eitaa logo
"بـہ‌وقت‌عـٰاشقے"
476 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
10.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌸•. 🌱 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 【میریزن‌ستآره‌ها‌از‌آسمونا‌روےخاک🌿 سرود‌ݪباشونه‌یارسوݪ‌لله‌بفداڪ♥️】 💚 شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
Hamed_zamani_Mohammad_s_.mp3
18.25M
🎼 〖محمد مقتداے اهل عالم😍〗 🌸🍃•°↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
4_5852634174845878979.mp3
8.67M
⇆◁❚❚▷●° ﴿محمدو‌علےعلےو‌محمد🌿این‌آیه‌های محکم‌توحیده🍃🌸﴾ 💛 شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨دختر بسیجی °•| پارت سی و ششم |•° شیرینی رو از روی میز برداشت و مشغول تعارف شیرینی شد. به آرام که با لپای گل انداخته سرش پایین بود، خیلی نامحسوس نگاه کردم که ناگهان مامان بغلش کرد و بدن توجه به چشمای از حدقه بیرون زده اش صورتش رو بوسید . از کار مامان و قیافه ی متعجب آرام خنده ام گرفته بود که امیر حسین آروم کنار گوشم گفت : فعلا تا می تونی بخند چون تا چند وقت دیگه اشکت در میاد! با تعجب نگاهش کردم که با خنده گفت : این آرام ی که انقدر جلوی تو آروم و سر به زی ره، همین محمد حسینی که جلوش تکون نمی خورد ی رو یه شبانه روز برای تنبیه توی انبار جا کرده و در رو به روش بسته! برا ی ما هم که دیگه آسایش نذاشته پس تا می تونی، خوشی و استراحت کن که خدا به دادت برسه. با تعجب به آرام که مشکوکانه ما رو نگاه می کرد چشم دوختم که امیر حسین گفت : حالا نمی خواد خشکت بزنه انقدرایی که گفتم بد نیست بالاخره یه ذره خوبی هم توی وجودش پیدا میشه! _آخه به تو هم میگن داداش؟! به جای اینکه ازش تعریف کنی داری بد گوییش رو می کنی؟! _آرام خیلی خوبتر از اون چیز یه که نیاز به تعریف داشته باشه و خودت هم این رو خوب می دونی! فقط یه کم که نه خیلی بازیگوشه و هر کجا که باشه اونجا دیگه آسایش نیست. _ولی به نظر من او خیلی خانومه! _آرام چیزی بیشتر از خانوم، خانومه! می دونه کجا چجوری باید رفتار کنه، بیرون سنگین و با قاره ولی توی خونه زلزله اس! جوریه که وقتی نیست، خونه ساکت و سوت و کوره و جای خالیش حسابی به چشم میاد. با این حرفش موافق بودم، چون آرام وقتی که شرکت نبود هم شرکت سوت و کور بود و من دل و دماغ کار کردن نداشتم. اونشب قرار بر این گذاشته شد که مراسم عقد برای دو هفته ی دیگه و تو ی خونه‌ی آرام باشه چون خونه شون یه آپارتمان دو طبقه بود و تو ی طبقه ی بالا که مال امیر حسین و کوچکتر از طبقه ی پایین بود می تونستن خانم ها باشن و طبقه ی پایین هم برای آقایون در نظر گرفته شد. مامان اصرار داشت مراسم عقد توی سالن پذیرایی یا توی خونه ی ما برگزار بشه ولی آقای محمدی می گفت بهتره جشن عقد مختصر گرفته بشه و جشن مفصل بمونه برای عروسی و ما هم دیگه اصراری نکردیم. من حاضر بودم برای آرام بزرگترین جشن عقد و عروسی بگ جیرم ولی روی حرف بزرگترها حرفی نزدم گر چه با نظر اونا هم موافق بودم و مخالفتی نداشتم. صبح روز شنبه به محض رسیدنم به شرکت و نشستن پشت میز کارم به گوشی آرام زنگ زدم و ازش خواستم خیلی زود به اتاقم بیاد. خبر خاستگاری من از آرام تو ی شرکت پیچیده بود و از همهمه های کارمندا می شد فهمید در مورد چی حرف میزنن ولی هیچ کس علناً چیزی نمی گفت که من بشنوم و بیشتر پشت سرمون حرف می زدن. اونروز پرهام با وجود اینکه توی شرکت کلی کار عقب افتاده داشت به شرکت نیومد و هر چه هم که باهاش تماس گرفتم جوابی نداد. و وقتی دیدم پرهام گوشیش رو جواب نمیده نگرانش شدم و با پدرش تماس گرفتم و او هم گفت که چند شبه کالا به خونه نرفته و خبری ازش نداره. با کلافگی گوشی رو روی میز انداختم که آرام تقه ای به در نیمه باز زد و وارد اتاق شد و با لبخند بهم سلام کرد. جواب سالمش رو دادم و او با بستن در به سمتم اومد و در همون حال گفت : من نمی دونم اینا از کجا قضیه ی خاستگاری رو فهمیدن. _ برای من هم جالبه و فکر می کردم تو بهشون گفتی. _یعنی شما به هیچ کس نگفتین!؟ پس!... یک دفعه ساکت شد و بعد مکثی گفت : کار این مبینای دهن لقه نه تنها جاسوس خوبیه که خبرنگار خوبی هم هست. با اخم ساختگ ی نگاهش کردم و گفتم : از اینکه بقیه فهم یدن ناراحتی؟! _نه! فقط از طرز نگاه بعضیا خوشم نمیاد. _مگه چجور نگاهت می کنن! _یه جور ی که انگار.... نمی دونم یه جور بد ی دیگه! _بگو کیا اینجور نگاهت می کنن تا چشماشون رو از حدقه در بیارم. خند ید و گفت :اُه چقدر خطرناک! _کجاش رو دید ی من برای تو از این خطرناک تر هم می شم. نگاهش رو ازم گرفت که مقابلش وایستادم و گفتم : آرام! من می خوام همه‌ی دنیا بفهمنن که تو دیگه مال من شد جی و من دیوانه وار عاشق توام. سرش رو پایین انداخت و من برای ای نکه بیشتر نگاهش رو ازم نگیره بحث رو عوض کردم و گفتم : این فهرست سوالایی که قرار بود برام بیاری رو آوردی؟