eitaa logo
محبان حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف
18.6هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
2.8هزار ویدیو
17 فایل
🌹بِٮـــمِ‌اللّھِ‌‌الرح‌ـمن‌الرح‌ـیم🌹 اینج‌ـٰآ‌درڪنـٰار‌هم‌تلـٰاش‌مۍ‌ڪنیم‌زمینھ‌ٮــــٰآز ظہور‌حضرـٺ‌یـٰار‌بـٰآشیم❥ّ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر http://6w9.ir/Harf_8923336?c=emam_zmn
مشاهده در ایتا
دانلود
🔥سرباز🔥 پنجاه_ونهم💚🍀 دو روز گذشت، و حاج محمود به حاج آقا گفت که جمعه شب بیان.حاج آقا خیلی خوشحال شد. وقتی به افشین گفت،افشین خیلی تعجب کرد.گفت: _بهشون گفتین من میرم خاستگاری؟!!! -اسمتو نپرسیدن،منم چیزی نگفتم.. راست میگی ها،حتی اسمت هم نپرسیدن.فقط از اخلاقت پرسیدن. -شما چی گفتین؟ -منکه کلی ازت تعریف کردم،البته دروغ هم نگفتم. -حاج آقا،شما با من نیاین. -چونه نزن داداش.تازه خانومم هم میاد. -حاج آقا،اون شب،شب حساب کتاب منه.نمیخوام بخاطر من،شما و خانواده تون مکدر بشین. -باشه،خانواده مو نمیارم ولی خودم حتما میام.با این اوصافی که تو میگی درست نیست تنها بری. روز بعد فاطمه با حاج آقا تماس گرفت. -بابا گفتن شما هم با آقای مشرقی تشریف میارید،درسته؟ -بله. -البته قدمتون روی چشم ولی اون شب نیاین. -افشین هم خیلی اصرار کرد نیام ولی من حتما میام. -نمیخوام به شما بی احترامی بشه. -حاج محمود آدمی نیست که به مهمانش بی احترامی کنه. -بابا نهایت آقای مشرقی رو راه نمیدن تو خونه ولی امیررضا ممکنه باهاشون درگیر بشه.لطفا شما اون شب نیاین. -خانم نادری،من حتما میام.مگر اینکه بلایی سرم بیاد یا مُرده باشم. -ان شاءالله که همیشه سلامت باشید.ولی حاج آقا.... -اصرار نکنید.بی فایده ست.من میام.خداحافظ. فاطمه نفس ناراحتی کشید و گفت: _خدانگهدار. بالاخره جمعه شب شد. افشین نگران بود.گل و شیرینی خرید و با ماشین حاج آقا رفتن. خونه حاج محمود هم همه چیز آماده بود و منتظر مهمان ها بودن.فاطمه تو آشپزخونه بود که وقتی صداش کردن چایی ببره.ولی مطمئن بود کار به سینی چایی نمیرسه. خیلی نگران بود.مدام ذکر میگفت. زنگ آیفون زده شد، و امیررضا درو باز کرد.افشین جایی ایستاده بود که از آیفون تصویری دیده نمیشد.با حاج آقا جلوی پله ها بودن که حاج محمود و امیررضا متوجه ش شدن. نزدیک رفت و سلام کرد. حاج محمود با اخم نگاهش کرد، و به سردی جواب سلام شو داد.امیررضا از عصبانیت سرخ شده بود.بلند گفت: _تو اینجا چکار میکنی؟!! حاج آقا گفت: _برای خاستگاری اومدیم. امیررضا خواست چیزی بگه که حاج آقا به حاج محمود گفت: _میخواین همینجا صحبت کنیم؟!! حاج محمود به حاج آقا نگاه کرد.کمی فکر کرد و با مکث گفت: _بفرمایید. امیررضا گفت: _بابا،میخواین این پسره عوضی رو راه بدین تو خونه تون؟!! حاج محمود به امیررضا گفت: _آروم باش. حاج آقا به افشین گفت: _بفرمایید. افشین که تا اون موقع سرش پایین بود، به حاج محمود نگاه کرد که نگاهش نمیکرد.بعد به امیررضا نگاه کرد که با خشم و نفرت نگاهش میکرد.به حاج آقا گفت: _اول شما بفرمایید. حاج آقا با دستش آرام به پشت افشین فشار آورد و گفت: _برو دیگه افشین جان،چرا تعارف میکنی. افشین وارد خونه شد،بعد حاج آقا و حاج محمود و امیررضا.امیررضا نزدیک گوش پدرش گفت: _بابا این پسره رو بندازین بیرون. -امیر،آروم باش،به احترام حاج آقا. زهره خانوم تو هال ایستاده بود.تا اون موقع افشین رو ندیده بود و نشناختش، بخاطر همین از ناراحتی حاج محمود و امیررضا تعجب کرد.بعد از احوالپرسی با حاج آقا،حاج محمود گفت: _شما تو آشپزخونه باشید.لازم شد، صداتون میکنم. زهره خانوم تعجب کرد ولی چیزی نگفت و به آشپزخونه رفت. هیچکس گل و شیرینی رو از افشین نگرفت.... 🌷@emam_zmn🌷