#رمان_حورا
#قسمت_هجدهم
_مگه چشه داداش؟
_چش نیست گوشه. خجالت بڪش از حورا یاد بگیر. از تو ڪوچیڪتره اما حجابے داره ڪه بیا و ببین. سرش تو راه دانشگاه بالا نمیاد روبروشو نگاه ڪنه. چادر سرش میڪنه جورے ڪه هیچڪس زیبایے هاشو نبینه.
اونوقت تو؟؟
_من به اون دختره ڪار ندارم.
دلےل نداره مثل اون امل باشم ڪه من عقاید خودمو دارم.
خون مهرزاد به جوش آمد و خواهرش را به خانه فرستاد.
_متاسفم ڪه به حیا و حجاب اون دختر میگے امل بازی.
سمت در ورودے رفت ڪه با حرف خواهرش متوقف شد.
_چےه طرفدارش شدے؟ حالا اون دختر شده معصوم و بے گناه اونوقت خواهرت شده مار هفت خط! هه
میدونستم این دختر پاک و مثلا با حیا با این مظلوم بازیاش قاپ داداش ما رو میدزده.
مهرزاد چیزے نگفت و مونا ادامه داد.
_چےه ساڪت شدی؟حرفام راسته مگه نه؟
سڪوتم ڪه علامت رضاست.
حورا هم میدونه دلباختشی؟
مهرزاد طرف خواهرش برگشت و گفت:اےن فضولیا به تو نیومده. تو برو به درس و مشقت برس بچه هر وقت بزرگ شدے بعد بیا تو ڪار بزرگترا دخالت ڪن.
با چشمان غرق در آتشش وارد خانه شد و در را محڪم به هم ڪوبید.
حورا با صداے ڪوبیده شدن در، ترسید و از جا پرید.
پرذه اتاق ڪوچڪش را ڪنار زد. مونا را دید ڪه مات و حیران وسط حیاط ایستاده بود.
حتما با مهرزاد دعوایش شده. اما سر چی؟
شانه بالا انداخت و با خود گفت:به من چه؟
دوباره نشست سر درس هایش و براے امتحان فردا حسابے آماده شد.
می دانست امشب هم نمیتواند بیرون برود براے شام.
نمی خواست با دایے اش روبرو شود و از او جواب بخواهند.
هنوز نمے دانست چه ڪند و چه ڪارے به صلاح اوست!
سپرده بود به خدا و خودش را هم مشغول درس هایش شده بود. آنقدر ڪه پیشنهاد دایے اش را فراموش ڪند.
#نویسنده_زهرا_بانو
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_هجدهم
صغری تا جایی که توانست ،به جان سمانه غر زده
بود و سمانه کاری جز شنیدن نداشت،با تشر های سمیه خانم ،صغری ساکت
شد،سمیه خانم لبخندی زد و روبه سمانه گفت:
ــ سمانه جان
ــ جانم خاله
ــ امروز هستی خونمون دیگه؟
ــ نه خاله جان کلی کار دارم ،فردا انتخاباته،باید برم دانشگاه
ــ خب بعد کارات برگرد
صغری هم با حالتی مظلوم به او خیره شد،سمانه خندید ومشتی به بازویش زد:
ــ جمع کن خودتو
ــ باور کن کارام زیادن،فردا بعد کارای انتخابات ،باید خبر کار کنیم،و چون صغری
نمیتونه بیاد من خسته باشم هم باید بیام خونتون
سمیه خانم لبخندی زد:
ــ خوش اومدی عزیز دلم
سمانه نگاهی به ساعتش انداخت
ــ من دیگه باید برم ،دیرم شد،خاله بی زحمت برام به آژانس میگیری
ــ باشه عزیزم
سمانه ب*و*سه ای بر روی گونه ی صغری زد و همراه سمیه خانم از اتاق خارج شدند.
بعد از اینکه کرایه را حساب کرد ،وارد دانشگاه شد،اوضاع دانشگاه بدجور آشفته
بود،
گروهایی که غیر مستقیم در حال تبلیغ نامزدها بودند،و گروهایی که لباس هایشان را
با رنگ های خاص ست کرده بودند، از کنار همه گذشت و وارد دفتر شد ،با سلام و
احوالپرسی با چندتا از دوستان وارد اتاقش شد ،که بشیری را دید،با تعجب به بشیری
خیره شد!!
بشیری سلام کرد،سمانه جواب سلام او را داد و منتظر دلیل ورود بدون اجازه اش به
اتاق کارش بود!
ــ آقای سهرابی گفتن این بسته های برگه A4 رو بزارم تو اتاقتون چون امروز زیاد
لازمتون میشه
ــ خیلی ممنون،اما من نیازی به برگه A4نداشتم،لطفا از این به بعد هم نبودم وارد
اتاق نشید.
بشیری بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد،سمانه نگاهی به بسته هایA4انداخت،نمی
دانست چرا اصلاحس خوبی به بشیری نداشت،سیستم را روشن کرد و مشغول
کارهایش شد.
با تمام شدن کارهایش از دانشگاه خارج شد ،محسن با او هماهنگ کرده بود که او به
دنبالش می آید، با دیدن ماشین محسن به طرف ماشین رفت و سوار شد:
ــ به به سلام خان داداش
ــ سلام و درود بر آجی بزرگوار
تا می خواست جواب دهد ،زینب از پشت دستانش را دور گردن سمانه پیچاند و جیغ
کنان سلام کرد،سمانه که شوکه شده بود،بلند خندید و زینب را از پشت سرش کشید
و روی پاهایش نشاند:
ــ سلام عزیزم،قربونت برم چقدر دلتنگت بودم
ب*و*سه ای بر روی گونه اش کاشت که زینب سریع با ب*و*سه ای بر روی پیشانی
اش جبران کرد.
ــ چه خوب شد زینبو اوردی،خستگی از تنم رفت
ــ دختر باباست دیگه،منم با اینکه گیرم،این چند روزم میدونم که خونه بیا نیستم یه
چند ساعت مرخصی گرفتم کارمو سپردم به یاسین اومدم خونه.
ــ ببخشید اذیتت کردم
ــ نه بابا این چه حرفیه مامان گفت شام بیایم دورهم باشیم،بعد ثریا گفت دانشگاهی
بیام دنبالت ،زینب هم گفت میاد.
ــ سمانه دوباره ب*و*سه ای بر موهای زینبی که آرام خیره به بیرون بود،زد.
با رسیدن به خانه ،سمانه همراه زینب وارد خانه شدند ،بعد از احوالپرسی ، به کمک
ثریا و فرحناز خانم رفت،سفره را پهن کردند و در کنار هم شام خوشمزه ای با
دستپخت ثریا خوردند . یاسین به محسن زنگ زده بود و از او خواست خودش را به محل کار برساند،بعد
خداحافظی ثریا و یاسین،زینب قبول نکرد که آن ها را همراهی کند و اصرار داشت
که امشب را کنار سمانه بماند و سمانه مطمئن بود که امشب خواب نخواهد داشت.
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
#من_با_تو
#قسمت_هجدهم
روی پلہ ها نشستم...
چند دقیقہ بعد بنیامین عصبے اومد بیرون،بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ رفت سمت در خروجے!
سهیلے هم اومد بیرون، اطرافش رو نگاہ میڪرد، انگار دنبال من بود!
از روی پلہ ها بلند شدم.
ــ آقای سهیلے!
با شنیدن صدای من...برگشت سمتم،سر بہ زیر اومد ڪنارم
ــ بہ حراست دانشگاہ گزارش دادم تو دانشگاہ نمیتونہ ڪاری ڪنہ اما خارج از دانشگاہ.......
مڪثے ڪرد و گفت :
ــ موبایلشو برای اطمینان گرفتم!
خجالت ڪشیدم،احساس میڪردم دارم آب میشم! سرم رو انداختم پایین، مِن مِن ڪنان گفتم :
ــ هے...هیچے نیست...!!
چے مےگفتم بہ یہ پسرہ غریبہ؟! تازہ داشتم معنے شرم رو مےفهمیدم!
نفسے تازہ ڪردم :
ــ چیز خاصے بین مون نبود
میخواست بہ بچہ های ڪلاس و خانوادم بگہ!
بہ چهرہش نگاہ ڪردم،آروم و متفڪر!
وقتے دید چیزی نمیگم گفت :
ــ از پدرتون اجازہ گرفتید؟!
با تعجبنگاهش ڪردم!
ــ بابت چے؟!
ــ اینڪہ دوست پسر داشتہ باشید؟!
خواستم بگم پسره احمق و بےشرم برم چہ اجازہای بگیرم ڪہ با لبخند گفت :
ــ هرچے تو دلتون گفتید بہ دیوار!
بند ڪیفش رو
انداخت روی دوشش و گفت :
ــ وقتے انقدر براتون شرم آورہ ڪہ پدرتون در جریان باشہ پس چرا انجامش دادید؟!گفتم اجازہ گرفتید سریع میخواستید فحشم بدید ڪہ بےحیا این چہ حرفیہ؟! پس چرا از پشت خنجر میزنید؟
با شنیدن حرف هاش
لبم رو گزیدم،حرف حساب جواب نداشت! با یاد پدر و برادرم قلبم ایستاد،داشتم از خجالت مےمردم!
زل زد بہ پلہ های دانشگاہ و گفت :
ــ من شناختے از شما ندارم اما یا چیزی تو زندگےتون گم ڪردید یا ڪم دارید ڪہ رفتید سراغ چیزی ڪہ جاش رو براتون پر ڪنہ اگہ اینطور نیست پس یہ دلیل بدتر دارہ!
نفسے ڪشید و ادامہ داد :
ــ من ڪہ ڪارہای نیستم اما چندتا استاد خوب هستن معرفے ڪنم؟
نفس بلندی ڪشیدم،فڪرڪنم معنے نفسم رو فهمید!
ــ هیچڪس بہ اندازہ خودم نمیتونہ ڪمڪم ڪنہ!
لبخندی زد...
ــ دقیقا...! یہ سوال بپرسم؟
آروم گفتم : ــ بفرمایید!
ــ معنویات چقدر تو زندگےتون نقش دارہ؟
چیزی نگفتم،هیچ نقشے نداشتن!
اگر هم قبلا بود با خواست خودم نبود ظاهر بود برای رسیدن بہ امین! مثل امین بودن! برای خودم هیچے!
سڪوت رو شڪست :
ــ گمشدہ تون پیدا شد،برید دنبالش خدانگهدار!
از فڪر اومدم بیرون، تازہ یادم افتاد ڪہ از مشهد برگشتہ خواستم چیزی بگم ڪہ دیدم باهام فاصلہ دارہ!با دست زدم بہ پیشونیم،ادبت رو قربون هانیہ!
جملہ آخرش پیچید تو گوشم :
گمشدہ تون پیدا شد،برید دنبالش!
نگاهے بہ آسمون ڪردم...
ــ هستے؟!
بہ سهیلے ڪہ داشت میرفت اشارہ ڪردم و ادامہ دادم : اینم از اون بندہ خوباتہ ڪہ وسیلہ میشن؟!
انگار ڪسے ڪنارم بود...
سرم رو برگردوندم اما هیچڪس نبود!
بےاختیار گفتم :
ــ از رگ گردن نزدیڪتر...!
به قَلَــــم لیلی سلطانی
❤️ #عاشقـــانه_دو_مدافـــع❤️
#قسمت_هجدهم
خیلے دوست داشتم تو مراسم تشییع شهدا شرکت کنم تا حالا نرفتہ بودم براے همیـن قبول کردم.
کتاب هایے رو کہ زهرا دوستم داده بود و شروع کردم بہ خوندن،خیلے برام جذاب و جالب بود.
وقتے میخوندم کہ با وجود تمام عشق و علاقہ اے کہ بیـن یہ شهید و همسرش وجود داشتہ با ایـن حال بہ جنگ میره و اونو تنها میزاره و در مقابل همسرش صبورانہ منتظر میمونہ و شهادت شوهرشو باعث افتخار میدونہ قلبم بہ درد میومد.
یا پسرے کہ بہ هر قیمتے کہ شده پدر و مادرشو راضے میکرد کہ به جبهہ بره
پسر بچہ هایے کہ تو شناسنامہ هاشون دست میبردند تا اجازه ے رفتـن بہ جبهہ رو بهشون بدن.
دختر بچہ هایے کہ هر شب منتظر برگشت پدرشون،چشمشون بہ نور بود و شهادت پدرشون و باور نمیکرد.
و...
واقعا ایـن ارزش ها قیمت نداره،هر کتابے رو کہ تموم میکردم در موردش یہ نقاشے میکشیدم
یہ بار عکس همون شهید و بر اساس عکسایے کہ تو کتاب بود ، یہ بار عکس دختر بچہ اے منتظر ، یہ بار عکس مادر پیرے کہ قاب عکس پسرش دستشہ و منتظره کہ جنازه ے پسرے رو کہ 20سال براش زحمت کشیده و بزرگش کرده رو براش بیارن.
هوا خیلے گرم بود قرار بود با زهرا بریم بهشت زهرا براے مراسم تشییع شهدا.
خیلے چادر سرکردن برام سخت بود با ایـن کہ چند ماه از چادرے شدنم هم میگذشت ولے بازم سخت بود دیگہ هر جورے کہ بود تحمل کردم و رفتم.
بهشت زهرا خیلے شلوغ بود انگار کل تهران جمع شده بودن اونجا فکر نمیکردم مردم انقدر معتقد باشـن،جدا از اون همہ جور آدم و میشد اونجا دید پیر و جوون،کوچیک و بزرگ،بی حجاب و باحجاب و...
شهدا دل همہ رو با خودشون برده بود.
پیکر شهدا رو آوردن همہ دویدن بہ سمتشون ،یہ عده روے پرچم ایران کہ روی جعبہ رو باهاش پوشونده بودن،یہ چیزایـے مینوشتـن،یہ عده چفیہ هاشونو تبرک میکردن،یہ عده دستشونو گذاشتہ بودن رو جعبہ و یہ چیزایے میگفتـن،در عین حال همشون هم اشک میریختـن
پیرزنے رو دیدم کہ عقب وایساده بود و یہ قاب عکس دستش بود و از گرما بے حال شده بود
رفتم پیشش و ازش پرسیدم:
مادر جان ایـت عکس کیہ؟؟؟
لبخند زد و گفت عکس پسرمہ منتظرشم گفتہ امروز میاد،بطرے آب و دادم بهش و ازش پرسیدم شما از کجا میدونے امروز میاد!؟
گفت:اومد بہ خوابم خودش بهم گفت کہ امروز میاد،بهش گفتم خوب چرا نمیرید جلو!؟
گفت:بهم گفتہ مادر شما وایسا خودم میام دنبالت،اشک تو چشام جم شد،دلم میخواست بهش کمک کنم،بهش گفتم:
مادر جان اخہ ایـن شهدا هویتشون مشخص شده اگہ پسر شمام بود حتما بهتون میگفتـن، جوابمو نداد.
بهش گفتم:
مادر جان شما وایسا اینجا مـن الان میام
رفتم جلو زهرا هم پیشم بود قاطے جمعیت شدیم و هولمون داد،جلو نفهمیدم چیشد سرمو آوردم بالا دیدم کنار جنازه ے شهدام،یہ احساسے بهم دست داد دست خودم نبود، همینطورے اشک از چشام میومد دستمو گذاشتم رو یکے از جعبہ ها یاد اون پیرزن افتادم زیر لب گفتم:خودت کمک کـن بہ اون پیرزن خیلے سختہ انتظار
جمعیت مارو بہ عقب برگردوند با زهرا گشتیم دنبال اون پیرزن،پیداش نکردیم نیم ساعت دنبالش گشتیم اما نبود دیگہ نا امید شده بودیم گفتیم حتما رفتہ داشتیم برمیگشتیم کہ دیدیم یہ عده جمع شدن و آمبولانس هم اومده رفتیم ببینیم چیشده پیرزن اونجا افتاده بود...
#نویسنده✍
#خانوم.علـــی.آبادی
ادامــه.دارد....
✨﷽✨
#غدیرۍام♥••
#قسمت_هجدهم••
اَلحَمـدُلِلهِالَّذےجَعَلـَنامِنَالمُتِمَسـِّکین
بِوِلایَتِالأَمیرِالمُؤمِـنین
عَلِیِابنِأَبےطالِب عَلیهِ الصَّلاةُ وَ السَّلَام.:)💛
💠ادامه مبحث حقانیت امیرالمؤمنین علی علیه السّلام
🍃خب تا اینجا که مشخص شد حدیث غدیر،حالا می پردازیم به یک شبهه که خیلی بین شیعه و سنی اختلاف هست.
اون شبهه و اشکال چیه؟🤨
✨اِشکال در معنای کلمه مولا
🔶بعضی از کسایی که دیدن سند حدیث مو لا درزش نمیره و قابل انکار نیستش اومدن توی معنای کلمه مولی تردید کردن و گفتن این کلمه به معنای دوسته.
عجب‼️😳
حالا ما با ده تا دلیل نشون میدیم کلمه مولی به معنی ولایت و رهبریه نه دوست.
⚪️۱. خود حضرت رسول ﷺ قبل از معرفی امیرالمؤمنین فرمودند:
"من اولی الناس بالمؤمنین من أنفسهم" و بعدش گفتن "من کنت مولاه فعلی مولاه"
🍃پس همونطوری که جمله قبل درباره ولایته جمله بعد هم باید همینطوری باشه تا ارتباط بین دو جمله محفوظ بشه.
⚪️۲. آیه تبلیغ که قبل از معرفی امیرالمؤمنین نازل شد خطاب به پیامبر فرمود که اگه وظیفتو انجام ندی رسالتت ناقص می مونه.
🔸حالا سوال اینه اگه پیامبر اعلام دوستی نمی کرد رسالتش ناقص می موند؟
تازه به علاوه اینکه پیامبر بارها و چندین بار محبتشون رو نسبت به امیرالمؤمنین ابراز کردن و این مطلب، ناگفته و جدید بود❓
⚪️۳. آیا عقل می پذیره پیامبری که قرآن درموردش گفته از سر هوا و هوس چیزی نمیگه، تو اون بیابون سوزان و گرمای شدید هزاران نفر رو معطل خودش کنه و تهش بگه مردم هرکس من دوستشم علی هم دوستشه؟
⚪️۴. آیه ای که بعد از معرفی نازل شد:یعنی "الیوم اکملت....." امروز دین کامل شد و نعمت ها رو بر شما تموم کردم، اسلام رو بر شما پذیرفتم
و همچنین "الیوم یئس...." امروز کفار از شما مأیوس شدن، فقط به خاطر این بود که پیامبر ﷺ امیرالمؤمنین رو به دوستی خودشون برگزیدن؟
⚪️۵. اون همه شادباش و تبریک (حتی از سوی عمر) آیا برای دوستی پیامبر و امیرالمؤمنین بود؟
آیا این مطلب تازه ای بود؟
⚪️۶. پیامبر گرامی اسلام و امامان معصوم، روز غدیر رو بزرگترین عید رسمی مسلمون ها معرفی کردن تا هرسال این خاطره تجدید بشه.
🌱آیا اعلام دوستی باعث شد این روز از بزرگترین اعیاد اسلامی بشه؟
⚪️۷. در آیه قبل از معرفی اومده: والله یعصمک من الناس،
آیا پیامبر اکرم از اعلام دوستی نسبت به امیرالمؤمنین دلهره داشتن که خداوند گفتش "خدا تو رو از شر دشمنات حفظ میکنه"
یا اینکه مسأله مهم امامت و جانشینی پیامبر در میون بود⁉️
⚪️۸. اشعاری که شاعران و ادیبان از اون زمان تا الآن درباره غدیر سرودن همه اونها خطبه غدیر رو مربوط به ولایت و امامت میدونن و جانشینی حضرت علی رو بیان کردن.
این اشعار رو علامه امینی توی جلد اول کتاب "الغدیر" گردآوری کردن.
⚪️۹. امیرالمؤمنین و امامان در موارد بسیاری برای امامت خودشون به حدیث غدیر مراجعه و احتجاج کردن و همه از کلامشون ولایت و رهبری میفهمیدن و قانع میشدن.
⚪️۱۰. مرحوم علامه امینی توی جلد اول الغدیر صفحه ۲۱۴ از مفسّر و مؤرّخ معروف اهل سنت "محمد بن جریر طبری" نقل می کنن که:
🍂پیامبر اکرم ﷺ بعد از نزول آیه تبلیغ فرمود: جبرئیل از طرف خدا دستور آورده که در این جایگاه بایستم و به هر سیاه و سفید اعلام کنم که: علی فرزند ابی طالب برادر من، وصی من و جانشین و امام پس از من است.
✨این هم ده موردی که گفته بودیم.....
💠واقعا دیگه با این همه دلیل چه لزومی داره که واقعیت رو بعضی ها قبول نکنن و ولایت امیرالمؤمنین رو متقبل نشن و به سمت شیعه گرایش پیدا نکنن ؟
📌 ادامه دارد....