#سخن_بزرگان✋🏻🌱
طاعتوعبادت
بدونِکنترلِنفسسودۍنداره ؛
اگہصدسالَمبگذرهولےنفسِخُودتوکنترلنکنے
نگاهتو
نتونےکنترلکنے؛توزندگیتدرجامیزنے🚶🏻♂
◍آیتاللهحقشناس
{🕊} #شهـیدطـوری
🥀 شهیدعلےچیتسازان :
کسے میتواند از سیم خاردار هاۍ دشمن عبور کند ، که در سیم خاردار هاۍ #نفس خود گیر نکرده باشد..(:🎈
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌱🤲
•
.
میخـوام یھ مدت تنھـا باشم؛ دیالوگـے
کھ بوے رفتنِ آدما رو میده :))🏌🏻♀!
⸀💛🌻˼
ولییهچیبگمصرفاجهتاینکه
بهمونبربخوره!!
برا،نیومدنیوسفزهراخیلیکار
کردیمنگونه!!
خب؟!🥀
چونهمونگناهۍکہمیکنیم
هموندعاۍکهنمیخونیم
اینکارااومدنشونوبهتعویق
میندازه!💔
|✨| #تفکرانهـ
•|♥️🌱|•
•| #بیو🦋~
ارباب کربُبَلایم نبری..؛
مشکل نیست..؛ ➜
توفقط نگیر ز من ↆ
⌈حسین⌋ گفتن را!
آدینه ها غروب که دلگیر می شوم
در انتظار ماه رخت پیر می شوم
چون شبنمی به شستن گرد و غبار دل
از آبشار دیده سرازیر می شوم
دستِ خالی زِ من و تارِ عبایش با تو
مُژهای از من و خاکِ کفِ پایش با تو
زحمتِ روضهیمان هم که فقط با زهراست
قندش از مادرِ تو مزهیِ چایش با تو
#رمان_حورا
#قسمت_پنجاه
_می خوام اسامی دانشجویان برتر رو بگم که نمرات چشم گیری در این ترم و ترم های گذشته اوردند.
خانم لیلا فرهمند
آقای مجید برزویی
آقای رضا مشتاقیان
خانم حورا خردمند
و جناب آقای محمدرضا غربالی
تشریف بیارید یک قدم جلوتر تا دوستان زیارتتون کنند.
بچه ها جلو آمدند و همه تشویق کردند. حورا سرش پایین بود و هیچکس را نگاه نمی کرد.
داشت با خود جملاتی که قرار بود بگوید را تکرار می کرد.
به ترتیب پشت تریبون رفتند و سخنرانی کوتاهی کردند. نوبت حورا شد.
موقر و متین با صدایی آرام گفت:خوش آمد میگم خدمت همه دوستان و دانشجویان عزیز.
همه انسان ها هدف هایی دارند که رسیدن به اونها براشون آرزوست. من هم هدف ها و نیت هایی دارم که برای رسیدن به اونها دو چیز رو همیشه سرلوحه قرار میدم برای خودم. اولیش توکل به خدا و دومیش تلاش برای رسیدن به خواسته هامه.
به نظر من مشاور خوب مشاوریه که به جای درد مردم، روحشون رو دوا کنه.
روحی که تو سختیا و مشکلات زندگی کدر و تیره شده. دلی که ممکنه انقدر پر از کینه شده باشه که دیگه جایی برای مهربونی نداشته باشه.
باید اینو بدونیم که هرچیزی
اگر نادرست بود، بی اعتنا باشیم.
اگر غیر منصفانه بود، عصبانی نشیم.
اگر از روی نادانی بود، لبخند بزنیم.
اگر عادلانه بود، از آن درس بگیریم.
دوست دارم روزی به جایی برسم که بتونم رو پای خودم بایستم و زندگیمو هرچند خوب و بد خودم بگذرونم.
زندگی زیباست؛ اگر با معنی باشد، زیباتر است.
سخن زیباست؛ وقتی صادقانه باشد، زیبا تر است.
بخشش زیباست؛ اگر باعشق قرین باشد، زیبا تر است. زمان زیباست؛وقتی با یادگیری توام باشد، زیباتر است
رفتن زیباست؛ اگر برای رسیدن به هدف باشد، زیبا تر است.
خداحافظی زیباست؛اگر با دیدار دوباره همراه باشد، زیباتر است.
ممنون که به حرفای خسته کننده من گوش دادید. موفق باشید..
صدای دست و جیغ و فریاد سالن را پر کرد.
#نویسنده_زهرا_بانو
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
#رمان_حورا
#قسمت_پنجاه_و_یکم
حورا که از تریبون پایین رفت آقای رضایی همان مرد جاافتاده که برای معرفی دانشجویان روی سن آمده بود با افتخار دستی زد و پشت بلندگو گفت:خانم خردمند من تو وجود شما مشاوره ای فوق العاده و بسیار موفق رو میبینم که میتونه هر دردی رو درمان کنه.
واقعا از سخن های شما استفاده کردیم.
دوباره همه دست زدند و بالاخره جشن با پزیرایی مختصری تمام شد.
دانشجویان برای عکس گرفتن کمی منتظر ماندند.
خبر نگاران دانشگاه و بقیه همراهان دوزبین های خود را اماده کرده بودند و تند تند عکس می گرفتند.
هدی دوربینش را به خواهرش داد و گفت:هدیه جون یک عکس قشنگ از من و حورا بگیر.
با تقدیر نامه ها کنار پرده سن ایستادند و هدیه عکس گرفت.
چند عکس دیگر با ژست هاس مختلف هم گرفتند تا حورا از دور کسی را دید که دست و پایش را گم کرد.
_امیر مهدی اینجا چی کار میکنه؟
هدی با تعجب مسیر نگاه حورا را گرفت تا به امیر مهدی رسید.
_مگه نگفتی دانشجو همین دانشگاهه؟ خب اومده جشن مگه کار بدی کرده؟
_ن...نه..
_چته چرا هول کردی؟
_ آخه داره میاد جلو.
حورا سرفه ای کرد و لباسش را مرتب کرد. نمی دانست چرا دوست ندارد امیر مهدی او را بدون چادر ببیند.
امیر مهدی جلو امد و سلام کرد.
_سلام مشاوره های آینده. حالتون خوبه؟
هدی سریع گفت:سلام خوبین شما؟ممنون خدا از دهنتون بشنوه.
حورا هم سلامی کرد و با خجالت تشکر کرد.
_حورا خانم پشت تریبون که خوب حرف می زدین الان چه کم حرف شدین.
هدی با شوخی گفت:این پسر که میبینه همینجوری عرق میریزه شر شر..
حورا محکم به بازوی هدی کوباند و سرش را بالا گرفت.
_هدی جان شوخی میکنن. من فکر نمی کردم شملا رو اینجا ببینم فقط.
امیر مهدی لبخند دلنشینی زد و گفت:می خواستم موفقیت دوستای دانشجو رو ببینم. منظورم همتونه.
سپس دستانش را داخل جیبش فرو کرد و گفت:بهتون تبریک میگم امیدوارم همیشه همین طور موفق باشید و مثل ستاره بدرخشید.
هر دو تشکر کردند تا اینکه هدیه امد و به خواهرش گفت:بابا اومده هدی بریم.
_با اجازه من برم لباسامو عوض کنم و برم. با من امری ندارین؟
_نه آبجی برو به سلامت.
_خدانگهدار.
هدی که رفت، حورا به امیر مهدی گفت:منم دیگه برم دوست ندارم به شب بخوره که برسم خونه.
_ میخواین برسونمتون؟!
_ نه ممنونم. خوشحال شدم زیارتتون کردم. خدانگهدار.
_ خدافظ
#نویسنده_زهرا_بانو
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"