🔥سرباز🔥
#پارتشصتویکم💚🍀
هیچکس حرفی به فاطمه نگفت.فاطمه هم ساکت به اتاقش رفت.
افشین و حاج آقا سوار ماشین شدن و حرکت کردن.افشین خیلی سعی میکرد خودشو کنترل کنه.حاج آقا گفت:
_افشین جان،مطمئن باش خدا حواسش بهت هست.
افشین تو دلش گفت حواست به من هست؟ با اینکه خیلی بدم، تا حالا خیلی کمکم کردی.ولی ازت میخوام بازم کمکم کنی..خدایا من فاطمه رو میخوام،یه کاریش بکن..
سرشو برگردوند و از شیشه به بیرون نگاه میکرد ولی جایی رو نمیدید.حاج آقا هم خیلی ناراحت بود.
با خودش گفت کاش اصرار نمیکردم بره خاستگاری.ولی تا کی میخواست نره. بالاخره که باید میرفت.
افشین رو به خونه ش رساند،
و میخواست پیشش بمونه ولی افشین نذاشت.دوست داشت تنها باشه.اما حاج آقا نگرانش بود.گفت:
_باشه ولی هروقت تماس گرفتم جوابمو بده.اگه جواب ندی،میام ها.
-چشم،خیالتون راحت باشه.
رفت تو حیاط و درو بست.مدتی توحیاط نشست بعد رفت تو خونه ش.قرآنی که فاطمه بهش داده بود،برداشت.اتفاقی باز کرد.آیه هفتاد و یک سوره فرقان اومد.
*مگر آنانکه توبه کنند و ایمان آورند و کار شایسته انجام دهند،که خدا بدی هایشان را به خوبی ها تبدیل میکند و خدا بسیار آمرزنده و مهربان است.(۷۰) و هر که توبه کند و کار شایسته انجام دهد قطعا به صورتی پسندیده و نیکو به سوی خدا باز میگردد(۷۱)
از این همه لطف و مهربانی خدا،
شرمنده شد.روی زانو هاش افتاد و خیلی گریه کرد.
سه بار تا صبح حاج آقا باهاش تماس گرفت ولی هربار با پیامک میگفت، خوبم.
یک هفته گذشت.
فاطمه بعد از شیفت کارآموزی بیمارستان،سمت ماشینش میرفت.یکی سلام کرد.سرشو برگرداند.افشین بود که سرش پایین بود و به فاطمه نگاه نمیکرد.
به روبه روش نگاه کرد و رسمی گفت:
_سلام.
-چند دقیقه وقت دارید؟ عرض مختصری دارم.
-من عادت ندارم تو خیابان با نامحرم صحبت کنم.
-میدونم..ولی من چاره دیگه ای ندارم. خیلی هم وقت تون رو نمیگیرم.
-نه.
دو قدم رفت،افشین گفت:
_منو میبخشید؟ بخاطر گذشته.
فاطمه ایستاد ولی برنگشت.
-باشه.
میخواست بره که افشین گفت.....
#سرباز
🌷@emam_zmn🌷