ــــــــــــــــــــ''📗🌿''
هرچےبراے #خدا کوچیکے
وافتادگےکنیم
#خدا درنظردیگرانبزرگمون
میکنه...💚
#شهیدحسینخرازے
ــــــــــــــــــــ'🚶'
من نباید اینقدر مۍخوابیدم🤯؛
نباید عمرمو از دست بدم👌🏼⏳..
••[🤐]••این جمله زمانے گفته شد
که شهید درحالے که خسته بود؛
تا ساعـت ۱۰ خـوابیده بود!
#شهیدبابکنوری🌿
"بـہوقتعـٰاشقے"
#به_وقت_رمان😉 بـریـم بـرای پــارت شصت و هشتم👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بـریـم بـرای پــارت شصت و نهم👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•| پارت شصت و نهم |•°
دستم رو توی دستش گذاشتم و گفتم :رقص؟ اونم اینجا؟!
با گوشیش آهنگ ی رو پلی کرد و گفت :چه اشکالی داره من الان دلم خواست با شاهزاده ی رویاهام برقصم.
دست تو ی دستش گذاشتم و با هم تانگو رقصید یم.
به چشمام خیره شد و گفت :توی عمق نگاهت یه ناراحتی وجود داره! میشه بگی از چی ناراحتی؟
_پرهام این روزا خوب نیست و هر چی هم که ازش می پرسم چشه جواب سر بالا می ده! نمیتونم ببینم او غصه داره و من خوشحالم.
_اگه بهت نمیگه تو هم ازش نپرس بزار رازش پیش خودش بمونه!
_ولی....
_هر کس برا ی خودش یه راز ی داره و بعضبا از داشتن این راز خوشحالن و بعضیا ناراحت. زمان همه چی رو درست می کنه!
دستش رو بالا گرفتم و رو ی پاش چرخید و با چرخیدنش موهاش تو ی هوا پخش شدن و من عاشقانه نگاهش کردم.
پس آرام دلیل ناراحتی پرهام رو می دونست!
از رو ی در سر خوردم و روی زمین نشستم.
دیگه آرام نبود که برام برقصه و پشت به من بایسته و من موهاش رو براش ببافم.او می دونست من عاشق موهاشم و حالا که من نبودم موهاش رو کوتاه کرده بود.
تا شب رو تو ی خلوت و اتاقی که به خاطر کشیده بودن پرده ها این روزا همه اش تاریک بود موندم و نزدیک غروب که دیدم دیگه تحمل خلوت و جای خالی آرام رو ندارم از اتاق خارج شدم و از شرکت بیرون زدم و همراه با گذاشتن هندزفریم تو ی گوشم و پلی کردن آهنگی که این روزا مرهمم شده بود بی هدف تو ی پیاده رو قدم زدم.
بدون تو دارم قدم می زنم
تو این شهر که از خاطراتت پره
تو این کوچه هایی که از اسمشون
بدون تو حالم به هم می خوره
نفس می کشم بی تو توی این هوا
خدایا نفسهام رو از من بگیر
!به چشمهام نگاه کرد و گفت:آراد بدون تو نفس کشیدن برام غیر ممکنه!
_من قرار نیست نباشم.
من از نبودنت می ترسم! نمی تونم! من نمی تونم نبودنت رو....
_هیسسس!
از اون روز که تو رفتی هی به خودم
می گم لعنتی بسه دیگه بمیر .
زیبا ترین کابوس رویاهای من!
معشوقه ی عاشق کش زیبای من!
این زندگی بدون تو شبیه مردنه
تنها دلیل زندگیم دنیا ی من
دیروز من! امروز من! فردا ی من!
انگیزهی تموم این حرفای من
✨دختر بسیجی
°•| پارت شصت و نهم |•°
بعد از تو دردم، درد بی درمون شده
ای وا ی من، ای وا ی من، ای وای من
بدون تو یه عاشقم که فقط
داره درد معشوق اش رو می کشه
همه می گن این عاشق بی نوا
نمی تونه دیگه سر پا بشه
(آهنگ از :امین حبیبی)
آرام نبود و من بدون او خودم هم نبودم و دلم یه لحظه دیدنش رو می خواست.
باورم نمی شد که تونستم دوماه بدون آرام و فقط با خاطرههاش نفس بکشم و زندگی کنم.
با صدای راننده که گفت :آقا رسیدیم کجا باید برم.
به خودم اومدم و به خیابونی که خونه ی آرام توش قرار داشت نگاه کردم و تراولی رو روی داشبورد گذاشتم و از ماشین پیاده شدم که راننده گفت :آقا اگه پول خورد داری بده.
_بقیه اش رو نمی خوام.
در ماش ین رو بستم و بی توجه به مخالفت راننده پا تو ی کوچه گذاشتم و به سمت خونه شون رفتم و دور تر از در خونه و اونطرف خیابون وایستادم و به در خیره شدم.
به برق خاموش خونه ی امیر حسین نگاه کردم و چهره ی آرام بعد برداشتن چادر عروس مقابلم نقش بست که به روم لبخند زد و من محو تماشاش شدم.
با یاد آوریش دستم رو روی قلبم گذاشتم و روی زم ین زانو زدم و لبم رو به دندون گرفتم.
یک ساعت بود که به امید دیدنش روبه روی در نشسته بودم و عجیب قلبم بی قراری می کرد و بهم می گفت بی خود اینجا نیومدم و حتما می بینمش.
با نزدیک شدن ماشینی به در خونه و متوقف شدنش همانطور که نشسته بودم شمشادهایی که مانع دیدن می شدن رو کنار زدم و تونستم ببینمش که با کمک آرزو از ماشین پیاده شد و بی رمق به سمت در خونه که امیرحسین بازش کرده بود رفت ولی قبل ورودش به خونه وایستاد و به پشت سرش نگاه کرد و قلبم رو با دیدن صورت لاغر و ناراحتش آتیش زد که هما خانم گفت:آرام جان! چیزی شده چرا نمیری تو!
ادامه دارد...
پارت شصت و نهم تقدیم نگاهتون🌿
بزرگواران همانطوری که اول رمان گفته شد این رمان با پایانی خوش تموم میشه☺️🌹
و نویسنده این رمان : به قلم خانم اسماء مومنی هست✍
#همراهمون_باشید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سیمخاردارگناه🖐🏾😞....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باســمالڪربلایے✨