.
|⇦•چشمی شبیه چشم تو ..
#روضه_حضرت_زهرا سلام الله علیها ویژۀ #ایام_فاطمیه _ حجت الاسلام شیخ هادی الیاسی
●•┄༻↷◈↶༺┄•●
چشمی شبیه چشم تو گریان نمی شود
زهرا حریف چشم تو باران نمی شود
گیرم که نانِ بعد خودت هم درست شد
نان بدون فاطمه که نان نمی شود
برخیز و باز مادری ات را شروع کن
فضه حریف گریۀ طفلان نمی شود
بدجور جلوه کرده کبودی چشم تو
طوری که زیر دست تو پنهان نمی شود
معجر بزن کنار و علی را نگاه کن
خورشید زیر ابر که تابان نمی شود
فهمیده ام ز سرفۀ سنگین سینه ات
امشب نفس کشیدنت آسان نمی شود
ای استخوان شکستۀ حیدر چه می کنی؟
با کارِ خانه زخم تو درمان نمی شود
من خواهشم شده ست که زهرای من بمان
تو با اشاره گفتی علی جان نمی شود
گفتم که روی خویش عیان کن ببینمت
گفتی به یک نگاه به قرآن نمی شود
صدا زد علی جان تو تو برو به مسجد .. (آخه نمی خوام باشی جان دادنِ منو ببینی ..) بچه هارم روانۀ مسجد کرد .. آره والا بچه نباید جان دادنِ پدر و مادر رو ببینه .. (یه گریز بزنم؟!) قربونه اون آقایی برم که تو گودال قتلگاه « تُديرُ طَرْفاً خَفِيّاً إِلى رَحْلِكَ وَ بَيْتِك .. » با گوشۀ چشم دید سکینه داره نگاه میکنه .. خودشُ کشاند ته گودال ..
چرا گفت ای استخوان شکستۀ حیدر ؟
صدا زد: «فَرَفَسَهَا بِرِجْلِهِ ..» چنان با لگد زد .. «فَرَفَسَ» به لگدی میگن که به سینه بزنن .. فَرَفَسَهَا بِرِجْلِهِ وَ كَانَتْ حَامِلَةً .. امام زمان من معذرت میخوام .. مقتل نوشته .. مادرِ ما بارِ شیشه داشت .. آی مادر .. یه جا دیگه این عبارتُ تو مقتل داریم اونم تو گودالِ قتلگاه .. چنان با لگد به سینۀ حسین .. با صورت به زمین خورد .. ای حسین ..
📚منبع: (الإختصاص، شیخ مفید، ص: 185)
ــــــــــــــــــ
#حضرت_زهرا
#حجت_الاسلام_هادی_الیاسی
#روضه_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#فاطمیه
.👇
•
شبهایِ درد و نافله و ..
#روضه و توسل به #حضرت_زهرا سلامالله علیها _ حجت الاسلام شیخ هادی الیاسی
●•┄༻↷◈↶༺┄•●
امام مجتبی فرمود دیگه این شبای آخر مادرم خواب نداشت .. گاهی پهلو به پهلو میشد تا صبح گریه میکرد .. دیگه این روزا روزای آخریست که فاطمه مهمانِ خانۀ علیست ..
بستری بود، ولی هم سخنِ خوبی بود ..
شبهایِ درد و نافله و بی قراری ام
چشم خداست شاهدِ شب زنده داری ام
*چه شبهایی که بیدار میموند تا سحر عبادت میکرد .. گاهی به حسن نگاه میکنه .. گاهی به چهرۀ حسینش نگاه میکنه .. به این بچه هایی که دارن بی مادر میشن ..*
گاهی میان گریه که از هوش می روم
اشک علی ست آنکه میاید به یاری ام
*مگه از هوش می رفت فاطمه؟!
+آری امام صادق فرمودند «ما زالَتْ بَعْدَ اَبيها مُعَصَّبَةَ الرَّأْسِ ناحِلَةَ الْجِسْمِ مُنْهَدَّةَ الرُّكْنِ باكِيَةَ الْعَيْنِ مُحْتَرَقَهَ الْقَلْبِ يُغْشى عَلَيْها ساعَةً بَعْدَ ساعَةٍ» (1) ..
دیگه این روز آخر یه ساعت به هوش بود .. یه ساعتی هم از هوش میرفت .. (چه گذشت به دلِ علی) تا میدید فاطمه از هوش رفته خودشُ کنارِ فاطمه میرسوند .. سرِ فاطمه رو به آغوش میگرفت «وَ لَقَدْ کُنْتُ أَنْظُرُ إِلَیْهَا فَتَنْکَشِفُ عَنِّی الْهُمُومُ وَ الْأَحْزَان» (2) من میگم شاید یادِ اون روزی می افتاد که تو کوچه ها سرِ فاطمه رو از رو زمین بلند کرد .. عجب سختِ روضۀ مادر خواندن .. بی خود نبود امام حسن جگرش پاره پاره شد .. زبانِ حال بگم :*
چندی ست نان نپخته و کاری نکرده ام
شرمندۀ کنیزم از این خانه داری ام
پیری زودرس به سراغ من آمده
برگ و بری ندارم اگرچه بهاری ام
آتش حریف سورۀ قرآن نمی شود
من کوثرم که در دل تاریخ جاری ام
مرگ من از فشار و در و دیوار خانه نیست
این غصه می کُشد که غریب است شوهرم
همسایه ها به مرگ من انگار راضی اند
دلگیر از این محله و این همجواری ام
زخمم به یک اشاره دهن باز می کند
شب تا سحر مراقب این زخم کاری ام
اسماء میگه روزِ آخر خودش غسل کرد، خودش لباسِ نو به تن کرد .. بعد شروع کرد وصیت کردن اسماء امشب وقتی علی میخواد منو غسل بده مبادا اجازه بدی پیراهنِ من رو خارج کنه .. اینجا هم به فکرِ دلِ علی هست ..باقی وصیت ها رم به خودِ مولا کرد ..«اِنِّی اُوصیکَ اَنْ لایلِی غُسْلِی وَ کَفَنِی سِواکَ وَ اِذا اَنَا مِتُّ فَادْفِنِّی لَیلاً وَ لا تُؤذِّنَّنَ بِی اَحَداً، وَ لا تُؤذِنَنَّ بِی اَبَابَکْرِ وَ عُمَرَ وَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ رَسولِ اللهِ(ص) اَنْ لا یصَلِّی عَلَی اَبُوبَکْرٍ وَ لا عُمَرُ» (3)
ای کاش ماجرا را حیدر ندیده باشد
وقتی سر به در خورد فضه؛ علی کجا بود؟
مراقب باش علی نبینه بازویِ منو .. لذا امیرالمومنین به وصیت فاطمه از زیر پیراهن بدن رو غسل داد .. همین غسل دادن هم مرورِ خاطراتِ .. یه جایی هم بلند گریه کرد .. اما تمام که کرد زینب رو صدا کرد، زینبم اون حنوطی که مادر بهت داده بیار .. میشه غسل از زیر پیراهن اما کفن که نمیشه از زیر پیراهن .. آهسته این پیراهن رو خارج کرد زینب دید بدنِ مادرُ .. برخی نوشتن تا هشت موضع، برخی نوشتن نه موضع رو اشاره کرد جای کبودی ها رو به بابا نشان داد .. پنج سال بیشتر نداره .. بابا این جای چیه ؟!.. زینب بابا دست از دلِ بابا بردار .. این جای قلافه .. این جای تازیانهست .. این جای لگدِ مغیره ست .. این جای سیلی اون نانجیبِ .. (با این چشم های اشک بار بریم کربلا ..) اینجا پنج سالش هست جای کبودی ها رو دید سوال کرد گریه کرد .. دیگه نگفت این بدنِ کیه اینجاست ..! بدنِ مادر رو راحت شناخت . اما روزِ یازدهم سکینه واردِ گودال شد دید زینب با یه بدنی داره مناجات میکنه .. هی زیرِ این بدن دیت میبره «اللّهُمَ تَقَبَّلْ مِنَّا هَذَا الْقَلِیلَ الْقُرْبَانَ..» دخترشِ،سیزده سالشِ؛ بلافاصله سوال کرد «یا عَمَّتِي! هَذَا نَعشُ مَن؟!» این بدنِ کیه داری باهاش مناجات میکنی .. اینجا زینب جواب نداد، یه وقت از حلقوم بریده صدا آمد ..
ای حسین ...
منابع:
1_مناقب، ج 3، ص 362
2_بحارالانوار، ج 43، ص 134
3_ روضة الواعظین ذکر حدیثاً فی مرض فاطمه، ص 130
ــــــــــــــــــ
#روضه_حضرت_زهرا #گریز_کربلا
#حجت_الاسلام_هادی_الیاسی
#روضه_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#فاطمیه
👇