eitaa logo
"بـہ‌وقت‌عـٰاشقے"
477 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
✨دختر بسیجی °•| پارت چهل و چهارم |•° آرام همه ی کادوها رو یکی یکی باز کرد و برای هرکدومش کلی ذوق نشون داد و تشکر کرد تا اینکه نوبت رسید به کادوی امیرحسین که از بقیه ی جعبه ها بزرگتر بود. آرام وقتی شنید این کادو مال امیرحسینه دست به سینه نشست و گفت :من این کادو رو باز نمی کنم! همه با تعجب نگاهش کردیم که امیرحسین گفت :نترس توش بمب نذاشتم. آرام جواب داد:بمب نیست ولی خدا می دونه چی گذاشتی توش! هنوز کادو ی پارسالت یادم نرفته که مار پلاستیکی بهم هدیه دادی . امیر حسین: باور کن این دیگه نه ماره و نه عروسک فنری! یه چیزیه که خیلی به دردت می خوره! آرام مشکوکانه نگاهش کرد که آرزو گفت :آبجی من هم موقع کادو کردنش بودم باور کن چیز ترسناکی نیست! جعبه رو از رو ی میز برداشتم و گفتم:اصلا خودم بازش می کنم تو هدیه دانت هم مثل غافلگیر کردنته! در مقابل چشمای کنجکاو بقیه مشغول باز کردنش شدم و در کمال تعجب دیدم از توی هر جعبه یه جعبه ی کوچکتر و کادو شده بیرون میاد تا اینکه بعد هفت تا جعبه به یک جعبه ی کوچیک رسیدم که توش یه دونه پستونک جا خوش کرده بود.با تعجب پستونک رو نگاه کردم و به همراه جمعیتی که منتظر به جعبه ها چشم دوخته بودن زدم زیر خنده که آرام با حرص پستونک رو از توی جعبه برداشت و به سمت امیرحسین پرتش کرد و گفت : اندازه ی همین پستونک برات کیک می زارم توی همین جعبه ها و تک تکشون رو کادو می کنم! من که می دونم تو درست بشو نیستی! امیرحسین پستونک رو توی هوا گرفت و گفت : خب چرا ناراحت میشی! این کادوی دوسالگیته یه هد یه هم برای بیست سال باقی مونده اش زیر اون پارچهه است. با کنجکاوی پارچه ی ساتن زرد رنگی که پستونک روش بود رو برداشتم و به یه جفت گوشواره به شکل قلبای تو ی هم که ز یر پارچه بود نگاه کردم. آرام به گوشواره ها نگاهی انداخت و گفت :می مردی مثل بچه ی آدم کادوش می کردی و این مسخره بازیا رو در نمیاوردی؟! اونشب همه دور هم گفتیم و خندیدیم و بابا از آقای محمدی اجازه گرفت تا قرار عروسی رو برای تابستون و توی روز سالگرد ازدواج امام علی و حضرت فاطمه بزاره و آقای محمد ی هم هیچ مخالفتی در این مورد نکرد. این وسط فقط سعید بود که کم حرف می زد و بیشتر توی خودش بود و با حسرت به جمع شادمون نگاه می کرد. آخر شب بود و من رو ی لبه ی تخت نشسته بودم و به آرام که با ذوق پیراهن مجلسی ای که براش سوغات آورده بودم رو برانداز می کرد نگاه می کردم که پیراهن رو جلوی خودش گرفت و گفت:وای آراد این چقدر قشنگه دلم می خواد زودتر بپوشمش!دستام رو از پشت روی تخت گذاشتم و بهشون تکیه دادم و با لذت به ذوق کردنش چشم دوختم که ناگهان وارد اتاقک لباس ها شد و لحظه ای بعد در حالی که لباس رو پوشیده بود مقابلم وایستاد و بعد باز کردن موهاش روی پاش چرخید که دامن کلوش لباسش توی هوا چرخید و من ازش چشم گرفتم و او گفت: چطوره آراد بهم میاد؟ من داغ شده بودم و شد یدا دل م بغل کردنش رو می خواست ولی می دونستم اگه بیشتر بهش که توی لباس زرشکی کوتاه با دامن کلوش کار شده با گیپور! می درخشید و دلبری می کرد نگاه کنم از خود بی خود میشم و پا روی حرف مادربزرگش می زارم برای همین خودم رو با ور رفتن با ساعت توی دستم مشغول کردم که یهو روی زانوم نشست و با دلخوری گفت :آراد چرا نگاهم نمی کنی ؟! با کالفگ ی سرش غر زدم:آرام! پاشو! دستاش رو دور گردنم حلقه کرد و با ناراحتی گفت :نمی خوام! دلم می خواد اینجا بشینم. _آرام بهت میگم پاشو! دستش رو روی صورتم گذاشت و مجبورم کرد بهش نگاه کنم که دوباره غریدم :نکن آرام! _آراد تو چرا از من رو می گیری و نگاهم نمی کنی؟یعنی دیدن من این همه برات سخته؟ _اینطور نیست! ادامه دارد...
از رمان راضی هستید؟🙈
ممبر های کانال چطور اوناهم راضی هستن؟😃
"بـہ‌وقت‌عـٰاشقے"
ممبر های کانال چطور اوناهم راضی هستن؟😃
اره🙈😆 ممبرا دیگه ببخشید من جاتون جواب دادم حلال کنید☹️😅🌹
⛓️✨ 📜 👤🌼 _ متولد:۵‌دی۱۳۴۰ _محل تولد:روستاے علیشار از توابع زرند ساوه _شهادت:۱۰اسفند۱۳۶۵ _محل‌شهادت:شلمچه، عملیات کربلای۵ :👇🏻 حوادث ناشے از درگیرے و اصبات گلوله به کتف🥀 _وضعیت‌تأهل: مجرد _سن:۲۵ _کتاب:ندارد. ‌ :👇🏻 ای حسین! ای مظلوم کربلا! ای شفیع لبیک گویان! ندای هل من ناصرت را من نیز لبیک گفتم (به خواست او) شفاعتم کن و مگذار در این گرداب هلاکت هلاک گردم و ای خدا... . 💌🕊 :👇🏻 یکی از ویژگے هاے بارز ایشون این بود که فوق العاده دلسوز بودند ، به حدے که اگر چند دقیقه با ایشون صحبت می‌کردید به صمیمے ترین دوست شما تبدیل میشدند.
🌸✨ •• دروصیت‌نامه‌اش‌نوشتھ بود : «از برادرانم مےخواهم‌کھ غیرحرف‌آقاحرف‌ڪسِ‌دیگری‌راگوش‌ندهند. جهان‌در حال‌تحول‌است، دنیا‌دیگرطبیعی نیست...!»  •🕊•
یاران همه رفتند، افسوس که جا مانده منم💔 حسرتا این گل خارا، همه جا رانده منم😔
دیشب تو عالم رویا دیدم فردا قراره بمیرم🥀 قبرم رو هم کندن⚰ یهو دیدم دارم صلوات میفرستم📿 قرآن می‌خونم📖 نماز قضا می‌خونم🤲 و دارم از این و اون حلالیت می‌گیرم👨🏻🧔🏻👴🏻👦🏻 بعد که از خواب بیدار شدم با خودم گفتم: ای کاش ما همیشه یه روز قبل مرگ زندگی می‌کردیم...🖤