❣ سلام امام زمانم❣
🔅 السلام علیک یا میثاق الله الذی اخذه و وکّده...
🌾سلام بر تو ای مولایی که در عالم عهد
از همه پیمان گرفته شد
تا چشم به راهت باشند
و دعاگوی ظهورت.🌼
📚زیارت آل یاسین_مفاتیح الجنان
#امام_زمان
#سلام_مهدوی
🌷@emam_zmn🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اهمیت دعا برای ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
🔻مرحوم لطیفی نسب رحمت الله علیه
#امام_زمان
#دعا_برای_ظهور
🌷@emam_zmn🌷
eb812dc7-dbe9-4d1a-87fb-cf8bafcd4b5a-H.mp3
1.84M
مصائب امام زمان سلام الله علیه را غير از خدا كسي نميداند!
🔻بخشی از بیانات آیت الله العظمی وحید خراسانی مدظله
#امام_زمان
#مصائب
🌷@emam_zmn🌷
#بعد_از_ظهور
#امام_زمان
💠🌸💠
🔻امیرالمومنین سلام الله علیه فرمود:
یَعطِفُ الهَوی عَلَی الهُدی اِذا عَطَفُوا الهُدی عَلَی الهَوی، وَ یَعطِفُ الرَّایَ عَلَی القُرآنِ اِذا عَطَفُوا القُرآنَ عَلَی الرَّایِ، وَ یُریهِم کَیفَ یَکُونُ عَدلُ السّیرَه، وَ یُحیی الکِتابِ وَ السُّنَّه
هنگامی که دیگران هوای نفس را بر هدایت مقدم بدارند، #امام_زمان سلام الله علیه امیال نفسانی را به هدایت برمیگرداند، و هنگامی که دیگران قرآن را با رأی خود تفسیر کنند، او آراء و افکار را به قرآن بازگرداند، او به مردم نشان میدهد که چه نیکو میتوان به عدالت رفتار نمود، او قرآن و سنت را زنده میسازد.
💠🌸💠
📚 نهج البلاغه خطبه ۱۳۸
🌷@emam_zmn🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◾️آی مردم مگه شما امام زمان( سلام الله علیه) ندارید؟
🔻مرحوم کافی رحمت الله علیه
#امام_زمان
🌷@emam_zmn🌷
🌟 افزایش قدرت خِرَد، بینایی و شنوایی مردم، پس از ظهور
💠🌸💠
✅ امام محمد باقر (سلام الله علیه):
❇️ «هنگامی که قائم ما «عجل الله تعالی فرجه الشریف » قیام کند، دست شریفش را بر سر بندگان گذارد و خِرَدهای آنها را گرد آورَد و رشدهای آنها را کامل گرداند و خداوند بر وسعت بینایی و شنوایی آنها میافزاید و در میان قائم (سلام الله علیه) و آنها مانع و سدّی نمیماند. هر وقت قائم (سلام الله علیه) بخواهد با آنها سخن بگوید، آنها هر کجا باشند؛ میشنوند، و آنها هرکجا که هستند نگاه میکنند و او را در اقامتگاه خود میبینند». (۱)
📜 «إذا قام قائمنا وضع یده علی رؤوس العباد فجمع به عقولهم، و کملت به أحلامهم، ثمّ مدّ اللّه فی أبصارهم و أسماعهم حتّی لا یکون بینهم و بین القائم حجاب یرید یکلّمهم فیسمعون، و ینظرون إلیه و هو فی مکانه!».
🖊 آنانکه در عالیترین آکادمیهای علمی و بزرگترین دانشگاههای جهان، سالیانی دراز تحصیل کرده، دانشنامههای پرزرقوبرقی به دست آورده، با کِبر و نخوّت گام میسپارند و همهجا سخن از وسعت دانش و بینش آنهاست، دست به دست هم داده این حدیث را برای ما شرح دهند که پیشوای پنجم شیعیان ۱۳۰۰ سال پیش در حقّ دولت حقّه حضرت بقّیه اللّه (سلام الله علیه) بیان فرموده است! که در ضمن آن تشریح میکند که برای آنحضرت دربان و نگهبانی نخواهد بود. هرکس هرکجا که باشد او را میبیند و صدایش را میشنود!!. این معنی تا چند سال پیش برای ما قابل فهم نبود، و اینک با وجود رادیو و تلویزیون و وسائل مخابراتی تا حدّی برای ما قابل تصوّر شده است، ولی امام باقر (سلام الله علیه) چهارده قرن پیش آنرا با قاطعیّت و صراحت بیان کرده است. بزرگترین اندیشمندان جهان اگر جمع شوند، توانائی آنرا ندارند که در شب بگویند فردا چه خواهد شد؟ و در روز یارائی آنرا ندارند که بگویند امشب چه پیش خواهد آمد؟!.
به شرق و غرب منحرف نشوید که آنها از علوم بیکران خداوندی آموختهاند، چه ما به این حقیقت اعتراف بکنیم یا آنرا انکار نمائیم؟! حقوق آنها را ادا کنیم یا خدای ناکرده از آن سرتابیم؟!!.
💠🌸💠
⬅️ روزگار رهایی، ج۲، ص: ۶۲۳
(۱). بشاره الاسلام صفحه ۲۵۴، بحار الانوار جلد ۵۲ صفحه ۳۲۸، غیبت نعمانی صفحه ۴، منتخب الاثر صفحه ۴۸۳ و الزام النّاصب صفحه ۱۳۹.
🏷 #امام_محمد_باقر_علیه_السلام
#امام_زمان
#ظهور
🌷@emam_zmn🌷
4_5906978748229487188.mp3
3.32M
"فرمایش #امام_زمان سلام الله علیه در عالم رویا به مرحوم شیخ عبدالزهرا کعبی"
🔻خاک چادر مادرم...
🌷@emam_zmn🌷
💠🌸💠
ای ذکر مناجات شب و خلوت حیدر
ای شیر ِ زنان ، بانوی با هیبت حیدر
جز حیدر کرار ، که قدر تو شناسد ؟
غیر از تو که داند به جهان قیمت حیدر
یا فاطمه یا فاطمه یا حضرت زهرا
شد اذن دخول حرم حضرت حیدر
مهمان تو گردید شب اول قبرش
هر کس به جهان کرد فقط خدمت حیدر
من باورم این است که حتما تو می آیی
هر جای ز عالم که شود صحبت حیدر
قنفذ عددی نیست که جان تو بگیرد
از پای در آورده تو را غربت حیدر
مثل تو در آن کوچه زمین خورد و زمین خورد
برده خبر رفتن تو طاقت حیدر
💠🌸💠
#مدح
#میلاد_حضرت_زهرا
🌷@emam_zmn🌷
🔥سرباز🔥
#پارتصدوسیوشیشم🍀💚
حوصله صحبت کردن با هیچکس رو نداشت.ولی بخاطر خدا با لحن مهربان و پدرانه با دخترش حرف میزد؛بدون لبخند،با بغض.
براش بستنی خرید.
زینب اصرار میکرد باباش هم بخوره. هیچی از گلوش پایین نمیرفت ولی #بخاطرخدا بستنی ای که زینب بهش میداد،میخورد؛با بغض.
زینب رو پارک برد.
دوست داشت روی نیمکت بشینه و تو حال خودش باشه ولی #بخاطرخدا با زینب بازی میکرد؛با بغض.
اذان شد.با هم به مسجد رفتن.
بین نماز زینب خوابید.نماز تمام شد.به زینب نگاه میکرد.یاد تمام خاطرات شیرینی که کنار فاطمه و زینب داشت، افتاد...تصمیم گرفت مثل حاج محمود پدر خوبی باشه تا زینب شبیه فاطمه بشه.
زینب رو بغل کرد،
و از مسجد بیرون رفت.بی هدف و بی مقصد راه میرفت.نیم ساعتی گذشت. زینب بیدار شد.
وقتی چشم هاشو باز کرد و علی رو دید،لبخند زد.به رستوران رفتن و بهش غذا میداد؛با بغض.
دوباره پارک رفتن و بازی کردن.
بعد از نماز مغرب به خونه رفتن.فقط زهره خانوم و حاج محمود بودن.وقتی در باز شد،دوباره غم های علی تازه شد. هوای خونه براش سنگین بود.
بغض داشت.
دلش میخواست بره اتاق فاطمه و تنها باشه.ولی زینب ازش جدا نمیشد.حاج محمود و زهره خانوم حالش رو میفهمیدن.هرکاری کردن زینب ازش جدا نشد.علی با بغض و چشم های پر اشک به زینب که باهاش حرف میزد،نگاه میکرد. ولی اصلا صداشو نمیشنید.فقط میدید لبهاش تکان میخوره.زهره خانوم زینب رو آماده کرد که بخوابوندش.
علی گفت:
_اجازه بدید پیش من بخوابه.
اتاق امیررضا رو براشون آماده کرد.
زینب نمیخواست بخوابه.باهاش بازی کرد.براش قصه گفت.براش قرآن خوند تا بالاخره خوابید.
ولی تازه غصه های علی شروع شد.
خونه تاریک بود.پشت در اتاق فاطمه ایستاد.در اتاق بسته بود.خواست در رو باز کنه ولی پشیمان شد.سرشو روی در گذاشت و گریه میکرد.بعد مدتی دیگه نتونست بایسته و روی زانو هاش افتاد. یک ساعتی گذشت.
در اتاق رو باز کرد.وقتی در اتاق رو باز کرد،تازه فهمید جای خالی فاطمه یعنی چی.داخل اتاق رفت،در رو بست و پشت در نشست.
به تخت خالی نگاه میکرد،
به جای نماز خواندن فاطمه،به کمد لباس هاش،به میز تحریرش،به قفسه کتاب هاش،به مبل تو اتاقش. با همه اونا خاطره داشت.
-آخ...فاطمه!!...فاطمه!!...فاطمه!!...کجایی؟؟!!!
کنار تخت فاطمه نشسته بود،
و سرشو روی بالشت فشار میداد تا صدای گریه ش شنیده نشه.حاج محمود تو اتاق و زهره خانوم تو هال بودن. صدای ناله علی رو میشنیدن و گریه میکردن.
خیلی گذشت.
زهره خانوم به اتاق رفت.کنارش نشست و با مهربانی بالشت رو از روی صورتش کنار زد.بدون اینکه نگاهش کنه،گفت:
_فاطمه از بچگی خوشگل و شیرین زبان بود.همه دوستش داشتن و میخواستن بغلش کنن و ببوسنش.ولی وقتی بزرگتر شد،بغل هرکسی نمیرفت.وقتی بزرگتر شد،برای هرکسی شیرین زبانی نمیکرد. وقتی بزرگتر شد،با هر کسی حرف نمیزد...نه ساله که بود حجابش کامل بود. پیش نامحرم نمیخندید..پیش نامحرم بلند حرف نمیزد ولی وقتی نامحرم نبود، خیلی مهربان و خوش صحبت بود..خیلی زود خانوم شده بود.هفده سالش بود که برای اولین بار براش خاستگار اومد.پسر خوبی بود.ولی فاطمه گفت میخوام با کسی ازدواج کنم که خدا ویژه هواشو داره..بهش گفتم تا کسی ویژه حواسش به خدا نباشه که خدا ویژه بهش توجه نمیکنه..فاطمه لبخند زد و گفت خب منم کسی رو میخوام که ویژه حواسش به خدا باشه...وقتی با شما ازدواج کرد،همه مون مطمئن بودیم انتخابش درسته.شما واقعا ویژه حواست به خدا بود.خدا هم ویژه حواسش بهت هست..بیماری و مرگ فاطمه برای همه مون امتحان بود.ولی فکر میکنم مهمتر از همه برای این امتحان شما بودی..خداروشکر شما حتی تو سختی ها هم خیلی خوب حواست به خدا هست....روزی هزار بار خدا رو شکر میکنم حالا که دخترم نیست،پسرم هست.
به علی نگاه کرد.صداش کرد:
_پسرم..
علی سرشو بالا آورد و به زهره خانوم نگاه کرد.
-..شما به اندازه گذشته برای ما عزیز نیستی..خیلی بیشتر از گذشته عزیزی. حتی از امیررضا هم برای ما عزیزتری... پسرم،علی جان،بودن شما کنار ما به ما آرامش میده،مرهم قلب ماست،دلگرمی ماست.
از اون شب، علی کنار پدر و مادر و دخترش زندگی میکرد.گرچه براش سخت بود ولی #بخاطرخدا سختی ها رو تحمل میکرد.
حاج محمود به خانواده هایی که فاطمه گفته بود،سر زد.متوجه شد فاطمه از وقتی سرکار میرفت،از حقوق خودش به اون خانواده ها کمک میکرد.
سراغ بچه هایی که قرار بودپدربزرگشون باشه رفت.نگاهی به آدرس تو دستش کرد و نگاهی به تابلو بالای در ورودی.
×مرکز نگهداری از کودکان بی سرپرست.×
داخل رفت.
سراغ خانم ملکی رو گرفت.کسی که فاطمه اسمشو کنار آدرس مرکز نوشته بود.
در اتاق باز بود...
#سرباز
🌷@emam_zmn🌷
🔥سرباز🔥
#پارتصدوسیوهفتم🍀💚
در اتاق باز بود.
خانمی پشت میز نشسته بود و به کاغذهای روی میزش نگاه میکرد.تقه ای به در زد.خانم نگاهی به حاج محمود کرد.
_خانم ملکی؟
_بله.. به صندلی اشاره کرد و گفت:
-بفرمایید.
حاج محمود نشست.
_درخدمتم.
حاج محمود نمیدونست از کجا شروع کنه.مکثی کرد و گفت:
_من نادری هستم.پدر فاطمه نادری.
مطمئن نبود با همین معرفی مختصر، فاطمه رو بشناسه.
-خوشبختم.خیلی خوش آمدید..فاطمه کجاست؟ خیلی وقته ازش خبری نیست.. چندبار باهاش تماس گرفتم همراهش خاموشه!!
حاج محمود نفس غمگینی کشید،
و جریان رو تعریف کرد.خانم ملکی با شنیدن خبر مرگ فاطمه هم شوکه شد و هم خیلی ناراحت.
-خانوم،امروزم خاله فاطمه نیومده؟
خانم ملکی سر بلند کرد،
و به دختربچه ای شش ساله که جلوی در ایستاده بود نگاه کرد.نگاهی به حاج محمود انداخت.
روبه دختر بچه گفت:
-نه عزیزم..برو به مهدیه و روشنک بگو بیان.
دختربچه ناراحت رفت.خانم ملکی به حاج محمود گفت:
_فاطمه دو روز در هفته میومد اینجا.با بچه ها بازی میکرد.. بهشون محبت میکرد...با بازی و شعر و مهربانی بهشون قرآن و مسائل دینی آموزش میداد.بچه ها خیلی دوستش دارن.سر حفظ کردن چیزایی که فاطمه بهشون یاد داده رقابت میکردن...این مدتی که نیومده روزی چندبار میان اینجا و سراغ شو از من میگیرن..نمونه ش مینا،همین دختربچه ای که الان اینجا بود..نمیدونم چجوری بهشون بگم..انگار دوباره یتیم میشن.
مینا و دوتا دختر که ازش بزرگتر بودن جلوی در ایستادن.مینا با لحن کودکانه ای گفت:
_خانوم آوردمشون.
خانم ملکی نفس ناراحتی کشید.
از جاش بلند شد و همراه دخترها به اتاق دیگه ای رفت.چند دقیقه گذشت.صدای گریه دخترها تو سالن پیچیده بود.بچه های دیگه هم سمت اتاق رفتن.خیلی طول نکشید که خبر پیچید.صدای گریه ی بچه ها فضارو پر کرده بود.حاج محمود از اتاق بیرون رفت.با دیدن اون صحنه قلبش فشرده شد.آرام میرفت. کسی از پشت سر گفت:
_عمو..
برگشت سمت صدا.مینا بود.صورتش خیس اشک بود.حاج محمود گفت:
_جانم؟
-شما بابای خاله فاطمه هستین؟
-بله.
-خاله فاطمه واقعا دیگه پیش ما نمیاد؟!!
حاج محمود روی زانو نشست....
#سرباز
🌷@emam_zmn🌷