✨دختر بسیجی
°•| پارت هشتادم |•°
نمی دونم چی باید بگم و از کجا بگم!
آرام! چند وقته که تو نیستی و من باز شدم همون پسر بچه ی گوشه گیر و تنها!
تو نیستی و من دیگه خودم هم نیستم!
تو نیستی و این روزهام عجیب سخت می گذره!
یادمه روز اولی که دیدمت بهم گفتی سعی کنم یاد بگیرم که عذر خواهی کنم ولی من هنوز یاد نگرفتم و نمی دونم چطور باید ازت معذرت بخوام!
نمی دونم چطور باید ازت بخوام که برگردی و آرامشم رو بهم برگردونی!
این روزا تنها زمانی آرومم که تو رو توی رویاهام و کنارم میبینم!
ولی دیگه نمی تونم آرام!
دیگه نمی تونم ادامه بدم!
با صدایی که از شدت بغض به لرزش در اومده بود ادامه دادم: دیگه نمی تونم بدون تو ادامه بدم!
دیگه نمی تونم توی رویا تو رو ببینم و با رویاهام زندگی کنم!
شاید فکر کنی من خیلی پرروئم و باید بگم درست فکر کردی و با پر رویی تمام ازت می خوام برگردی!
خواهش می کنم آرام.........
خواهش می کنم یه بار دیگه بهم اعتماد کن و بزار خودم رو بهت ثابت کنم!
اینجا نه تنها من که مامان و بابا و آیدا و آوا و حتی مرسانا هم منتظر تو هستن!
آرام! از دست دادنت خیلی سخت تر از به دست آوردنت بود! خیلی! ولی من.....
با قطع شدن ناگهانی تماس و پیچیدن صدای بوق توی گوشم حرفم رو نیمه تموم رها کردم و بعد ده دقیقه که آروم تر شده بودم برای اینکه بفهمم حرفام تاثیری داشته یا نه با آرزو تماس گرفتم که زود جواب داد و گفت : من همین الان جلوی در اتاقشم و می خوام وارد اتاق بشم.
_باشه پس تماس رو قطع نکن!
آرزو چیزی نگفت و بعد شنیدن صدای باز شدن در صدای عصبی آرام رو شنیدم که گفت: آرزو! می خوام تنها باشم.
آرزو با صدای نگرانی پرسید : آرام! حالت خوبه؟!
صدای آرام رو شنیدم که سرش داد زد:مگه کری؟ نمی شنوی که میگم می خوام تنها باشم! برو بیرون!
تماس قطع شد و لحظه ای بعد آرزو خودش بهم پیام داد : پایین تختش نشسته بود و اشک می ریخت! از چهره اش که معلوم نیست تصمیمش عوض شده یا نه!
براش نوشتم: مهمونا ساعت چند میان؟
جواب داد:هشت!
دیگه چیزی براش ننوشتم و تا ساعت هفت و نیم که از خونه بیرون بزدم توی اتاق رژه رفتم و دعا کردم که آرام نظرش عوض شده و فکر ازدواج با پسر حاجی رو از سرش بیرون کرده باشه!
*با دیدن پسر کت و شلواری با دسته ی گل و جعبه ی شیرینی توی دستش و زن و مردی که به نظر می رسید حاج صادق و خانمش باشن جلوی در خونه، ماشین رو با فاصله ازشون پارک کردم و توی ماشین منتظر نشستم.
از زمان ورود حاج صادق و زن و پسرش به خونه تا خروجشون دو ساعتی طول کشید و من در تمام مدت این دوساعت با هزار جور فکر جورواجور به در خونه زل زدم تا اینکه بیرون اومدن و من با دیدن قیافه ی درهم پسره و صورت قرمز شده از عصبانیت مادرش فهمیدم جواب رد شنیدن.
✨دختر بسیجی
°•| پارت هشتادم |•°
از عصبانیت مادرش فهمیدم جواب رد شنیدن.
لبخند ی از ته دل روی لبم نشست و شیشه ی ماشین رو پایین کشیدم تا صدای خانمه که به نظر می رسید داره غر می زنه رو بشنوم.
بدون اینکه متوجه من شده باشن از کنار ماشین من گذشتن و صدای مادرش رو شنیدم که گفت: دختره بعد سه ساعت که همه چی تموم شده برگشته و میگه ما به درد هم نمی خوریم ! هر کی ندونه فکر می کنه چه تحفه ای هم هست؟! خوبه که همین پریروز پسره طلاقت داده بدبخت! حالا واسه ما ناز می کنی؟از خدات هم باشه که پسر خونه برات اومده ک....از حرفای خانمه عصبی شدم و برای اینکه کار نامعقولی انجام ندم نفس عمیق کشیدم و به تصویر حاج صادق و پسرش که در
همین نگاه اول کاملا مشخص بود از اوناییه که جانماز آب می کشن، توی آینه نگاه کردم که بدون اینکه کلمه ای حرف بزنن در سکوت به غرغرای خانمه گوش می دادن و به دنبالش می رفتن.
با وارد شدنشون به حیاط به خونه شون که پنج تا خونه با خونه ی آقای محمدی فاصله داشت ماشین رو روشن کردم تا از اونجا برم که با دیدن مردی که از پشت شمشادهای روبه روی خونه ی آقای محمد ی بیرون اومد منصرف شدم و با دقت بهش نگاه کردم.
باورم نمی شد که او پرهام باشه که با لبخند به لب و خرامان به سمت ماشینش که جلوتر از من پارک بود می ره!
با عصبانیت از ماشین پیاده شدم و وقتی به او که پشتش به من بود و تازه در ماشین رو باز کرده بود رسیدم صداش زدم:
_پرهام؟!
به طرفم برگشت و با دیدنم ابروهاش رو بالا انداخت و گفت : سلام! فکر نمی کردم دیگه ببینمت!
_تو اینجا چیکار می کنی؟!
_همون کاری که تو می کنی!
_تو یه احمقی! نمی دونم با خودت چی فکر کردی که پا پیش گذاشتی ولی بزار خیالت رو راحت کنم آرام به کسی مثل تو حتی
فکر هم نمی کنه!
_هه! فعلا که همین من باعث شدم به پسر حاجی جواب رد بده!
با اخم و سوالی نگاهش کردم و گفتم :منظورت چیه؟
_منظورم اینه که نه تنها بهم فکر می کنه که به حرفم گوش هم می ده!
به حرفش پوزخند ی زدم و برای رفتن به سمت ماشینم پشتم رو بهش کردم و هنوز چند قدم بیشتر ازش فاصله نگرفته بودم که با عصبانیت گفت : دیگه کنار نمی کشم و نمی زارم راحت از چنگم درش بیاری!
از عصبانیت پوزخند گوشه ی لبم پر رنگ تر شد و بی توجه بهش توی ماشین نشستم و ازش دور شدم.
از بابت پرهام خیالم راحت بود چون آرام رو خوب می شناختم و مطمئن بودم حتی بهش فکر هم نمی کنه ولی یه چیزی آزارم می داد اینکه پرهام گفته بود او باعث شده آرام به خواستگارش جواب رد بده!
با صدای زنگ گوشیم از روی صندلی کناریم هندزفزیم رو توی گوشی گذاشتم و جواب آرزو رو دادم که با خوشحالی قبل اینکه من چیزی بگم، گفت : آراد! اول باید بهم مژدگونی بدی تا خبرا رو بهت بدم.
ادامه دارد...
پارت هفتاد و نهم و +پارت جبرانی هشتادم تقدیم نگاه قشنگتون🌿
بزرگواران همانطوری که اول رمان گفته شد این رمان با پایانی خوش تموم میشه☺️🌹
و نویسنده این رمان : به قلم خانم اسماء مومنی هست✍
#همراهمون_باشید
|°•🕊🌹|
#طنز_جبهه|😁|
#لبخند_های_خاکی|🤓|
خرمشهر بودیم !
آشپز و کمک آشپز |👨🍳| تازه وارد بودند و با شوخی بچه ها نا آشنا |😐|
آشپز سفره رو انداخت وسط سنگر و بعد بشقاب ها |🍽| رو چید جلوی بچه ها
رفت نون بیاره که علیرضا بلند شد |🧔🏻| و گفت ( بچه ها ! یادتون نره ! ) |👍🏻😎|
آشپز اومد |👨🍳| و تند تند دوتا نون |🥖| گذاشت جلوی هر نفر و رفت|🚶♂|
بچه ها تند ، نون ها رو گذاشتند زیر پیراهنشون|🤭🤦♂|
کمک آشپز اومد نگاه سفره کرد ، تعجب کرد|🙄😳|
تند تند برای هر نفر دوتا کوکو |🥔🥚| گذاشت و رفت| 👣|
بچه ها با سرعت کوکوها رو گذاشتند لای نون هایی که زیر پیراهنشون بود| 🤦♂😄|
آشپز و کمک آشپز اومدن بالا سر بچه ها |💔😡|
زل زدند به سفره |👀| بچه ها هم شروع کردند به گفتن شعار همیشگی ( ما گشنمونه یا لله ! ) |🥄|
که حاجی داخل سنگر شد و گفت چخبره ؟ |🤷♂|
آشپز دوید |🚶♂|روبروی حاجی و گفت حاجی
اینا دیگه کیند... |😡|
کجا بودند!
دیوونه اند یا موجی ؟!!|😬😶|
فرمانده با خنده پرسید چی شده ؟ |😁|
آشپز گفت تو چشم بهم زدنی مثل آفریقائی های گشنه هرچی بود بلعیدند !!|😂😂😂|
آشپز داشت بلبل زبونی میکرد که بچه ها نون ها و کوکو ها رو یواشکی گذاشتند تو سفره
حاجی گفت این بیچاره ها که هنوز غذاشونو نخوردند |😳🤷♂|
آشپز نگاه سفره کرد ، کمی چشماشو باز و بسته کرد |😳🙄|
با تعجب سرش رو تکونی داد |🤭| و گفت جلل الخالق !؟
اینها دیوونه اند یا اجنه؟! |😱|
و بعد رفت تو آشپز خونه....
هنوز نرفته بود که صدای خنده بچه ها سنگرو لرزوند|🤣🤣🤣🤣🤗|
"بـہوقتعـٰاشقے"
یا ابا عبدالله✨
عاقلآننیست
کهعلامۀ
دورانباشد!
عاقلآناست؛
کهازعشقتو
دیوانهشود(؛♥️
#دختران -چادری
| دو تا خط وجود دارند که اگر دو طرف
یک عدد قرار بگیرند ...|🔠|
اون عدد را [مثبت➕] می کنند..
حتی اگر{ منفی➖ } باشه...🖤
اون دو تا |خط| اسمش قدر مطلقه...↓
چادر من!❣←
قدر مطلق من است...◾️
چه خوب باشم چه بد!🙃)🦋/
از من انسانی خوب می سازد😇💝
#چادرانه🌸
🥀بے بےِ دلمـ
گاه ڪه تڪه پاره هاے وجودم ،راهے حرمت❣ میشود،حسرت مےخورد
حسرت مےخورد😔
ڪه اے ڪاش
.....
اے ڪاش
من هم مدافع حرمت 🕌بودم
ناگاه از میان پرده هاےدلم ،
اشڪم ،احساسم ،
مولا خطابم مےڪند:
#دخترڪم ،فرشتهے💖 من !
دامنت ڪه #پاڪ بماند
پرچم زینب سرفراز است
تو در سنڱر خود بجنڱ و
رها مڪن عفتتـــ را
#تـو مدافع چـادر🖤🍃زینبمـ باش
و آنان مدافع حرمش🕌💚...
👈فرشته ے الهے !
خوب میدانم☝️
ڪه ڪم از دفاع حرم نیست✋
این #دامنپاڪت ✨....
#منـمباچـادروعفتوپاڪےاممدافعحـرممـ😍
#تلنگــࢪانھ
🌗میدونی ضرب المثل
«سرش بره قولش نمیره»
ازکجااومده؟؟
روی دستش "پسرش" رفت
ولی "قولش نه"
نیزه ها تا "جگرش" رفت
ولی "قولش نه"
این چه خورشید غریبی است که با
حالِ نزار پای "نعش قمرش" رفت
ولی "قولش نه"
شیر مردی که در آن واقعه "هفتاد و دو"
بار دست غم بر "کمرش" رفت
ولی "قولش نه"
هر کجا می نگری "نام حسین است و
حسین" ای دمش گرم "سرش" رفت
ولی "قولش نه" 😔🥀
«صلے الله علیک یا اباعبدالله »🌸
∞♥∞
#تلنگرانہ🌱
🎙حجتالاسلامقرائتی:
وقتے#پلیـس بهشمامیگهلطفا #گـواهینامه!
شمااگهپاسپورت,شناسنامه,کارتملییاحتے کارتنمایندگے مجلسروهمنشون بدیبازممیگه #گواهینامه...!
وقتیاوندنیاگفتن#نماز؛
هرچے دمازانسانیت,معرفتو...بزنی
بهتمیگنهمهاینهاخوبهشمااصلکاری
رونشونبده..#نماز ...:)🖇🌸
❝↯•••🌱
چہزیبا "شهادت"...💔
بہپایتانپیچیددرایندنیا ؛
ونگذاشتیددنیاپاپیچتانشود (:"
📌بیاینصفحہی
#گوشیمونو
ست کنیم...
بهمناسبتِنزدیکےِ
#شھادتِسردارمون🖤
هر کدوم که ست کردین اسکرین شاتش رو واسمون بفرستین😇
اولین نفر هم خودم☺👆