#رمان_حورا
#قسمت_شانزدهم
_ببین پسرم حورا توخونه وضعیت خوبے نداره قبول داری؟
_بله
_من دارم این ڪارو میڪنم ڪه از شر مادرت نجات پیدا ڪنه و راحت شه. مگر نه من بد دختر خواهرم رو ڪه نمے خوام.
مهرزاد در دلش گفت:اگه بدشو نمے خواستین، نمے زاشتین زنتون عذابش بده و زندگے رو براش جهنم ڪنه.
_مهرزاد اون دختر تو این سال ها به لطف مادرت سختے زیادے دیده میخوام بقیه زندگیش خوش و خرم و در رفاه باشه. میفهمی؟
_پدر من اینجورے ڪه دارین بدبخت ترش مے ڪنین. اون مرتیڪه پیر خرفت داره صداے ڪلنگ قبرش میاد. حورا هنوز ۲۲سالشه. خواهش میڪنم بدتر نڪنین اوضاع رو. فقط به خاطر پول حورا رو از دست ندین.
_سعیدی فقط۴۵سالشه.
_همسن شوهر عمه است هه..جای پدر حوراست.
اقا رضا عصبے شد و برخواست.
_به تو هیچ ربطے نداره مهرزاد. دخالت نڪن و برگرد خونه.
مهرزاد هم برخواست و گفت:من نمیزارم زندگے حورا رو تباه ڪنین.
_تو چیڪاره اے مگه؟فضولی نڪن فهمیدی؟سرت به ڪار خودت باشه اختیار حورا دست منه.
مهرزاد دندان هایش را به هم فشرد و گفت:حالا میبینیم.
با سرعت اتاق را ترک ڪرد و از شرڪت خارج شد. آنقدر عصبانے بود ڪه فقط دعا ڪرد سعیدے را نبیند. مگر نه او را زنده نمیگذاشت.
تا خانه راهے نبود اما راهش را ڪج ڪرد ڪه بیشتر در راه باشد. موبایلش دوبار زنگ خورد اما جواب نداد و آخر هم خاموش ڪرد.
"روزهاےم را
خیابان هاے شهر مے گیرند
شبهایم را ؛ "فڪرهاے تو"!
بیولوژی هم نخوانده باشی
مے فهمے چه مرگم شده است!"
#نویسنده_زهرا_بانو
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_شانزدهم
روبه روی باشگاه بدنسازی که نمای شیکی داشت ایستاد ، با اینکه به خاطر حرف
های آن شب کمیل هنوز عصبی بود، اما باید از این قضیه سر درمی آورد.
آیفون را زد و منتظر ماند اما جوابی نشنید،تا می خواست دوباره آیفون را بزند،در باز
شد و مرد گنده ای از باشگاه خارج شد،سمانه از نگاه خیره اش لرزی بر تنش افتاد؛
ــ بفرمایید خانوم
ــ با آقای برزگر کار داشتم
ــ اوه با کمیل چیکار داری؟بفرمایید داخل،دم در بَده.
و خودش به حرف بی مزه اش خندید!
سمانه کمیل و باشگاه لعنتیش را در دلش مورد عنایت قرار داد.
ــ بهشون بگید دخترخاله اشون دم در منتظرشون هست
و از آنجا دور شد و کناری ایستاد.
پسره که دانسته بود چه گندی زده زیر لب غر زد:
ــ خاک تو سرت پیمان، الان اگه کمیل بفهمه اینجوری به ناموسش گفتی خفت
میکنه
سمانه می دانست آمدن به اینجا اشتباه بزرگی بود اما باید با کمیل حرف می زد.
بعد از چند دقیقه کمیل از باشگاه خارج شد و با دیدن سمانه اخمی کرد و به طرفش
آمد:
ــ سلام ، برای چی اومدید اینجا؟
ــ علیک السلام بی دلیل نیومدم پس لازم نیست این همه عصبی بشید
کمیل دستی به صورتش کشید و گفت:
ــ من همیشه به شما و صغری گفتم که نمیخوام یک بارم به باشگاه من بیاید
ــ من این وقت شب برای صحبت کردن در مورد گفته هاتون نیومدم،اومدم در مورد
چیز دیگه ای صحبت کنم!
ــ اگه در مورد حرف های اون شبه،که من معذرت...
ــ اصلا نمیخوام حتی اون شب یادم بیاد،در مورد چیزی که دارید از ما پنهون
میکنید اومدم سوال بپرسم.
ــ چیزی که من پنهون میکنم؟؟اونوقت چه چیزی؟
ــ چیزی که دارید هر کاری میکنید که کسی نفهمه،راست و حسینی بگید شما
کارتون چیه؟
کمیل اخمی کرد و گفت:
ــ سید و خاله فرحناز یادتون ندادن تو کار بقیه دخالت نکنید؟؟
ــ چرا اتفاقا یادم دادن،اینم یادم دادن اگه کار بقیه مربوط به من و عزیزانم بشه
دخالت کنم.
ــ کدوم قسمت از کارام به شما و عزیزانتون مربوط میشه اونوقت
سمانه نفس عمیقی کشید وگفت:
ــ اینکه از در خونه ی عزیز تا دانشگاه ماشینی مارو تعقیب کنه،اینکه شما برای
اینکه نمیخواید اتفاقاتی که برای کسی به اسم رضا برای شما اتفاق بیفته و همه ی
وقت دم در منتظر ما موندید،بازم بگم؟؟
کمیل شوکه به سمانه نگاه کرد
ــ بگم که همون ماشین اون روز نزدیک بود اسید بپاشه روی صورت خواهرت
کمیل با صدای بلندی گفت:
ــ بسه
ــ چرا بزارید ادامه بدم
کمیل فریاد زد:
ــ میگم بس کنید
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
#من_با_تو
#قسمت_شانزدهم
بهار از آغوشم بیرون اومد و گفت :
ــ مطمئنى نمیخوای بیای؟
گونہش رو بوسیدم و گفتم :
ــ میخواستم مےاومدم عزیزم،برو بهت خوش بگذرہ!
با حالت خاصے نگاهم ڪرد و گفت :
ــ باشہ خیلے دعات میڪنم...!
چیزی نگفتم و لبخند زدم...! مثل بچہ ها لبش رو غنچہ ڪرد و گفت :
ــ هانے بدون تو خوش نمیگذرہ!
خواستم چیزی بگم ڪہ برگشت سمت راستش رو نگاہ ڪرد و بلند گفت :
ــ آقای سهیلے!
سهیلے برگشت بہ سمت ما،آروم و سر بہ زیر اومد ڪنارمون!
ــ بلہ در خدمتم... فقط میشد چند قدم بیاید اون ور تر آروم صدام ڪنید...
همونطور ڪہ نگاهش بہ زمین بود با چاشنے لبخند اضافہ ڪرد :
ــ گوش هام سنگین نیست!
شاید اگر ڪسے دیگہ بود با شنیدن این حرف ها عصبے میشدم و چندتا حرف سنگین بارش میڪردم اما لحنش طوری نبود ڪہ ناراحت بشے لحنش آروم بود
حتے بهار حساس،بہ جای اینڪہ عصبے بشہ خجالت زدہ گفت :
ــ عذر میخوام!
سهیلے تسبیح سفید رنگش رو دور مچش پیچید و گفت :
ــ مثل اینڪہ ڪارم داشتید!
بهار بہ خودش اومد و سریع گفت :
ــ جا هست دوستم بیاد؟
سهیلے سریع گفت :
ــ بلہ اتفاقا یہ جایخالے موندہ!
بهار با خوشحالےنگاهم ڪرد و گفت:
ــ ببین میگم قسمتتہ!
نفس عمیقے ڪشیدم
سرم رو تڪون دادم و گفتم :
ــ من دیگہ میرم،تو هم برو تا قطار نرفتہ!
نگاهے بہ سهیلے انداختم،توقع داشتم با تعجب نگاهم ڪنہ یا نگاہ بدی بهم بندازہ ڪہ معنے نگاهش (بےلیاقت ڪافر) باشہ اما همونطور با چهرہ آروم نگاهش بہ زمین بود و خبری از تعجب یا حالت دیگہ ای تو چهرہ ش نبود! آروم گفت :
ــ من دیگہ برم...
شما هم سریع بیاید جا نمونید!
رفت بہ سمت چندتا از دانشجوهاو مشغول صحبت ڪردن شد!
بهار با ذوق گفت :
ــ دیدی چہ باحال امر بہ معروف و نهے از منڪر ڪرد؟! بیخود ڪہ بهش نمیگن طلبہ باحالہ!
با شیطنت نگاهش ڪردم و گفتم :
ــ مبارڪہ!
با آرنجش ڪوبید تو پهلوم و گفت :
ــ چرا نمیای تو؟!
آخے گفتم و دستم رو گذاشتم روی پهلوم! با صورت درهم رفتہ گفتم :
ــ خیرہ سرت زائرى! پیچوندی!
با ناراحتے نگاهم ڪرد...
ــ نپیچوندم، زدم تا ادب بشے پرت و پلا نگے،هانیہ تو دوست نداری بیای درستہ؟
ــ این ڪہ از اول مشخص بود!
ــ باشہ...پس من برم!
دوبارہ همدیگہ رو بغل ڪردیم،چادرش رو مرتب ڪرد و سوار قطار شد! از پشت پنجرہ نگاهم میڪرد،براش دست تڪون دادم! شیشہ پنجرہ رو ڪشید ڪنار! قطار شروع بہ حرڪت ڪرد!
بهار گفت :
ــ هانیہ بیا صدام بهت برسہ!
شروع ڪردم دنبال قطار رفتن! صداش رو بہ زور میشنیدم،دستش رو گذاشت ڪنار دهنش و گفت :
ــ هانیہ هنوز یہ جایخالے موندہ!
جالے خالیت پر نشدہ! ببین چقدر برای آقا عزیزی ڪہ جایگزین برات نذاشتہ! خیلے دعات میڪنم... خدافظے!
قطار رفت...
و من با حال عجیبے بہ قطاری ڪہ خیلے ازم دور شدہ بود...
خیرہ شدم...!
به قَلَــــم لیلی سلطانی
❤️ #عاشقـــانه_دو_مدافـــع❤️
#قسمت_شانزدهم
_با همیـݧ فکر به خواب رفتم...
چند روزم با همیـݧ افکار گذشت
هر روز کانال هاے تلوزیونو اینورو اونور میکردم ک شاید یہ برنامہ اے مستندے چیزے درباره ے شهدا نشوݧ بده اما خبرے نبود
_بعد از مدت ها رفتم سراغ گوشیم پیداش نمیکردم همہ جاے کشو کمدو گشتم نبود کہ نبود
رفتم سراغ مامانم میخواستم ازش بپرسم کہ گوشیم کجاست اما نمیشد نمیتونستم بعد دوماه حرف بزنم
مظلومانہ نگاش میکردم و نمیتونستم حرف بزنم آخرم پشیموݧ شدم و رفتم تو اتاقم
_بعد از مدت ها یہ بغض کوچیکے تو گلوم بود دلم میخواست گریہ کنم اما انگار اشک چشام خشک شده بود
_تنهاچیزے کہ ایـݧ روزها یکم آرومم میکرد فکر کردݧ ب اوݧ برنامہ اے کہ درباره ے شهداے گمنام بود.
اوݧ شب بعد از مدت ها باخدا حرف زدم:
"خدا جوݧ منم اسماء
هنوز منو یادت هست؟یادم نمیاد آخریـݧ دفہ کے باهات حرف زدم!،
بگذریم...
حال و روزمو میبینے اسماء همیشہ شادو خندوݧ افسردگے گرفتہ و نمیتونہ حرف بزنہ اسمائے کہ شاگرد اول کلاس بود و همہ بهش میگفتـݧ خانم مهندس الاݧ افتاده گوشہ ے اتاقش حتے اشک هم نمیتونہ بریزه
نمیدونم تقصیر کیه؟؟؟
مخالفت ماماݧ یا بے معرفتے رامیـݧ یاشاید حماقت خودم یا حتی شاید قسمت نمیدونم..."
_خدایا نقاشیام همہ سیاه و تاریکـݧ
نمیدونم قراره آینده چہ اتفاقے براے خودم و زندگیم بیوفتہ
کمکم کـݧ نزار از اینے کہ هستم بدتر بشم
همونطور خوابم برد...اون شب یہ خوابے دیدم کہ راه زندگیمو عوض کرد خواب دیدم یہ مرد جوون کہ چهرش مشخص نیست اومد سمت مـݧ و ازم پرسید اسم شما
اسماء خانمہ؟!
_بلہ اسمم اسماست
بعد در حالے کہ ی چادر مشکے دستش بود اومد سمت مـݧ و گفت بیا ایـݧ یہ هدیست از طرف مـݧ بہ تو
چادر و از دستش گرفتم و گفتم ایـݧ چیہ
ارثیہ ے حضرت زهرا
شما کے هستید چرا چهرتوݧ مشخص نیست
مـݧ یکے از اوݧ شهداے گمنامم ک چند روزپیش تشیعش کردݧ
_خب مـݧ چرا باید ایـݧ چادرو سر کنم؟
مگہ دیشب از خدا کمک نخواستے
چرا اما...
اما نداره خیلے وقت پیشا باید ازش کمک میخواستے خیلے وقت بود منتظرت بود ایـݧ چادر کمکت میکنہ
کمکت میکنہ کہ گذشتتو فراموش کنے و حالت خوب بشہ مـݧ و بقیہ ے شهدا بخاطر حفظ حرمت ایـݧ چادر جونموݧ و دادیم اوݧ پیش تو امانتہ مواظبش باش ...
باصداے اذاݧ صبح از خواب بیدار شدم حال عجیبے داشتم
بلند شدم وضو گرفتم کہ ونماز بخونم آخریـݧ بارے کہ نماز خوندم سہ سال پیش بود
_نمازمو کہ خوندم احساس آرامش میکردم تا حالا ایـݧ حس و تجربہ نکردم سر سجاده ے نماز بودم تسبیحو گرفتم دستم و مشغول ذکر گفتـݧ شدم
_بہ خوابے کہ دیدم فکر میکردم ماماݧ بزرگ همیشہ میگفت خوابے کہ قبل اذاݧ صبح ببینے تعبیر میشہ
اشک تو چشام جم شد
یکدفہ بغضم ترکید و بعد از مدت ها گریہ کردم
بلند بلند گریہ میکردم اما دلیلش و نمیدونستم مطمعـݧ بودم بخاطر رامیـݧ نیست
ماماݧ و بابا اردلاݧ سریع اومدݧ تو اتاق کہ ببیننـݧ چہ اتفاقے افتاده وقتے منو رو سجاده نماز درحالے کہ هق هق گریہ میکردم دیدݧ خیلے خوشحال شدݧ ماماݧ اشک میریخت و خدا رو شکر میکرد اردلاݧ و بابا هم اشک تو چشماشوݧ جمع شده بود و همو در آغوش کشیده بودند..
* _ #نویسنده✍
#خانوم.علـــی.آبادی
ادامــه.دارد....
✨﷽✨
#غدیرۍام♥••
#قسمت_شانزدهم••
اَلحَمـدُلِلهِالَّذےجَعَلـَنامِنَالمُتِمَسـِّکین
بِوِلایَتِالأَمیرِالمُؤمِـنین
عَلِیِابنِأَبےطالِب عَلیهِ الصَّلاةُ وَ السَّلَام.:)💛
💠دلایل نقلی اثبات حقانیت امیرالمؤمنین علی علیه السّلام
⚪️۵. آیه تبلیغ
🍃 يَا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ وَإِن لَّمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ إِنَّ اللَّهَ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكَافِرِينَ
ﺍﻱ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ! ﺁﻧﭽﻪ ﺍﺯ ﺳﻮﻱ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺕ ﺑﺮ ﺗﻮ ﻧﺎﺯﻝ ﺷﺪﻩ به مردم برسان ﻭ ﺍﮔﺮ ﺍﻧﺠﺎم ﻧﺪﻫﻲ رسالت ﺧﺪﺍ ﺭﺍ انجام نداده ﺍﻱ ﻭ ﺧﺪﺍ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﺮﺩم حفظ ﻣﻰ کند. ﺧﺪﺍوند ﻛﺎﻓﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻫﺪﺍﻳﺖ ﻧﻤﻰ ﻛﻨﺪ.۱
✨لحن آیه جوریه که نشون میده مأموریت سنگینه که با ترکش رسالت ناقص میمونه.
این مأموریت به هیچ وجه مربوط به توحید یا مبارزه یا چیزای دیگه نبوده چونکه تا زمان نزول آیه، این قبیل مسائل حل شده بود.
🍃با توجه به اینکه این آیه در سال آخر عمر پیامبر ﷺ نازل شده بدون تردید مربوط به مسأله امامت و جانشینی پیامبر هستش و حتی گروهی زیادی از دانشمندان اهل سنت (از مفسّران و مؤرّخان) اعتراف کردن که آیه مذکور درباره حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السّلام و داستان غدیر نازل شده.
🔅مرحوم علامه امینی(رضوان الله تعالی علیه) در کتاب شریف"الغدیر" حدیث غدیر رو از صد و ده نفر از صحابه و از سیصد و شصت دانشمند و کتاب معروف اسلامی نقل کردن و هیچ کس در صدور حدیث تردید نکردن به طوری که اگه جز آیه تبلیغ و حدیث غدیر هیچ آیه و حدیثی در دست نداشتیم، برای اثبات خلافت بلافصل امام علی علیه السلام کافی بود.
🌸البته آیات دیگه ای هم در شأن امیرالمؤمنین و فرزندانشون و بحث امامت نازل شده و ما معتقدیم قرآن مفسّر اهل بیت و اهل بیت مفسّر قرآنند و طبق حدیث ثقلين هرگز از هم دیگه جدا نمیشن.
🌱در این رابطه می تونید به تفسیر های روایی از قبیل "نورالثقلین" ، "تفسير برهان" ، "تفسير عیاشی" و کتاب "غایةالمرام" و کتب دیگه مراجعه کنین.
💠یه نکته جالب درباره علامه امینی بهتون بگم....
علامه امینی گفته: می خواین توی ثواب نوشتن کتاب الغدیر شریک باشین؟
هر وقت صلوات فرستادین "و عجل فرجهم" رو هم بگین تا توی ثواب نوشتن کتاب الغدیر شریک باشه.
🕊حالا برای شادی روح این عالم بزرگوار صلواتی همراه با "و عجل فرجهم" بفرستید.
⚜ادامه دارد....
📚پی نوشت ها
۱.آیه ۶۷ سوره مبارکه مائده