eitaa logo
مجموعه فرهنگی امام حسنی‌ها
475 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
564 ویدیو
7 فایل
🔷 مجموعه فرهنگی امام حسنی‌ها: مسجد امام حسن مجتبی (ع) پایگاه بسیج شهید بهشتی (ره) و حضرت صدیقه کبری (س) مرکز نیکو کاری کریم آل طاها(ع) کانون فرهنگی هنری امام حسن مجتبی (ع) کانون رضوی شهیدپورشیرازی هیئت جوانان حضرت علی اکبر (ع)
مشاهده در ایتا
دانلود
این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست 🔰 روز چهارم | زیارت سیدالشهدا و قمر منیر بنی‌هاشم خستگی‌مون فدای رقیه خانم سه ساله شنیدم اربعین جا موندی... 😭💔 🔻🔻🔻 🛐 مجموعه فرهنگی امام حسنی‌ها 🆔 @Emamhasaniam
و چقدر دل کندن از این سرزمین سخت است... از مرز عبور کردیم و به سمت ورامین در حال حرکتیم‌‌‌... 🔻🔻🔻 🛐 مجموعه فرهنگی امام حسنی‌ها 🆔 @Emamhasaniam
کاروانِ ما هنوز حرکت نکرده، اما دل‌ها مدت‌هاست که راه افتاده‌اند. حدود بیست نوجوانیم؛ با کوله‌هایی ساده و نیت‌هایی سنگین. سفری در پیش داریم که مسیرش با قدم‌ها سنجیده نمی‌شود... با نَفَس، با دل، با اشک باید طی شود. امروز قرار نیست فقط وسایلمان را جمع کنیم، امروز باید خودمان را جمع کنیم؛ برای راهی که خاکش سجاده و آسمانش سقف دعاست ۱۲ ساعت مانده به حرکت ✍ علیرضا 🔻🔻🔻 🛐 مجموعه فرهنگی امام حسنی ها 🆔 @Emamhasaniam
دارم دلشوره اربعین رو... 🥺 دلم این روزهای آخر خیلی شور میزد. وامی که قرار بود به بچه ها بدیم گیر خورده و هر لحظه ممکن بود سفرمون لغو بشه. از یک ماه قبل قول وام به بچه ها داده بودیم و این روزها مسئولین این کاروان من جمله حاج آقا و علی آقا هر روز پیگیر وام بودند حتی آقا جواد خانی مسئول خیریه و صندوق قرض‌الحسنه مجموعه هم سفرش رو به تاخیر انداخت تا کار وام ها درست بشه و با خیال راحت بره. دیروز بعد از ظهر که پشت فرمون بودم؛ گوشیم زنگ خورد. حاج آقا بود! ایده ای داشتند برای مسیر نجف تا کربلا که باید اجرا میشد. بچه ها رو خبر کردم. همه بعد از نماز مغرب در مجموعه جمع شدیم. ما بودیم و ۱۰۰۰ تا عکس a5 از شهدای مقاومت و ۱۰۰۰ تا طلق پِرِس (لمینت) 😱😱😱 کار رو شروع کردیم عکس ها رو دونه دونه پرس و بعدش پانچ کردیم. عکس ها یواش یواش داشتند آماده میشدند تا روی کــ🎒ـوله زائرها دلبری کنند. حین کار بودیم که یکی از بچه ها گفت: «یه دل نوشته هم پشتش بنویسم؛ قشنگ میشه!» جرقه ای در ذهن مون ایجاد شد. 💡 با عزمی قوی پشت نویسی عکس ها رو شروع کردیم. تعریف از خودمون نباشه به زبان عربی و انگلیسی هم نوشتیم که به زائرهای بقیه کشور ها هم بدیم. ناگفته نمونه که دستخط بعضی‌مون رو جلوی آفتاب که سهله، جلوی لامپ هم میذاشتید براتون ورزش میکرد 😅 توی نامه ها همه مون یه چیز از زائرها می‌خواستیم! برای فرج امام زمان 🥲 و نابودی رژیم خبیث اسقـاطیل دعا کنند. 🤲 حالا هر فردی با ادبیات خودش خلاصه برامون دعا کنید تا این کاروان ۲۰ نفره دانش‌آموزی به سلامتی عازم بشه... ۷ ساعت مانده به حرکت ✍ حسین
هر که دارد هوس کرببلا بسم الله... با مدد مولا راه افتادیم. ما فقط ۲۰ نفر نیستیم! خیلی ها دلشون با ماست و با ما همراهند. ❤️ با ما همراه باشید در این زیارت کاروانی...
رسیدم... همین که قدمم به خاک این‌جا رسید، دلم لرزید. انگار یه وجب بیشتر تا کربلا نمونده، ولی دلم از حالا اون‌طرف مرزه. هوای دل عوض شده... اینجا همه یه حال دیگه دارن؛ کسی دنبال خودش نیست، همه دنبال "اون" هستن... دنبال یه سلام، یه نگاه، یه اجازه. دلم داره پر می‌کشه، لب‌هام بی‌اختیار زمزمه می‌کنه: حسین جان... اومدم. نه با پای راه‌رفته، با دل خسته... نه با زبانی گویا، با چشمی اشکی... نه که لیاقت داشته باشم، نه... فقط امید دارم، همین. امید به این‌که شاید اسمم بین زائرات نوشته شده باشه. دم مرزم حسین جان، فقط یه اجازه می‌خوام... بذار بیام... ای خورشید روزای سخت دوری از تو حلاکم کرد ✍ جبرئیل
3.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسیار آمدند و فراوان نيامدند حسین لشکرش خداست به لشکر چه حاجت است
بعد از اینکه بچه ها با کلی ذوق از مرز رد شدند و بالاخره وارد خاک عراق شدیم،بزرگتر ها دنبال ماشین برای رفتن به خانه پدری‌مان یعنی نجف رفتند. ماشین پیدا شد و اسم راننده محمد بود. ماشین راه افتاد و بچه ها با تحمل گرما بعد حدود سه ساعت متوجه شدند آقا محمد به جای مسیر اصلی ما رو از شهر کربلا به مقصد میرساند. همانجا به حرم امام حسین که گنبدشان از راه دور معلوم بود سلامی دادیم و به مسیرمان ادامه دادیم. وقتی بالاخره بعد از کلی ماجرا به شهر نجف رسیدیم بعد از حدود نیم ساعت پیاده روی به موکب ورامینی ها نزدیکی حرم رسیدیم. بعد از استراحت های طولانی بچه ها به گروه هایی تقسیم شدند و به زیارت حرم مولا امیر المومنین رفتند. الان هم که دارم این متن رو مینویسم همه با دهان های باز به خواب عمیقی فرو رفته‌اند، ولی من هنوز امیدوارم که سحر حرم رو درک کنیم😅 ✍ پارسا
ساعت شش صبح بیدار شدم،متوجه شدم که بچه ها زودتر به حرم رفته بودند و فقط حاج آقا و پسرشان در موکب مانده بودند. از حاج آقا اجازه گرفتم و تنهایی به حرم رفتم،جای‌تان خالی بود بیش از حد خوش گذشت. برگشتم به موکب و دوباره با دو تا از دوستان به بازار نجف رفتیم. بعد از اینکه بازار را کاملا زیر و رو کردیم یک قوطی نوشابه خریدم تا در گرمای عراق کمی حالم را بهتر کند و بعد از جرعه ای نوشیدن فهمیدم که هیچ جا مثل ایران نیست😁 به موکب برگشتیم،همه ی بچه ها جمع شده بودند و وقت حرکت به سمت کربلا بود. بچه ها با یک ون رفتند و قرار بود جمعی از خواص جدا به کربلا بروند. بعد از حدود سه دقیقه دیدیم که یکی از بزرگتر ها سراسیمه به موکب برگشته و دنبال موبایلش میگردد. حدود نیم ساعت کل موکب را زیر و رو کردند و حتی به بقیه زنگ زدند و گفتند که کیف هارا بگردند و حتی تصویر زمینه گوشی هایشان را چک کنند که اشتباهی پیش نیامده باشد. حتی توی موکب یک گوشی گمشده پیدا کردند که برای خودشان نبود. تصمیم بر این شد که جمع خواص بروند و اون بنده‌ی خدا در موکب هم دنبال موبایلش بگردد و هم صاحب موبایل پیدا شده را پیدا کند. بعد از چند ساعت گوشی یکی از خواص زنگ خورد و خبر عجیبی شنید. متوجه شدند یکی از بچه ها گوشی خودش را گذاشته و گوشی (بنده‌ی خدا) را برداشته. چون به حرف بزرگتر ها گوش نداد و کیفش را نگشت قرار است اتفاق های بدی برایش بیافتد😅 دلم برایش میسوزد... ✍ پارسا
با هزاران درد و رنج، دل از حرم حاتم کنان کندم… پس از ساعاتی طولانی در میان هجوم قدم‌هایم، سرانجام به موکبی رسیدم که به سمت بهشت گام می‌نهاد. خستگی بر جانم سنگینی می‌کرد؛ تا جایی که حتی قدرت قدم‌زدن به سوی موکبی دیگر را نیز از دست داده بودم. اما پس از دمی استراحت، همچون پروانه‌ای در جستجوی گل، دل به راهی زدم که به دروازه‌های بهشت می‌رسید. بعد از یک سال دوری و دلتنگی، به حرم رسیدم و گوشه‌ای از آن دیار ملکوتی نشستم تا با خودم خلوتی کنم. خستگی موج می‌زد و چشمانم در خواب می‌رقصید. ناگاه به یادم آمد دقایقی پیش ساعت را چک کرده بودم و به خود گفتم، آه زمان چه زود سپری می‌شود. بی‌درنگ، خود را به رفقایم رساندم. در این سفر، دشواری‌ها و زحمات بسیاری را تحمل کردم، اما هیچکدام به اندازه دل کندن از حرم ابی عبدالله، قلبم را به درد نیاورد. چقدر سخت است که بخواهی از بهشتی این چنین دل بکنی! اکنون که این جملات را بر کاغذ می‌نویسم، بر درون اتوبوسی در حال حرکت به سمت سامرا و کاظمین نشسته‌ام. هنوز هم با وجود گذشت زمان از زیارتم، یاد حرم در افکارم نغمه‌سرایی می‌کند. دلتنگی‌ام از همین حالا آغاز شده؛ چه زمانی دوباره می‌توانم به دامان این حرم آسمانی بیایم… ✍️ رضا
وارد شهر غریبانه سامرا شدیم. شهری که هنوز حال و هوای جنگ در آن احساس میشد. کمی پیاده رفتیم و بالاخره گنبد زیبای حرم از دور دلبری میکرد. سلامی دادیم و وارد حرم شدیم. حرمی که آنقدر خلوت بود که بغض در گلویم جمع شد. در خلوتی حرم جایی را برای نشستن پیدا کردم و در خلوت خودم خاطرات کربلا را مرور کردم. آنجا کجا و اینجا کجا‌‌‌‌... بعد از زیارتی کوتاه، به سمت شهر کاظمین راه افتادیم. بین راه با دوستان مافیا بازی کردیم. همان شبی که من مافیا شدم، به دلیل استعداد بسیار زیادم، گروه مافیا شب دوم باخت😂 نزدیک نماز صبح به حرم کاظمین رسیدیم و بعد زیارت در انتظار بچه ها، در خنکی حرم استراحت کردیم. پس از خداحافظی ماشینی کرایه کردیم که ما را تا مرز ببرد. از شانس خوبم، کنار راننده نشستم. از آنجایی که کنار راننده نمیشود خوابید، فقط سه ساعت ابتدایی را خوابیدم و وقتی بیدار شدم رسیده بودیم. 😅 قبل از اینکه از مرز رد شویم متوجه شدیم همان بنده‌ی خدایی که گوشی بنده خدای دیگری را اشتباهی برداشته بود، گوشیش گم شده بود. آنجا بود که فهمید دیگر گوشی‌ای ندارد 😂 وقتی به وطن برگشتیم، خاک وطن را بوسیدم. دلم برای ایرانم خیلی تنگ شده بود. مسیر برگشت هم به دلیل اینکه کاملا خواب بودم نمیتوانم توضیح زیادی بدهم 😂 این پایان یادداشت‌هایم از سفر اربعین بود. انشاءالله سال های بعد توفیق شود تا برایتان دوباره سفرنامه بنویسیم... ✍ پارسا
سفر که آغاز شد، خیال می‌کردیم مقصد کربلاست… اما حالا که به وطن برمی‌گردیم، می‌بینیم مقصد، دل ما بود که در این جاده پالوده شد. در ازدحام بین‌الحرمین، جایی میان اشک و لبخند، انگار چیزی از ما جا ماند و چیزی از حسین(ع) با ما آمد. راه تمام شد، ولی جاده‌ای در جانمان باز شده که تا ابد ادامه دارد… ✍ علیرضا