کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
✨﷽✨ #یادت_باشد❤️ ✍#فصلدوم( #عقد) #قسمت23 بارفتن تعدادی از مهمان ها وخلوت ترشدن مراسم چندنفری اصر
✨﷽✨
#یادت_باشد❤️
✍#فصلدوم( #عقد)
#قسمت24
رفتیم زیارت ونمازمان راخواندیم،یک ربع بعد تماس گرفت،ازامامزاده که بیرون آمدیم حیاط امامزاده را تا ته رفتیم،ازمزارشهید"امیدعلی کیماسی"هم ردشدیم.
خوب که دقت کردم دیدم حمیدسمت قبرستان امامزاده میرود.خیلی تعجب کرده بودم اولین روزمحرمیت ما آن هم این موقع شب،به جای جنگل وکوه ورستوران وکافی شاپ ازاینجاسردرآورده بودیم!
قبرستان امامزاده حالت کوهستانی داشت،حمیدجلوترمیرفت،قبرهابالاوپایین بودند.چندمرتبه نزدبک بودزمین بخورم.
روی این راهم که بگویم حمید دستم رابگیردنداشتم،همه جاتاریک بود،ولی من اصلا نمیترسیدم.
کمی جلوتر که رفتیم حمید برگشت به من گفت:
"فرزانه روز اول خوشی زندگی اکمدیم اینجا که یادمون نره ته ماجرا همینجاست،ولی من مطمئنم اینجانمیام."
بانگاهم پرسیدم یعنی چی؟ به آسمان نگاهی کردوگفت:" من مطمئنم میرم گلزارشهدا،امروزهم سرسفره عقد دعاکردم که حتماشهیدبشم."
تا این حرف را زد دلم هُری ریخت،حرف هایش حالت خاصی داشت،این حرف ها برای من غریبه نبود،ازبچگی با این چیزها آشنابودم ولی فعلا نمیخواستم به مرگ ونبودن وندیدن فڪرکنم.
حدااقل حالاخیلی زودبوداول راه بودیم ومن برای فردای زندگیمان تاکجاها رویا وآرزوداشتم.حتی حرفش یکجورهایی اذیتم میکرد
.دوست داشتم سالهای سال ازوجودحمیدواین عشق قشنگ لبریزباشم؛
داشتیم صحبت میکردیم که یک نفر را برای تدفین آوردند،خیلی تعجب کردم،تاحالاندیده بودم کسی را شب دفن کنند.
جالب اینجابودکه کسی که فوت شده بودازهمسایگان عمه بود،حمیدگفت:"تواینجابمون،من یکم زیرتابوت این بنده خداروبگیرم،حق همسایگی به گردن ماداره،زودبرمیگردم".
همان جا تنها وسط قبرستان نشسته بودم.باخودم فڪرمیکردم چقدربه مرگ نزدیکیم وچقدر درهمان لحـظه احساس میکنیم ازمرگ دوریم.
سوسوی چراغهای شهر وامامزاده من را امیدوارمیکرد،امیدواربه روزهایی که آینده برای ماست.
#ادامه_دارد...
التماس دعا🤲🏻🌹
ⓙⓞⓘⓝ↯
🌐 https://eitaa.com/Emam_Zamaan_313