لینک ناشناس برای ارتباط با ما ؛
https://harfeto.timefriend.net/16314139181103
عرض سلام دارم خدمت همه شما اعضا محترم 🌺
امیدوارم ایام به کامتان باشد. 💚
نویسنده رمان هم پیمان تا امنیت هستم.
لطفا بعد از خواندن پارت ها نظرات خودتون رو در ناشناس کانال اعلام کنید 🌿
کپی هم آزاده به 2 شرط
5 صلوات هر نفر برای سلامتی آقا امام زمان و پاسداران این آب و خاک😇
و ذکر نکات زیر👇🏻😉
١.داستان رمان کاملا بر طبق واقعیته
٢.نام اشخاص واقعی اما نام هاي خانوادگی فرضی و مفروض اند
#خانم_معلم
از ما که گذشت اللهی هیچ کس از سفر جا نمونه 💔😭
از ما که گذشت اللهی هیچکی دیگه تنها نمونه 💔😭
دل تنگ حرم💔😭
🤝هم پیمان تا امنیت
💠قسمت چهارم
علی:راستش چطوری بهت بگم؟ من میخوام شغلمو عوض کنم
علی فرزند اول خانواده بود و 10سال بزرگتر از من اما ارتباط خیلی خوبی داشتیم. علی پزشک بود و داشت تخصص میخوند
_چییییییی؟ شغلت؟ علي سرت به جایی خورده داداش اینقدر درس خوندی که آخر شغلت رو عوض کنی؟چرا؟ میخوای چیکاره شي؟
علی:ریحانه نفس بگیر.... چون علاقه ندارم. امسال کنکور انسانی دادم همون دانشگاه فرهنگیان قبول شدم میخوام معلم شم
_تو.... امسال کنکور دادی؟ قبول شدی؟ علي تو دیگه کی هستی؟
علی:مخلصیم
_خب..... از نظر من تاییدی. الان چکار کنم؟
علی:به مامان بگو راضیش کن که برم دانشگاه
_شب بخیر علي جان
علی:ریحانه با توام
_آخه کارای سخت میخوای. علی تو الان داری تخصص میخونی ماهورآ یه سال بعد تو کنکور داد قبول شد الان داره کار میکنه بعد توی هي امروز فردا کردی اعصاب مامان رو خورد کردی الان که مامان دلش به تخصص خوصه بگم شازده پسرت میخواد معلم بشه؟
علی:چکار کنم؟؟؟؟
_به بابا بگو اون به مامان بگه، بابا عشق منه، همه چیو درست میکنه. حالا هم بذار برم بخوابم خودتم بخواب
علی:باشه برو شبت بخیر ❤️
خوابم نمیبرد ولی علی خواب بود. از صدای به هم کوبیده شدن در فهمیدم مامان بابا اومدن اما هرچی منتظر شدم نیومدن داخل از پنجره نگاه کردم دیدم لب باغچه ان
از فرصت استفاده کردم تا درد داداشمو درمان کنم
رفتم تو حیاط بینشون نشستم
_به به لیلی و مجنون، منو میذارید میرید؟
بابا:به ریحانه خانم گل. دیگه چه میشه کرد
مامان ریز خندید
_مزاحم اوقاتتون شدم که اعلام کنم..... به خبری که ساعاتی پیش به دستم رسید توجه فرمایید
چشامو بستم ادامه دادم
_علی آقا، پسر آقا رضا و سمیه خانم، قصد تغییر شغل دارد وی هم اکنون در حال خواندن تخصص خود است اما به آن علاقه ای ندارد لذا در کنکور انسانی امسال شرکت و در دانشگاه فرهنگیان پذیرفته شد او قصد انتخاب شغل دبیری را دارد لذا از پدر خانواده خواهش میشود با مادر جان صحبت کنند و نتیجه را فردا صبح اعلام کنند شب خوش 💋
منتظر جواب نشدم و پیش چشمان متعجبشان رفتم داخل و مطمئن بودم که بابا مامان رو راضی میکنه
ادامه دارد......
🤝هم پیمان تا امنیت
💠قسمت پنجم
بعد از گفتن حرف دل علی به مامان بابا دلم آروم گرفت و خوابیدم. موقع اذان صبح شده بود اذان گوشیمو قطع کردم.
هنوز چشمان بسته بود که سنگینی نگاهی را روی خودم حس کرد چشم هام رو باز کردم با صورت مهربان بابا مواجه شدم
بابا:پاشو ریحانه جان بابا نمازه
_چشم بابا
نمازمان را با اقتدا به بابا ادا کردیم و بعد باهم صبحانه خوردیم سر سفره بودیم که
مامان:ریحانه درمورد حرف دیشبت با بابات مشورت کردیم
علی سوالی نگاهم میکرد، خدا خدا میکردم موافقت کنند و علی به دنبال علاقه اش برود
بابا:ایراد نداره.ما موافقیم
خدا دنیا را بهم داده بود. پریدم و بابا رو بغل کردم و بوسیدمش
_قربونت برم میدونستم تو درستش میکنی آقا رضا
مامان :ما دیگه هیچی ریحانه خانم، داشتیم؟
_شما که تاج سر مني
علی همچنان هاج و واج بود. رفتم کنارش نشستم یکی زدم پس سرش
_خب آقای گیج بحث درمورد شماست. آقای معلم!...
علی:یعنی.... برم دانشگاه
_نه پس برو تو دشت و دمن
بعد از صبحانه مامان رفت خونه ماهورآ که مواظب فندق خاله زهرا خانم باشه که مامان باباش برن سرکار
بابا رفت سرکار
......... از موضوع دانشگاه علی چند ماهی میگذشت و الان مشغول تدریس بود و از کارش راضی
علی:ریحانه دیر شدددد، خواهش میکنم بیا
_خب صبر کن داداش، اومدم
سریع چادرمو سرم کردم و رفتم بیرون توی حیاط بودیم که یک نفر در خونه رو کوبید
رفتم و در را باز کردم و با یک جوان 17،18 ساله مواجه شدم
سرش را پایین انداخته بود
_سلام بفرمایید؟
جوان:سلام آقا علی خونست
_بله چند لحظه صبر کنید
رفتم داخل
_علي یکی باهات کار داره
علی:کیه؟
_کفتر کاکل به سر. من چه میدونم برو ببین کیه
علی به سمت در رفت گوش تیز کردم ببینم کیه که علی با وجود اختلاف سنی زیاد اینقدر باهاش گرم گرفته
علی:به به سلام آقا محمد چه عجب از این طرفا
پس اسمش محمده
محمد:درگیر درس بودم شرمنده.
علی:دشمنت شرمنده، بیا تو
محمد:نه مزاحم نمیشم اومدم بگم که مامان امشب شما رو دعوت کرده خونه تشریف بیارید
علی:مزاحم نمیشیم محمد جان
محمد:مراحمید آقا علی منزل خودتونه، خدانگهدار
علی:خداحافظ داداش مواظب خودت باش
علی اومد داخل
_کی بود علي؟
علی:پسر همکار بابا، تازه باهاش آشنا شدم، دعوتمون کردن، بذار زنگ بزنم به مامان بگم
_اهان
بعد از اینکه علي به مامان خبر داد سوار ماشین شدیم و به سمت دانشگاه حرکت کردیم
علی:ميگما ریحانه
_جانم؟
علی:مرسی بابت اینکه به بابا گفتی مدیون توام که الان دارم تدریس میکنم، دوست دارم ته تغاری
_قابل شمارو نداشت. منم دوست دارم فرزند ارشد
رسیدیم به دانشگاه از علی خداحافظی کردم و به سمت در رفتم که فائقه سریع دوید و خودشو به من رسوند و با هم وارد دانشگاه شدیم
🤝هم پیمان تا امنیت
💠قسمت ششم
بعد از برگشتن از دانشگاه سریع آماده شدیم تا به خانه همکار بابا بریم
_بابا همکارت چطور آدمیه؟
بابا :تا تعریفت از آدم چی باشه
_خب منظورم اینه که یه خورده درموردش بهمون بگید
بابا:خب این عباس آقا همکار ما الان دو ماهه اومده اداره ما خانواده اصیلی هستن مرد خیلی مهربونیه سه تا بچه داره دوتا دختر یه دونه پسر، دختر اولش فاطمه بعد پسرش محمد بعدم دخترش زهرا
_اهان
بابا:حالا چرا پرسیدی
_هیچی میخواستم میریم اونجا یه شناخت نسبی داشته باشم
رسیدیم دم در خونشون یک در خیلی بزرگ که مشخص بود اون طرفش یه خونه باغه
دم درشون یه پرچم یا حسین بزرگ بود
حتی پشت در خونه هم حس قشنگی داشتم
یه آقای میانسال در رو باز کرد
بابا:آقا عباس ما حالش چطوره؟
پس پدر خانواده ست
عباس:ممنون آقا رضا بفرمایید
_سلام آقا عباس
عباس:سلام دختر گلم خوش آمدی بفرما
وارد خونه شدم یک خونه باغ با صفا با یک درخت بزرگ لیلی بید گوشه اش
یک خانم، دوتا دختر و یک پسر که همون آقا محمد امروز صبح بود از پله ها برای استقبال اومدن پایین مادر خانواده اسمش نیره بود با همه به گرمی برخورد کرد من را در آغوش کشید
با دختر های خانواده عجیب گرم گرفتم
فاطمه:چند سألته ریحانه جان؟
_١۵ سال
زهرا:پس دو سال از محمد ما کوچیکتری، توی کدوم مدرسه درس میخونی؟ محمد رشته انسانية تو میخوای کدوم رشته بری؟
_من امسال رفتم دانشگاه، جهشی خوندم با اجازتون دانشگاه حقوق قبول شدم
فاطمه :واااااای جدی؟
اینجا بود که عباس آقا وارد بحث شد
عباس:بله ریحانه خانم از فرهیختگان روزگارن
_ممنون لطف دارید
از ساعت 6 عصر تا 9 شب با گرمی باهم صحبت کردیم
خیلی خانواده دوست داشتنی بودن حس خیلی خوبی به همشون داشتم
بعد از شام از همه خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه
روی تخت خوابیده بودم که با حرف علی چشمام از حدقه زد بیرون.....
منتظر نظراتتون هستیم
لینک ناشناس برای ارتباط با ما ؛
https://harfeto.timefriend.net/16314139181103
هدایت شده از ″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
سلام عزیزان✋🏻
امدم یک کانال معرفی کنم مخصوص گاندویی ها😎
به جز گاندو خیلی چیز های دیگه هم میگذارند که عالیه👌🏻
داخل کانالش پر از
#کلیپ_نظامی_مذهبی_گاندویی
#گیف_های_گاندویی
#مطالب_مذهبی_نظامی_گاندویی
#پروفایل_مذهبی_نظامی_گاندویی
#استیکر
#رمان
#مطالب_در_مورد_شهدا_دفاع_مقدس_و_مدافع_حرم
#معرفی_کتاب_شهدایی
خلاصه هر چی بگم کم گفتم تازه رمان شون گاندویی هست😍
پس منتظر چی هستی سریعی بزن رو لینک زیر عضو شو
@gandoooooooi
بدو دیگه؛؛؛وقت دنیا رو نگیر😅
@gandoooooooi
لینک گروه های کانالمون
گروه بانوان🌸
https://eitaa.com/joinchat/3467313292C027fc6db25
ورود اقایان ممنوع🚫
گروه برادران 🌸
https://eitaa.com/joinchat/987168910Ca4228cc7b5
ورود خواهران ممنوع🚫
هویت همگی چک میشود
گاهیخدابرایتهمهپنجرههارا
میبنددوهمهدرهاراقفلمیکند...
زیباستاگرفکرکنیانبیرونهواطوفانیست؛
وخدادرحالمراقبتازتوست💛🔗))
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
نامهایازطرفخدا📮
قویبمانایبندهیمن...
ممکناستامروزهواطوفانیباشد؛
اماتاابدکهباراننخواهدبارید
برمنتوکلکنودیگرنگراننباش
ازفرداوفرداهانترس🖐🏼🌱...
خداقبلتوانجاست🤍'
صبحتون منور به نگاه خیر خدا ان شاء الله🕊💚
مهربان خـــــــ💛ــــــدای من
اگربراےخداست بگذارگمنامبمانم🙂⃟🖤 #وصیتشهیدگمنامـ #گاندو
چقدر زیبا و پر مفهموم 🇮🇷
من از مادر خود تا به ابد ممنونم که سپردست مرا دست اباعبدالله♥️
رفقا التماس دعای شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر بی رحمانه
تو را از ما گرفتند
ان ملعون ها جرات رو به رو شدن با شیر مردی مثل شما رو نداشتن 🇮🇷
مدیونتیم
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
ســلام امام زمانم، سلام پدر مهربانم✨
چشمان تو پایان پریشانے هاست
دست تو ڪلید قفل زندانی هاست
اے یوسف گمگشتہ ڪجایے برگرد!؟
دیدار تو آرزوے ڪنعانی هاست
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج 🍃
#امام_زمان🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری #امام_زمان
اینجا آقا پر عطر حضور توئه
اگه نوریه نور توئه
چشمون به ظهور توئه
مولای من...♥️
🔅 الـٰلّهُمَ عَجــِّلِ لوَلــیِّکَ اَلْفـ♡ـَرَجْ
🔴 هشدار گاز ⚠️
دارند با شیب تند ما رو وارد بیماری بیشتر میکنند. ویروسی وجود ندارد اما میخواهند به ما بگویند سویۀ جدید ویروس، از غیب آمده و روحشان خبر ندارد که بر سر مردم کمتریل و سموم میریزند، گازها رو در فضای شهری و فاضلاب و ... نشت میدهند، آب پر از آرسنیک و فلزات و کلر و آهک و ... در لولههای کلونی (آپارتمانهای ما) جاری میکنند و مرتب سطح امواج رو بالاتر میبرند!
بدتر این بخش هست که روحشان از هیچیک از سموم خبر ندارد و گویی خود طبیعت تصمیم گرفته خودسر چنین کند اما برای بیماری و سویۀ جدید که آبان میآید، واکسینهنشدهها مقصرند!
در هیچ کجای تاریخی هم که خودشون نوشتند چنین نبوده فرد واکسینه که به کدها (حرف خودشون) آلوده هست، از فرد سالم در هراس باشد!
شخص گاز تنفس میکند، سرفه میکند، مقصر، فرد سالم هست!
شخص آرسنیک و فلز آب رو میخورد و روی اعصاب بدنش تأثیر میگذارد مقصر، فرد سالم هست که هر چه تلاش کردند، او هم بیمار نشده و باید یکجایی یقهاش را بگیرند که واکسن بزند!
طلب آگاهی داریم 🌳
#هشدار
#گاز
#واکسن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرمــاندھ مہـ[♥️]ـدی زهرا میشھ:))😍😎
💚¦↫ #امام_زمان
بسیار عالی👌
#گاندو
پسری از دختری شماره خواست.😶
دختر گفت چرا نه🍁؟بفرمایید این شماره من: 17_ 32 .
پسر شگفت زده شد😳 و گفت: این چه نوع شماره ایست؟🤔
دختر پاسخ داد : قرآن سوره17 آیه 32. خداوند می فرماید:👇
(وَلَا تَقْرَبُوا الزِّنَا ) به زنا نزدیک نشوید/!/
🍃دیدی تا یه جوک باحال میبینی درجا پخش میکنی !!!
حالاببینم سوره ای ازقرآن که معادل یک سوم قرآن هست راچکارش میکنی..
﷽
﴿.قُل.هُوَ.اللَّهُ.أَحَدٌ.۞.اللَّهُ.الصَّمَدُ.۞.لَمْ.يَلِدْ.وَلَمْ.يُولَدْ.۞.وَلَمْ.يَكُن.لَّهُ.كُفُوًا.أَحَد.﴾.
فکرش رابکن..
روزقیامت باخودت میگی کاش بیشتر میفرستادم...
🤝هم پیمان تا امنیت
💠قسمت هفتم
علی :میگم ریحانه اون دوستت که امروز تو دانشگاه دوید سمتت کی بود؟
_چطور!؟🧐
علی:هیچی همینطور
دو هزاریم افتاد
_اسمش فائقه است با هم همکلاسیم سه سال از من بزرگتره
علی هیچی نگفت و تو فکر بود
اما این فکر کردنش زیاد طول نکشید
در کل علی پسری نیست حرف تو دهنش بمونه
علی:میگم ریحانه
_بله؟؟؟؟ اگه گذاشتی بخوابم😩
علی:میتونی با فائقه
ابروهامو دادم بالا
علی:یعنی با فائقه خانم صحبت کنی؟
_درمورد چی؟
علی:درمورد، درمورد امر خیر
_علی تو اونو نمیشناسی
علی:ولی تو میشناسی چطور دختریه
_خب من چند ماه بیشتر نیست میشناسمش دختر نجیب و خوبیه
ولی خودمونیما از وقتی معلم شدی عاشق شدی 😂
علی:نمکدون، باهاش صحبت کن یادت نره
_باشه فردا با بابا و مامان میریم خونشون صحبت کنیم
وقتی علی خوابید پا شدم رفتم توی هال طبق معمول چراغ اتاق بابا روشن بود
_سلام بر قهرمان من، نیروی با وفای ایران اسلامی 🇮🇷🇮🇷
بابا:سلام شیرین زبون
نشسته بودم و نمیدونستم چطوری به بابا بگم که بازم خودش مثل همیشه فهمید
بابا:ریحانه جان مشکلی پیش اومده؟ نکنه توی دانشگاه....
_نه باباجان توی دانشگاه همه چیزی عاديه👌🏻 درمورد عليه
بابا:نکنه آقا معلم ایندفعه میخواد مهندس شه؟ 😂
_نه، ایندفعه میخواد.... میخواد،یعنی میخواد همسر شه
بابا:همسر؟
همه چیز رو براش توضیح دادم و گفتم که فردا که پنجشنبه است طرف صبح یه چند ساعت بیاد که بریم و هماهنگ کنیم.
خیلی خوشحال شد از اینکه علی هم بالاخره میخواد داماد شه 👨🏻💼
همون شب به فائقه پیام داد که فردا اگه خونه هستید با مامان و بابا مزاحمتون شیم و گفت مشکلی نیست
صبح فردا ساعت 7 دم در خونه شون بودیم
مادر فائقه در رو باز کرد
مادر فائقه :سلام خوشامدید بفرمایید
رفتیم داخل و حرف ها را زدیم فائقه از خجالت سرخ شده بود
و بالاخره موافقت کردند که فردا شب برای خواستگاری برویم
به خونه برگشتیم علي منتظر توی حیاط بود تا از در وارد شدم دست هام رو گرفت
علی:چی شد؟ کی بریم خواستگاری
_متأسفانه گفتن گزینه بهتری برای دخترشون دارن😔
علی دستام رو یک دفعه رها کرد دستی توی موهای مشکی ژل زده اش کشید هاله اشک رو توی چشمای مشکیش دیدم 😱
_شوخی کردم بابا فردا شب خواستگاریه
علی دستاش رو از توی حوض پر آب کرد و پاشید روم
_عههههههه علي نکن، سرده
علی:تا تو باشی نمک اضافه نریزی
بابا :خداحافظ
_کجا بابا
بابا:سرکار دختر گلم مواظب خودتون باشید
وقتی بابا رفت آماده شدم و رفتم پیش ماهورآ
خیلی دلم برای خواهر بزرگم تنگ شده بود 8 سال اختلاف سنی داشتیم و خیلی باهم دعوا داشتیم اما علاقه زیادی بهش داشتم ساعت ۱٠ بود رسیدم دم در خونش
همینکه در رو زدم صدای حسین آمد
حسین:کیه؟
_ریحانه ام حسين آقا
حسین:خواهر زن بزرگوار بفرمایید
رفتم داخل حسین آقا لباس فرم سبز رنگش را پوشیده بود داشت میرفت سر کار و ماهورا و زهرا هم خداحافظی میکردند
زهرا تا منو دید از بغل مامانش آمد پایین👩👧
زهرا:وااااای خایه یحانه
گرفتمش تو بغلم و به گرمی فشردمش بوسه ای روی لپش کاشتم و دستی توی موهاش کشیدم خیلی دوسش داشتم بیشتر از خودم 💕
حسین:بفرما تا الان داشت میگفت بابایی دلم برات تنگ میشه الان دوید بغل خالش
زهرا:خب خایه باشه دیگه دلم برا تو تنج نمیشه
همه باهم خندیدیم
حسین:خب ماهورآ جان من دیگه برم دیرم شد 👋🏻
ماهورآ :خدا به همرات، حسین رسیدی خبر بده
حسین:چشم، خداحافظ ریحانه خانم
_خدانگهدار
بعد از اینکه حسین رفتم رو کردم به ماهورآ
_خوش یه حال خودم شوهر ندارم نگران رسیدنش باشم 😍
ماهورآ :هنوز زودته انشاالله نوبتت میشه
_ یک اینکه من با سپاهی و پلیس ازدواج نمیکنم که استرس بکشم تو هم بیخودی نگرانی توی انتظامی چیزیش نمیشه بعدشم فعلا خان داداش پیش قدمه
ماهورآ که داشت چایی میریخت بلند داد زد
ماهورآ :چیییییی؟ 😳
زهرا :مامان داد نزن ترسیدم
ماهورا:ببخشید مامانی، ریحانه درست بگو چه خبره
_بیا بشین بگم چایی نمیخوام
اومد و سریع نشست کنارم
ماهورا:خب بگو دیگه
از اول تا آخر ماجرا رو براش تعریف کردم و گفتم فردا شب خواستگاریه
ذوق رو از توی چشمای قشنگش میدیدم لبخند زیبایی روی صورتش نقش بسته بود
_خب ماهورآ پاشو بریم
ماهورا:کجا؟!
_خونه آقا شجاع، باید بریم من و تو حلقه نشون و چادر و اینطور خرت وپرتا بخریم مامان امروز رفت خونه خاله سعيده حالش خوب نبود
ماهورا:باشه الان میام
رفت تا آماده بشه
و منم منتظر نشستم و به زهرا نگاه میکردم که با شوق و ذوق نقاشی میکشید
زهرا:تمام شد، خایه ببینش
_اینا کین خاله جون
زهرا :تو و شوهلت ببین مث بابای من پلیسه 💑
مات و مبهوت نقاشی شدم عجب بچه ای هست این😐
منو کشیده بود با یه چادر سفید یه مرد قد بلند هم با یونیفرم سپاه پاسداران کنارم
داشتم نقاشی رو برانداز میکردم
ماهورا:بریم
_بریم
🤝هم پیمان تا امنیت
💠قسمت هشتم
_وای ماهورآ بسه خسته شدم😓
ماهورا:غر نزن دیگه دختر بیا بریم کفش بخریم دیگه تمام
وارد مغازه کفش فروشی شدیم و یک جفت کفش سفید که پاشنه های طلایی داشت رو انتخاب کردیم که با چادر یکی باشه👡👠 بعد ماهورآ من رو دم در خونه پیاده کرد و رفت ساعت 9 شب بود ولی کسی خونه نبود چراغ ها رو روشن کردم که یهو همه شروع کردن به داد زدن
/تولدت مبااااااااارک 🥳🤩/
شوکه شدم اصلا یادم نبود امروز 5 بهمن هست، تولدم
بابا:ریحانه جان بابا نگو که یادت رفته بود که طبیعی نیست یه دختر ١۵ ساله تولدش رو فراموش کنه
_درگیر علي و دانشگاه شدم اصلا یادم نبود😅
علی:والا بابا این دختر آخری تو هیچ چیزش به آدمیزاد شبیه نیست😂
ماهورآ کلید انداخت به در و با یه جعبه کیک وارد شد🎂
ماهورا:تولدت مبارک خانم حقوق دان 😂
_ممنون آبجی جون❤️
زهرا :خایه تولدت مبارچ. منم برات کادو آوردم همون نقاشی🤦🏻♀
سرخ شدم عجب دختریه 🤦🏻♀
وقتی وارد حیاط شدم سور و سات یه تولد گوشه حیاط به پا بود.
شب خوبی را گذروندیم
بعد از اینکه همه خوابیدن نشستم داشتم درس میخوندم که صدای در آمد
علی:اجازه هست!؟
_شما صاحب اختیاری، بفرما☺️
علی آمد داخل و روی تخت نشست صندلی رو برگردوندم سمتش
علی:راستش میخواستم ازت عذرخواهی کنم این چند ماه همش درگیر زحمت های من بودی خودت رو پاک فراموش کردی
خوشحال شدم از درک و شعورش
اومدم رو تخت و کنارش سرم رو گذاشتم رو پاش
_خب دستمزدم اینه موهامو ناز کنی تا بخوابم😂
خندید و دستش رو توی موهام کشید
چقد دست علی شبیه دست باباست
گفتم بابا، وقتی اسمش رو میارم نیمی از قلبم فرو میریزد برای ترس از دست دادنش
_علی؟
علی:جانم
_من میترسم از نبود بابا😭
علی:ریحانه میخوای دوباره گریه کنی برم
_نه نه بمون
دیگه چیزی نگفتم و نفهمیدم کی خوابم برد
روز بعد تماما در حال تکمیل مقدمات خواستگاری بودیم ماهورآ از صبح اونجا بود ولی حال ندار بود و همه کار ها روی دوش من و مامان
بالاخره شب شد
بابا:آقا داماد زود باش باباجان دیر شد
علی:اومدم.
علی اومد بیرون چشمام محوش شد
موهای مشکیش توی اون کت خیلی زیبا شده بود🤵🏻😍
مامان:چشام کف پات مادر😇
ماهورا:حالا همچین تعریفی هم نشده حسین خوشگل تره
حسین:آره دیگه ماست فروش نمیگه ماست من ترشه 😂
ماهورآ یکی زدتو بازوی حسین
ماهورا:داشتیم آقا حسین
بابا:بشه دیگه بریم دیر شد
زهرا رو بغل کردم
زهرا :خایه میریم برای تو شوهل پیدا کنیم؟
چشمام از حدقه زد بیرون🤯
بابا خندید :نه باباجان فعلا میریم برای دایی علي زن پیدا کنیم خاله تو باید یکی پیداش کنه
رسیدیم اونجا و بعد از سلام و استقبالی گرم وارد شدیم لرزش حسین رو به وضوح میدیدم
زهرا هم هی وسط شیطونی میکرد و ماهورا دعواش میکرد مامان و بابا و حسین آقا هم با پدر و مادر فائقه صحبت میکردند
بابا:خب عروس گلم کجاست؟؟
مادر فائقه :الان میاد خدمتتون، فائقه دخترم بیا
فائقه از در آشپزخانه اومد بیرون الحق که زیبا شده بود با پیراهن صورتی روشن و چادر و روسری همرنگش
چایی را به همه داد و نشست 🧕🏻
بابا:ماشاالله دخترم خب شما که پسر مارو از طریق ریحانه میشناسی یه جورایی
فائقه :بله
بابا:خب اگه پدر گرامیتون اجازه بدن جوونا باهم صحبت کنند
پدر فائقه :بفرمایید خواهش میکنم
فائقه بلند شد و به سمت اتاقی رفت و علی پشت سرش
مامان:خب عروس خانم انشاالله کی جواب قطعی رو میدن
مادر فائقه :همین امشب بعد از صحبتا
شوکه شدم چقدر سریع نکنه فائقه هم علی رو زیر نظر داشته
حدود 1 ساعت باهم حرف زدن و بعد از اتاق اومدن بیرون
بابا:خب ما منتظرجوابیم
علی چشمش رو بسته بود پاشو به زمین میکوبید گوش ها به دنبال صدای فائقه بود
فائقه :انشالله خیره
حسین :پس مبارکه 🤩
همه دست زدند و حلقه نشان رو در دست فائقه انداختیم💍
💠قسمت نهم
چهار سال از 6 بهمن 1385 میگذرد،شب خواستگاری
علی و فائقه، اسفند همان سال باهم ازدواج کردند و یک پسر 3 ساله دارند به نام مَهدی
من هم 19 سال دارم فوق لیسانس حقوق و لیسانس ادبیات را کسب کردم و در حال خواندن دکتری حقوق هستم.
با ضمانت یکی از استاد هایم مشغول تدریس در دانشگاه هستم و دبیر ادبیات آموزش و پرورشم👩🏻🏫
...
_مامان خداحافظ، ما رفتیم
مامان:خداحافظ مامان جان آروم رانندگی کن مراقب خودتون باشید 😘
بابا:چشم سمیه جان❤️
با بابا سوار شدیم ماشین رو روشن کردم وراه افتادیم 🚗
مثل همیشه بابا رو تا محل کارش بردم و خودم رفتم سمت دانشگاه تا سال تحصیلی جدید رو شروع کنم
رئیس دانشگاه :خانم رحمانی یک لحظه لطفا
_بفرمایید
رئیس دانشگاه :امسال شما کلاس های ترم اول را به عهده ندارید کارشناسی دارید. یعنی حقوق تدریس میکنید نه شاخه قضاوت، شاخه امنیت اطلاعات قضایی
_چشم
علی رغم میل باطنیم قبول کردم 🤦🏻♀
چون به عنوان یک استاد سنم کم بود و ترجیح میدادم ترم اول باشم
وارد کلاس شدم
_ سلام، رحمانی هستم استاد درس امنیت قضایی شما، سوالی هست بپرسید⁉️
کسی چیزی نگفت لیست را باز کردم و شروع به خواندن اسم ها کردم📋
به شماره 23 که رسیدم خشکم زد.....
شماره 23 محمد فرخی شاید تشابه اسمی باشد
_آقای محمد فرخی
با دیدن چهره فردی که بلند شد بی صدا ماندم 😨
خودش بود پسر عباس آقا همکار بابا
_خب درس رو شروع میکنیم
بعد از اتمام درس به سمت مدرسه رفتم که کلاس آنجا را هم برگزار کنم اما فکرم درگیر آن پسر بود و مدام خودم را سرزنش میکردم که نباید ذهنم را درگیر گناه کنم اما چرا او یک گوشه کلاس جدا نشسته بود و حتی سرش را بالا نیاورد که نگاهی به من بیندازد؟
دانش آموز :خانم بقیه سوال رو نمیگید ؟
_ببخشید دخترم، الان میگم، یادداشت کنید✍🏻✍🏻
نقش کلمات در بيت زیر را مشخص کن .
کتاب حافظ را جلویم گذاشته بودم و ابیات را از توی آن میگفتم تا پایه شان قوی شود
یک صفحه از حافظ را باز کردم و بیت اول را خواندم تا دانش آموزم بنویسد
💌منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
💌منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن
آن روز حواسم جمع نبود بعد از تمام شدن کارم رفتم گلزار شهدا سر مزار اونی که همیشه آرومم میکنه 🌷شهید محمد سلیمی کیا🌷
تا به خودم آمدم ساعت 4 عصر بود
گوشیم زنگ خورد یه شماره ناشناس بود 📞
_بله بفرمایید؟
💠قسمت دهم
با شنیدن صدا بدنم سرد شد 🥶
ناشناس :الو سلام خانم رحمانی فرخی هستم، شرمنده مزاحم میشم
بی صدا فقط گوش میدادم😶
محمد:خانم رحمانی صدای من رو دارید؟🤔
_الو... سلام، اختیار دارید مراحمید. کاری داشتید؟
محمد:راستش من میخواستم توی بسیج دانشگاه عضو شم گفتند که باید امضا شما پای فرمم باشه، میخواستم بدونم الان کجایید جسارتا بیام سریعا امضا رو بگیرم و همین امروز عضو شم
_من بیرون از خونه ام میام دانشگاه امضا رو میدم✍🏻📑
محمد :نه نه نمیخوام مزاحم شم بگید کجایید من خودم میام
_من گلزار شهدام🌷
محمد:چه خوب پس نباید زیاد با هم فاصله داشته باشیم من هم همونجا سر مزار 🌻شهید يوسف الهی🌻 شما کجایید بیام سمتتون🚶🏻♂🚶🏻♂
یه نگاه انداختم درست میگفت همونجا بود
_من سمت چپتونم.
برگشت
محمد:بله دیدمتون
تماس رو قطع کردم و به سمتش حرکت کردم🚶🏻♀🚶🏻♀
به هم رسیدیم سرش پایین بود
محمد:سلام، بازم عذر میخوام😓
_سلام، اشکال نداره، فرم کجاست؟🧐
یه پوشه رو به سمتم گرفت🗂از دستش گرفتم، کیفم توی ماشین بود و خودکار نداشتم
_کیفم توی ماشینه، خودکار دارید
محمد:بله
دست کرد توی جیبش و یه خودکار در آورد🖊 انتهایی ترین نقطه خودکار رو گرفت تا از دست من دور باشه و مبادا سایه دستش دستم رو بگیره
محمد:بفرمایید خدمت شما
_ممنون💐
امضا هارو زدم و خداحافظی کردیم رفت و سوار یک پارس سفید رنگ شد
من هم به سمت ماشین حرکت کردم.به خانه رسیدم و بعد از خوردن شام خوابیدم😴
از فردا صبح که به دانشگاه رفتم سعی کردم تمرکزم را روی درس بگذارم اما انصافا این پسر خیلی باهوش و نجیب بود🤓
منتظر نظراتتون هستم
لینک ناشناس برای ارتباط با ما ؛
https://harfeto.timefriend.net/16314139181103
ای کـه در دلـبــری از ما یـد طولـیٰ داری
آن چـه خـوبان همـه دارند تو تنهـا داری
تا تو هستی به دل هیچ کسـی غم نرسد
از کـرمخانـه ی تو هیـچ زمـان کم نرسد
#میلاد_پیامبر_اکرم(ص)
و آغاز #هفته_وحدت بر شما خوبان مبارک.
•💚🙂
💠قسمت یازدهم
_بابا مطمئنی امروز نمیری سر کار ببرم ماشین رو؟
بابا :آره دخترم برو اگه خواستم با پراید میرم ، خدا پشت و پناهت😘
از خونه خارج شدم و به سمت دانشگاه حرکت کردم
ساعت 8 بود و من هنوز نرسیده بودم ساعت 8 و 5 دقیقه رسیدم و با دو وارد کلاس شدم
_سلام به همه، صبحتون بخیر، عذر میخوام بابت....
به اینجا که رسید قلبم تیر کشید.💔😣 ناراحتی قلب ارث مادرم برای من بود وهنگام استرس امانم را میبرید
روز صندلی نشستم نفس عمیقی کشیدم
_بابت تاخیر. یک نفر داوطلبانه خلاصه درس جلسه قبل رو بگه
بعد از چند ثانیه دست آقای فرخی رفت بالا✋🏻
_بفرمایید
خلاصه درس را کامل توضیح داد و من بقیه درس را دادم از دانشگاه خارج شدم سوار ماشین شدم و رفتم به سمت مدرسه. وارد مدرسه شدم زنگ تفریح بود همه بچه ها هجوم آوردند سمتم یکی از دانش آموزان
/خانم رحمانی قربونت برم امروز رو درس نپرس جون عزیزت 😭
_چی شده راحله، نفس بگیر جونم😱
/خانم ما نخوندیم
_خيله خب حالا بیایید سر کلاس ببینم چی میشه؟🤨
زنگ کلاس خورد.
_درس نمیپرسم اما باید یه کار انجام بدید که نمره مثبت داره 😎اگر درست هم انجام ندادید هیچ نمره منفی بهتون تعلق نمیگیره
همه سوالی نگاهم کردند😙
_امروز چون بین تعطیلیه از 20 نفر 9 نفر اومدن🙁
دیوان حافظ رو باز کنید اینقدر باز کنید تا یک شعر 9 بیتی پیدا کنید بعد از پیدا کردن 10 دقیقه وقت دارید تا هرکس یک بیتش رو حفظ کنه و بعد برای من بخونید چطوره؟
/همه با هم/عااااالی🤩
_شروع کنید👏🏻
اینقدر دیوان حافظ رو باز و بسته کردند تا بالاخره شعر پیدا شد
راحله:خانم پیدا شد
_دست بکار شيد💪🏻
بعد از 5 دقیقه گفتند حاضرند و شروع به خواندن کردند📣
با جان و دلم گوش میدادم و واقعا شرح حال خودم بود
💌دردم از یار است و درمان نیز هم.... دل فدای او شد و جان نیز هم
❤️اینکه میگویند آن خوشتر ز حسن...... یار ما این دارد و آن نیز هم
💚یاد باد آن کو به قصد خون ما..... عهد را بشکست و پیمان نیز هم
از اینجا به بعد خودم شروع به خواندن کرد🥺
💕دوستان در پرده میگویم سخن... گفته خواهد شد به دستان نیزهم
💗چون سرآمد دولت شب های وصل.... بگذرد ایام هجران نیزهم
💘هردوعالم یک فروغ روی اوست.... گفتمت پیدا و پنهان نیزهم
💓اعتمادی نیست بر کار جهان.... بلکه بر گردون گردان نیزهم
💙عاشق از قاضی نترسد می بیار.... بلکه از یرغوی دیوان نیزهم
💛محتسب داند که حافظ عاشق است.... واصف ملک سلیمان نیزهم
بعد از تمام شدن کلاس ها اومدم توی ماشین و گوشیم رو از توی کیفم درآوردم بابا دوبار زنگ زده بود 🔕
زنگ زدم بهش به یک بوق نرسیده جواب داد
بابا:سلام ریحانه جان خوبی؟ کجایی؟
_سلام باباجون ممنون تو خوبی؟ ببخشید صدای گوشیم قطع بود چیزی شده؟
صدای بابا بغض داشت، سکوت کرده بود و این سکوتش بند دلم را پاره کرد💔
_بابا یه چیزی بگو. چیزی شده؟
با حرف بابا به یک آن قلبم تیر کشید حرفش مانند پُتک در سرم کوبیده میشد.....