🌹شهید علی صیاد شیرازی (رحمت✨الله✨علیه)🌹:
هر لحظه این احساس را داشتم که هر وقت باشد،#شهید میشود. همیشه بهش میگفتم.🤔
میگفتم که«هر وقت باشه،شهید میشی.ولی دوست دارم به این زودی ها شهید نشی.هنوز پسرام داماد نشدند.میخوام خودت دامادشون کنی.»😪
خواب دیده بود.دیده بود که یکی از دوست های شهیدش آمده ببردش.نمیرفته.به ما نگاه میکرد و نمیرفته. ما خیلی #گریه میکرده ایم. دوستــش به زور دستش را کشیده بود و برده بودش.😭
بعد از این خوابــش.بهم گفت:«تو باید راضی باــشی تا من برم. خودت رو آماده کن.»🍃
#شهید_علی_صیاد_شیرازی
#سیره_شهدا ✨
#داستان_شهدا 🌷
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
@emam_hasani_ha
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
🥀🕊🌷🌹🌷🕊🥀
#کارش نداشته باشید
#بُلندش نکنید
بگذارید #راحت باشد
#تنهایش بگذارید
میخواهد بلند #گریه کند
#مبهوت نگاهش نکنید
چه #اشکالی دارد ؟
#مادر است دیگر
#گاهی
#دلش
خیلی برای #فرزندش تنگ میشود
اینجا معنایِ #خیلی ، با جاهای دیگر فرق دارد
این #خیلی ، در لغت نامه دهخدا #ثبت نشده
این #خیلی را
فقط #حضرت_زینب_س میتواند #معنایش کند ..
#پنجشنبه_های_دلتنگی
شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
#ڪــلامشهـــید
#شهــیدمحسـݩدرودی:
چشماش مجـــــروح شد و منتقلش
ڪردند تهران محسن بعد از معاینه
از دڪتر پــــرسید:
آقای دڪتر مجرای #اشڪ چشــمم سالمه؟ دڪتر پرسید: برای چی این ســـوال رو میپرسی پســــر جون؟؟
محسن گفت: چشمی ڪه برای امام حسین علیه السلام #گریـه نڪـند بـه درد من نمیخورد...
#اللهُمَّ_عَجِّلَ_لِوَلیِکَ_الفَرَج 🌟
#طنز_جبهه😂🤞
طلبه های جوان👳آمده بودند برای #بازدید👀 از جبهه
0⃣3⃣نفری بودند.
#شب که خوابیده 😴بودیم
دوسه نفربیدارم کردند😧
وشروع کردند به پرسیدن سوال های مسخره و الکی!😜
مثلا میگفتند:
#قرمز چه رنگیه برادر؟!😐
#عصبی شده بودم😤.
گقتند:
بابابی خیال!😏
توکه بیدارشدی
#حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو #بیدار کنیم!😎
دیدم بد هم نمیگویند😍😂☺️
خلاصه همین طوری سی نفررابیدارکردیم!😅😉
حالا نصف شبی جماعتی بیدارشدیم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم!😇
قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه درمحوطه قرارگاه #تشییعش کنند!😃😄
فوری پارچه سفیدی انداختیم روی محمد رضا
و #قول گرفتیم تحت هرشرایطی 😶خودش رانگه دارد!
گذاشتیمش روی #دوش🚿بچه ها و راه افتادیم👞
•| #گریه و زاری!😭😢
یکی میگفت:
ممدرضا !
نامرد چرا رفتیییی؟😱😭😩
یکی میگفت:
تو قرار نبود شهید شی!
دیگری داد میزد:
#شهیده دیگ چی میگی؟
مگه توجبهه نمرده!
یکی #عربده میکشید😫
یکی #غش می کرد😑
در مسیر بقیه بچه ها هم اضافه➕میشدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه 😭و شیون راه می انداختند!
گفتیم برویم سمت اتاق #طلبه_ها
#جنازه را بردیم داخل اتاق
این بندگان خدا که فکر میکردند #قضیه جدیه
رفتند وضو گرفتند و نشستند به قران 📖خواندن بالای سر #میت
در همین بین من به یکی از بچه ها گفتم :
برو خودت رو روی محمد رضا بینداز ویک
نیشگون محکم بگیر☺️😂
رفت گریه کنان پرید روی محمد رضاوگفت:
محمد رضا این قرارمون نبود😩
منم میخوام باهات بیااااام😭
بعد نیشگونی 👌گرفت که محمد رضا ازجا پرید
وچنان جیغی کشید😱که هفت هشت نفر از بچه ها از حال رفتند!
ماهم قاه قاه میخندیدیم😬😂😂😂😅
.....خلاصه آن شب با اینکه #تنبیه 👊سختی شدیم ولی حسابیی خندیدیم
#خنده_حلال😂
#تلنگر ✨
به قول #حاجحسین یکتا:
مشکل اینه که ما دیگه #گریه_انقطاع نداریم...
که ما دیگه خدایا! #خسته شدیم!
ما #تورو میخوایم!
از #شیطون خسته شدیم...
از #خودمون خسته شدیم...
اصلا از #رفیقای بی مرام که مارو هل میدن تو #گناه خسته شدیم...
از #محیط کوفتی خسته شدیم...
ما تورو میخوایم....
به #خدا بگیم!!
خدایا ما خسته شدیم،از بس که #شیطون ما رو زده زمین...
سر زانوهامون #زخم شده...
ما یه خنک #نسیم تورو میخوایم...
بچه ها برای این چیزا #گریه کنید...
اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفرَج
#بَرامَهديعج.صـَلَـوآتبِفرِستمومِن🌱
#طنز_جبهه ✨😅
طلبه های جوان👳آمده بودند برای #بازدید👀 از جبهه
0⃣3⃣نفری بودند.
#شب که خوابیده 😴بودیم
دوسه نفربیدارم کردند😧
وشروع کردند به پرسیدن سوال های مسخره و الکی!😜
مثلا میگفتند:
#قرمز چه رنگیه برادر؟!😐
#عصبی شده بودم😤.
گقتند:
بابابی خیال!😏
توکه بیدارشدی
#حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو #بیدار کنیم!😎
دیدم بد هم نمیگویند😍😂☺️
خلاصه همین طوری سی نفررابیدارکردیم!😅😉
حالا نصف شبی جماعتی بیدارشدیم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم!😇
قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه درمحوطه قرارگاه #تشییعش کنند!😃😄
فوری پارچه سفیدی انداختیم روی محمد رضا
و #قول گرفتیم تحت هرشرایطی 😶خودش رانگه دارد!
گذاشتیمش روی #دوش🚿بچه ها و راه افتادیم👞
•| #گریه و زاری!😭😢
یکی میگفت:
ممدرضا !
نامرد چرا رفتیییی؟😱😭😩
یکی میگفت:
تو قرار نبود شهید شی!
دیگری داد میزد:
#شهیده دیگ چی میگی؟
مگه توجبهه نمرده!
یکی #عربده میکشید😫
یکی #غش می کرد😑
در مسیر بقیه بچه ها هم اضافه➕میشدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه 😭و شیون راه می انداختند!
گفتیم برویم سمت اتاق #طلبه_ها
#جنازه را بردیم داخل اتاق
این بندگان خدا که فکر میکردند #قضیه جدیه
رفتند وضو گرفتند و نشستند به قران 📖خواندن بالای سر #میت
در همین بین من به یکی از بچه ها گفتم :
برو خودت رو روی محمد رضا بینداز ویک
نیشگون محکم بگیر☺️😂
رفت گریه کنان پرید روی محمد رضاوگفت:
محمد رضا این قرارمون نبود😩
منم میخوام باهات بیااااام😭
بعد نیشگونی 👌گرفت که محمد رضا ازجا پرید
وچنان جیغی کشید😱که هفت هشت نفر از بچه ها از حال رفتند!
ماهم قاه قاه میخندیدیم😬😂😂😂😅
.....خلاصه آن شب با اینکه #تنبیه 👊سختی شدیم ولی حسابیی خندیدیم