eitaa logo
"بـہ‌وقت‌عـٰاشقے"
477 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 پسر عمه م بود😊 با هم و تو یه محله بزرگ شده بودیم... مثه برادرم بود...❤ سرمو مینداختم پایین و تند تند از مدرسه میومدم خونه... زیر چشمی میدیدمش... که موقع برگشتنم از مدرسه... ایستاده کنار کوچه...دم در خونه شون...منتظر... کوچه رو قرق میکرد تا کسی مزاحمم نشه😡 صبر میکرد تا من بیام و رد شم...❤ بی هیچ حرفی... به خونه که میرسیدم خیالش راحت میشد... ۱۶سالم بود که اومد با پدر مادرم صحبت کرد... اومده بود خواستگاریم🙈💕 مادرم بهش گفته بود: با ازدواج فامیلی... با زود ازدواج کردن و... با نظامی ازدواج کردن من مخالفه... بابامم تبعا مخالف بود... ولی اون سمج گفته بود... "اگه این کار نشه،خودمو از هواپیما میندازم پایین😡!" مادرم گفت: "اگه خود ملیحه نخواد چی🤔؟!" گفت: "اگه خودش نخواست... همسرشو باید خودم انتخاب کنم😔😓 جهیزیه شم خودم تهیه میکنم😥 بعدشم میرم ناپدید میشم😓💔 وقتی دیدن به هیچ صراطی مستقیم نیست... گفتن برو با ننه بابات بیا... قبل رفتن گفت: "پس شمام قبلش با ملیحه صحبت کنید... ببینید اصلا خودش میخواد...💕" وقتی فهمیدم شوکه شده بودم😦😳...یه باره ازش متنفر شدم😡😣... مهری که بعنوان پسر عمه بهش داشتم هم از دلم پاک شد😒 ازش بدم اومده بود... مادرم سعی میکرد متقاعدم کنه واسه این ازدواج...💕 گفتم:"مگه من تو این خونه اضافه م که میخواید ردم کنید...💔 شما که همش با زود ازدواج کردنم مخالف بودید...نمیخواااام😡 هر طوری بود متقاعدم کرد... آخرشم گفتم: "هر چی شما و بابا بگید..." بعله رو گفته بودم دیگه😊 بخاطر خاطرات دوران بچگی👧👦 تصورش بعنوان شوهر آیندم کمی وقت میبرد ناراحتیم زیاد طول نکشید... گمونم تا غروب همون روز😌!!! تازه فهمیدم چقد دوسش دارم😍😍😍 با پدر مادرش رسماً اومد خواستگاری☺️💍 ...
🌷 همسرشهید زهره وند: مدت دوسال از زندگی شیرین من و عاشقانه من و محمد گذشته بود که خداوند به ما هدیه کوچکی به نام ریحانه را بخشید. زمانی که محمد فهمید پدر شده برق خوشحالی در چشمانش موج می زد و خدارا به سبب عطا کردن فرزندی سالم شکر گذار بود که بعد از مشخص شدن جنسیت فرزندمان از خوشحالی دیگر نمی‌دانست چه کند و هر لحظه حمد وثنای خدا را به‌خاطر ریحانه می گفت. با همفکری هم تصمیم گرفتیم که نام نیک ریحانه از القاب حضرت زهرا(س) را بر آن بگذاریم. تنها سفارش همسرم برای بزرگ کردن ریحانه ام این بود که او را با حجاب تربیت کنم و این موضوع را بسیار به من سفارش می کرد و در وصیت نامه‌اش هم به این مطلب اشاره داشت.
🌷 📱\• آخــرین تماسش گفت: 🙂\• یه چیزی میگم قبــول میکنی؟! 😢\• گفتم: میخوای زن بگیــری؟! 😅\• خنــدید گفت: نــه ! 🤝\• ازم قــول گرفت ، گفت: 🌷\• وقتی شهید شدم، ☝️\• برام گریه نکنی ها؛ 💚\• برای حضرت زینب گریه کن... 🌷🕊 🌹 اللهم عجل لولیک الفرج...🌹
"بـہ‌وقت‌عـٰاشقے"
🌷 جمعہ به جمعه بادوستاش میرفت کوهنوردی. یہ بارنشـدکه دست خالے برگرده همیـشہ برام گل هاے وحشے زیبا یـابوتہ هــاے طلایی می آورد🌺 معلوم بودکه ازمیان صدتاشاخه وبوته بہ زحمت چیده بود.🙂 بعـدازشهـادتش رفتـم اتاق فرماندهے تاوسایلشوجمع کنم دیدم گوشہ اتاقش یہ بوته خارطلایی گذاشته که تازه بود😞 جریانش راپـرسیدم گفتــند: ازارتفاعات لولان عراق آورده بـود. شــک نداشتم کہ براے مـݧ آورده🙃... 💚😇
🌷 گفتم بزار عروسی کنیم /•💍 و یڪم طعم زندگی ‌و بچشیم/•💗 بعد حرف رفتن بزن/•😔 اما دیدم رفت.../•😭 ‌و بعد یه مدت پیڪرش برگشت/•🌷 وقتی تو معراج شهدا/•💚 صورتش رو نوازش کردم/•😞 دیدم از چشماش اشڪ جاری شد.../•😭 🕊🌷
🌷 ‍ قبل از آشنایے با محمد جواد به زیارتــ حضرتــ زینب(س) با خانواده ام رفته بودیم💚 روبروے گنبد حضرت زینبــ (س) بودیم و من با بی بی درد و دل میکردم😇 از او خواستم که همسری به من بدهد که به انتخابــ خودش باشد😍 البته آن روزها نمیدانستم که هدیه ای ویژه از طرف بی بی در انتظار من است و آن هم سرباز خود حضرتــ زینب(س)قرار استــ مرد آسمانی و همسفر بهشتی من شود💞😍 از سفر که برگشتیم، محمد جواد به خواستگاری من آمد💐 آن زمانها در یک کارخانه مشغول به کار بود. تنها پسر خانواده بود که روی پای خودش هم ایستاده بود💪🏻 حتی از جوانے و زمانیکه محصل بود، در تابستانهایش کار میڪرد. تمام مخارج ازدواجمان از گل مجلس خواستگارے تا خرج مراسم عروسی همه را خودش داد😮😎☺️ بعد از آن شروع کرد به ساختن همین منزلے که خانه ی من و فرزندانم هست. سر پناهے که ستونهایش را از دست داد...😔 تک تک مصالح و نقشهء منزل و رنگ دیوارها و طرح کاشے ها همه وهمه به سلیقه ی من بود. آخر محمد جواد همیشه میگفت که "تو قرار است در این خانه بمانے نه من"😔😥 آرے همسر من بی تو در این خانه روزها را شبــ میکنم، تنها به شوق دیدار تو در زمان ظهور امام زمان (عج)😍😭💚
🌷 اوایل ازدواجمان برای شهادتش دعا می‌کرد 🌹 می دیدم که بعد از نمـاز از خدا طلب شهادت می‌کند... نمازهایش را همیشه اول وقت میخواند، نماز شبش ترک نمی‌شد☝️ دیگر تحمل نکردم ، یک شب آمدم و جانمازش را جمع کردم😐 به او گفتم: تو این خونه حق نداری نماز شب بخونی☝️، شهیـد میشی!😢 حتی جلوی نماز اول‌وقت او را می‌گرفتم! اما چیزی نمی‌گفت .... دیگر هم نماز شب نخواند !😞 پرسیدم : چرا دیگه نماز شب نمیخونی؟ خندیــد و گفت : کاری‌و که باعث ناراحتی تو بشه تو این خونه انجام نمیدم☺️ رضایت تو برام از عمل مستحبی مهمتره، اینجوری هم راضےتره ...❤️ بعداز مدتے برای شهادت هم دعا نمی‌کرد، پرسیدم: دیگه دوست نداری شهید بشے؟ گفت: چرا ، ولی براش دعا نمی‌کنم! چون خودِ خدا باید عاشقم بشه تا به شهـــادت برسم ...✨ گفتم : حالا اگه تو جوونی عاشقــت بشه چیکار کنیم؟؟ لبخندی زد و گفت: مگه عشق پیر و جوون می‌شناسه؟!🕊🌺 ✍ به روایت همسر شهید 💚 🕊🌷 ✌️
🌷❤️ اولین غذایی که بعد از عروسیمان درست کردم استانبولے بود👌🍛 از مادرم تلفنی پرسیدم!🙂 شد سوپ...🍲😢 آبش زیاد شده بود...😁 منوچهر میخورد و به به و چه چه میکرد...😋❤️ روز دوم گوشت قلقلی درست کردم!🍢 شده بود عین قلوه سنگ...😐🤦🏻‍♀😅 تا من سفره را آماده کنم، منوچهر چیده بودشان روی میز و با آنها تیله بازی میکرد قاه قاه میخندید...😂😂🤔 و میگفت : چشمم کور دندم نرم تا خانم آشپزی یاد بگیرن هر چه درست کنن میخوریم حتی قلوه سنگ👩🏻‍🍳😌🌹 🕊🌷
🌷 عاشقانه_شهدایی قهربودیم درحال نمازخوندن بود...  نمازش که تموم شد هنوز پشت به اون نشسته بودم...  کتاب شعرش رو برداشت و با یه لحن دلنشین شروع کرد به خوندن... ولی من بازباهاش قهربودم!!!!! کتابو گذاشت کنار... بهم نگاه کرد و گفت: "غزل تمام...نمازش تمام...دنیامات سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد!!!! بازهم بهش نگاه نکردم....!!! اینبارپرسید : عاشقمی؟؟؟ سکوت کردم.... "گفت : عاشقم گرنیستی لطفی بکن نفرت بورز بی تفاوت بودنت هرلحظه آبم می کند. .."  دوباره با لبخند پرسید: عاشقمــــــی مگه نه؟؟؟؟؟  گفتم:نـــــــه!!!!!  گفت:"لبت نه گوید و پیداست می گوید دلت آری... که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری..." زدم زیرخنده....و روبروش نشستم....  دیگه نتونستم بهش نگم که وجودش چقد آرامش بخشه...  بهش نگاه کردم و ازته دل گفتم... خداروشکرکه هستی.... به نقل از همسر شهید بابایی
🌷 هَمیشه‌توخونه‌صِدام‌میزَد: "همسرِشهیدنوروزی... هَمسرِشهیدجان..." وقتی‌زُل‌میزدبهم میگفتم‌بازچیشُده؟ میگفت: سِنت‌ڪوچیکترازاونیه‌که‌بِهت‌بگن همسرِشهید...✨ هَنوزبچه‌ای‌آخه! عَوضش‌میشی‌کوچیکتَرین‌همسرِ شهید...((:
♥️💍 براۍ خَرید عقد فقط دو تا حَلقه‌ی نقره گرفتیمـ🌱 کھ روی هر دویش حَڪ شده بود: تنها رَهِ سَعادتـ⇓ ایمان، جهاد، شهادتـ :)))
🌷 میخواست بره مأموریت… گفت: “راستی زهرا…❤ احتمالاً گوشیم اونجا آنتن نمیده…!” داد زدم: “تو واقعاً‌ 15 روز میخوای بری و موبایلتم آنتن نمیده…؟!” گفت: “آره…اما خودم باهات تماس میگیرم… نگران نباش…❤” دلم شور میزد… گفتم: “انگار یه جای کار میلنگه امین…! جاااان زهرا…💕 بگو کجا میخوای بری…؟"‌ گفت: “اگه من الآن حرفی بزنم… خب نمیذاری برم که…❤ “ دلم ریخت… گفتم: “نکنه میخوای بری سوریه…؟!” گفت: “ناراحت نشیا…آره میرم سوریه…” بی‌هوش شدم… شاید بیش از نیم ساعت… امین با آب قند بالا سرم بود…❤ به هوش که اومدم… تا کلمه سوریه یادم اومد… دوباره حالم بد شد… گفتم:"امین…واااقعا،داری میر ی ی ی…؟❤ بدون رضایت من…؟💕” گفت: “زهرا… بیا و با رضایت از زیر قرآن ردم کن… حس التماس داشتم… گفتم: “امین تو میدونی که من چقدر بهت وابسته‌م…💕 تو میدونی که نفسم بنده به نفست…💕” گفت:"آره میدونم…❤” گفتم: “پس چرا واسه رفتن اصرار میکنی…؟” صداش آرومتر شده بود… . عاشقت هستم شدیدا دوستت دارم دلبری هایت بماند بعد فتح سوریه . “زهرا جان…❤ ما چطور ادعا کنیم مسلمون و شیعه‌ایم…؟ مگه ما ادعای شیعه‌ بودن نداریم…؟ شیعه که حد و مرز نمی‌شناسه… اگه ما نریم و اونا بیان اینجا… کی از مملکتمون دفاع می‌کنه…؟” دو شب قبل اینکه حرفی از سوریه بزنه… خوابی دیده بودم که… نگرانیمو نسبت به مأموریتش دو چندان کرده بود… خواب دیدم یه صدایی که چهره‌ ش یادم نیست… یه نامه‌ واسم آورد که توش دقیقاً نوشته شده بود: “جناب آقای امین کریمی… فرزند الیاس کریمی… به عنوان محافظ درهای حرم حضرت زینب (س) منصوب شده است…” پایینشم امضا شده بود… (همسر شهید امین کریمی)