علم و سیاست فارسی
مفهوم نوظهور حكمراني در ايران به نحوي روزافزون در حال جايگزيني با همهي ديدگاههاي سابق به حيات مدني
تاریخ برگزاری این جلسه به فردا سه شنبه 18 مهرماه تغییر پیدا کرد. در صورت تمایل به شرکت در جلسه با دبیر نشست تماس بگیرید.
علم و سیاست فارسی
@elmosiasatfarsi
بسم الله الرحمن الرحیم
📝آیا دانشمند میتواند عهدهدارِ جهانِ علم باشد؟
به مناسبت اکران فیلم اوپنهایمر
✍️محمد مهدی میرزایی پور
اشاره:
متنی را که در ادامه میآید برای ارائه در جلسهای تنظیم شده بود که چند روز پیش به دعوت بسیج دانشگاه شریف با موضوع مسئولیت علم برگزار شد. بهانه این گفتگو اکران یک فیلم و یک مستند پیرامون زندگی و شخصیت اوپنهایمر، مسئول پروژه ساخت نخستین بمب اتم برای ایالات متحده در جنگ جهانی دوم بود. اکنون که محور مقاومت در جبههی حماسهساز و مظلوم فلسطین مشغول نبرد است این متن میتواند یک زاویه ورود به مناقشه هم تلقّی شود. شما را به خواندن آن دعوت میکنیم.
📝آیا دانشمند میتواند عهدهدارِ جهانِ علم باشد؟
به مناسبت اکران فیلم اوپنهایمر
◀️بخش 1 از 4
امیدوارم مطلبی که میخواهم خدمت شما عرض کنم از نظر شما هم مطلب قابل تأمل و شایسته گفتگویی به نظر برسد. بیش از آنکه پاسخی داشته باشم به دنبال فهمیدن پرسشهای قابل پیگیری هستم و بزرگترین نادانی را نداشتن پرسشهای بجا و قابل تأملی میدانم که بتوانم با در میان گذاشتن آنها دوستانی پیدا کنم. اثر هنری ما هم باید بتواند چنین خصوصیتی داشته باشد. یعنی به جای آنکه ذهن ما را پر از اطلاعات و دستاوردها کند ما را در راه خودش شریک کند. این نکته اول.
نکته کوتاه دوم این که برای همراهی با پرسش اثر باید ما هم پرسشی داشته باشیم. اینجا دانشگاه صنعتی شریف است و ما در معاصرتِ ایرانی زندگی میکنیم. دانشگاه صنعتی شریف با موضوع بحث ما این ارتباط را دارد که این دانشگاه در زمره دانشگاههای ایرانی است که جهت پرداختن به علوم تجربی، یا به معنای راستتر علوم دقیقه، تأسیس شده. ما به عنوان ایرانیان هم از حدود دویست سال پیش با پدیده علوم تجربی، یا به قول میرزاملکُم خان علم کسبی، به عنوان پدیدهای غریب روبرو شدهایم و انواع تلاشها را داشتهایم تا با دستیابی به این علوم به سیر ترقّی و تجدّد جهانی بپیوندیم. اما البته هرچند مهارتها و تشخیصهای برجستهای در باب ماهیت این علوم کسب کردهایم شاید هنوز از اینکه با این علوم تعیین تکلیف کنیم دور یا حتی بسیار دور هستیم. کما اینکه جز استقبال همهجانبه از این علوم کمتر میتوانیم مشارکتی جدی در سیر آنها داشته باشیم، یا درباره خیر و شر آنها تصمیمی بگیریم. پس اکنون بنگریم کجا، یعنی در تاریخ کدام پرسشهای اساسی ایستادهایم و از فیلمی که میبینیم انتظار پرداختن به کدام پرسشها را داریم.
نکته سوم این است که زاویه نگاه خاص فیلم اوپنهایمر باید برای ما جالب باشد. اوپنهایمر در دوران اوج شکوفایی علوم تجربی، یعنی در نیمه نخست قرن بیستم میزیسته. این فیلم میتواند روزنهای برای ما بگشاید که به جای پرداختن به بحرانهای سیاسی و اجتماعی علم به بحرانهای شخصی علم با نزدیک شدن به شخصیتِ دانشمند بپردازیم. برای ما و شما که اینجا در دانشگاه نشستهایم باید این مطلب به اندازه آثار عمومی علم اهمیت داشته باشد. تکلیف ما به عنوان اهل علم با علم چیست؟ البته این پرسش خصوصاً برای کسی اساسی میشود که بخواهد روزگارش را با علم بگذراند. امروز گفته میشود تعداد افرادی که بخواهند با علم برای خود یک زندگی بسازند ظاهراً رو به کاهش است. از این جهت طرح مسأله فیلمی که با آن روبرو هستیم یک گام از سطح تبلیغاتی و روزمره فراتر میرود و این را باید قدر بدانیم. باید روی این نکته بایستیم که حال و روز دانشمند در رویاروییاش با علم اهمّیت ویژه دارد. معمولاً کسانی که از علم انتظارهای مختلف دارند و مدیرانی که برای پروژههای علمی هزینه میکنند کمتر به این میاندیشند که تکلیف خود دانشمند با علم و با کار علمی چیست. احساس بیهودگی و ملالی که دانشمند ممکن است از کار علمی بکند کمتر برای کسی اهمیت دارد. آیا دانشمند غیر از پول و مقام نیاز به منبع نیرویی برای کار علمی دارد؟ اگر این نیرو تمام شود، حتی اگر هنوز دستاوردهای علمی تداوم پیدا کنند هنوز میتوانیم از دانشمند سخن بگوییم؟ آیا خود علم هنوز این امکان را دارد که از ناحیه خودش به دانشمند نیروی کار علمی بدهد؟
◀️بخش 2 از 4
چهارم؛ آنچه در فیلم اوپنهایمر مطلب مرکزی است حسن و قبح بمب اتم نیست. این مطالب هرچند در جای خودش کاملاً اهمیت دارد اما اگر قرار بود بمب مستقیماً موضوع باشد لابد باید شاهد نمایش آثار انسانی انفجار یا آثار سیاسی آن میبودیم. فیلم اوپنهایمر یک فیلم سیاسی به معنی رایج هم نیست تا بخواهد کسی یا کسانی را صرفاً جهت بهرهبرداریهای بعدی محکوم یا به جهت تاریخی رستگار کند. جایی هم که سیاستمدار فاسدی در فیلم محکوم میشود هنوز نمیتوانیم بگوییم این اتفاق به هدف فیلم چه کمکی کرده. دیدن این فیلم پرسشهای مهمی پیش روی ما میگذارد. اوپنهایمر چه شخصیتی داشته؟ اگر نه فقط در اختراع بمب اتم بلکه حتی در جلسه مشورت برای انتخاب محل پرتاب آن مشارکت داشته، چرا از کار خود پشیمان شده است؟ و نهایتاً و از همه مهمتر اینکه چه کسی به عنوان مسئول اصلی انداختن بمب اتم روی سر دهها هزار کودک و زن و مردم بیگناه ژاپنی است؛ آن هم نه به عنوان آخرین قدم در جنگ جهانی، بلکه به عنوان نخستین قدم در جنگ سرد؟ آیا حق داریم با اوپنهایمر همدردی کنیم؟ فیلم پاسخ روشنی به ما نمیدهد و به عقیده من این باز گذاشتن پرسشهای اصلی، که امروز هم هنوز کاملاً باز هستند، بهترین نکته فیلم اوپنهایمر است. اگرچه من تحلیلگر فیلم نیستم، ولی در میان فیلمهایی که از کریستوفر نولان دیدهایم، اوپنهایمر کمتر از همه آنها تبلیغاتی، تجاری یا ریاکارانه است. باید بدانیم که با فیلم پیچیدهای روبرو هستیم و بی نظر کردن به تاریخ سینمای امریکا به دشواری میتوانیم به درون فیلم راه پیدا کنیم.
پنجم؛ در فیلمهای امریکایی ما همیشه با این صحنه روبرو هستیم که قهرمان هزینه میپردازد و این ما هستیم که در شهرهای روشن و خوشبختمان باید سپاسگزار قهرمان باشیم. قهرمانی که معمولاً خودش دستاوردی ندارد. کابوی فیلمهای جان فورد، کارگردان مشهور امریکایی، با بازی جان وین همیشه چنین نقشی دارد. او شهر را نجات میدهد و در آخر فیلم سهمی از شهر بر نمیدارد و به صحرا و تنهایی خویش در غروب آفتاب باز میگردد. کابوی از اواخر قرن بیستم سعی میکند در شهر جایی داشته باشد، ولی این مکان را به او نمیدهند و بحرانهای مختلفی دارد. شهر جای خیانت و دو رویی است. کابوی اما مرد صداقت و مرد کار و تلاش است. غرور کابویی به او اجازه نمیدهد دست به هر کاری بزند -مثلاً در نخستین فیلم پدرخوانده از کاپولا. ولی شهر به چنین موجودی رحم نمیکند و از پشت به او خنجر میزند. همانطور که ما بحران ورود به جهان جدید داریم، یا در فیلمهای کارگردانان مطرح ژاپنی مسأله ورود علوم جدید و شیوه وارد شدن سامورایی به جهان جدید را میبینیم، کابوی هم از اواخر قرن بیستم مسأله ورود به شهر جدید امریکایی پیدا میکند. شبیهترین کسی که در فیلم به اوپنهایمر هست ژنرال گرووز است. ژنرال صراحتاً میگوید به جای اینکه در جبهه باشد مشغول سر و کله زدن با تعدادی دانشمند است. خصوصیت هر دو آنها کار و کوشش بیدریغ برای هدفی از پیش تعیین شده به نام امریکاست. آنها بیش از هر کس دیگری یکدیگر را درک میکنند. همسر اوپنهایمر نقش عموم مردم امریکا را بازی میکند. مردمی که همیشه پشت قهرمانشان میایستند. با این وجود قهرمان نمیتواند از خودش مطمئن باشد و با بحران دست و پنجه نرم میکند. این بحران چیست؟ هنوز دقیقاً نمیدانیم.
◀️بخش 3 از 4
هفتم؛ با این حساب اوپنهایمر یک قربانی است. ولی شخصیت دیگری در فیلم هست که به ما میگوید اوپنهایمر حق ندارد نقش قربانی را بازی کند. او آلبرت انیشتین است. انیشتین به اوپنهایمر به شکلی پیشگویانه گفته بود که با اختراع بمب آنها تو را به عنوان پدر بمب معرفی خواهند کرد تا همهچیز را به گردن تو بیندازند؛ پس از مدتی هم از تو دلجویی خواهند کرد، ولی این دلجویی هم به خاطر خودشان است نه به خاطر تو. مقصود انیشتین از آنها همان شهر است؛ امریکاست. شهر مسئولیت فاجعه را بر گردن دانشمند انداخت تا خودش را تبرئه کند. پس از مدتی هم که آبها از آسیاب افتاد دانشمند را به عنوان شیء موزهای فراخواند و بزرگداشتی ریاکارانه برای او گرفت. همسر اوپنهایمر این ریاکاری را به خوبی میدید. با این حساب اوپنهایمر تا حدود زیادی پیشاپیش از سرنوشتش مطلع بود. اما فیلم در اینجا پیچش مهمی دارد. رضایتی که در چهره اوپنهایمر هست، اینکه او بر خلاف انیشتین از دنیایی که ساخته شده تنزهطلبانه کناره نمیگیرد، یا مانند تلر صرفاً آن را کورکورانه ادامه نمیدهد، بلکه آن را تحمل میکند، باز از او چهره یک قهرمان میسازد. قهرمانی که به رغم اطلاع از سرنوشت تراژیک خویش و دنیای پس از آن باز به کوشش ادامه داد تا آنچه تقدیر بود را رو بیاورد. این پیچشی است که در فیلم نسبت به شخصیت تاریخیِ اوپنهایمر وجود دارد. برای همین نولان در مستند اوپنهایمر تأکید دارد که اوپنهایمر هرگز از کارش عذرخواهی نکرد. او این را نشانه قهرمانی و اوج جانبازی شخصیت فیلمش میداند. البته این تفاوت چندان قدحی برای فیلم اوپنهایمر نیست، بیشتر با طرح امریکایی از قهرمان روبرو هستیم.
هشتم؛ ما البته میدانیم که اوپنهایمر آن قهرمانی نیست که بتواند بار همهچیز را بر دوش بکشد. خود اوپنهایمر هم این را میدانست و آن چهره پشیمانی که در انتهای عمر از خود نشان میداد دقیقاً و مطلقاً گویای این بود که من حاضر نیستم مسئولیت آنچه رخ داده را بپذیرم. اما با دیدن این فیلم پرسشی که پیش روی ما قرار میگیرد این است که چه کسی میتواند مسئولیت اتفاق را بپذیرد؟ نه فقط آنها که با قربانی شدن میکوشند مسئولیت بپذیرند، و نه همچنین آن سیاستمدارانی که خودشان را مطرح میکنند، هیچیک در قواره پذیرش مسئولیت این جهان جدید نیستند. به درستی اوپنهایمر قابله مولودی است که به هر حال به دنیا میآمد. خود اوپنهایمر در قطعهای که از بهاگاواد گیتا اسطوره هزاران سال پیش هندویان تکرار میکند این معنا را تصریح کرده است: اکنون به مرگ و نابودگر جهان تبدیل شدهام. این قطعه میگوید صرف نظر از هرچه که انسان انجام بدهد همهچیز در دست تقدیر است. بله اوپنهایمر هرگز عذرخواهی نکرد، چون تقدیرگرا شده بود. او نمیتوانست کسی را به عنوان مقصر اصلی شناسایی کند، هرچند همچنین نمیتوانست صحنهای را که به دست بشر رقم خورده را توجیه کند. گویا این صحنه نقطه کانونی ندارد و خود به خود رقم خورده است. این تقدیر تقدیر علم است. اشتراک نولان و اوپنهایمر آنجاست که از دیدگاه هر دو آنها سرنوشت انسان لاجرم همان سرنوشت علم است، چه خوب و چه زشت. تنها کاری که از انسان بر میآید قابلگی این سرنوشت است و از این طریق قهرمانی کردن برای ظهور آینده. این جهتی است که نولان در عمده آثارش دنبال کرده.
◀️بخش 4 از 4
نهم؛ اما اینجا پرسشی پیش میآید. انسان جدید قرار بود بر تقدیر خویش مسلط شود. او اینگونه قصد داشت از خواب غفلت، که همان پذیرش عقاید غیر انتقادی است، بیدار شود. گویا ما فلکزندگانی بودیم که یک بار عزم کردیم بازیچه افلاک نباشیم و اینگونه انسان شدیم. با این حال انگار این تقدیر است که سهمگینتر از همیشه بر ما هجوم میآورد و انسان را گناهکار میکند. بار این تقدیر را کشیدن و زیر بار آن رفتن دیگر برای قهرمان بودن کافی نیست. این را برخلاف کریستوفر نولان خود اوپنهایمر به خوبی فهمیده بود. پرسش اوپنهایمر یک پرسش در حیطه اخلاق عرفی نیست که بخواهد به نحوی از زیر بار آن فرار کند. او میداند که با عذرخواهی کاری از مشکل بشر درست نمیشود. پرسش اصلی هنوز همان است که اصلاً چطور میشود آنچه رخ میدهد را بر عهده گرفت؟ کوتولههای سیاسی و مدعیانِ علمی قادر نیستند جهان جدیدی که پدید آمده را بر عهده بگیرند. بعدها صحت موضع اوپنهایمر بیشتر روشن شد و به عقیده من اگر او یک دستاورد علمی داشته باشد نه هرگز بمب اتم، بلکه توجه به وجود این پرسش در برابر جهان آینده است؛ پرسشی که برای ادوارد تلر که احساس تعارضی با خدایِ تقدیر علمی نمیکرد، اهمیتی نداشت. ضعف رهبری امریکا در دوره کنونی جهان درست در همان لحظهای قابل پیشبینی بود که نمیتوانستیم کسی را در امریکا بیابیم که حقیقتاً در قد و قواره پذیرش مسئولیت ساخت و استفاده از بمب در جنگ باشد.
دهم؛ امروز که ما در دانشگاه نشستهایم بیش از همیشه موقعیت کشف و شهود علمی تبدیل به شغل دانشگاهی و مشارکت در سازمانهای علمی شده است. این البته کاملاً مسیری طبیعی علیه دانشمند علوم تجربی است، که پیشتر بیتعهدی او به زندگی در قرن بیستم تجربه و شهود شده است. با این حساب تکلیف ما در دانشگاه چیست؟ آیا دانشگاه به آن معنا دیگر نمیتواند و بلکه نمیخواهد راهی به علم داشته باشد؟ آیا دانشمند هنوز باید نیروی کار علمیاش را از جایی غیر از علم، چه بازار باشد و چه دولت، بگیرد؟ بحرانی که علوم تجربی در ایران با آن روبرو هستند یک بحران اساسی درباره معناداری آنهاست. کسی در خود این علوم چیز قابل کشفی که بتوان به پای آن زندگی گذاشت نمییابد، حتی اگر در آنها خبره و استاد باشد. چه اینکه این علوم هنوز مسئولیت آنچه را که پدید میآورند نمیتوانند بر عهده بگیرند. این بحرانی فراگیر است و نباید آن را ساده بگیریم. این آن بحران اصلی است که خودش را در بحرانهای اجتماعی دانشگاه نشان میدهد. کسانی که بخواهند بی یادآوری کابوسهای علم دانشجویان را به علم و کار علمی فرابخوانند دانشجو را نادیده گرفتهاند. شاید اما هنوز بتوانیم به علوم تجربی همچون طرحی از علم بنگریم و به جای در غلطیدن به آن بیرونی هم برایش متصور شده و به سرآغاز و سرانجام آن بیندیشیم. این البته مسیری است که چندی است آغاز شده و هر روز ضرورتش را، ضرورت جهانیاش را بیشتر احساس میکنیم. اینکه چنین راهی چیست و چگونه میسر است خود پرسش اصلی است که قصد داشتم به واسطه این گفتگو و به بهانه این فیلم با شما در میان بگذارم.
امروز فرصت ماست
🔸علم و سیاست فارسی🔸
@elmosiasatfarsi
📝انقلاب 7 اُکتبر
✍️محمد هادی محمودی
مینماید یکی از آن اتفاقها که در ملالانگیزترین روزهای زندگی، دلواپس افتادنشان هستیم، از آن اتفاقها که میترسیم خواب زندگی را بهکلی به هم بزنند و از حدود تحمل ما بسی فراتر روند، از آن اتفاقها که هرجور نگاه کنیم کاملاً هم ممکنند، حتی ممکنتر از آنچه به آن خو گرفتهایم، همین روزها، بیآنکه خبردار شده باشیم، افتاده باشد؛ انسانی به دنیا آمده باشد. پس از آنکه باور کرده بودیم ما واپسین انسانهاییم و پس از ما انسانی نخواهد بود، پس از آنکه گمان برده بودیم خدا و طبیعت و انسان را هم بهتمامی مصرف کردهایم و حالا نوبت بالاآوردنشان، تولید و بازتولیدشان است، انگار انسانی به دنیا آمده است. این خبر بدی است برای ما، حق داریم نشنیدهاش بگیریم، کوچک نشانش دهیم و انکارش کنیم، اما اگر اتفاق افتاده باشد، که مینماید افتاده است، این اطوارها چیزی را عوض نمیکند، ما تمام میشویم. ما سنگینگوشهای سنگینجان، به جشن این تولد، که معلوم نیست در دل کدام شب، در خلوت کدام صحرا، در خاموشی کدام شمع گرفته شده است، دعوت نشدهایم. کسی لازم ندیده است با لبخندهای ساختگی و هدایای دست و پا گیرمان برای انسان تازه عمر دراز آرزو کنیم، ما را به عمر این انسان تازه راهی نیست، اگر چون جباران بختبرگشته، افول طالعِ خویش را در طلوع طالعِ نو نبینیم و نپذیریم.
عمدهی توجهها به آنچه در این دو ماه و بیشتر در فلسطین اشغالی و پایتخت جدیدش، غزه، گذشته است، تلاش برای نادیده گرفتن اتفاقی است که افتاده. اسرائیلیها که میدانند تا پایان جنگ راه درازی در پیش دارند، حتماً ضربهی این اتفاق را مستقیمتر و محکمتر از کسانی دریافت کردهاند که برای آتشبسِ هرچهسریعتر و وارد شدن به فاز خیالات دیپلماتیک عجله دارند، با این حال، همان اسرائیلیها، با آن سری که به ستیزه با تقدیر برداشتهاند، کمتر از همه آمادهی دیدن و فهمیدن آن هستند. اتفاق افتاده است، انسانِ تازه به دنیا آمده است و بنای شهر نو گذاشته شده است، ریختنِ بیشتر خونها و ویران کردنِ گستردهتر ساختمانها چیزی را عوض نمیکند. کودکان دوباره زاییده میشوند و اینبار حتی دلایل روشنتر و محکمتری برای زاییدهشدن دارند، ساختمانها، که هیچ وقت به معنای شهر نبودهاند، دیگر بار، حتی بهتر از قبل، در شهر ساخته میشوند؛ جغرافیای جهان جدید از این نقطه گشوده میشود، ما نیز میتوانیم صبر کنیم تا زمان بگذرد و این جغرافیا را ببینیم، اما شاید بتوانیم هم به استقبالش برویم و جهانی تازه کنیم.
[ادامه دارد...]
علم و سیاست فارسی
📝انقلاب 7 اُکتبر ✍️محمد هادی محمودی مینماید یکی از آن اتفاقها که در ملالانگیزترین روزهای زندگی،
انقلاب 7 اکتبر - 2
ما ایرانیان معاصر، از طوایف و عقاید گوناگون، بارها به کندیمان در فهم تاریخ اعتراف کردهایم، تبارمان را سرزنش کردهایم که چرا رخداد تاریخ جدید را، درست در سرآغاز رخ دادنش ندیده است و به فراخور آن تغییری نکرده است. حال آیا این بار میتوانیم رخدادِ یک تاریخ نو را، درست در سرآغاز رخدادنش ببینیم، یا ترجیح میدهیم باز هم در خوابِ عادت به آنچه که هست غلت بزنیم و فردا بیدار شویم؟ این توانستن حتماً غیر از آن دانستنها است که میشناسیم. اینکه امروز روز تاریخ است را نه علم تاریخ و نه هیچ علم دیگری اعلام نمیکند، علوم در دلِ تاریخ و پس از آنکه آغاز شد، آمدهاند و میآیند. حتی از فلسفه هم، تا آنجا که عنوانی برای نظریات درستساخت و جهانشمول است، نمیتوان انتظار داشت آنچه را هنوز نه درستساخت است و نه جهانشمول، بلکه خام و صرفاً اکنونی و اینجایی است توضیح دهد. تا بتوانیم آنچه در حال رخ دادن است را، درست در حال رخ دادنش ببینیم، بایست مستقیم و بیپرده به سویش برویم و خود را مبتلایش کنیم، مثل آن پروانههای شعر فارسی که در آتش شمع سوختهاند. این هم اندیشیدنی است، نه از آن دست اندیشیدنها که شکست را بیرونی و پشتِدر و از آنِ دیگران نگه میدارد، بل آن اندیشیدنی که کارش تعیین تکلیفِ بودن است، بودنِ خودِ من. تنها با بهتمامی به خطر افتادن، در کارزارِ اندیشیدن بر سرِ بودن است که شاید تکلیفِ من تعیین شود: آیا میتوانم بارِ بودن را به دوش ببرم؟ آیا هستم آنچه هستم، انسان؟ و تنها با نائل شدن به شکست در این کارزار و گوش به شکافِ شکست سپردن است که «نامم انسان» شنیده میشود، وگرنه انسان را نرسد که پیروز این کارزار باشد و اگر بود سفرهی اندیشیدن یکبار برای همیشه جمع شده بود و نوبت به ما نمیرسید که جمع شدنش را اعلام کنیم.
اگر بتوانیم از لایهی خون و اشک و غباری که گرداگرد آنچه در حال رخدادن است را گرفته بگذریم، به انسانی میرسیم که آن میان نفس میکشد، نفسهای عمیق؛ انسانی که با هربار دم فرو بردن باید همهی آنچه میبیند را هضم کند و در برآوردن، رشتهی نازک آگاهی و بیداریش را هنوز برقرار نگه دارد. فاجعه چون صاعقهای به دیده میزند و سوی دیده را میگیرد، به سینه میزند و نفس را بند میآورد، به زانو میزند و آن را خم میکند، تا انسان به زمین بیفتد. کسی میتواند در فاجعه ببینید و سخن بگوید و بایستد، که توانسته باشد فاجعه را و نیروی صاعقه را تاب بیاورد و آن را اندازه بگیرد. در این اندازهگیری، عدد چندان به کار نمیآید. بحث بر سر آن نیست که چقدر خون باید ریخته شود و چقدر ساختمان باید ویران شود تا چه نتیجهای به دست آید، بسی خونها که با هیچ عددی اندازه گرفته نمیشوند. کشتهشدن نزدیک به ده هزار کودک در این دوماه و بیشتر، که حتما متفاوت با ده هزار کشتهی دیگر است، معنای روشنی به این اندازهگیری میبخشد. پدری که جنازهی هر دو فرزند خردسالش را، پسر و دختر، پیش روی خودش میبیند، آنها را یکی یکی به سینه میچسباند، بو میکند، آخرین دست را در موهایشان میبرد، آخرین سفارشهای پدرانه را در گوششان زمزمه میکند، آخرین بوسه را از گونههایشان برمیدارد و به جای لحاف این شبهای سرد، با دستان خویش کفن را روی چهرهی آنها بالا میکشد، به خوبی میفهمد که نه تنها زندگی کودکان او، نه حتی زندگی او، بلکه همهی زندگی در این لحظه یکبار بهکلی تمام شده است. از این به بعد هر کسی چرا باید زنده باشد و زندگی را چرا باید خواست؟ به ویژه وقتی قرار نیست این یک تصادف باشد، کودکان دیگری هم در صف انتظار مرگند، تا پدران به زانو درآیند. چرا پدران پیش از آنکه انتظار کودکان به سر رسد، با آنکه روشن است چه اتفاقی بناست بیفتد، زانو نمیزنند؟ چه تصمیمی، کی، کجا و چگونه گرفته شده است، چه کسانی چگونه زندگی را یکبار بهکلی قیمت گذاشتهاند و پیشفروش کردهاند؟ و آیا انسانی که زندگی را میفروشد، اصلاً انسان است، یا هیولایی وحشی در لباس انسان؟
[ادامه دارد...]
«ما سنگینگوشهای سنگینجان، به جشن این تولد، که معلوم نیست در دل کدام شب، در خلوت کدام صحرا، در خاموشی کدام شمع گرفته شده است، دعوت نشدهایم. کسی لازم ندیده است با لبخندهای ساختگی و هدایای دست و پا گیرمان برای انسان تازه عمر دراز آرزو کنیم، ما را به عمر این انسان تازه راهی نیست، اگر چون جباران بختبرگشته، افول طالعِ خویش را در طلوع طالعِ نو نبینیم و نپذیریم.» (از یادداشت انقلاب 7 اکتبر)
توضیح تصویر: نزار عثمان، هنرمند و کاریکاتوریست سوری است، که به تازگی به مناسبت جنگ غزه نمایشگاهی در دمشق بر پا کرده. ایدههای عمیقی دارد. در این کار در برابر اسب شطرنج، که یک مهره شناخته شده و رسمی در جغرافیای بازی است، با حرکت در مسیرهای محدود و مشخص، ماهی وارد میدان شده، که جایی در شطرنج ندارد، فرم پرداخته ای ندارد، اما زنده است و پا هم درآورده و میتواند حرکتهای نامشخص و نامحدودی در جهات مختلف داشته باشد و بازی را به هم بزند. در حالیکه اسب شطرنج را حرکت میدهند، ماهی خودش راه میرود. انسان که قاعدتاً باید سوار اسب باشد، در این تصویر سوار ماهی است، اسب بی سوار است و با پوزه تیزش خشنتر از همیشه به چشم می آید. سوار ماهی هم کودک است، انسان تازه است، آینده دارد. ماهی از کجا آمده؟ شاید از دریایی که ساحلش غزه است، خودش از دریای بخت آزمایی انسان پادرآورده و آمده انسان را سوار کرده، به جای آنکه شکار یا رام انسان شود.
انقلاب 7 اکتبر - 3
چه چیز قرار است در هزینهکرد زندگی نگه داشته شود؟ وطن؟ اگر وطن آن باشد که ما هم داریم، چه قابلی دارد که زندگی را هزینهاش کنیم! ما وطن را برای زندگی میخواهیم، برای زندگی در آن میمانیم و برای زندگی آن را ترک میکنیم و خب، وطن دیگری اختیار میکنیم. در ثانی، زندگی را فدای وطن کردن، نهایتاً چندان میتواند معقول باشد که وطن را جای زندگی نگه دارد، اگر بناست با این تصمیم، وطن را به خاکروبهای جهنمی بدل کنیم، آن وقت هم زندگی را دادهایم و هم وطن را. یا آیا میخواهیم انتقام نیاکانمان را بگیریم؟ در اینصورت چه کسی انتقام ما و کودکانمان را خواهد گرفت و این دور خون و خونریزی تا کی ادامه خواهد یافت؟! یا بناست همهی اینها را به اسم دین و دیانت تمام کنیم؟ در اینصورت آیا بناست حاصل ما از دین تنها مرگهای بیشتر باشد؟! این است که معقولیت آن تصمیم که آتش این جنگ را دوباره شعلهور کرده بههیچوجه برای ما روشن نیست و هرچند ما هیچ راضی به کشتهشدن هیچ کودکی نیستیم و کودککشان را محکوم میکنیم، و حتی حاضریم بجنگیم و جان فدا کنیم تا صلحی دوباره برقرار شود، اما تصمیم ما به جنگ هم تابع همان محاسباتی است که هنوز نتوانسته تصمیم فلسطینیان به جنگ را معقول کند؟ آنها نباید این تصمیم را میگرفتند و ما نیز نمیتوانیم بگیریم.
اما اگر بهراستی بخواهیم آنچه در این رخداد در حال رخدادن است، یعنی انسانِ این رخداد و تصمیمش را بفهمیم، بیهوده است که از او بخواهیم هر چه دارد به کار بگیرد تا ما را قانع کند، در عوض بایست از دریچه چشم او که تصمیمی را معقول دیده، به خویش نگاه کنیم و معقولیتِ نگرفتن آن تصمیم را بسنجیم. پشتِ این تصمیم نگرفتن ما، هرچند خردمندانه به نظر میرسد، باورهایی عامیانه نهفته است. ما گمان میکنیم این جنگ و کشتن و کشتهشدن است که نیاز به تصمیم دارد، وگرنه زندگی خود به خود برقرار است و اگر بگذاریم، هر کسی طبیعی زندگی میکند و طبیعی میمیرد، جنگ استثنایی به وضع عادی زندگی است. اما این درست ندیدن آن است که ما «در جهانی» زندگی میکنیم. ما «بهگونهای» زندگی میکنیم، بهویژه امروز که حتی «طبیعی» زندگیکردن هم نحوی سبکزندگی است. زندگی هیچگاه طبیعتاً برقرار نبوده و نیست، اگر بود تاریخی در کار نبود. زندگی تعیین میشود، به تصمیمی متکی است، جهانی که در آن زندگی میکنیم حاصل آن تصمیم است، نه تنها نحوهی زندگی، بلکه نحوهی مرگ ما هم، و نه تنها نحوهی مرگ، بلکه شمار مردگان هم، اینکه بیشتر در چه سن و سالی باشند، از چه قوم و نژاد و دین و در کدام نواحی باشند، و نه تنها اینها بلکه عناوین مرگ هم و نه تنها عناوین مرگ، بلکه مرگهای بیعنوان هم، لوازم جهانی هستند که ما در آن زندگی میکنیم، همگی تابع تصمیمی است که به نحوی پیشینی، پیش از آنکه منِ فرد به دنیا بیایم، گرفته شده است. منِ فرد آن را مییابم و اگر سهم خود را از آن ناکافی دیدم، همانطور که میتوانم تغییر کنم تا سهم بیشتری بگیرم، طبیعتاً ممکن است هم بخواهم آن را تغییر دهم. زندگی طبیعی نیست، اما اگر کسی که زندگی را ناعادلانه مییابد بخواهد آن را تغییر دهد، این حتماً طبیعی است. «گر تو نمیپسندی، تغییر کن قضا را». اما همانقدر که این مصرع حافظ مطایبهآمیز است، سر به شورش برداشتن در برابر جهان هم میتواند مسخره باشد. تاریخ پر از ماجرای مسخرگانی است که هم خود را به دردسر انداختهاند و هم دیگران را؛ اگر کسی هوس قهرمانی دارد، بهتر است جهان را از شورشیان و خرابکاران نجات دهد، تا خود یکی از آنها باشد.
[ادامه دارد...]
«اسرائیلیها که میدانند تا پایان جنگ راه درازی در پیش دارند، حتماً ضربهی این اتفاق را مستقیمتر و محکمتر از کسانی دریافت کردهاند که برای آتشبسِ هرچهسریعتر و وارد شدن به فاز خیالات دیپلماتیک عجله دارند، با این حال، همان اسرائیلیها، با آن سری که به ستیزه با تقدیر برداشتهاند، کمتر از همه آمادهی دیدن و فهمیدن آن هستند.» (از یادداشت انقلاب 7 اکتبر)
توضیح تصویر: در فیلم «زندگی زیباست» از روبرتو بنینی، پدری را میبینیم که همراه فرزندش در یکی از اردوگاههای کار اجباری آلمان نازی گرفتار شده، اما نمیگذارد فرزندش از ماجرا سر در بیاورد، بلکه به او القا میکند که همگی در یک بازی بامزهی دستهجمعی شرکت کردهاند. این صحنهسازی تا آخرین لحظه زندگی پدر، به نحوی دردناک ادامه مییابد و فرزند هیچگاه با «واقعیت» ماجرا روبرو نمیشود. مسئلهای که درام این فیلم را شکل داده، به نحوی در عمده فیلمهای مربوط به هولوکاست، بلکه عمده فیلمهای مربوط به آلمان نازی (مثل قایق نجات از هیچکاک) وجود دارد. روایت یهودی از هولوکاست، در عین استناد به آن، نمیتواند به آنچه رخ داده مستقیماً نگاه کند، انگیزههای انسانی موجود در آن را بفهمد و آن را برای خود تفسیر کند. اینگونه، تاریخ از آن پس، تاریخ فرار از آنچه رخداده است.
علم و سیاست فارسی
انقلاب 7 اکتبر - 3 چه چیز قرار است در هزینهکرد زندگی نگه داشته شود؟ وطن؟ اگر وطن آن باشد که ما هم
انقلاب 7 اکتبر - 4
معقولیت تصمیمی که آتش این رخداد را برافروخته است، بسی اساسیتر از آنچه ما فکر میکنیم، نزد خودِ گیرندگانش زیر سوال است. اما مینماید گیرندگان آن تصمیم به این سوال پاسخی متفاوت از مدعیانِ جهان آزاد یا شورشیان جهانی داده باشند، واقعاً این سوال را پرسیده باشند، به جای آنکه جوابهای بدیهی و ندانمکارانه به آن بدهند. این سوال، نه تردیدی کلی، بلکه مشخصاً سوال از معقولیت تصمیمی است که جهان ما را ساخته است، نه تصمیم به برهمزدن جهان، تصمیم زندگی. آن تصمیم زندگی که این جهان را ساخته، با همهی کشتگان غیرطبیعی و طبیعیش، کجا و چطور معقول شده و میشود؟ اگر فلسطینیان، در اعماق تونلهایی که در دل خویش جا دادهاند، توانسته باشند این سوال را بهراستی بپرسند و آن را تاب بیاورند، دیگر باید واقعهی 7 اکتبر را «انقلاب» خواند. انقلابها از آن پس در جهان جدید ممکن شدهاند که فهمیدهایم این انسان است که با تصمیمِ زندگی، جهان و تاریخ را میسازد، وگرنه مادام که جهان و تاریخ تنها انسان را در برمیگرفتند، به جای آنکه به دست انسان ساخته شوند، انقلابی هم وجود نداشت. هیچ انقلابی تنها و اولاً ملی نیست، هرچند ملتی و ملتهایی با آن تکوین پیدا میکند. تغییر مبدأ تاریخ و نام ماهها در انقلاب فرانسه تنها نشانهای از امکان تعیین آنها به دست انسان بود. انقلابها پایهگذاری تاریخ و جغرافیا به دست انسانند، از این رو همهی جهان را تحتالشعاع قرار میدهند و به رویارویی با خویش میخوانند.
همهی ما ممکن است زندگی را، یا چیزهایی را در زندگی دوست داشته باشیم، اما تصمیم زندگی غیر از اینها است. در تصمیم زندگی، زندگی خود را بزک نمیکند و تعارف نمیزند تا اگر تمایل داشتیم، انتخابش کنیم، بلکه با ناانسانیترین چهرهاش، که مرگ در برابرش عروسی زیبا است، خود را به ما مینماید. همین الآن میتوانیم در غزه تصویر آن زندگی که از فلسطینیان تصمیمی طلبیده است را ببینیم. تصمیم به «این» زندگی چگونه معقول میتواند باشد؟ اینجا معقولیت چیزی غیر از چون و چرا کردن و مجهول را به معلوم حواله دادن است. چون و چرا کردن در هر چیز منوط است به دیدن و پیش رو گذاشتنش ، اینجا سخن از چیزی است که نمیتوان دید و تابش آورد، تا چه رسد که پیش رو بگذاریمش و در آن چون و چرا کنیم. چه بسا معقولیت اینجا همان دیدن و تاب آوردن باشد و اینجا بیش از آنکه چیزی نزد انسان موجه و معقول شود، خود انسان باشد که موجه و معقول میشود. تصمیم زندگی، زندگی را شایستهی انسان میکند، اما تنها از آن پس که انسان را شایسته و پذیرای زندگی، با رنجهای بسیار و راحتیهای اندکش، با رهاوردهای از خون گذشتهاش، با همهی نیک و بدهایش کرد. اینجا نه با حکمی اخلاقی روبروییم، پذیرش نیک و بد زندگی، فرق میان نیک و بد را از بین نمیبرد، بلکه درست انسان را در آن میان مینشاند، نیک نیک است و بد بد است؛ انسان چیست؟ آنکه حکم به نیکی نیک و بدی بد میکند.
[ادامه دارد...]
علم و سیاست فارسی
انقلاب 7 اکتبر - 4 معقولیت تصمیمی که آتش این رخداد را برافروخته است، بسی اساسیتر از آنچه ما فکر می
انقلاب 7 اکتبر - 5
تاب آوردن و دیدن، از آن پس، اندیشیدن و حکم کردن، چیزی دربارهی آن نمیگوید که آنچه با آن روبروییم، زندگی، اندیشیدنی و دیدنی است و ما تاب آن را داریم یا نه. این تلازم منطقی که: ما به هر آنچه هست میاندیشیم، پس هر آنچه هست پیشاپیش چیزی اندیشیدنی است، نمونهی روشنی از مغلطه است. البته اندیشیدنی بودن هر آنچه هست در گرو اندیشیدن ما به هر آنچه هست است، اما این نه یک تلازم منطقی، بل عهدی است که انسان بسته است، انسان عهد بسته که هر آنچه هست را اندیشیدنی کند و اندیشیدنی نگه دارد، اما درست از آن رو که آنچه که هست را فینفسه نیندیشیدنی یافته است، بیرون از حدود تاب و توانش دیده است. آن عهد، این تصمیم زندگی، درست رویارویی با چیزی است که انسان یارای تحملش را ندارد. از این رو چه بسا رویارو شدن با تصمیم زندگی کار «خدایی» باشد، هرچند درست همینجا است که حدود «انسانی» معین میشود، انسانی به دنیا میآید، شهری تأسیس و تاریخی آغاز میشود.
مینماید در غزه انسانی به دنیا آمده باشد که زندگی را با انبوه لحظاتی که نمیتوان تاب آورد، پیشاندیشانه، در نظر آورده و خواسته باشد، بی آنکه از درد آن لحظات چیزی بکاهد. آنچه از 7 اکتبر به بعد میبینیم و خواهیم دید واگشایی طومار آن تصمیم و شرح نکته به نکته و مو به موی زندگی جدید است. جهان ما به اهمیت لحظهی بمباران اتمی ژاپن از سوی امریکا واقف است و شاید انتشار فیلمی مربوط به آن هم در همین ایام بیمناسبت نباشد. همه میدانیم پایهی نظم جهانی که در آن زندگی میکنیم در آن لحظه نمادین گذاشته و محکم شده است. لیندسی گراهام، سناتور جمهوریخواه کنگره امریکا، در مقام توجیه، آنچه در غزه اتفاق میافتد را با بمباران توکیو مقایسه کرده و بیآنکه اسمی از هیروشیما و ناکازاکی برده باشد، گفته: «این شبیه همان است، هرچند همان نیست.» اما مهم است بدانیم شباهتها و تفاوتها بیش از آن است که سیاستمدار امریکایی فکر میکند. شباهت آنچه در غزه اتفاق میافتد با بمباران ژاپن، تنها در این نیست که هر دو لازم دانسته شدهاند، بل در این است که هر دو لحظهی تأسیسند، لحظاتی که همه آنچه در ادامه رخ داده، از کشتار ویتنام بگیر، تا بمباران عراق و اشغال افغانستان، موجه کرده است. اما تفاوتها بسی بیش است؛ سیاستمدار امریکایی نمیخواهد و نمیتواند تصمیم متفاوت زندگی در غزه و تصمیمگیران متفاوتش را، که امریکایی نیستند، ببیند و بپذیرد. تنها کافی است به فرم متفاوت آنچه در غزه در حال رخ دادن است توجه داشته باشیم. این فرم جزئیاتی نیست که در کل چیزی را عوض نکند، شناسنامه اتفاقی است که رقم میخورد. این امروزی بودن، به درازا انجامیدن، غیرقابل مداخله بودن و با زندگی آمیختن جنگ، فرصت میدهد طعم تلخ زندگی را خواهی نخواهی و پیوسته زیر زبانمان داشته باشیم، با آن خو بگیریم و تصمیم زندگی، معنا و ابعاد آن را فهم کنیم، شاید از آن پس بتوانیم آمادهی ورود به جهانی باشیم که در لحظهی تأسیسش ایستادهایم.
کریمان جان فدای دوست کردند/ سگی بگذار، ما هم مردمانیم
خونهایی که دیروز دادیم، ادای دینی بود به خونهایی که برایشان گریستیم، گواه صدق ما بود. حالا میتوان در میان گریه هم خندید.
امضای اسرائیل را پای کشتار دیروز، همه میتوانیم ببینیم، اما محاسبات پشت این کشتار را هم باید دید. همهی تلاش اسرائیل وارد کردن ایران، مستقیم و خلاف عرفهای بینالملل به جنگ با خویش است. این میتواند همه چیز را عوض کند. مسئله را بالأخره از یک مسئله انسانی، اسلامی، عربی به یک مسئله ایرانی بدل کند و دور غزه را خلوت کند، مقصر به هم خوردن اوضاع را ایران نشان دهد و وحدت از دست رفته جامعه بینالملل را دوباره بر سر مقابله با ایران شکل بدهد.
در ایران، کمتر کسی از جنگ میترسد، اما قواعد جنگ را باید بلد بود و خوب جنگید. نه هر کاری که میتوان را باید کرد و نه هر کاری که میتوان کرد را باید گفت. راه درازی در پیش داریم. فلسطین پروبلماتیک جهان جدید است، چیزهای زیادی باید تغییر کند، که دارد میکند، باید بردبار بود. در این بازی ما نقشی را بر عهده گرفتهایم که حالا محکمتر ایفا خواهیم کرد.
▪️علم و سیاست فارسی▪️
یکی از بندهای مقالهی «آیا دانشمند میتواند عهدهدارِ جهانِ علم باشد؟» هنگام انتشار افتاده بود که به این وسیله متن کامل آن مقاله را به صورت PDF در اختیار خوانندگان محترم کانال علم و سیاست فارسی قرار میدهیم.
علم و سیاست فارسی
یکی از بندهای مقالهی «آیا دانشمند میتواند عهدهدارِ جهانِ علم باشد؟» هنگام انتشار افتاده بود که به
آیا دانشمند میتواند عهدهدارِ جهانِ علم باشد؟.pdf
74K
متن کامل مقالهی «آیا دانشمند میتواند عهدهدارِ جهانِ علم باشد؟»
🔸علم و سیاست فارسی🔸
@elmosiasatfarsi
درگذشت دکتر کریم مجتهدی غمی بزرگ برای دوستداران فلسفه و دانشگاه در ایران است. ایشان برای دانشگاه به اندازهی فلسفه اهمیت قائل بود و آن را تنها محل فلسفه میدانست.
دکتر مجتهدی تا آخر عمر در دانشگاه ماند و خود را دانشجو خواند و فلسفه را چیزی جز دانشجویی ندانست. او با صداقت و تواضع شیوهی زندگی دانشجویی را برگزید، رسم تجرد در پیش گرفت، و از شلوغی شهر برحذر ماند. او این غربت را پذیرفت چون میدانست که شهر بدون دانشگاه راهی به حقیقت و آزادی نمییابد. برای او شهر بدون دانشگاه شهر بردگان و محل شیادی و فریب شبهعلم بود.
دکتر مجتهدی از آخرین بازماندگان نسلی بود که پرسش از حقیقت برایشان با پرسش از ایران گره خورده بود. او با نحوی خودآگاهی تاریخی، تلاش کرد جستجوی دانش و حقیقت را از رهگذر توجه به ایران و تاریخ آن پیگیری کند. این توجه تاریخی برای شاگردانش بصورت نوعی تعصب نسبت به زبان فارسی نمود داشت.
فقدان دکتر کریم مجتهدی شعلهی کمفروغ دانشگاه در ایران را بیشازپیش به خاموشی نزدیک کرد، مگر از میان شاگردانش، دانشجویانی چون او برخیزند و روح دانشگاه را در ایران تازه کنند.
🔸علم و سیاست فارسی🔸
@elmosiasatfarsi
«سویه»
درنگی بر حال و آینده جمهوری اسلامی
5⃣ جلسه پنجم
«بحران نمایندگی در جمهوری اسلامی ايران»
👤 دکتر محمدهادی محمودی
مدير اندیشکده علم و سیاست فارسی
👤 دکتر سیدحسین شهرستانی
عضو هیئت علمی پژوهشگاه فرهنگ و هنر اسلامی
🗓 سه شنبه؛ ۳ بهمن ماه
🕰 ۱۴:۳۰ الی ۱۷:۳۰
🏢 تهران، چهارراه ولیعصر(عج)، خانه اندیشهورزان
📍به زمان برنامه دقت فرمائید؛ به دلیل تعطیلی روز پنجشنبه، استثنائاً برنامه این هفته، روز سه شنبه برگزار میگردد.
✉️ با توجه به ظرفیت محدود، برای شرکت در برنامه به شناسه @Sooye_ir پیام دهید.
(بله، تلگرام، اینستاگرام و آپارات)
@Sooye_mahfel
علم و سیاست فارسی
«سویه» درنگی بر حال و آینده جمهوری اسلامی 5⃣ جلسه پنجم «بحران نمایندگی در جمهوری اسلامی ايران» 👤
📝گزارش
✍️محمدهادی محمودی
عنوان این نشست را من نگذاشته بودم، از من برای صحبت درباره «مردم و سیاست» دعوت کرده بودند، عنوان را در پوستر دیدم. بحثم را از همین «عنوان گذاری» شروع کردم، اینکه چرا این عنوان را درست نمیدانم، نه اینکه نمایندگی در جمهوری اسلامی چالشی (یا اگر دوست داشته باشید بگویید بحرانی) ندارد، بلکه با واکاوی مفهوم نمایندگی، میبینیم که این چالش اختصاصی به جمهوری اسلامی ایران ندارد، فراگیر است، داستان همهی دولتها یا دست کم دولتهایی است که هنوز داستانی دارند. گفتم که این «عنوان گذاری» صرفنظر از مدلولش، بخشی از داستان است، پیشاپیش مفروض و بدیهی به نظر میرسد و مدلولش را هم میسازد. از فوکو وام گرفتم و گزارش او از نقد نولیبرالهای آلمانی به آلمان نازی را نقل کردم، که چطور در دوره نازی، با برجسته شدن بی قید و شرط Volk (ملت، مردم) دولت دیگر تنها شأن ابزاری پیدا کرد و تعیینکنندگیش را از دست داد.
بعد، تلاش کردم توضیح دهم که چرا بدبینی به دولت پدیدهای معاصر است، بی اینکه بگویم خاستگاه این بدبینی کجاست. تنها اشاره کردم که دولت اولاً نسبتی انسانی در درون ما است و با اشاره به درونمایه یادداشت «مردم/نامردم» که پس از آشوب سال گذشته، اینجا منتشر شد، کمی درباره این نسبت انسانی، که نحوی اعتبار یا «نگهداشت» لحظه به لحظه است صحبت کردم. نهایتاً سعی کردم دوستان جوانم را از احاله دادن مستقیم هر چالشی در وضع واقع به نظریهی مفروض دولت در ایران بر حذر بدارم و طی کردن این فاصله را موکول به تحلیل مجموع فعالیتهای بازیگران دخیل در شکلگیری این وضع واقع، یا به تعبیر بوردیو، موکول به تاریخ تکوین دولت در ایران کنم.
▪️
🔸علم و سیاست فارسی🔸
@elmosiasatfarsi
🎬 ویژهبرنامه #انتخابات_ریاست_جمهوری
محفل دال
🔰 موضوع: مشارکت سیاسی
👤 محمدمهدی میرزاییپور
" پژوهشگر فلسفه و سیاست "
👤 امیر راقب
" پژوهشگر علوم اجتماعی و علوم سیاسی "
فیلم کامل برنامه
https://www.aparat.com/v/rji0egt
@mahfel_dall
🔸علم و سیاست فارسی🔸
@elmosiasatfarsi
شهادت عالم مجاهد سرافراز، جناب حجت الاسلام سید حسن نصرالله رحمت الله علیه را بر امام زمان علیه السلام، رهبری معظم انقلاب (حفظه الله)، مردم شریف ایران و مجاهدان سراسر جهان تعزیت و تسلیت عرض میکنیم.
🔸علم و سیاست فارسی🔸
@elmosiasatfarsi
هدایت شده از علم و سیاست فارسی
📝زیبای من
✍️محمد هادی محمودی
یک سال از شهادت حاج قاسم سلیمانی گذشت. یک سال سخت گذشت و وجدان جریحهدار شدهی ما ملت ایران هنوز با هیچ انتقامی آرام نشده است. اما سختتر آنکه احساس میکنیم نمیتوانیم هم انتقام این خون را بگیریم. نه اینکه پس از ریخته شدن خون او چیزی به عقب برگردد، نه اینکه دیگر معاهدهای میان ما و خونریزان او بر قرارِ پیش باشد، اما احساس میکنیم همه کشندگان او را هم اگر بکشیم و هفت بار هم خاک ایالات متحده را الک کنیم، باز نتوانستهایم انتقام خونی که ریخته شده است را بگیریم. خون قاسم سلیمانی نخفته است و انگار بنا ندارد بخوابد. اهل سیاست ما شاید نتوانند این خون خطیر را تاب بیاورند و پنهانش کنند، اما شرف علم چنین اجازهای نمیدهد. ما باید پذیرای این خون گرم در رگهای سرد خویش باشیم، اجازه بدهیم این خون خواب از سر ما بپراند تا به یاد بیاوریم کارزار بنیادینی را که از آغاز در آن بودهایم. تنها این بیداری است که شاید با آن خون برابری کند.
خون شهید سلیمانی پیش از آنکه ریخته شود، شبهای بسیاری او را بیدار نگه داشته. در آن بیداریها موج میزده و به لب میآمده، کلمه میشده و گاه هم شعری به یادگار گذاشته:
نمیدانم چرا این حرفها را برایت مینویسم
اما احساس میکنم در این تنهایی و غربت عمرم نیاز دارم با کسی عقده دل باز کنم
آه مرگ خونین من/ عزیز من/ زیبای من/ کجایی
مشتاق دیدارت هستم/ وقتی بوسه انفجار تو/ تمام وجود مرا در خود محو میکند/ دود میکند و میسوزاند
چقدر این لحظه را دوست دارم
آه/ چقدر این منظره زیباست
چقدر این لحظه را دوست دارم
خون قاسم سلیمانی را مرگ فرا میخوانده. مرگ عروسی عریان بوده، به کابین خویش لباسی میخواسته، خون قاسم سلیمانی را درخورِ خود دیده و پسندیده، پوشیده و خیالی ساخته و فرستاده و ستایش شده و بعد، دوباره به تاریکی شب عقب نشسته و رو پنهان کرده، تا آن وقت که خود بخواهد. آیا عروس انسان مرگ است؟ با مرگ است که بخت ما باز میشود؟
ما که خواهان یک لحظه بیشتر زنده بودنیم و سیاست را هم به گروِ همین یک لحظه گرفتهایم، از مرگ چه میفهمیم؟ ما دوستتر میداریم از زندگی صحبت کنیم و به سینهاش بچسبیم و آنقدر بمکیم تا عوض شیر خون بچکد. اما یک لحظه اگر ببینیم، ترس از سایهی مرگ است که ما را اینگونه به سینهی زندگی چسبانده. سایهی مرگ با ما است، این سایه را پیش از آنکه کلمهای یاد بگیریم شناختهایم و پیش از آنکه چیزی ببینیم بو کشیدهایم. ما را از مرگ ترساندهاند تا زندگی را فرا بگیریم. اما چه بسا «مرگ و زندگی» دوگانهی عجولانهای باشد تا هرگز نپرسیم هر یک چیستند. پرسیدن از زندگی همانقدر جسارت میخواهد که رویارویی با مرگ، بلکه همان است. تفکر جسارتِ پرسیدن است. آیا علم و سیاست روزی دیگر جسارتِ تفکر خواهند داشت؟
قاسم سلیمانی به شهادت اشعاری که از او خواندیم متفکر است. این اشعار نه صرفاً بازگفت احوال شخصی او، بلکه گویای یافتی از حقیقت است. ورود به خلوتگاه این یافت جسارت میخواهد، اما اگر این جسارت را به خود ندهیم، میانهای هم با قاسم سلیمانی نخواهیم داشت. قاسم سلیمانی در خلوتگاه خویش، حقیقت را در چهرهی مرگ دیده است. حقیقت اگر مرگ باشد، معلوم است که برای برچیدن ما میآید، اما این برچیدن چطور میتواند زیبا باشد، عروسی ما باشد؟ پاسخ به این پرسش را تنها وقتی میتوانیم داد که به چشمِ باز در مرگ نظاره کنیم. مرگ هست، هرچند نه چیزی است در شمار چیزها، نهچیز است، بیقید و شرط است، آزاد است، نه که چیزی آزاد، لحظه آزادی است. آزادی وعدهی زندگی به ما است، گشادِ بخت ما است. آزادی زیبا است.
اگر کار علم آزاد کردن حقیقت باشد و کار سیاست آزاد کردن انسان، مرگ هر دو را به هم میرساند. در مرگ است که حقیقت چنانکه هست و انسان چنانکه هست آزاد میشوند. آزادی به زندگی، نه آزادی از زندگی، با این آزادی است که زمین خوش و خرم و جایی برای زندگی انسان با حقیقت میشود. در اشعار حکیم قاسم سلیمانی راهی برای علم و سیاست گشوده شده است.
یک سال سخت از شهادت قاسم سلیمانی گذشت و ما هنوز انتقام نگرفتهایم. خون او از انتقام بینیاز است و ما به آن نیازمندیم، انتقامی از راه بیداری. تنها این بیداری است که شاید با آن خون برابری کند.
▪️
امروز فرصت ماست
🔸علم و سیاست فارسی🔸
@elmosiasatfarsi