته هستم. قدیمی نمی‌شود این حس شیرین برایم. از بطری‌های آب‌زمزم چندتایی مانده و به دست صاحبانشان نرسانده‌ام. دیروز یکی از بطریها را به سرمنزلش رساندم تا هر بار مقداری از آن را در چای‌ساز‌ بریزند و طعم خوش زمزم با عطر چای درهم‌آمیزد و بحث‌های ادبی-داستانی و تصمیم‌های تربیتیِ محفلشان متبرک شود به چشمه‌ای که از زیر پای اسماعیل علیه السلام جوشید؛ که این جوشش از پسِ سعی و تلاش هاجر برای سیراب کردن فرزندش پدید آمد؛ که نتیجه سعی‌اش را نه بالای صفا و نه بالای مروه که خدا معجزه‌ای قرار داد "مِن حَیث لایَحتسب" زیر پای فرزندش؛ که این چشمه، چشمه علم است. مگر نه اینکه هر بار طواف را به پایان رساندیم و نمازش را خواندیم، به سمت آب زمزم رفتیم و قبل از شروع سعی بین صفا و مروه، جرعه‌ای از زمزم نوشیدیم و الباقی را بر سر و صورتمان پاشیدیم و گفتیم: اللَّهُمَّ اجْعَلْهُ عِلْماً نَافِعاً. و چه هدیه‌ای گرانبهاتر از آب زمزم که به عقل و فکرمان از جایی که گمان نمی‌بریم، علم نافع ببخشد؛ که برکت دهد به اخلاص در قلم‌مان؛ که خسته و ناامید نشویم از تفکر و نوشتن؛ که پاداشش جوشش کلماتی شود که خدا بر سطر کاغذ برایمان به جریان اندازد؛ که اگر خدا بخواهد و اخلاص در جلب رضایتش داشته باشیم، چشمه‌ای شویم که تا سالها پس از مرگ‌مان، جهانی از جوشش کلمات‌مان سیراب شوند. همچون سعیِ مخلصانه هاجر که پاداشش، جوشش بی‌وقفه‌ی زمزم پس از سالهاست و همچنان که می‌جوشد... ------------- @ElhamNevesht @ElhamNevesht
بسم الله النور در بستر بیماری افتاده‌ام. بدن درد امانم را بریده است. از شدت درد خواب به چشم‌هایم نمی‌آید. داروهای سرماخوردگی جواب نمیدهد. فقط گیجم می‌کند. گیجی و بدن درد در جدال هم هستند و این وسط من قربانی دعوایشان هستم. درست همین هفته که با ترافیک دعوت مجالس فاطمیه روبرو هستم، به ناگهان از پا افتاده‌ام. چند روز قبل در جدول برنامه‌ریزی هفتگی، هر روزی را به یک مجلس اختصاص دادم تا از فیض همه مجالس بهره ببرم. اما تقدیر این بود که به درمانگاه بروم. دلم را خوش کنم به سرم و ۴ آمپولی که به زودی سرحالم کنند. چقدر این لحظات برایم آشناست و تداعی‌کننده روزهای گذشته. همین بدن درد و سرفه‌های سنگینی که دارم مرا می‌برد به ۶ ماه پیش. آخرین بار همان شش ماه پیش بود که در چنین وضعیتی قرار گرفتم. عاشق که باشی، بیماری‌ات هم بهانه‌ای می‌شود تا خیال و دلت را به سمت معشوق پرواز دهی. ۶ ماه پیش در یکی از هتلهای مکه، روی تخت یکی از اتاق‌ها که اختصاص داشت به اقامت یک‌ماهه‌ام، با بدنی ضعیف و رنجور دراز کشیده بودم. دو هفته تمام. دو هفته‌ای که به سختی گذشت. همیشه این دست بیماریهای ویروسی‌، برایم همراه با سرفه‌های سنگین است. سرفه‌هایم خواب را از اتاقهای بغلی هم ربوده بود. به آقای ایوبی قول دادم جبرانِ این شبهایی که نتوانسته بود بخاطر سرفه‌های من خوب بخوابد، وقتی به مشهد برگشتیم یک ناهار عربی دعوتشان کنم. خانم جلالیان هم نگران حالم شده بود. اتاق روبروی ما سکونت داشتند. لابد صدای سرفه‌ها تا آنجا هم رفته بود. مدام حالم را میپرسید. شربت سینه داد تا مصرف کنم. نشاسته هم توی پلاستیک فریزی ریخته بود تا دم کنم و حالم بهتر شود. به نمازخانه کمتر میرفتم تا بیماری‌ام تهدیدی برای دیگران نباشد. سر میز غذا هم با فاصله از دیگران مینشستم. ولی دلهای همسفرهایم همراهم بود. هربار یک توصیه‌ای داشتند. هرچند از این توصیه‌ها و روش‌های مختلفی که دیگران تا به یک بیمار می‌رسند، ردیف می‌کنند و اصرار به انجام دادنش دارند، خوشم نمی‌آید، ولی آنجا و در آن زمان برایم دلگرمی بود. هر بار در اتاق زده میشد. یکی از همسفرها یک معجون یا دارو گیاهی یا دمنوش برایم می‌آوردند تا زودتر خوب شوم. سینک پر از ظرفهای کثیف شده است. یکی یکی آنها را توی ماشین ظرفشویی میچینم و به یاد می آورم توی مکه با همین حال مریض و بدن ضعیف، وارد سالن غذاخوری می‌شدم. آنجا دیگر لازم نبود فکرم را درگیر آشپزخانه و شستن ظرفها و پخت و پز کنم. بدن خسته و ضعیفم را به زحمت به میز غذا می‌رساندم. اشتها نداشتم ولی به اجبار میخوردم به امید اینکه زودتر توانایی زیارت را پیدا کنم. همسفریها از خلوتی دور کعبه می‌گفتند و از اینکه به راحتی توانسته‌ بودند طواف کنند و بدون زحمت دست به دیوار کعبه برسانند. حتی یکی از آنها تعریف کرد با کمک همسرش به زیارت حجرالاسود هم رفته بود. خانم امیری سر میز شام متوجه حال مریضم شده بود. برایم حریره بادام درست کرده بود و توی ظرف آب‌پرتقال گیری ریخته و دم در اتاق آورده بود. گفت حریره بادام را جرعه جرعه بنوشم و بعد پرتقالهایی که هر روز عصر توزیع میکنند توی همین ظرف، آب‌گیری کنم و بخورم. مدیر و معاون کاروان هم مدام به همسرم توصیه می‌کردند به درمانگاه هلال‌احمر ایرانی و پزشک مراجعه کنیم و پرتقال و لیموی بیشتری در اختیارمان قرار می‌دادند. توی درمانگاه، به سِرُم که حالا به نیمه رسیده نگاه میکنم و به یاد می‌آورم توی مکه هرچقدر به پزشک هتل و پزشک درمانگاه اصرار کردم سرم یا آمپول تقویتی برایم تجویز کنند تا حالم بهتر شود و بتوانم به زیارت بروم، زیر بار نمی‌رفتند و میگفتند اصلا برای سرماخوردگی و سرفه آمپول نداریم. آن روزها بغض میکردم از تقدیرم که در زمان  زیارت سهل و خلوت، چرا به این وضعیت جسمی افتاده‌ بودم. هر بار تصمیم  می‌گرفتم صبح که بیدار می‌شوم، هر طور شده خودم را به کعبه برسانم. هر صبح از شدت سرفه و بدن درد بیدار می‌شدم. ضعف داشتم درست مثل همین لحظه؛ از گرسنگی نبود. گویی رمق از کل وجودم بیرون می‌کشیدند. تلویزیون را روشن میکردم. دور کعبه خلوت بود. فقط در مطاف در حال طواف بودند. شاید ۴ یا ۵ حلقه. بغض میکردم و اولین طوافم را بخاطر می‌آوردم. با یادآوری‌اش،بغضم تبدیل به فرح می‌شد. حتی فکر کردن به آن هم راضی‌ام می‌کند. بیماری الانم، فرصتی شد تا به آن روزها برگردم و دوباره در خیالم زندگی کنم. با همه بیماری و بدن دردم، همین که هوای مکه را استشمام می‌کردم، راضی بودم و خدارا شکر می‌کردم. دو هفته خیلی سخت گذشت ولی حکمتش را هم فهمیدم و من بیشتر عاشق این خدا شدم که به گونه‌ای اتفاقات را کنار هم میچیند تا هر بار بیشتر از قبل عاشقش شوم. خلاصه اینکه، وقتی عاشقانه حاجی شوی، دردهایت هم برایت یادآورد خاطرات شیرین است. # -------- @ElhamNevesht @ElhamNevesht
بسم الله النور اللهم بلغنا رمضان برای ۹۰ روز مانده تا ماه رمضان حرفها آماده کرده بودم که بنویسم. اما بیماری مجال نمی‌دهد. حرفها بماند برای ۸۰ روز تا ماه رمضان. فقط اینکه... دیگر وقتی نمانده بسم‌الله جارو بزنیم این قلب و جسم و روح و خانه را هم خانه دنیایمان را بتکانیم و هم خانه قلب‌مان... خانه تکانی به وقتِ انتظار وصال ماه مبارک رمضان💚 ____ @ElhamNevesht @ElhamNevesht
بسم الله النور پیشنهاد میکنم کتاب "خار و میخک" یحیی سنوار رو بخونید تا با جریانات فکری موجود در شامات آشنا بشید و موقعیت الان سوریه و فلسطین و همین تحولات امروز و فردا شفاف بشه اونچه که صدا و سیما و رسانه‌های داخلی از مردم فلسطین نشون میدن فقط بخشی از اون جمعیت هست. انقدر تفکرات گوناگونی وجود داره که بعد از آشنا شدن با اونها و نشست و برخاست با این آدمها تازه متوجه میشیم چرا اینهمه سال فلسطینی‌‌ها میجنگند ولی هنوز اسرائیل هست. به تبع اون مثلا چرا مردم سوریه مخالف خاندان اسد بودند. البته درباره سوریه در کتاب خار و میخک ننوشته. مثال میزنم. دریافتهای ما از شرایط موجود در اون کشورها و مردمشون محدوده. بدون سوگیری با واقعیت جوامع که آشنا بشیم اونوقت غلط بودن خیلی از حرفها و تحلیلها مشخص میشه. بعد وقتی یه فیلم از یه فلسطینی یا سوری موافقِ مقاومت پخش میشه که از ایران بد میگه و شیعه رو فحش میده، باعث تعجب نمیشه چون میفهمیم اینها مال چه دسته از تفکرات هستند. این رو من تجربه کردم. بین این افراد مخالف ایران بزرگ شدم باهاشون بحث کردم. متعصب و خشک هستند. ولی خب وقتی میام میگم فلسطینی‌های مبارزی هم هستند که به شدت از ایرانی‌ها بدشون میاد و من باهاشون برخورد داشتم، انگشت اتهام به سمتم می‌گیرن که تو میخوای اختلاف و نفاق ایجاد کنی. سوریهای سنی و جماعت اخوان خوشحالن که دیکتاتور رو نابود کردن و نظام بعث سوریه از بین رفته و از طرفی دست ایرانی‌ها کوتاه شده و دیگه لطم و سینه زنی توی خیابونای دمشق نیست و مسجد اموی به جایگاه خودش برگشته و نظام اموی برقرار میشه ولی از خودشون نمیپرسن چرا دقیقا الان انقدر سهل و راحت این حالت براشون مهیا شد چرا دقیقا الان که اسرائیل ضعیف شده اینها پیروز شدن و سنگ انداز راه نابودی اسرائیل شدن راستی غزه هم فراموش شد و بیچاره شیعه‌های لبنان اما وجود این افراد که اتفاقا تعدادشون هم بیشتره باعث نمیشه که ما دست از حق برداریم و حرفمون رو نزنیم و تلاش نکنیم. بهار عربی و نافرجامی‌اش هم فراموش نکردیم. همه چیز داشت خوب پیش میرفت مقتدر و پیروز میدان بودیم داشتیم میرفتیم اسرائیل رو نابود کنیم دست برتر داشتیم تعلل نداشتیم تا اینکه ابلیس متوجه این خطر شد و دست به کار شد برای سنگ‌اندازی جبهه حق رکود ما از وقتی شروع شد که بالگرد سقوط کرد و در پی اون حوادث تلخ‌تر سنگین‌ترینش شهادت سید حسن بود. برای ما خیلی حیف شد، ضعیف شدیم من احساس میکنم الان وارد یه دوران منفعلی و رکود شدیم شبیه دوران خاتمی پر از منافق و جاسوس و گل به خودی خدا رحممون کنه ----------------- @ElhamNevesht
بسم الله النور قرار گذاشتیم همه خانم‌های فامیل، برای شفای بیماران و مخصوصا بیمار مورد نظرمان، در مجلسی دور هم جمع شویم و دعا کنیم و ختم جوشن‌کبیر و سوره یس برداریم. به این‌صورت که یک فراز از دعای جوشن کبیر خوانده می‌شود و پس از "سبحانک یا لا اله الا انت الغوث الغوث خلصنا من النار یا رب"، یک سوره یس تلاوت می‌شود. وقتی به جمع رسیدم، فراز ۲۵ جوشن کبیر هم خوانده شده بود و نوبت فراز ۲۶ بود که سهم من شد. انگاری فراز ۲۶ هم منتظر آمدنِ من بود. در آن ختم دست‌جمعی، رسالت فراز ۲۶ این بود که خودش را به من برساند و روزهای مهم زندگی‌ام را یادآوری کند که تصمیم‌های جدی گرفته بودم. ما آدم‌های معمولی، ناخوش احوال که می‌شویم، تمرکز و حواسمان روی بدست آوردن سلامتی مجدد جمع می‌شود. شاید در این میان از خیلی از برنامه‌ها و قول و قرارها با خودمان خارج شویم. هنوز درست و حسابی یاد نگرفته‌ایم که سوارکار حرفه‌ای بر مرکب تن و جسم باشیم. لطف خدا شامل حالمان شود و نشانه‌ای برایمان بفرستد که دوباره در مسیر قرار بگیریم. فراز ۲۶ جوشن کبیر همان نشانه بود برایم پس از بیماری و شلوغی‌های دوروبرم. نگاهم که به فراز ۲۶ افتاد، با همان ندای اولش قلبم به تپش افتاد. ﴿26﴾ یَا رَبَّ الْبَیْتِ الْحَرامِ، یَا رَبَّ الشَّهْرِ الْحَرامِ، یَا رَبَّ الْبَلَدِ الْحَرامِ، یَا رَبَّ الرُّکْنِ وَالْمَقامِ، یَا رَبَّ الْمَشْعَرِ الْحَرامِ، یَا رَبَّ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ، یَا رَبَّ الْحِلِّ وَالْحَرامِ، یَا رَبَّ النُّورِ وَالظَّلامِ، یَا رَبَّ التَّحِیَّةِ وَالسَّلامِ، یَا رَبَّ الْقُدْرَةِ فِی الْأَنامِ. اى پروردگار خانه محترم (کعبه)، اى پروردگار ماه محترم، اى پروردگار شهر محترم (مکه)، اى پروردگار رکن و مقام، اى پروردگار مشعرالحرام، اى پروردگار مسجد الحرام،  اى پروردگار قسمت حل و حرم (در سرزمین حجاز) [ یا؛ ای پروردگار زمان بیرون آمدن از احرام و وقت احرام بستن] ، اى پروردگار روشنى و تاریکى، اى پروردگار تحیت و درود، اى پروردگار نیرو در خلق. از شوط اول شروع کردم به خواندنِ جوشن کبیر. تقریبا هر یک شوط، ۸ فراز می‌خواندم. به حجرالاسود که می‌رسیدم، سلام می‌دادم و بقیه دعا را میخواندم. نگاهم به آسمانِ کعبه می‌دوختم و با همه وجودم می‌گفتم "الغوث الغوث...". عظمت مسجدالحرام و کعبه و حاجیانی که به دور آن می‌چرخیدند، ذره بودنم در برابر الله‌اکبر به وضوح می‌دیدم و عبد ضعیف بودنم که حاجتمندِ رحمت و رحمانیتِ لطیف بود. دعا به نیمه رسید که ۷ شوط طواف تمام شد و بعد از نماز طواف، گوشه‌ای از مسجدالحرام روبروی کعبه نشستم و بقیه دعا را خواندم و قول و قرارهایی گذاشتم. من هنوز هم دلتنگ هستم. حج، بخشی از وجودم شده؛ بلکه همه وجودم. مثل ماه مبارک رمضان. کاش زودتر به ماه مهمانیِ خدا برسم که آن شبهای قشنگ گره خورده با نام حج و طلبش. بلکه درمان دلتنگی‌ام شود و آرام بگیرم. ------------ @ElhamNevesht @ElhamNevesht
❄ سبحان الله ❄
بسم الله النور صِبْغَةَ اللَّهِ وَمَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَةً وَنَحْنُ لَهُ عَابِدُونَ ﴿۱۳۸﴾ [بقره] صدای خنده و شادی بچه‌ها از کوچه و حیاط خانه‌هایشان به گوش می‌رسد. برف بازی می‌کنند. مدرسه‌ها تعطیل است. خدا برای شادی دل بچه‌ها، زمین را سفیدپوش کرده است. دوستم از کلافگی و خستگیِ مریض‌داری و روزهای سخت برایم می‌گوید. آخر گفتگو برف را یادآوری‌اش میکنم و او مشتاق می‌شود با برفهای بالکن خانه‌اش، آدم‌برفی بسازد. خدا برای شادی دل او زمین را سفید پوش کرده است. خواهرم تماس گرفته تا بارش برف را به من شادباش بگوید. فنجان چای به دست می‌گیرم و جلوی پنجره می‌ایستم و دانه‌های برف را تماشا می‌کنم. خدا برای شادی دلم زمین را سفیدپوش کرده است. امروز سالروز تولد خواهرزاده‌ام است. عاشق برف است و روزی که به دنیا آمد، در شهر محل تولدش برف می‌بارید ولی بعد از آن روزهای برفی کمی دیده‌است. از محله برفی‌مان عکس میگیرم و برایش می‌فرستم و تولدش را تبریک می‌گویم. با دیدن کوچه برفی که روزهای تابستانی‌اش را دیده، ذوق می‌کند. خدا برای شادی دل او، زمین را سفیدپوش کرده است. خدا زمین را سفیدپوش کرده است تا دلها را شاد کند؛ پس یکی از راه‌های رنگ خدایی شدن، شاد کردن دل بنده‌های خداست. همه رنگها به مرور محو و نابود می‌شود، فقط رنگ و صبغه الهی است که می‌ماند چون خالص و ناب است؛ مثل سفیدیِ برف تازه نشسته و پا نخورده روی زمین. ---------------‐-------- @ElhamNevesht @ElhamNevesht
بسم الله النور می‌گفت غذا خوردن یک کار دنیوی است. برای تامین این جسم خاکی است که نیاز به غذا پیدا می‌کنیم. ولی اگر قبل از غذا وضو بگیریم و با طهارت شروع به غذا خوردن کنیم و نیت‌مان این باشد که "غذا می‌خورم تا توان و نیرو بگیرم بتوانم دستورات الهی انجام دهم و برای یاریِ امامم بتوانم قدم بردارم" ، آنوقت غذا خوردنِ دنیایی‌مان هم روحانی می‌شود و ملکوتِ آن خیلی فرق دارد با غذاخوردن معمولی. می‌گفت آدم زرنگ کسی است که از همین کارهای معمولی و تکراری و دم‌دستی دنیایی‌اش هم برای آخرتش سرمایه جور می‌کند. حتی مثالهای خیلی پست و بی ارزش را زد که چطور میتوان با نیت الهی، ملکوت روحانی به آن بخشید‌ و همه فعالیتهای کوچک و بزرگ شبانه‌روز را در مدار الهی و رضای خدا قرار داد تا از لحظه لحظه‌ی آن بهره ببریم برای توشه و سرمایه‌ی آخرت‌مان. ‌ می‌گفت حواسمان باشد با غر و شکایت و بی‌احترامی به ساحت الله، سرمایه‌هایمان را به باد ندهیم. با خودم گفتم حالا که قرار است ساعتی کنار هم بنشینیم و حرف بزنیم و چای عصرانه نوش‌جان کنیم، چرا این چای، چایِ روضه نباشد و حرف و حدیث‌مان، از کساء یمانی و آیه تطهیر نباشد؟ چه بهتر از اینکه در این عصر دلپذیر، ملائک را مهمان خانه‌مان کنیم و از بهترین خلق خدا صحبت کنیم؟ الحمدلله __ @ElhamNevesht @ElhamNevesht
بسم الله النور گاهی وقتها، از بچه‌ها رفتاری می‌بینیم که درس زندگی است. درسی که سر کلاس هیچ استادی و در هیچ کتابی نمی‌توان پیدا کرد. انگاری خدا آن بچه را مأمور می‌کند جلوی چشم ما کاری انجام دهد تا ما را تعلیم دهد‌. مربی و مدرس خداست، دستیارش کودکان پاک و معصوم و شاگرد، ما آدم بزرگ‌های معمولی که در دنیای مادی خودمان غرق شده‌ایم. دیروز دختربچه ۸ساله مرحوم، هنگام تشییع و خاکسپاری به شدت بی‌قراری و گریه می‌کرد. رفتاری طبیعی و به‌حق که هر کس دیگری در چنین موقعیتی، از او سر می‌زند. ربطی به سن و سال هم ندارد. ساعتی بعد توی رستوران دیدم همان دختر۸ساله‌ی بی‌قرار، دنبال کالسکه کودک یک‌ساله یکی از حاضرین راه افتاده، با کودک حرف می‌زند، دست به لپ‌هایش می‌کشد، بازی می‌کند و می‌خندد. نه اینکه جای خالی پدر را فراموش کرده باشد؛ نه. آن لحظه پناه برده بود به علاقه‌اش به آن کودک یک‌ساله و از فکر و دغدغه‌های دیگر فارغ بود. آنقدر شناخت داشت که می‌دانست چه حرکتی و شکلکی درآورد تا کودک بخندد و او از خنده کودک دلشاد شود. او در پناه علاقه‌اش، آرام گرفته بود. به حالش غبطه خوردم و راستش از خودم خجالت کشیدم. عمری پشت سر گذاشته‌ام اما هنوز مثل آن دختر۸ساله پناهگاهی برای لحظه‌های غم و مصیبت نساخته‌ام و معرفتم را نسبت به تکیه‌گاه واقعی بیشتر نکرده‌ام. باید که این تکیه‌گاه را بیشتر بشناسم که راه دلشادی‌ام در این شناخت است و برای این شناخت تلاش کنم تا در وقت غم و مصیبت، بی‌تابی طاقتم را طاق نکند و احساس امنیت کنم. چه تکیه‌گاهی بزرگتر از خدا که از راه قرآن با بنده‌اش حرف می‌زند و چه پناهگاهی جز دعا که از کلام معصومین با خدا حرف بزنم و روی داغ بر دل نشسته، آب بریزم. باید این رابطه را قوی کنم. در زندگی‌ام هنوز امتحان‌های سخت زیادی نداده‌ام، هنوز ایمان و اعتقادم آن‌چنان به بوته آزمایش گذاشته نشده است. باید قبل از رسیدن به مصیبتها و غم‌های دنیایی، در و دیوار این پناهگاه در قلبم محکم کنم و هر لحظه سعی کنم جای بیشتری برای تکیه‌گاهم فراهم کنم تا آنجایی که لطف خودِ او شامل حالم شود و همه‌ی قلبم را از خودش پر کند. راه سختی است. گفتنش آسان است اما اراده و استقامت می‌خواهد. ما آدم بزرگهای معمولی، ظرف فکر و تصوراتمان را آنقدر با مسائل و داشته‌های دنیایی و کم اهمیت و سطحی پر می‌کنیم که وقتی بخواهیم در موقعیت‌های حساس، پناه ببریم به یک تکیه‌گاه، همان مسائل کم‌ارزش، ترافیک ذهنی برایمان ایجاد می‌کنند و اجازه نمی‌دهند تا در پناه عظمت آن تکیه‌گاه قرار بگیریم. جایی خواندم " به فرزندانتان قرآن بیاموزید، قرآن همه چیز را به او خواهد آموخت." قرآن که شد همه‌ی زندگی، صبر و طاقت برای فرد به ارمغان می‌آورد، رفیق و مونس می‌شود و راه رسیدن به خدا را هموار می‌کند. این مخلوق ارزشمند و بی‌بدیل خداوند، همان پناه است. باید آجر به آجر قلبم را با انس به قرآن روی هم بنا نهم و با ملات دعا، این آجرچینی را محکم کنم. مگر نه اینکه مولا امیرالمومنین علیه السلام در آن خطبه رمضانی فرمودند: " ایها الصائم تقرب الی الله بتلاوة کتابه فی لیلک و نهارک ای روزه دار! در شب و روزت با تلاوت کتاب خدا به او تقرب جو" بزرگی می‌گفت روخوانی معمولی قرآن را دست‌کم نگیرید. می‌گفت نقطه شروع انس با قرآن همان قرائت روزانه است، هر روز چند آیه بیشتر از روز قبل و بعد توجه به معنی و مفهوم و تدبر در آن و بکار بستنش در زندگی. می‌گفت قرآن کم‌کم به ما کلام طیب می‌هد و شاکله‌مان را اصلاح می‌کند و نسبت به خالق مؤدب‌ بارمان می‌آورد. به قول حکیم سنایی: عروس حضرت قرآن نقاب آن گه براندازد که دارالملک ایمان را مجرد بیند از غوغا عجب نبود گر از قرآن نصیبت نیست جز نقشی که از خورشید جز گرمی نیابد چشم نابینا -------------------- @ElhamNevesht @ElhamNevesht
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم‌الله النور ✴ این یک متن طنز اما واقعی است. لطفا با خنده بر لب بخوانید و نه با ترحم. در جمعی ناآشنا وارد می‌شوم و متوجه می‌شوند فرزندی ندارم. سیل پند و نصیحت در باب فرزندآوری و زیاد شدن جمعیت شیعه به سمتم روانه می‌شود. چقدر آیه و حدیث از بر هستند. گاهی هم با سرزنش و شماتت مورد خطاب قرار میگیرم که چرا دستور خدا را زیر پا می‌گذارم و کله شقی میکنم. تا می‌آیم خیالشان را راحت کنم که مشکل پزشکی دارم و بارداری برایم میسر نیست، نام ده‌ها پزشک متخصص نازایی و کیست و فیبروم به گوشم می‌رسانند و اصرار پشت اصرار که حتما مراجعه کنم. همه‌شان هم بلااستثناء یک آشنایی دارند که مشکل فیبروم و نازایی داشته و شش ماه بعد از مراجعه به پزشک مورد نظرشان، باردار شده و بعد از آن هم دو-سه فرزند دیگر هم به دنیا آورده‌. قدیمی‌ترها نسخه گیاهی برایم تجویز میکنند. از خارمریم و بومادران و اسطخدوس گرفته تا برگ گردو و ریشه قاصدک. طب سنتی هم به کمک می‌آورند و از بادکش و زالو و درمانهای دیگر می‌گویند. تا می‌آیم اطمینان دهم که این راه و روش‌های سنتی را مدتهاست به کار میبرم و ناآشنا نیستم و به ده‌ها پزشک مجرب مراجعه کرده‌ام و همگی بعد از مطالعه پرونده پزشکی‌ام متفق‌القول به هیسترکتومی بوده‌اند و من بخاطر ترس از عواقب این جراحی، زیر بار نرفته‌ام؛ با سکوت معناداری مواجه می‌شوم. از اینجا به بعد ورق برمی‌گردد. مادرهای جوان شروع می‌کنند از سختی‌های بارداری و زایمان و بچه‌داری گفتن. آنقدر از بچه‌هایشان گلایه دارند و از خستگی در طول روز و شب زنده‌داری پای گهواره و نداشتن وقت برای خودشان می‌گویند که از شنیدن حرفهایشان خسته می‌شوم. ولی خب چه کنم؟ ادب حکم میکند با لبخند به حرفهایشان گوش بدهم و سر تکان دهم. بنده‌های خدا ترس از چشم زخم دارند. فکر می‌کنند حسرت بچه به دل دارم و الان است که با دیدن بچه‌هایشان و مادری کردنشان یک چشم زخم بزرگی روانه سلامتی بچه‌شان کنم. مادرهای پیر هم جلوی روی خودم شروع میکنند به آیه و ورد زیر لب خواندن برای دفع شر چشم‌زخم. آن وسط خدا نکند حواسم نباشد و با دیدن بچه‌ای لبخندی بزنم یا تعریف و تمجیدی کنم. مادر بچه دستپاچه می‌شود که بچه‌ام لاغر و نحیف شده و مریض بوده و درد دندان درآوردن دارد. تا برایم ثابت نکند که بچه‌اش رو به موت است دست‌بردار نیست. عده‌ای هم نگاه ترحم‌آمیزشان به سمتم روانه میکنند و درگوشی با بغل دستی‌شان پچ‌پچ می‌کنند. خیالشان را راحت می‌کنم که در حسرت بچه نیستم و کمبودش را در زندگی‌ام احساس نمی‌کنم و وقت و حوصله‌ای برای بزرگ کردن بچه ندارم. ولی مگر باور می‌کنند. می‌گویند مگر می‌شود که دلت نخواهد؟ می‌گویم به پیر به پیغمبر اصلا به آن فکر نمیکنم. ولی آنها انکار می‌کنند و می‌گویند تو نمیفهمی و خیلی هم دلت میخواهد. آن وسط هم عده‌ای پیدا می‌شوند که قیافه روشنفکری به خودشان بگیرند که اینهمه بچه بی‌سرپرست خدا برای کسانی مثل شما به این دنیا فرستاده. اصرار می‌کنند که از پرورشگاه بچه بیاورید. می‌گویم من برنامه‌ای برای بچه‌داری و تربیتش ندارم و به آن فکر نمیکنم چرا زیر بار مسئولیتی بروم که دلم راضی نیست. اینجاست که عده‌ای حرصشان می‌گیرد. با طعنه و کنایه می‌گویند راحت و بی‌خیال زندگی میکنی و دغدغه نداری و ما باید با هزار دردسر بچه و مدرسه و مریضی و ... سروکله بزنیم. آنقدر جدی با من سر فرزندانشان دعوا میکنند که یک لحظه شک میکنم نکند من باعث شدم که بچه‌دار شوند و الان مقصر و متهم هستم؟ دوباره همان حدیث و آیه‌های اول مجلس را ردیف می‌کنند که براساس اینها، باید دلت بخواهد و باید در حسرتش باشی. این دور باطل دوباره تکرار می‌شود. دوباره معرفی پزشک و اصرار برای مراجعه و دارو گیاهی و درمان سنتی و معایب بچه‌داری و ترس از چشم زخم و "تو غلط میکنی که دلت بچه نمی‌خواهد" و پرورشگاه و دوباره تکرار چرخه. آخرش موذیانه می‌پرسند: شوهرت چی؟شوهرت دلش بچه نمیخواد؟ می‌گویم: جلوی پدر شدنش را نگرفته‌ام. اگر بخواهد اقدام می‌کند. انگاری یک توپ وسط مجلس بیافتد.صیحه می‌کشند و با ناباوری بیشتر از قبل لج‌شان می‌گیرد و حرصشان درمی‌آید که چرا بچه نداشتن برایم مساله نیست. مجلس تمام می‌شود و من با حرف‌های خنده‌دار که در ذهنم ثبت کرده‌ام به خانه برمی‌گردم. هرچند که اکثرشان تکراری است و بارها و بارها در مجالس گوناگون با آن مواجه شدم اما همان تکراری‌اش هم سوژه خنده‌است برای تعریف کردن و چای خوردن آخرشب. اگر فکر میکنید، موضوع به همین‌جا ختم می‌شود، باید بگویم سخت در اشتباهید. تازه از اینجا به بعد با آدم‌هایی که تازه متوجه بچه‌دار نشدنم شده‌اند، ماجراهایم شروع می‌شود. ولی متن طولانی شد. شاید در وقت دیگری قسمت دوم این ماجراها هم نوشتم. خدا به همه مادرها چه پیر و چه جوان سلامتی و توان مضاعف بدهد و خوشبختی و عاقبت بخیری فرزندانشان را ببینند. الهی آمین ---- @ElhamNevesht
بسم الله النور هلال ماه را می‌بینید که هر شب باریک و باریک‌تر می‌شود؟ دارد خبر از آمدن ماهِ گرامیِ رجب می‌دهد و ندایِ هر شب تا صبح داعی از آسمان هفتم. خدایا ما را به ماه رجب و شعبان و رمضان برسان و توفیق‌مان ده تا از این سه ماه عظیم بهره نیکو ببریم. الهی آمین --------------- @ElhamNevesht @ElhamNevesht