#پارت_171✨
سربازان سر امام حسین را داخل قصر میبرند یزید دستور میدهد سر را داخل تشطی از طلا و در مقابل او قرار دهند.
جامهای شراب در مجلس است و همه مشغول نوشیدن آن هستند و یزید نیز مشغول بازی شطرنج است.
نوازندگان مینوازند رقاصان می رقصند.
مجلس جشن است و یزید با چوب بر لب و دندان امام حسین می زند و خنده مستانه می کند و شعر می خواند.
لعبة هاشم بالملک فلا خبر جاء ولا وحی نزل...
بنی هاشم با حکومت بازی کردند که خبری از آسمان آمده است و نه قرآنی نازل شده است.
کاش پدران من که در جنگ بدر کشته شدند می بودند و امروز را میدیدند.
کاش آنها بودند و به من می گفتند ای یزید دست مریزاد .
آری من سرانجام انتقام خون پدران خود را گرفتم.
همه از سخن یزید متعجب میشوند که چگونه کفر خود را آشکار نموده است.
آری در جنگ بدر بزرگان بنی امیه با شمشیر حضرت علی به هلاکت رسیده بودند و از آنروز بنی امیه کینه بنی هاشم را به دل گرفتند .
آنها به دنبال فرصت بودند تا انتقام بگیرند و ابن کینه و کینه توزی را به فرزندان خود به ارث دادند اما مگر شمشیر حضرت علی چیزی غیر از شمشیر اسلام بود؟؟
مگر بنی امیه نیامده بودند تا پیامبر را بکشند؟
مگر ابوسفیان در جنگ احد قسم نخورده بود که خون پیامبر را بریزد؟
حضرت علی برای دفاع از اسلام آن کافران را نابود کرده.
مگر یزید ادعای مسلمانی نمی کند پس چگونه است که هنوز پدران کافر خود را میستاید؟
چگونه است که میخواهد انتقام خون کافران را بگیرد ؟
اکنون معلوم میشود که چرا امام حسین هرگز حاضر نشد با یزید بیعت کند آن روز کسی از کفر یزید خبر نداشت اما امروز چه؟
همه فهمیدهاند کسی که حتی قرآن را قبول ندارد اکنون خلیفه مسلمانان شده است.
به هر حال یزید سرمست پیروزی خود است او می خندد و فریاد شادی بر میآورد.
ناگهان فریادی بلند میشود ای یزید!
وای برتو!
چوب بر لب و دندان حسین میزنی؟
من با چشم خود دیدم که پیامبر این لب و دندان را می بوسد.
او ابو برزه است همه او را میشناسند او یکی از یاران پیامبر است.
یزید به غضب میآید و دستور میدهد تا او را از قصر بیرون اندازند .
***
یزید اجازه ورود کاروان اسیران را می دهد در قصر باز می شود و امام سجاد همراه با اسیران در حالی که با طناب به یکدیگر بسته شده اند وارد قصر می شوند.
آری دست همه اسیران به گردن های آنها بسته شده است.
آنها را مقابل یزید میآورند.
نگاه کن!
هنوز غل و زنجیر بر گردن امام سجاد است از کوفه تا شام غل و زنجیر از امام جدا نشده است.
اسیران را در مقابل یزید نگه می دارند تا اهل مجلس آنها را ببینند .
یکی از افراد مجلس دختر امام حسین را می بیند از زیبایی او تعجب می کند با خود می گوید خوب است قبل از دیگران این دختر را برای کنیزی بگیرم.
او به یزید رو میکند و میگوید ای یزید من آن دختر را برای کنیزی می خواهم.
فاطمه دختر امام حسین در حالی که می لرزد عمه اش را صدا میزند و میگوید عمه جان آیا تیمی مرا بس نیست که امروز کنیز این نامرد بشوم.
زینب رو به آن مرد شامی میکند و میگوید وای بر تو مگر نمی دانی دختر رسول خداست؟
نویسنده:مهدی خادمیان ارانی
#هفت_شهر_عشق
.