✨ قسمت #پنجم
📗 #چند_دقیقه_دلترا_آرامکن
بالاخره رسیدیم به جایی که
اتوبوسها🚍🚍🚍بودن و بچه ها مشغول غذا خوردن.
آقا سید بهم گفت پشت سرش برم و رسیدیم دم غذا خوری خانم ها.
آقا سید همونطور که سرش پایین بود صدا زد : 🗣
ــ زهرا خانم؟! یه دیقه لطف میکنید؟!
یه خانم چادری که روسریش هم باچفیه بود جلو اومد و آقا سید بهش گفت :
ــ براتون مسافر جدید آوردم.✨
ــ بله بله...
همون خانمی که جامونده بود...بفرمایین خانمم☺
نمیدونم چرا ولی از همین نگاه اول از زهرا بدم اومده بود.😏شاید به خاطر این بود که آقا سید ایشونو به اسم کوچیک صدا کرده بود و منو حتی نگاهم نمیکرد😑
محیط خیلی برام غریبه بود😟
همه دخترا چادری و من فقط با مانتو و مقنعه دانشگاه😐دلم میخواست به آقا سید بگم تا خود مشهد به جای اتوبوس با شما میام به جای اینا😊😃😃
بعد از شام تو ماشین نشستیم که دیدم جام جلوی اتوبوس و پیش یه دخترمحجبهی ریزه میزست🙄اتوبوس که راه افتاد خوابم نمیگرفت.گوشیمو در آوردم و شروع کردم به چک کردن اینستاگرامم و خوندن پیام هام.📱
حوصله جواب دادن به هیچ کدومو نداشتم.😐
دیدم دختره از جیبش
تسبیح در آورد و داشت ذکر میگفت📿
با تعجب به صورتش نگاه کردم😯 که دیدم داره بهم لبخند میزنه☺ ازصورتش معلوم بود دختر معصوم و پاکیه و ازش یکم خوشم اومد.
ــ خانمی اسمت چیه؟!
ــ کوچیک شما سمانه😊
ــ به به چه اسم قشنگی هم داری.
ــ اسم شما چیه گلم؟!😊
ــ بزرگ شما ریحانه😃🙊
ــ خیلی خوشحالم
از اینکه باهات همسفرم☺
ــ اما من ناراحتم😆😑
ــ اِاااا... خدانکنه چرا عزیزم؟؟😕
ــ اخه چیه نه حرفی نه چیزی فقط داری تسبیح میزنی.😑مسجد نشستی مگه؟ 😐
ــ خوب عزیزم گفتم شاید میخوای راحت باشی باهات صحبتی نکردم.✨منو اینجوری نبین بخوام حرف بزنم مختو میخورم ها😊😂
ــ یا خدا ... عجب غلطی کردیم پس...همون تسبیحتو بزن شما😆😆
ــ حالا چه ذکری میگفتی؟!😕
ــ داشتم الحمدلله میگفتم.😌
ــ همون خدایا شکرت خودمون دیگه؟!
ــ اره
-خوب چرا چند بار میگی؟!
یه بار بگی خدا نمیشنوه؟؟🙄😯
ــ چرا عزیزم... نگفته هم خدا میشنوه. اینکه چند بار میگیم برا اینه که قلبم با این ذکر خو بگیره.😊
ــ آهااان... نفهمیدم چی گفتی ولی قشنگ بود 😆😄
و شروع کردیم به صحبت با هم و فهمیدم سمانه مسئول فرهنگیه بسیجه و یک سالم از من کوچیک تره ولی خیلی خوش برخوردو خوب بود.😊👌نصف شبی صدای خندمون یهو خیلی بلند شد که زهرا اومد پیشمون.
ــ چتونه دخترها؟! 😯خانم های دیگه خوابن... یه ذره آروم تر...😑
ادامه دارد...
📚 نویسنده : سیدمهدیبنیهاشمی
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
و #آیدی_کانال_مجاز_می_باشد
✨ قسمت #پنجم
📗 #چند_دقیقه_دلترا_آرامکن
بالاخره رسیدیم به جایی که
اتوبوسها🚍🚍🚍بودن و بچه ها مشغول غذا خوردن.
آقا سید بهم گفت پشت سرش برم و رسیدیم دم غذا خوری خانم ها.
آقا سید همونطور که سرش پایین بود صدا زد : 🗣
ــ زهرا خانم؟! یه دیقه لطف میکنید؟!
یه خانم چادری که روسریش هم باچفیه بود جلو اومد و آقا سید بهش گفت :
ــ براتون مسافر جدید آوردم.✨
ــ بله بله...
همون خانمی که جامونده بود...بفرمایین خانمم☺
نمیدونم چرا ولی از همین نگاه اول از زهرا بدم اومده بود.😏شاید به خاطر این بود که آقا سید ایشونو به اسم کوچیک صدا کرده بود و منو حتی نگاهم نمیکرد😑
محیط خیلی برام غریبه بود😟
همه دخترا چادری و من فقط با مانتو و مقنعه دانشگاه😐دلم میخواست به آقا سید بگم تا خود مشهد به جای اتوبوس با شما میام به جای اینا😊😃😃
بعد از شام تو ماشین نشستیم که دیدم جام جلوی اتوبوس و پیش یه دخترمحجبهی ریزه میزست🙄اتوبوس که راه افتاد خوابم نمیگرفت.گوشیمو در آوردم و شروع کردم به چک کردن اینستاگرامم و خوندن پیام هام.📱
حوصله جواب دادن به هیچ کدومو نداشتم.😐
دیدم دختره از جیبش
تسبیح در آورد و داشت ذکر میگفت📿
با تعجب به صورتش نگاه کردم😯 که دیدم داره بهم لبخند میزنه☺ ازصورتش معلوم بود دختر معصوم و پاکیه و ازش یکم خوشم اومد.
ــ خانمی اسمت چیه؟!
ــ کوچیک شما سمانه😊
ــ به به چه اسم قشنگی هم داری.
ــ اسم شما چیه گلم؟!😊
ــ بزرگ شما ریحانه😃🙊
ــ خیلی خوشحالم
از اینکه باهات همسفرم☺
ــ اما من ناراحتم😆😑
ــ اِاااا... خدانکنه چرا عزیزم؟؟😕
ــ اخه چیه نه حرفی نه چیزی فقط داری تسبیح میزنی.😑مسجد نشستی مگه؟ 😐
ــ خوب عزیزم گفتم شاید میخوای راحت باشی باهات صحبتی نکردم.✨منو اینجوری نبین بخوام حرف بزنم مختو میخورم ها😊😂
ــ یا خدا ... عجب غلطی کردیم پس...همون تسبیحتو بزن شما😆😆
ــ حالا چه ذکری میگفتی؟!😕
ــ داشتم الحمدلله میگفتم.😌
ــ همون خدایا شکرت خودمون دیگه؟!
ــ اره
-خوب چرا چند بار میگی؟!
یه بار بگی خدا نمیشنوه؟؟🙄😯
ــ چرا عزیزم... نگفته هم خدا میشنوه. اینکه چند بار میگیم برا اینه که قلبم با این ذکر خو بگیره.😊
ــ آهااان... نفهمیدم چی گفتی ولی قشنگ بود 😆😄
و شروع کردیم به صحبت با هم و فهمیدم سمانه مسئول فرهنگیه بسیجه و یک سالم از من کوچیک تره ولی خیلی خوش برخوردو خوب بود.😊👌نصف شبی صدای خندمون یهو خیلی بلند شد که زهرا اومد پیشمون.
ــ چتونه دخترها؟! 😯خانم های دیگه خوابن... یه ذره آروم تر...😑
ادامه دارد...
📚 نویسنده : سیدمهدیبنیهاشمی
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
و #آیدی_کانال_مجاز_می_باشد