🔥سرباز🔥
#پارت_یازدهم💚🍀
افشین کیف فاطمه رو روی میز خالی کرد. تلفن همراه فاطمه رو برداشت.
کارت حافظه شو درآورد،
و به گوشی خودش وصل کرد.به قسمت عکس و فیلم رفت.همه عکس و فیلم هاش باحجاب بودن.تعجب کرد،مگه میشه،شاید پاک کرده.حافظه شو ریکاوری کرد. نه،چیزی که افشین میخواست نبود.
هیچ عکس و فیلم بی حجاب یا حتی بدحجاب هم توش نداشت.
عصبانی شد و گوشی شو پرت کرد.
تصمیم گرفت کاری کنه،
که فاطمه بهش علاقه مند بشه.
هرروز روی نیمکتی سر راه فاطمه می نشست.اما فاطمه اصلا متوجه افشین هم نمیشد.
چند روز گذشت.
فاطمه تو کتابخانه مشغول مطالعه بود.افشین با یه میز فاصله رو به روش نشست و خیره نگاهش میکرد.مدتی طول کشید تا فاطمه متوجه افشین شد.
متوجه نمیشد چی تو سرشه،از نگاه افشین چیزی مشخص نبود.با آرامش از جاش بلند شد،وسایلش رو جمع کرد و رفت.ولی افشین همونجا نشسته بود و به رفتن فاطمه نگاه میکرد.
از اون روز فاطمه فهمید اذیت های افشین شروع شده.
از اون روز منتظر اتفاقات جدید بود.
از اون روز وقتی افشین روی نیمکت سر راهش می نشست،متوجه ش میشد ولی بدون اینکه نگاهش کنه با خونسردی رد میشد.
از اون روز سعی میکرد از مکان های شلوغ تر رفت و آمد کنه،فکر میکرد افشین پیش جمع مزاحمش نمیشه.
دو هفته گذشت.
بخاطر رفتار افشین با فاطمه توجه همه به فاطمه جلب شده بود.
همه به عکس العمل های فاطمه نسبت به افشین و افشین نسبت به فاطمه کنجکاو شده بودن.بقیه فکر میکردن افشین به فاطمه علاقه مند شده.
فاطمه روی نیمکتی منتظر مریم نشسته بود و کتاب میخوند.بازهم اطرافش شلوغ بود.افشین با یه شاخه گل نزدیک میشد.
جلوی فاطمه ایستاد.
فاطمه سرش پایین بود و به کتابش نگاه میکرد.متوجه کفش های مردانه جلوی پاش شد.سرشو آورد بالا.افشین رو دید که با یه شاخه گل رو به روش ایستاده و با لبخند نگاهش میکنه.ولی بی تفاوت نگاهش میکرد.افشین با لبخند گل رو روی کتاب فاطمه گذاشت و رفت؛بدون هیچ حرفی.
فاطمه به اطرافش نگاهی کرد،
همه نگاهش میکردن.مریم هم عقب تر ایستاده بود و نگاهش میکرد.فاطمه بابیتفاوتی گل روی نیمکت گذاشت، کتابش رو تو کیفش گذاشت.سمت مریم رفت و باهم رفتن.
بقیه از رفتار فاطمه تعجب کردن.خیلی ها دنبال حتی یه نگاه افشین بودن.
افشین چند بار دیگه هم تو موقعیت های مختلف پیش بقیه به فاطمه گل داده بود.کم کم همه به فاطمه اعتراض میکردن.
مریم گفت:
_نمیخوای کاری بکنی؟
- نه.
_چرا؟
#سرباز
🌷@emam_zmn🌷
🔥سرباز🔥
#پارت_دوازدهم💚🍀
- چرا؟
- چون اون دقیقا همینو میخواد. با رفتارش کاری میکنه که دیگران منو زیر فشار بذارن که عکس العملی نشان بدم. بهترین راه بی تفاوت بودنه.
مریم که از حرف های پویان خبر نداشت، گفت:
_شاید خدا میخواد تو کمکش کنی تا تغییر کنه.
_مگه من کیم که بتونم به یکی دیگه کمک کنم.
یه روز افشین سر راه فاطمه ایستاد. بازهم اطرافشون شلوغ بود.افشین طوری که بقیه هم بشنون با احترام گفت:
-خانم نادری،من به شما علاقه مند شدم، با من ازدواج میکنید؟
فاطمه با آرامش گفت:
-ما مناسب هم نیستیم.
خواست بره که افشین دوباره مانعش شد و گفت:
-هرکاری شما بگید انجام میدم.همونی میشم که شما میخوای.
- آقای مشرقی،اگر فکر میکنید شیوه زندگی ای که من میگم درسته،پس کار درست رو انجام بدید،چه من با شما ازدواج کنم،چه نکنم...اگر هم فکر میکنید شیوه زندگی من درست نیست،بهتره بخاطر من کار اشتباه انجام ندید.همچین زندگی ای دوام نداره.
نگاه سرد و گذرایی به افشین انداخت و رفت.
افشین وقتی دید این راه هم بی فایده ست،روشش رو عوض کرد.
چند روز بعد،
فاطمه تنها میرفت خونه. به خیابان خلوتی رسید.ماشینی جلوی ماشینش پیچید.
فاطمه ترمز کرد.
به راننده اون ماشین دقت کرد،افشین بود که نگاهش میکرد.فاطمه ترسید ولی سعی کرد خونسرد باشه.افشین از ماشینش پیاده شد و سمت ماشین فاطمه رفت.فاطمه به سرعت دنده عقب رفت و از یکی از کوچه ها به خیابان شلوغ تر رفت. تصمیم گرفت دیگه از خیابان های خلوت رفت و آمد نکنه و تا حدامکان تنها نباشه.
هرچی فاطمه با سردی با افشین برخورد میکرد،افشین بیشتر عصبانی میشد و کینه به دل میگرفت.
چند روز بعد همونجایی که فاطمه بهش سیلی زده بود،ایستاده بود.فاطمه نزدیک میشد.وقتی متوجه افشین شد سرعتشو بیشتر کرد تا زودتر رد بشه.
افشین جلوش ایستاد،
طوری که فاطمه نمیتونست به مسیرش ادامه بده.ایستاد و با بی تفاوتی به افشین نگاه کرد.افشین خیره نگاهش میکرد.مدتی فقط به هم نگاه کردن. فاطمه اونقدر عصبی بود که اصلا به چهره افشین دقت نمیکرد.گرچه به ظاهر بی تفاوت به نظر میومد.
بالاخره افشین گفت:
_قبلا گفتی خیلی ها بخاطر چادرت بهت نگاه نمیکنن.پس چرا الان چادرت کاری نمیکنه که من نگاهت نکنم.
فاطمه با خونسردی گفت:
_اون چیزی که باعث میشه بعضی ها بخاطر چادرم به من نگاه نکنن درک و شعورشون هست،چیزی که تو نداری.
افشین خیلی عصبانی شد ولی لبخند میزد.فاطمه با اخم و تنفر نگاهش میکرد. افشین همونجوری که دستشو میاورد بالا گفت:
_من روسری تو میدم عقب تر تا وقتی اخم میکنی حداقل آدم از حالت ابرو هات بفهمه.اینطوری منم...
فاطمه نذاشت ادامه بده و سیلی محکمی به افشین زد.
صورت افشین بخاطر سیلی محکم فاطمه کاملا برگشته بود.فاطمه هم از فرصت استفاده کرد و سریع از اونجا دور شد. افشین با خشم و کینه به رفتن فاطمه نگاه میکرد و گفت:
_این دومین بارت بود فاطمه نادری..
#سرباز
🌷@emam_zmn🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「࿐჻ᭂ🍂🥀🍂჻ᭂ࿐
🏴✨﷽✨
✨
استوری
#امام_زمان 💝
من گمشده ام تو مرا به خودم برسان 😔
برای تعجیل در فرج آقاجانمون 3صلوات عنایت فرمایید🕊🌹✨
🌟أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج🤲🕊✨
🌷@emam_zmn🌷
کامنت مردم جهان در زیر پستهای سرود سلام فرمانده
"این مهدی موعود کیست؟"
🌷@emam_zmn🌷
رفاقتباامامزمان
خیلیسختنیست!
تویاتاقتونیهپشتیبزارین
آقارودعوتکنینیهخلوتنیمهشب
کافیه؛
آقاخیلیوقتهچشمانتظارمونه!
#حاجحسینیکتا
#امام_زمان
🌷@emam_zmn🌷
「࿐჻ᭂ🍂🥀🍂჻ᭂ࿐
✨﷽✨
✨♥️͜͡🕊
♨️ ما به فکر امام زمان نیستیم...
💠آیت الله بهجت قدس سره:
با اینکه میدانیم او ( #امام_زمان علیه السلام) واسطه بین ما و خداست مع ذلک به فکر او نیستیم ای کاش می دانستیم که احتیاج او به ما و دعای ما برای او به نفع خود ماست و گرنه قرب و منزلت او در نزد خدا معلوم است.
📚 در محضر بهجت، ج ۳، ص ۲۷
اَللَّھُمَّ ؏َـجِّلْ لِوَلیِِّکَ الْفَرَج 🤲🕊🥀✨
🌷@emam_zmn🌷
╭┅┅┅┅┅❀🏴❀┅┅┅┅┅╮
﷽❣ سلام آقــ♡ــــای مهربانم ❣﷽
ما عهد ڪرده ایم، بہ هر بزم روضہ ای
اول برای روز ظهورٺ دعا کنیم
صاحب عزا بیا ڪہ بہ اذن نگاه تو
در سینه باز خیمہ ی ماتم بپاڪنیم
🌤الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَـــالْفَـــرَج🌤
🌷@emam_zmn🌷
💬 | #پیام_جدید
متن پیام:
سلام همه ی کانال ها تبلیغ دارن نمیشه این یدونه کانال را فقط برا امام زمان تبلیغ کنید بخدا این درست نیست
✍️سلام مخاطبان گرامی! بارها اعلام کرده ایم اداره کانال بدون تبلیغ امکان پذیر نیست. مجبور نیستید تبلیغ بخوانید یا روی لینکها کلیک کنید.لطفا در این باره پیام ندهید.
🕯 به مردم بگو امام زمانم مظلوم است. برو بگو مردم مرا فراموش کرده اند.
▪️ یکی از دوستان و شیفتگان حضرت ولی عصر (عج) در شب جمعه ۱۱ رجب ۱۴۱۲ - هجری قمری - (مطابق با دی ماه ۱۳۷۰) برایمان نقل فرمودند که:
▫️ چند شب قبل در خواب دیدم که شما ماشین سبز رنگی داشتید و من هم در صندلی عقب نشسته بودم و مشاهده کردم حضرت بقیه الله ارواحنا فداه نیز در صندلی جلو نشسته اند.
▪️ (اتفاقا بدون آنکه دوستمان بداند من چند روز قبل ماشینی که ایشان در خواب دیده بود را در بیداری خریداری نموده بودم و این یکی از علائم صادقانه بودن خواب است.)
ایشان فرمودند:
▫️ حضرت ولی عصر (عج) دستور حرکت دادند، حرکت کردیم تا به بیابان وسیعی که همه مردم در آنجا جمع شده بودند رسیدیدم، ما در جای بلندی مشرف بر جمعیت ایستادیم و حضرت ولی عصر (عج) از ماشین پیاده شدند ولی مردم به آن حضرت توجهی نداشتند و مشغول کارهای خود بودند.
▪️ (من گفتم: تا اینجا دو نشانه برای صادقانه بودن این رویا دیدیم، یکی ماشینی که درخواب دیده بودند و در بیداری نیز همانطور بود، دوم: غفلت مردم از امام عصر ارواحنا فداه که اگر در خواب هم نبینیم باز هم مثل روز روشن است که بسیاری از مردم به همه چیز بیش از امام زمان (عج) اهمیت میدهند و از آن بزرگوار خیلی غافل میباشند.)
دوست عزیزمان گفتند:
▫️ سپس آن حضرت رو به ما کرده و خصوصا خطاب به شما با حالت خاصی که گویای مظلومیت و سوز دل آن حضرت بود فرمودند:
🔶 "چرا به مردم نمیگویی امام زمانم مظلوم است؟ برو بگو مردم مرا فراموش کرده اند، بگو امام زمانم غریب است، مردم به یاد من نیستند."
▫️ این کلمات بدن مرا به لرزه در آورد و شما هم در خواب میگفتید:
🔹 چشم، چشم.
▫️ سپس آن حضرت با اشاره مطلبی را به من فرمودند که بعدا در بیداری آن را به شما بگویم.
▪️ گفتم آن مطلب چه بود؟
ایشان مطلبی خصوصی مربوط به خودم که کسی جز خداوند متعال از آن خبر نداشت را به من گفت که با گفتنش یقین کردم این رویایی راستین بوده و من وظیفه شرعی دارم بیش از گذشته هر چه میتوانم مردم را با امام عصر (عج) آشنا کنم.
⬅️ کتاب راهی به سوی نور تالیف حجت الاسلام استاد علیرضا نعمتی صفحه ی ۱۶۴، به نقل از کتاب ملاقات با امام عصر (ع) نوشته سید جعفر رفیعی صفحه ۱۰۲
🏷 #امام_زمان (عج) #منتظران_ظهور #دعای_فرج
🌷@emam_zmn🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما یه کارایی میکنیم که امام زمان برای ما اشک میریزه...😔
#امام_زمان ♥️
#استاد_رائفی_پور
🌷@emam_zmn🌷