#آرزوی_اسب_سفید
قسمت ۱
روی تپه ای سرسبز، دهکده ی کوچکی بود. در این دهکده پیرمرد مهربانی زندگی میکرد که تعدادی اسب داشت. اسبهای قشنگ و رنگارنگ، سفید، خاکستری، قهوه ای، سیاه. در میان این اسبها، اسب سفیدی بود که از همه ی اسبها، زرنگ تر و باهوش تر بود. وقتی حرف کمک کردن به دیگران مثل جابه جا کردن علوفه برای اسبها، شخم زدن زمین همسايه ها، و یا بردن مريضها به دکتر پیش میآمد، او خودش را از همه سرحال تر نشان میداد تا پیرمرد او را انتخاب کند.
همیشه به دوستهای دیگرش میگفت: ما باید در کارهای خوب شرکت کنیم و دیگران را به انجام دادن کارهای خوب تشويق کنیم و اگر یک موقع یکی از ما اشتباهی انجام داد، سعی کنیم به او کمک کنیم تا اشتباهش را جبران کند و دوباره آن را تکرار نکند. بهتر است در کارها به همدیگر کمک کنیم چون باعث میشود تا بتوانیم کارهای سخت و مشکل را انجام دهیم، تازه این طوری دوستی بین ماها هم بیشتر میشود و دشمنان و حیوانهای وحشی نمی توانند به ما حمله کنند.
#مهدویت
@emamezaman_va_man
#آرزوی_اسب_سفید
قسمت ۲
اما در میان اسبها، اسب تنبلی بود که اصلاً به حرفهای اسب سفید گوش نمی داد و میگفت: هرکس باید فقط به فکر خودش باشد، اصلأ چرا باید توی کارها به همدیگر کمک کنیم، من فقط کارهای خودم را انجام میدهم و بس، اصلأ هم کاری به شما ندارم. همه ی کارها خودش درست میشود.
از آنجایی که اسب سفید خیلی بردبار و صبور بود، در برابر رفتار نادرست آن اسب صبر میکرد و خیلی دوست داشت که آن اسب به اشتباهاتش پی ببرد. تا اینکه یک روز که همه ی اسبها برای کار کردن بیرون رفته بودند، اسب تنبل درطويله ماند و هر چه دوستانش به او گفتند که به کمک آنها برود، گوش نکرد و گفت: من امروز اصلأ حوصله ی کار کردن ندارم، من دنبال شما به مزرعه نمی آیم.
#مهدویت
https://eitaa.com/joinchat/3571581185Cf545822cdd
#آرزوی_اسب_سفید
قسمت ۳
اسب تنبل در طويله روی علوفهها خوابیده بود که یک دفعه به خاطر خاموش نکردن چراغ فتیله ای که شب گذشته پیر مرد برای روشن نگه داشتن طويله در آنجا گذاشته بود، طويله آتش گرفت و اما او هنوز در خواب بود تا اینکه دود زیادی از طويله بالا رفت.
اسبهای دیگر که در مزرعه کار میکردند دود را مشاهده کردند و همگی با سرعت خودشان را به طويله رساندند تا دوستشان را از آتش نجات بدهند، اما هیچ کس جرأت نمی کرد جلو برود. اسب سفید گفت: شعلهها خیلی زیاد شده، اگر کاری نکنیم دوستمان در آتش میسوزد و از بین میرود، هر کس میتواند آب بیاورد تا شعلهها را کم کنیم. اسبها به طرف چاه رفتند و هر کدام سطل آبی آوردند و روی شعلهها ريختند.
#مهدویت
https://eitaa.com/joinchat/3571581185Cf545822cdd
#آرزوی_اسب_سفید
قسمت ۴
اسب سفید با شجاعت هرچه تمام تر، خودش را به وسط طويله وساند، جایی که پر از دود و آتش بود و دوستش بیهوش افتاده بود. با قدرت او را از میان شعلهها بیرون کشید. تمامی اسبها از این که اسب سفید توانسته بود با هوشیاری و شجاعت، اسلب تنبل را نجات دهد خوشحال شدند.
کمی که گذشت، اسلب تنبل به هوش آمد و از این که میدید هنوز زنده است خیلی خوشحال شد و پرسید: چه کسی مرا نجات داده؟ یکی از اسبها گفت: اسب سفيد. اسب تنبل خواست از اسب سفید تشکر کند. اما او گفت: کمک کردن به دیگران وظیفه ی ما است، همه بايد موقع گرفتاری به دوستانشان کمک کنند.
#مهدویت
https://eitaa.com/joinchat/3571581185Cf545822cdd
#آرزوی_اسب_سفید
قسمت ۵
همان شب، وقتی بعد از حادثه ی آتش سوزی، همه ی اسبها مجبور شدند بیرون از خانه بخوابند، اسب سفید چون خیلی خسته شده بود، برخلاف شبهای دیگر زودتر از همه به خواب رفت و یک خواب خیلی قشنگ دید. در خواب یک اسب خیلی زیبا و مهربان را دید که تا به حال اسب به این قشنگی ندیده بود. آن اسب، نزدیک اسب سفید آمد و گفت: چون اسب مهربان و فداکاری هستی و کارهای خیلی خوبی انجام داده ای، من امشب به خواب تو آمده ام.
اسب سفید گفت: ببخشید، من شما را نمی شناسم، میتوانم نامتان را بدانم؟ اسب گفت: نام من ذوالجناح است. اسب سفید تا نام ذوالجناح را شنید، از شادی و خوشحالی، اشک بر صورتش سرازیر شد و گفت: وای خدای من یعنی الان دارم اسب امام حسین (علیه السلام) را میبینم، همان اسب وفا داری که تا پای جان، کنار امام حسين (عليه السلام) باقی ماند. خوشا به حالت که این لیاقت را پیدا کردی که اسب امام بشوی، ای کاش من هم میتوانستم اسب امام زمان (عجل الله) شوم.
#مهدویت
https://eitaa.com/joinchat/3571581185Cf545822cdd
#آرزوی_اسب_سفید
قسمت پایانی
اسب سفید در حالی از خواب بیدار شد که چشمانش پر از اشک بود و در دلش احساس خوبی داشت. از آن روز به بعد، اسب سفید، بیشتر به دوستانش کمک میکرد و مراقب بود کاری بکند که بتواند این لیاقت را پیدا کند تا روزی اسب امام زمان (عجل الله) بشود.
#مهدویت
https://eitaa.com/joinchat/3571581185Cf545822cdd