کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصلششم ( #زندگیمشترک) #قسمتــ97 .ایام ماه رمضان حمید تا ساعت دو ونیم سرکار
✨﷽✨
#یادت_باشد❤
✍ #فصلششم
( #زندگیمشترک)
#قسمتــ98
آشپزخانه ما کوچک بود پخت و پز که می کردم محیط آشپزخانه سریع گرم می شد.
چند روزی از خرید هندوانه ها گذشته بود که دیدم بوی عجیبی از این هندوانه ها می آید.
اول فکر کردم چون تعدادشان زیاد است این طوری بویشان داخل خونه می پیچد بعد از چند روز متوجه شدم که هندوانه ها از زیر کپک زده اند و خراب شده اند.
تا چند ماه بوی هندوانه می آمد حالم بد می شد و دلم پیچ می خورد حمید هم رعایت می کرد و با همه علاقه ای که داشت تا مدت ها سمت هندوانه نرفت!
برای افطار بعضی روز ها بیرون می رفتیم پاتوق اصلیمان مزار شهدا بود.
حلیم هایی که از بیرون می گرفتیم را خیلی دوست داشت حلیم خانگی را نمی پسندید.
با رفقایش که می افتاد شکموتر هم می شد روز شنبه یک ساعت بعد از افطار با اقا بهرام دوست حمید و همسرش رفتیم که در شهر دوری بزنیم.
تا حال و هوایمان عوض بشود زمان زیادی نگذشته بود که حمید و آقا بهرام راهشان را سمت ساندویچ پیتزا آب میوه دلستر کلی خودشان را تحویل گرفتند.
ما خانم ها میلی نداشتیم و فقط با حیرت این دو نفر را نگاه می کردیم حمید و رفیقش حسابی خوردند.
وسط خوردن حمید از من پرسید:
شما هم می خوردید؟ تعارف نکنید چیزی میل دارید سفارش بدیم.
من و همسر آقا بهرام با تعجب گفتم:
یک ساعت بعد افطار ما این همه غذا یکجا بخوریم سنگ کوب می کنیم موندیم شما چطور دارید می خورید؟
روز ها و شب های ماه رمضان یکی پس از دیگری می گذشت با تمام وجود شور رسیدن به شب قدر در اولین سال زندگی مشترکمان را احساس می کردم.
از لحظه ای که حاظر می شدیم برویم برای مراسم قرآن به سر گرفتن با کلی آرزو های خوب برای مسیری که قرار بود حمید همراهم باشد برای روزگاری که قرار بود کنارش بگذرانم و سرنوشت یک سالمان در این شب رقم بخورد.
شب های احیا چون حسینیه هیئت رزمندگان به خانه ما نزدیک بود با پای پیاده می رفتیم.
آنجا سال قبل که نامزد بودیم حمید هیئت خودشان می رفت مراسم را داخل پارک ارکیده گرفته بودند تا آن هایی هم که پارک آمده اند بتوانند استفاده کنند.
همیشه شب های احیا حال و هوای عجیبی داشت که دلم را می لرزاند احساس می کردم شبیه کسی که گمشده ای داشته باشددر این شب ها با گریه و توسل دنبال گمشده و آرزوی دیرینه خودش می گشت.
می گفت:
فرزانه حیفه این روزا و شبای با برکت رو به راحتی از دست بدیم هیچ کسی نمی دونه سال بعد ماه رمضون زنده است یا نه هر جایی که دلت شکست یاد من باش برام دعا کن به آرزوم برسم.
هر وقت صحبت از آرزو می کرد یا می گفت برای من دعا کن یاد اولین روز عقدمان می افتادم که کنار قبور امامزاده اسماعیل باراجین به من گفت:
منو می برن گلزار شهدا آرزوی من شهادته دعا کن همونطوری که به تو رسیدم به شهادت هم برسم!
#ادامه_دارد...
التماس دعا🤲🏻