eitaa logo
"بـہ‌وقت‌عـٰاشقے"
461 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
شب هنگام روبروی پنجره اتاقش نشسته بود و دستان ظریف و دخترانه اش را به روی آسمان بلند کرده بود. دلش گریه می خواست، بغض می خواست، نوازش می خواست، آغوش می خواست.. و فقط خدا را داشت تا از او یاری بخواهد. دور انگشتانش تسبیح سبز رنگ کربلا پیچیده بود که هدیه مادر بزرگش بود. بعد از فوت مادر و پدرش، مادر مادرش هوای او را خیلی داشت اما زیاد عمر نکرد و بعد از چهار سال دنیا را ترک کرد. از آن به بعد بود که دیگر دلخوشی در این دنیا نداشت جز زمزمه ها و ناله های شبانه اش. با همان زبان خودش با خدا سخت گفت. _خدایا من هروقت ازت کمک خواستم دستمو گرفتی.. کمکم کردی... تنهام نذاشتی... الانم تنهام نزار. خیلی تنهام، کسیو ندارم پس دستمو بگیر.. دست خالی منو بر نگردون که پناهی جز تو ندارم. نمیدونم این آقاهه کیه و چیکاره است و منو کی دیده؟ نمیدونم چرا ازم خوشش اومده و حرفاش راسته یا نه؟ فقط اینو میدونم که به این آشنایی حس خوبی ندارم. پروردگارم تنها مونس و همدم من تویی دست رد به سینه ام نزن. من تنهام خیلی تنهام.. بدون تو تنها ترم میشم. مهرزاد پشت در ایستاده بود و دلش برای دخترک دوست داشتنی قلبش آتش گرفته بود. صدای هق هق گریه هایش و التماس هایش به درگاه معبودش داشت او را دیوانه میکرد. هیچکاری از دستش بر نمی آمد. چقدر بی عرضه بود که نمی توانست دست معشوقه اش را بگیرد و از آن خانه ببرد یا جلوی زور گویی های پدر و مادرش بایستد. حتی نمیتوانست آن سعیدی نامرد را خفه کند. مهرزاد نظاره گر بود وچقدر بد بود عاشق بی دست و پا.. "وقتی عاشق میشوی دیگر هیچ‌چیز دست خودت نیست، دست قلبته" یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
سمانه صبح بخیری گفت و بر روی صندلی نشست ،سید جوابش را داد اما فرحناز خانم به تکان دادن سری اکتفا کرد. سمانه سریع صبحانه اش را خورد و از جایش بلند شد: ــ با اجازه من دیگه برم دانشگاه،دیرم میشه ــ سمانه صبر کن ــ بله بابا ــ در مورد جواب مثبتت به پسر محبی ،از این تصمیمت مطمئنی؟ ــ بله بابا،من دیگه برم و بدون اینکه منتظر جواب آن ها بماند سریع از خانه بیرون رفت و تا سر خیابان را سریع قدم برداشت و برای اولین تاکسی دست تکان داد،شامس با او یار بود و اولین تاکسی برایش ایستاد. در طول مسیر دانشگاه به تصمیم مهمی که گرفت فکر می کرد،شاید به خاطر لجبازی با کمیل باشد اما بلاخره باید این اتفاق می افتاد. به محض اینکه وارد دانشگاه شد متوجه تجمع دانشجویان شد که درمورد بحث مهمی صحبت می کردند به سمت دوستانش رفت و سالمی کرد: ــ سلام ،چی شده؟ ـــ یعنی نمیدونی ــ نه! ــ احمدی ،همین نامزد انتخابات ،دیشب تو مسیر برگشت به خونش میخواستن ترورش کنن. سمانه متعجب به دخترا نگاه کرد و گفت: ــ جدی؟ ــ بله ــ وای خدای من ،خدا بخیر بگذرونه این انتخاباتو،من برم کلاسم الان شروع میشه. بعد خداحافظی از دخترا به سمت کلاس رفت ،که در راه کسی بازویش را کشید ،برگشت که با دیدن صغری گفت: ــ سلام بریم سرکلاس الان استاد میاد ــ صبرکن سمانه برگشت و به صغری نگاهی انداخت. ــ چرا به کمیل جواب منفی دادی؟ سمانه نفس عمیقی کشید و سعی کرد عصبی نشود . ــ گوش کن صغری... ــ نه اینبار تو گوش کن سمانه،داداش من چی کم داره ،پول ،خونه،قیافه،هیکل،اخلاق؟ ها چی کم داره؟ چی کم داره که پسر خانم محبی داره ــ صغری بحث این نیست ــ پس بحث چیه؟اصلا فکر نمیکردم تو اینطور باشی ،برات متاسفم و اجازه ای به سمانه نداد تا حرفی بزند. کل کلاس سمانه هیچ چیزی از تدریس استاد را متوجه نشد ،حق را به صغری می داد او از چیزی خبر نداشت و الان خیلی عصبی بود ،باید سر فرصت با او صحبت می کرد،با خسته نباشید استاد همه از جایشان برخاستند ،سمانه که دیگر کلاسی نداشت به سمت خروجی دانشگاه رفت ،که برای لحظه ای ماشین مشکی رنگ را دید ،مطمئن بود این همان ماشینی است که آن روز آن ها را تعقیب می کرد!! ماشین به سرعت حرکت کرد و به سمت آن ها آمد،سمانه کم کم متوجه شد که شخصی از صندلی عقب چیزی مشکی رنگ بیرون آورد ،ناگهان ترسی در دلش نشست و با دیدن ماشینی که به سمت صغری می رفت ،با سرعت به سمت صغری دوید و اسمش را فریاد زد... تا به صغری رسید تنها کاری که توانست انجام دهد، آن بود که صغری را هُل بدهد و هر دو آن طرف جاده پرتاب شوند،سمانه سرش محکم به آسفالت اصابت می کند و صدای آخ گقتن صغری هم در گوشش می پیچد و ماشینی که با سرعت از کنار آن ها می گذرد آن را آرام می کند، اما با بلند کردن سرش و دیدن مایعی که با فاصله نه چندان زیاد با آن ها بر روی زمین ریخته شد و بخاری که از آن بلند شده،با ترس زمزمه کرد: ــ اسید سرش گیج می رفت و جلویش را تار می دید،همه اطرافشان جمع شده بودند ،صدای نگران و پر درد صغری را همراه همهمه ی بقیه می شنید که او را صدا می کرد، اما دیگر نتوانست چشمانش را باز نگه دارد و از هوش رفت. به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
با عجلہ وارد دانشگاہ شدم، در ڪلاس رو زدم و وارد شدم... پسری ڪہ پای تختہ بود برگشت بہ سمتم،با دیدنش رنگم پرید ڪمے استرس گرفتم! همون پسری بود ڪہ با بنیامین صحبت ڪرد،بےاختیار دستم رو بردم سمت مقنعہ‌ام،همونطور ڪہ برگشت سمت تختہ گفت : ــ بفرمایید بشینید! آروم رفتم بہ سمت یڪے از صندلے های خالے،بنیامین با اخم نگاهم مےڪرد توجهے نڪردم! نگران بودم چطور برخورد ڪنہ،نڪنہ بخاطرہ اون روز سر درس ها ڪاری ڪنہ یا بہ دوست های حراستیش بگہ؟! محمدی،یڪے از پسرهای ڪلاس دستش رو برد بالا و گفت : ــ ببخشید برادر... بہ خانم هدایتے نذری ندادین؟! با تعجب نگاهشون ڪردم،پسر برگشت سمتش و گفت : ــ بعد از ڪلاس بدید! محمدی با پررویے گفت : ــ اول وقتش فضلیت خاصے دارہ! بیشتر بچہ های ڪلاس باهم گفتن صحیح است صحیح است! پسر لبخندی زد و گفت : ــ مگہ نمازہ؟ محمدی شونہ‌ای بالا انداخت و گفت : ــ نمیدونم والا! ما از ایناش نیستیم! و بہ یقہ پسر طلبہ اشارہ ڪرد، پسر قد بلند و متوسط اندامے ڪہ شلوار پارچہ‌ای مشڪے با پیرهن یقہ آخوندی سفید پوشیدہ بود،ریش ها و موهای قهوہ‌ایش مرتب بود و هروقت صحبت میڪرد سفیدی دندون هاش مشخص میشد! ملایم اما جدی گفت : ــ ما حق سلیقہ داریم درستہ؟ سلیقہ‌ای ڪہ بہ جامعہ مون آسیب نزنہ؟ ڪسے چیزی نگفت! یقہ پیرهنش رو گرفت و گفت : ــ همونطور ڪہ شما دوست دارین مدل یقہ پیرهنتون اونطور باشہ من هم این مدل یقہ رو دوست دارم! یقہ پیرهن من برای شما مشڪلے ایجاد میڪنہ؟ من حق انتخاب ندارم؟! دیس خرما رو از رو$ میز برداشت و اومد بہ سمتم، همونطور ڪہ دیس رو جلوم گرفتہ بود رو بہ بچہ ها گفت : ــ مطمئن باشید من اینطوری استخر نمیرم نگرانم نباشید! همہ باهم گفتن اووووو،خرمایے برداشتم و تشڪر ڪردم. یڪے از دخترها با خندہ گفت : ــ برادر مگہ استخر رفتن حروم نیست؟ بچہ ها شروع ڪردن بہ خندیدن! برگشت ڪنار تختہ،با خندہ گفت : ــ شما برید اگہ گناهے داشت اون دنیا گردن من! با تعجبنگاهش ڪردم،این رفتار، رفتاری نبود ڪہ من از طلبہ‌ها میدونستم! یڪے از دخترها ڪہ دید هنوز متعجبم گفت : ــ خرما ڪار بچہ هاست! مثلا خواستن سر ڪلاس معارف مزہ بریزن! مثل بقیہ نبود! به قَلَــــم لیلی سلطانی
_رفتم کنارش نشستم. سرشو به دستش تکیہ داده بود سلام کردم بدوݧ ایـݧ کہ سرشو برگردونہ یا حتے نگام کنہ خیلے سردو خشک جوابمو داد حرف نمیزد _نمیفهمیدم دلیل رفتاراشو کلافہ شده بودم بلند شدم ک برم کیفمو گرفت و گفت بشیـݧ باید حرف بزنیم _با عصبانیت نشستم و گفتم: جدے؟؟خوب حرف بزݧ ایـݧ رفتارا یعنے چے اصلا معلومہ چتہ؟؟ قبلنا غیرتت اجازه نمیداد تنها بیام بیروݧ چیشده ک الاݧ.. _حرفمو قطع کرد و گفت اسماء بفهم دارے چے میگے وقتے از چیزے خبر ندارے حرف نزݧ اولیـݧ بار بود ک اینطورے باهام حرف میزد مـݧ ک چیز بدے نگفتہ بودم. ادامہ داد ببیـݧ اسماء ۱سال باهمیم  چند ماه بعد از دوستیموݧ بحث ازدواجو پیش کشیدم و با دلیل و منطق دلیلشو بهت گفتم شرایطمم همینطور همـوݧ روز هم بہ خانوادم گفتم جریان و اما بہ تو چیزے نگفتم. از همـوݧ موقع خانوادم منتظر بودݧ ک مـݧ بهشوݧ خبر بدم کے بریم براے خواستگارے اما مـݧ هر دفعہ یہ بهونہ جور میکردم چند وقت پیش همون موقع اے ک تو با مامانت حرف زدے خانوادم منو صدا کردݧ و گفتـݧ ایـݧ دختر بہ درد تو نمیخوره وقتے خوانوادش اجازه نمیدݧ برے خواستگارے پس برات ارزش قائل نیستـݧ چقد میخواے صبر کنے.... ولے مـݧ باهاشوݧ دعوام شد حال ایـݧ روزام بخاطر بحث هرشبم با خوانوادمہ دیشب باز بحثموݧ شد. _بابام باهام اتمام حجت کرد و گفت حتے اگہ خوانواده ے تو هم راضے بشـݧ اوݧ دیگہ راضے نیست ببین اسماء گفتـݧ ایـݧ حرفها برام ـسختہ اما باید بگم.دیشب تا صب فکر کردم حق با خوانوادمہ خوانواده ے تو منو نمیخواݧ منم دیگہ کارے ازم بر نمیاد مخصوصا حالا کہ...گوشیش زنگ خورد هل شد و سریع قطعش کرد نزاشتم ادامہ بده از جام بلند شدم شروع کردم بہ خندیدݧ و دست هامو بہ هم میزدم آفریـݧ رامیـݧ نمایش جالبے بود با عصبانیت بلند شد و روبروم ایستاد اسماء نمایش چیہ جدے میگم باید همو فراموش کنیم اصن ما بہ درد هم نمیخوریم از اولم... از اولم چے ...رامیـݧ اشتباه کردیم؟یادمہ میگفتے درست تریـݧ تصمیم زندگیتم،بدوݧ مـݧ نمیتونے زندگے کنے چیشده حالا؟؟ اسماء جاݧ تو لیاقتت بیشتر از اینهاس اره معلومہ ک بیشتر تو لیاقت منو عشق پاکے بهت دارم و ندارے فقط چطورے میخواے روزهایے ک باتو تباه کردم و بهم برگردونے؟!؟ سکوت کرد.دوباره گوشیش زنگ خورد و قطع کرد _پوز خندے بهش زدم و گفتم هہ جواب بده تصمیم جدید زندگیت از دستت ناراحت میشہ ازجاش بلند شد اومد چیزے بگہ کہ اجازه ندادم حرف بزنہ بهش،گفتم برو دیگہ نمیخوام چیزے بشنوم سرشو انداخت پاییـݧ و گفت ایشالا خوشبخت بشي و رفت براے همیشہ واقا رفت باورم نمیشد پاهام شل شد وافتادم زمیـݧ بہ یہ گوشہ خیره شده بودم اما اشک نمیریختم آرزوهام و تصوراتم از آینده رو سرم خراب شد _از جام بلند شدم چشمام سیاهے میرفت نمیتونستم خودمو کنترل کنم یہ ساعتے بود رامیـݧ رفتہ بود خودمو ب جلوے در پارک رسوندم صحنہ اے رو ک میدیدم باورم نمیشد رامیـݧ با یکے از دوستام دست در دست و باخنده میومدݧ داخل پارک احساس کردم کل دنیا داره دور سرم میچرخہ قلبم ب تپش افتاده بود و یہ صدایے تو گوشم میپیچید دیگہ چیزے نفهمیدم   از حال رفتم ... .علـــی.آبادی ادامــه.دارد....
✨﷽✨ ♥•• •• اَلحَمـدُلِلهِ‌الَّذے‌جَعَلـَنا‌‌‌مِنَ‌المُتِمَسـِّکین‌ بِوِلایَتِ‌الأَمیرِالمُؤمِـنین‌ عَلِیِ‌ابنِ‌أَبے‌طالِب عَلیهِ الصَّلاةُ وَ السَّلَام.:)💛 💠دلایل نقلی اثبات حقانیت امیرالمؤمنین علیه السلام ⚪️۳. آیه اولوالأمر 🍃 يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ وَأُولِي الْأَمْرِ مِنكُمْ ای کسانی که ایمان آوردید خدا و رسول او و صاحبان امر خودتان را اطاعت کنید. ۱ 🔘توی این آیه اطاعت از صاحبان امر بدون هیچ قید و شرطی کنار خدا و رسول قرار گرفته و واجب شمرده شده. 🌸علمای شیعه همه اتفاق نظر دارن منظور از اولوالأمر امامان معصوم هستن و از اهل تسنن هم روایاتی نقل شده که منظور از آیه، امامان معصوم هستن. "ابوحیان اندلس مغربی مفسر مشهور تفسیر بحرالمحیط" و "ابوبکر مؤمنی شیرازی در رساله اعتقادی خودش" و "سلیمان قندوزی در کتاب ینابیع المودة" نمونه ای از روایات رو ذکر کردن. توی تفاسیر شیعه هم میشه ذیل آیه شریفه به تفاسیر "برهان" ، "نورالثقلین" ، "عیاشی" و "غایةالمرام" و کتب دیگه مراجعه کرد. 📌حالا به بعضی از احادیث اشاره می کنیم. 🌺 جابر بن عبدالله انصاری از پیامبر اکرم ﷺ سوال کرد: اولوالأمر که مأموریم از آنها اطاعت کنیم چه کسانی هستند؟ حضرت فرمود:(خلفا و متصدیان امر بعد از من، اول آنها برادرم علی است. بعد از او حسن و حسین و سپس علی بن الحسین. آنگاه محمدباقر (که تو او را درک می کنی. ای جابر وقتی که ملاقاتش نمودی سلام مرا به او برسان) بعد از او جعفر صادق، بعد از او موسی کاظم، بعد از او علی رضا، بعد از او محمّد جواد، بعد از او علی هادی، بعد از او حسن عسکری و بعد از او قائم منتظر مهدی علیه السلام امامان بعد از من خواهند بود.) ۲ ✨ از امام باقر علیه السلام نقل شده که فرموند: رسول خدا ﷺ (برای امامت) به علی و حسن و حسین علیهم السلام وصیت کرد سپس به این قول خدای عزوجل: یا ایها الذین آمنوا.... اشاره کرد و فرمود: امامان از فرزندان علی و فاطمه هستند تا قیامت برپا شود. ۳ 🎊پس آیه اولوالأمر از چند جهت بر امامت امیرالمؤمنین و یازده فرزندشون دلالت میکنه: ⚪️۱. اطاعت از اولوالأمر هم ردیف اطاعت خدا و رسول خداست و چون اطاعت بطور مطلق واجبه باید اونها رو بشناسیم. ⚪️۲. همونطوری که خدا اطاعت از رسول رو واجب کرده و شخص رسول رو هم تعیین کرده، وقتی به اطاعت اولوالأمر دستور میده باید اونها رو هم معین کنه وگرنه تکلیف ما مشخص نمیشه چونکه اطاعت از شخصی که نمیشناسیمش ممکن نیستش. ⚪️۳. روایات متعددی شأن نزول آیه رو امام علی و یازده فرزندشون گفتن. 📚پی نوشت ها: ۱. آیه ۵۹ سوره مبارکه نساء ۲. اثبات الهداة،ج۳،ص۱۲۳ ۳. تفسیر نورالثقلین،ج اول،ص۵۰۵ 📌 ادامه دارد...