eitaa logo
مهربان خـــــــ💛ــــــدای من
126 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
416 ویدیو
16 فایل
لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِکُ الْحَقُّ الْمُبین؛  نیست خدایی جز الله فرمانروای حق 🤍✨
مشاهده در ایتا
دانلود
💠قسمت نوزدهم حدود دو ماه از مرگ مادر می‌گذشت. و دل همه قرار گرفته بود مخصوصا با بارداری ماهورآ که مرهمی بود روی زخم هایمان 😍 زندگی ام به حالت عادی برگشته بود و دوباره به دانشگاه و مدرسه میرفتم برای تدریس. 👩🏻‍🏫 در آذر ماه بودیم. شبی سرد بود در خانه با پدر نشسته بودیم و بابا اخبار میدید و من در حال ریختن چای بودم☕☕ که کسی زنگ خانه را زد. 🔔تعجب کردم منتظر کسی نبودم چادرم را سر کردم که بروم و در را باز کنم با صدای پدر متوقف شدم بابا:مهمان های من هستن تو برو توی اتاقت لباس بپوش من در رو باز میکنم، برو دختر گلم به سمت اتاق رفتم یه مانتوی آبی رنگ با روسری همرنگ و دامن مشکی بلند پوشیدم از پرده به بیرون نگاه انداختم، عباس آقا و نیره خانم بودند چرا بابا به من نگفته بود امشب مهمان داریم؟🤔 چادرم را سرم کردم و به استقبال مهمانان رفتم نیره خانم به گرمی مرا بغل کرد و صورتم را بوسید عباس آقا هم خیلی خوش برخورد بود خلاصه دم هردوشون گرم بود😍💖 به سمت آشپزخانه رفتم و به چای های قبل دو استکان دیگر اضافه کردم چای را ریختم بیرون آمدم☕☕ نیره :نیا بشین دخترم، زیاد مزاحمتون نمیشیم _مراحمید نيره خانم💋 چای را تعارف کردم و نشستم عباس آقا :خب آقا رضا شما بزرگ مایی اما توی این یه مورد ما باید پیش قدم بشیم بابا:اختیار داری عباس جان، بگو داداش توی چه موردی؟🤔 عباس :راستش برای امر خیر مزاحمتون شدیم، می‌خواستیم هر وقت که مشکلی ندارید برای خواستگاری از ریحانه خانم برای پسرمون بیاییم😨😨 در یک لحظه بدنم داغ شد، به بابا نگاه کردم او هم متعجب شده بود😳😳 بابا:مراحمی عباس جان داداش، حالا برای زمانش من باید مشورت کنم بهتون متعاقبا اعلام کنم بعد از خوردن چای و میوه، نیره خانم و عباس آقا رفتند بابا توی حیاط قدم میزد دویدم توی حیاط🏃🏻‍♀️🏃🏻‍♀️ _بابا شما میدونستی امشب برای این کار میان؟😫 بابا:نه والا باباجان عباس گفت میان یه سر بزنن. رفتم روی پله ها نشستم بابا آمد و کنارم نشست بابا:حالا چرا اینقدر بهم ریختی اینم مثل بقیه خواستگار هات میاد اگه بد بود قبول نمیکنی حالا برای کی هماهنگ کنم؟ _امروز 12 آذره، 17 آذر محرمه میخوای بذاریم بعد محرم و صفر؟😍 بابا:ریحانه آتیش پسرشون خیلی تنده بگیم بعد محرم و صفر سکته میکنه من میگم 14 آذر بیان😝 _بابا😨 بابا:بابا نداریم فردا به عباس میگم تو هم دست بکار شو🤦🏻‍♀️
💠قسمت هفدهم 🌱ریحانه🌱 با اصرار بالاخره همه رفتند و سر قبر مامان تنها شدم. قرآن را باز کردم ايه ٨٩ سوره نمل پدیدار شد. {مَن جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ خَيْرٌ مِّنْهَا وَ هُم مِّن فَزَعٍ يَوْمَئِذٍ ءَامِنون} [کسانیکه نیکوکار آیند پاداش بهتر از آن یابند و هم از هول و هوس قیامت ایمن باشند] به راستی که سخن حق، حق است.👌🏻 مامان خیلی زن خوبی بود. به هیچکس بدی نمی‌کرد و بی نهایت مهربان بود.🥺🥰 در زندگی زناشویی با پدر همتا نداشت و همه جوره صبور بود و هر وقت ازش می‌پرسیدم: مامان، تو چرا به بابا چیزی نمیگی شب ها دیر میاد خونه، همیشه سرکار؟🤔 مامان:ریحانه مادر جهاد حج ضعفاست  و جهاد زن شوهر داری خوب است. من روز اول پدرت رو با همین شغل پذیرفتم و الان راضی ام ازش. شروع به خواندن قرآن کردم و اختیار اشک هایم را نداشتم نمیخواستم مادرم را در اولین شب قبرش تنها بگذارم😭 میخواستم یک شب برای دلش شب زنده داری کنم مانند تمام شب هایی که بر بالینم نشست 😓 توی این دو روز شکسته بودم بعد از خواندن دعای نور از حضرت زهرا خواستم مادرم رو شفاعت کنه 🤲🏻 نزدیک اذان صبح بودسرم رو روی قبر مامان گذاشتم و بوسه ای بر خاکی زدم که حالا به واسطه جسم  مادرم دیگر  برایم سرد نبود، گرم تر از هرچیزی بود.🌤️ بلند شدم و به سمت ماشین رفتم، حالم خوب نبود یک لحظه حس کردم سایه مردی پشت سرم است، برگشتم اما چیزی ندیدم سوار ماشین شدم و راه افتادم خیابان ها خلوت بود و یک. ماشین پارس سفید دورادور پشت سرم می‌آمد اهمیت ندادم و راهم را ادامه دادم تا به خانه رسیدم کلید را به در انداختم و در را باز کردم وارد خانه شدم چقدر رنگش پریده بود حوض وسط خانه پر از برگ های زرد پاییزی شده بود و حیاط خاک گرفته بود🍂🍁 توی پاییز مامان همیشه برگ های توی حوض رو جمع می‌کرد دم در نشستم و پای ورود به خانه بدون مامان رو نداشتم چشم هایم را بستم و به اشک هایم اجازه ریختن دادم 😭با حس کردن نشستن بابا کنارم چشم هام رو باز کردم👁️ گوشه چادرم را گرفت و بوسه زد چادرم را روی صورتش گذاشت و بغضش را در گلویش خفه کرد شانه هایش بالا و پایین میشد🥺 به سمت بابا رفتم و او را گرم در بغل گرفتم _گریه نکن دورت بگردم، دلمو خون نکن بابا، طاقت ندارم اینطور ببینمت💔 بابا:ریحانه سکوت نکن، حرف بزن بابا، جنس صدات مثل مامانته، دستات عین خودش گرمه، صورتت عین مادرت سفید و گرده، چشمات آبی دریای چشمای مادرتو داره🧕🏻 صدای اذان بلندشد به کمک پدر بلند شدم و وضو گرفتم و به نماز ایستادم🕋
💠قسمت هجدهم نمازم تمام شد و طبق عادت هر روز وارد آشپزخانه شدم که صبحانه بخوریم.🥞 خودم هیچ میلی نداشتم ولی مامان همیشه میگفت بابات صبحانه نخوره معده درد میشه ظرف حلوا رو برداشتم با کره و مربا. سفره رو چیدم چایی هم آوردم.☕ هر چی صبر کردم بابا نمیومد بلند شدم که برم اتاقش و بهش بگم بیاد صبحانه بخوریم. در اتاق را باز کردم با دیدن بابا قلبم صد پاره شد. عکس مامان توی دستش بود و روسریش رو صورتش و به خواب عمیقی فرو رفته بود. 😴بغضم گرفت. اشک هایم امانم نمی‌داد.😭 از اتاق بیرون دویدم و در خانه را باز کردم و به حیاط آمدم روی تخت گوشه حیاط نشستم و بی امان گریه میکردم🥺 بدون مادر خونه سوت و کور بود و بابا حالش خوب نبود راست میگویند که(مرد وقتی گریه دارد زود خلوت می‌کند) قلبم درد گرفته بود و به سختی خودش را به قفسه سینه ام می‌کوبید.😨💔 هوای پاییز بی رحمانه سرد شده بود. روز تخت دراز کشیدم و جنین وار خوابیدم، چشم هایم گرم شده بود که با صدای پدر از عالم خواب بیرون کشیده شدم بابا :ریحانه جان پاشو دخترم الانه که بارون بگیره🌧️☁️ به کمک بابا جسم بی جانم را بلند کردم پدر لباس پوشیده بود و کیفش را برداشته بود _بابا، جایی میری‌‌؟ بابا:میرم سرکار باباجان میخواستم اعتراض کنم که بماند اما به یاد دارم هر وقت به بابا اعتراض میکردم مادر سلقمه ای بهم میزد و میگفت نباید به کار بابات اعتراض کنی، پس حرفشو تکرار کردم _خدا به همرات باباجون🥰 با بسته شدن در حیاط، دیگر تنهای تنها بودم در خانه ای که دیوار هایش به سمتم حرکت می‌کرد و هر لحظه تنگ تر میشد و نفسم را در ریه هایم خفه می‌کرد.🏠 روی زمین خوابیدم و به خواب عمیقی فرو رفتم. خواب دیدم در کویری میدویدم ناگاه دروازه ای از نور در جلویم گشوده شد و وارد آن شدم مادر را دیدم با لباس حریر خیلی زیبا و ملکوتی شده بود. به سمتش دویدم و خودم را در اغوشش پرتاب کردم👩‍👧 _مامان کجا رفتی قربونت برم، چرا منو ولم کردی🥺 مامان :همینجام مادر مگه نگفتی ولت نکنم، نکردم دیگه. من مادرم کلید دلت تو دستمه میفهمم چی تو دلته💖🗝️ _مامان حواست به بابا هست، دیدی چه شکسته شده، چقد تکیده، مامان بابا بدون تو نمیتونه مامان:حواسم به باباتم هست😇 به ناگاه انگار چیزی یادش آمده باشد مرا از آغوشش جدا کرد مامان:ریحانه مادر خوب گوش کن، به یاد بسپارهرچی میگم. 👂🏻🧠 ریحانه دلت رو قوی کن مامان جان، هنوز اتفاقات توی زندگیت در راه داری، نذار اینجا شرمنده بشم از تربیت کردنت ریحانه هوای مردای زندگیتو داشته باش مادر هوای بابات الخصوص همسرت تعجب کردم _همسرم؟!؟!😳 مامان:هیسسسس ،فقط گوش کن، هوای شوهرت رو خیلی داشته باش، ریحانه کوتاهی در حقش کنی.... به اینجا که رسید بغضی توی گلوش چنگ انداخت و با صدایی لرزان اما بلند حرفی زد که طنینش دلم را لرزاند😨🥺 مامان:ریحانه کوتاهی در حقش کنی قسم به گلوی چاک چاک علی اصغر مدیون عمه زینبی ناگهان دوخانم سراسر نور آمدند و صورتشان مشخص نبود دستان مادر را با مهربانی گرفتند خواستند بروند چنگ در چادر یکی انداختم و دست به دامنش شدم😭 _خانم تورو خدا، خانم بچه داری؟ جان بچت نبر مامانمو بذار نگاش کنم، خواهش میکنم خم شد و مرا بلند کرد با مهربانی دستی روی سرم کشید و گفت😊 🏵️بچه دارم تا دلت بخواد. یکیش خودت، حواسم به مادرت هست خیالت راحت از خواب پریدم، صورتم خیس  بود به یاد حرف مامان افتادم و با صدای بلند گریستم (قسم به گلوی چاک چاک علی اصغر مدیون عمه زینبی
💠قسمت نوزدهم حدود دو ماه از مرگ مادر می‌گذشت. و دل همه قرار گرفته بود مخصوصا با بارداری ماهورآ که مرهمی بود روی زخم هایمان 😍 زندگی ام به حالت عادی برگشته بود و دوباره به دانشگاه و مدرسه میرفتم برای تدریس. 👩🏻‍🏫 در آذر ماه بودیم. شبی سرد بود در خانه با پدر نشسته بودیم و بابا اخبار میدید و من در حال ریختن چای بودم☕☕ که کسی زنگ خانه را زد. 🔔تعجب کردم منتظر کسی نبودم چادرم را سر کردم که بروم و در را باز کنم با صدای پدر متوقف شدم بابا:مهمان های من هستن تو برو توی اتاقت لباس بپوش من در رو باز میکنم، برو دختر گلم به سمت اتاق رفتم یه مانتوی آبی رنگ با روسری همرنگ و دامن مشکی بلند پوشیدم از پرده به بیرون نگاه انداختم، عباس آقا و نیره خانم بودند چرا بابا به من نگفته بود امشب مهمان داریم؟🤔 چادرم را سرم کردم و به استقبال مهمانان رفتم نیره خانم به گرمی مرا بغل کرد و صورتم را بوسید عباس آقا هم خیلی خوش برخورد بود خلاصه دم هردوشون گرم بود😍💖 به سمت آشپزخانه رفتم و به چای های قبل دو استکان دیگر اضافه کردم چای را ریختم بیرون آمدم☕☕ نیره :نیا بشین دخترم، زیاد مزاحمتون نمیشیم _مراحمید نيره خانم💋 چای را تعارف کردم و نشستم عباس آقا :خب آقا رضا شما بزرگ مایی اما توی این یه مورد ما باید پیش قدم بشیم بابا:اختیار داری عباس جان، بگو داداش توی چه موردی؟🤔 عباس :راستش برای امر خیر مزاحمتون شدیم، می‌خواستیم هر وقت که مشکلی ندارید برای خواستگاری از ریحانه خانم برای پسرمون بیاییم😨😨 در یک لحظه بدنم داغ شد، به بابا نگاه کردم او هم متعجب شده بود😳😳 بابا:مراحمی عباس جان داداش، حالا برای زمانش من باید مشورت کنم بهتون متعاقبا اعلام کنم بعد از خوردن چای و میوه، نیره خانم و عباس آقا رفتند بابا توی حیاط قدم میزد دویدم توی حیاط🏃🏻‍♀️🏃🏻‍♀️ _بابا شما میدونستی امشب برای این کار میان؟😫 بابا:نه والا باباجان عباس گفت میان یه سر بزنن. رفتم روی پله ها نشستم بابا آمد و کنارم نشست بابا:حالا چرا اینقدر بهم ریختی اینم مثل بقیه خواستگار هات میاد اگه بد بود قبول نمیکنی حالا برای کی هماهنگ کنم؟ _امروز 12 آذره، 17 آذر محرمه میخوای بذاریم بعد محرم و صفر؟😍 بابا:ریحانه آتیش پسرشون خیلی تنده بگیم بعد محرم و صفر سکته میکنه من میگم 14 آذر بیان😝 _بابا😨 بابا:بابا نداریم فردا به عباس میگم تو هم دست بکار شو🤦🏻‍♀️
🌸 Your are your own teacher. Investigate yourself to find the truth-inside, not outside. Knowing yourself is most important. Ajahn Chah 💎شما معلم خودتان هستید. در مورد خود تحقیق کنید تا حقیقت را در درون دریابید، نه در خارج. شناخت خود بسیار مهم است. اجان چاه
💬هر وقت احساس کردید ‴ از (عج) دور شدید... ‴ و دلتون واسه آقـا تنگ نیست... ‴ این دعای کوچیک رو بخونید ‴ بخصوص توی قنوت هاتون: 《 اللّهم لـَیِّـنْ قَلبی لِـوَلِـیِّ أَمـرِکْ 》 🤲🏻✨ خداجون دل💝مو‌ واسه امامم‌ نرم‌ کن... 💞السلام‌ علیک‌ ای دلبر بی‌نشانم... 💚اللّھـُــم عَجِّل لِوَلیِّــکَ الفَرَج💚 ♥️🦋♥️
انشالله زیر سایه خدا به تک تک آرزو های قشنگ تون برسین♥️😍
[ ⁉️🔗 ] اگه همین ، جمعه ظهور بود... چه کار باید بکنیم؟! چقدر آماده‌اے؟! چقدر حساب و کتابت رو درست کردے؟ چقدر حق الناس گردنت هست؟! چقدر توبه کردے؟! -حواسمون‌هست؟! ‌ 🦋أللَّھُـمَ_؏َـجِّـلْ‌_لِوَلیِڪْ‌_ألْـفَـرَجـ⛅️ خدا یا کمکم کن تا برای تو زندگی کنم🙂❤️
💠قسمت بیستم سوار ماشين شدم و به سمت دانشگاه حرکت کردم، اصلا دلم نمیخواست که امروز برم سرکلاس اما چاره ای نبود.😐 وارد کلاس شدم مثل همیشه یه گوشه نشسته بود و نهج البلاغه میخواند 📚متوجه حضورم شد اما سرش را بالا نیاورد خداروشکر که حداقل درک میکنه ممکنه معذب بشم.🤭 بعد تمام شدن کار باید میرفتم دنبال فائقه و ماهورا که برای خرید  بیرون بریم🚗 _الو سلام فائقه بیا پایین رسیدم، سریع. 🚗™️ بعد از 2 دقیقه فائقه پایین آمد و به سمت خانه ماهورآ حرکت کردیم، بيرون منتظر بود. 🤰🏻 ماهورا:ریحانه کجایی یک ساعته کمرم خشک شد😩 _خدا مرگم بده. ببخشید آبجی😓تقصیر فائقه ست😎 دیر اومد سوار شو. فائقه :باشه ریحانه خانم منو پیش خواهرشوهر بزرگم خراب کن🤧 ماهورا:ما دوست داریم عروس خانم😍 خندیدم _خب کجا برم؟ ماهورآ شروع کرد به دادن آدرس رفتیم و کلی لباس برام خریدن👠👗🛍️👒 _فائقه بسه دیگه، فقط خواستگاریه😶 فائقه :خیله خب حالا، گدا خانم👊🏻 ماهورآ خندید و گفت :حداقل یه چیزی بده بخوریم گشنمه🥪 _راست میگی، یادم رفت، خونه غذا درست کردم بیایید بریم بخوریم🤩😋 ماهورا:من دیگه نمیتونم تا کنار ماشین بیام، برو بیار اینجا💙 _باشه پس بشین تا بیام. رفتم و ماشین رو آوردم و سوار شدیم رفتیم خونه بابا و سه تایی غذا خوردیم🌯 ماهورا:ميگما چه کیف میده بی بچه، مجردی بیای بشینی غذا بخوری😂 فائقه :آره ولی تو که همچین بی بچه هم نیستی🤰🏻 _اون عشق خاله که کاری بهمون نداره فداش شم🤩😍 بعد از غذا ماهورآ و فائقه رو رسوندم خونشون و خودم برگشتم خونه و شام رو حاضر کردم و مشغول تصحیح برگه دانش‌آموزان شدم🗞️🖋️ حدود ساعت 9 شب بود که بابا آمد و من دست از کار کشیدم _سلام آقا رضا، بابای من قرار بود ساعت 8 خونه باشه ازش خبر نداری؟🤔 بابا:سلام، باباتون قول میدن که دیگه تکرار نشه، حالا میذاری بیام باهم اون قورمه سبزی که بوش مجله رو برداشته🤩🍛 بخوریم _بلهههه، بفرما😘 بعد از شام بابا خریدارو نگاه کردم🛍️ بابا:مبارکه دخترم بسلامتی انشاالله، حالا پاشو برو بخواب فردا هم باید بری سرکار هم کلی کار داریم، پاشو😘👨‍👧 _باشه باباجونم، شما نمیخوابی؟ بابا:یه خورده کار دارم تو برو، شبت بخیر🌃 _شب بخیر ❤️ رفتم و خوابیدم اما از استرس خوابم نمی‌برد😬 کاش مامان بود کنارم، خیلی بهش نیاز دارم🥺🥺 یاد خواب اون روز افتاد (در حق همسرت کوتاهی نکن) همسرم، یعنی محمد همون آدمه؟!😨 شب تا صبح بیدار بودم با صدای اذان صبح بلند شدم نمازم رو خوندم بابا رفته بود و یادداشت گذاشته بود✒️ (ریحانه جان بابا کاری پیش آمد رفتم، اما قول میدم که تا ساعت 3 عصر خونه باشم، دوست دارم)💞 بقیه برگه هارو سریع صحيح کردم و نمره هارو وارد لیست کردم💪🏻 ساعت 7 بود آماده شدم و با ماشین به طرف دانشگاه رفتم از در دانشگاه وارد شدم چند پسر از پشت سرم می‌آمدند و خزعبلات می‌گفتند با صدایی که از پشت سرم آمد سر جایم ایستادم وفقط از خدا کمک میخواستم..... 💔
💠قسمت بیست و یکم محمد:شما ها ناموس ندارید مزاحم دختر مردم میشید؟😠 پسر ها هیچ جوابی ندادند که محمد داد زد😦 محمد:با شماهام ناموس ندارین؟ صدای بلندش تن پسران را لرزاند اما دلم را قرص کرد😇 محمد:از جلو چشام دور شيد، بار اخرتون باشه _ممنونم🌹 سرش را پایین انداخت :خواهش میکنم به طرف در کلاس رفتم وارد شدم و درس را آغاز کردم بعد از تمام شدن کارم به طرف خانه حرکت کردم با پدر همزمان رسیدیم😍 بابا:به به عروس خانم بابا👰🏻 _بابا😨 بابا:چیه خب عروسی دیگه👰🏻 در  رو باز کردم _بفرما داخل خان بابا یه روز زودتر اومدی خونه فک کنم سرتم بین راه خورده به چیزی😂 خندید و وارد شد ساعت 6 بود و قرار بود 7 بیان ماهورا:ریحانه زود باش دیگه چیکار میکنی یه ساعته تو اتاق نکنه سایز لباسات اشتباه اجي 😱 علی: فک کنم قیافه خودشو دیده تو آینه دپرس شده، ریحانه زنگ بزنم بگم نیان؟😂😂 بابا:عهههه دختر منو اذیت نکنین 😶 اما درد من نه سایز لباسم بود و نه قیافه ام، درد من حس نیازم بود به مامان 🥺 به اینکه توی این شب که خواستگاریمه باشه اونم خواستگاری که اولین کسیه دلم پیشش گیره💕 ماهورآ در رو باز کرد و وارد شد با دیدن من متعجب شد در رو بست و کنارم نشست 😳 ماهورا:ریحانه! چطوری عزیزدل خواهر؟چرا گریه میکنی؟🧐 چیزی نگفتم و فقط خودمو توی بغلش جا دادم 👩‍❤️‍👩 دست روی سرم کشید و بعد از چند ثانیه ماهورا:نکنه به اجبار بابا قبول کردی بیان خواستگاری؟ آره؟ 😨😰ریحانه راستشو بگو هنوز دیر نیست _ماهورآ چرت و پرت نگو. بابا کی منو اجبار کرد که این بار؟ 😐 من.... من ماهورا:تو چی؟ _هیچی، بیخیال ماهورا:عهههه خب بگو دیگه😡 _دلم هوای مامان رو کرده🧕🏻 ماهورآ سکوت کرد بعد از چندثانیه مرا محکم در بغلش فشرد ماهورا:خجالت بکش، نسخه کپی شده مامان که نباید دلش برای مامان تنگ شه😆 از توصیفش خندیدم😁 یهو دست منو گرفت و گذاشت روی شکمش🤰🏻 ماهورا:داره تکون میخوره، داره میگه خاله پاشو خودتو جمع کن، خجالت بکش _دورش بگردم من😍 فائقه اومد تو فائقه :وااااا خواهر شوهرای مارو نگا کن، بی من بغل میکنین اومد و دستاش رو دور منو ماهورآ حلقه کرد🥰🤣 نگاهی تو صورت من کرد و دوید بیرون و با کیف لوازم آرایش برگشت💄 فائقه :بیا یه خورده بهت برسم💄 _فائقه از این آشغالا به صورت من نزنیا برو عقب😨 بابا وارد اتاق شد بابا:راست میگه دخترم همینطوری قشنگه👌🏻، حالا همتون برید بیرون با دخترم کار دارم😎 ماهورا:باشه باباجون داشتیم؟ همه رفتن بیرون بابا در اتاق رو بست، سوالی نگاهش کردم بابا:راستش اومدم کاری رو که مادرت دوست داشت انجام بده، خودم انجام بدم😊 _چه کاری؟🤔 بابا:مامانت همیشه میگفت دوست داره روز خواستگاری تو نه هر خواستگاری، خواستگاری که بدونه آخرش ازدواجه، خودش روسری و چادرتو سرت کنه🥺 _حالا از کجا میدونید که آخر این خواستگاری ازدواجه؟😂🤔 بابا:ریحانه بابا 19 ساله بزرگت کردم، درسته از بچگی تودار بودی اما با یه نگاه تو چشات همه چیز رو می‌فهمیدم. تو خواستگاری های قبلت هر وقت به مادرت میگفتم که چرا کارشو انجام نمیده میگفت این اونی نیست که ریحانه میخواد اما این بار حال تو با دفعات قبل فرق داره. نگو نه که باور نمیکنم.😏 راست میگفت این دفعه حالم فرق داشت. بابا روسری قواره بزرگ سفیدی که توش رگه های آبی آسمونی بود رو برداشت و اومد سمتم بابا :اجازه هست؟ _بابا بلدی روسری ببندی؟ 🧐 بابا:دست کم گرفتی ها ریحانه خانم💪🏻 لبخندی زدم، روسری رو تا کرد و روی سرم انداخت، اشک توی چشمام جمع شد. بابا داشت وصیت مامان رو به نحو احسن انجام می‌داد.👍🏻 با سلیقه روسری رو روی سرم تنظیم کرد و گیره را زیر گلویم زد، پر بزرگ روسری را دور سرم چرخاند و کنار گردنم با سنجاق ثابت کرد و پر دیگر را کنارش با سنجاق نگه داشت و یک سنجاق زیبا و بزرگ با نگین آبی روی سنجاق ها نصب کرد تا مشخص نباشند. چادرم را روی سرم گذاشت، سرم را بوسید. 😘 بابا:تمام شد خودم را در آینه نگاه کردم بهتر از این نمیشد. از اتاق بیرون آمدم علی سرش را بالا آورد 🤩 علی:بابا من منصرف شدم آبجیمو به محمد نمیدم، محمد خوشگل نیست 😂 صدای زنگ در خانه آمد و فائقه رفت تا در را باز کند🔔
💠قسمت بیست و دوم بزرگ تر ها باهم حرف می‌زدند، شادی و خوشحالی را در چشمان خانواده محمد میدیدم اما فاطمه برخلاف همیشه امروز اخمو و عبوس بود نمی‌دانم چرا🤷🏻‍♀️ محمد سرش را به زیر انداخته بود 🙂 بابا:خب آقا محمد ما شغلشون چیه 🤔 نیره خانم:دانشجو حقوقه آقا رضا 😊 محمد:هنوز از آینده کاریم مطمئن نیستم 😐 متعجب شدم اون که استعداد وکالت داشت، پس چرا از آینده کاریش مطمئن نبود 😳 آقا عباس:خب دخترمون کجاست 😍 ماهورا:الان میاد خدمتتون، ریحانه جان بیا فائقه سینی رو به سمتم گرفت فائقه:ریحانه، الو کجایی دختر؟بگیر دیگه🥴 سینی رو گرفتم و بیرون رفتم نیره خانم:ماشاالله، چشام کف پات مادر 🥰 چایی را به همه تعارف کردم و نوبت به محمد رسید نه دست من میلرزید نه دست او شاید چون هیچکدام تردید نداشتیم در انتخاب 💕 کنار پدر نشستم. عباس اقا:خب دخترم تو که معلم پسر مایی و چه کسی از معلم به ذات انسان آگاه تر،حالا هم اگر پدر بزرگوارتون اجازه بدن جوونا با هم صحبت کنند بابا:اختیار دارید عباس جان، بفرمایید، ریحانه بابا آقا محمد رو راهنمایی کن بلند شدم و محمد به تبعیت از من بلند شد و پشت سرم به راه افتاد. خدا خدا میکردم در اتاق رو نبنده چون معذب میشد وارد اتاق شدم، محمد در را نیمه باز گذاشت. 🙃 ذهنم را می‌خواند. من یک سر اتاق بودم و او هم طرف دیگر، منتظر بودم تا او شروع کند، تک سرفه ای زد و صدایش را صاف کرد 🤭 محمد:اگر سوالی دارید منتظرم _منم منتظر سوال شمام😅 لبخند کوتاهی زد و سرش را پایین انداخت و شروع به حرف زدن کرد محمد:اینجا اولین جایی هست که به اختیار خودم اومدم نه اجبار، یعنی... چطوری بگم؟ اولین جایی هست که دلم آرومه و اگر دست رد به سینه من بزنید، مطمئن باشید آخرین جا هم هست 😍 خیلی قاطع حرف می‌زد طوری که با خود میگفتم همه حرف هارا با اطمینان می‌گویند 😍🤩 _راستش میخواستم بدونم که چرا گفتید از آینده کاریتون مطمئن نیستید شما که استعداد وکالت دارید. محمد:به اصرار مادرم وارد این دانشگاه شدم بخاطر همین گفتم ولی شما از این جهت نگران نباشید دیگه نمیتونم کاری کنم همون وکالته دیگه _علاقه خودتون چی بود؟ 🤔 محمد:شاغل شدن توی اطلاعات سپاه پاسداران چیزی نگفتم خطر از بیخ گوشم گذشت 😂 محمد:و اینکه.... هیچی _چیزی شده؟ 🤔 محمد:نمیدونم بگم يا نه _راحت باشید محمد:وضعیت مالی خانواده من همونطور که میدونید به لطف خدا خوبه. 🤲🏻 عصبانی شدم فکر کردم میخواد بگه زنم شو دنیارو به پات میریزم. 😠اما با ادامه حرفش خیالم راحت شد😇 محمد:اما من از خانواده ام جدام دوست دارم خودم زندگیمو بسازم به قول معروف من خودمم و دوتا گوشام و یه پارس که پا در رکاب شماست 😂 _خب بسیار هم عالی، حرفی مونده؟ محمد :مهمترین چیز توی زندگی براتون چیه؟ _معنویات، حاضرم سفرم کوچیک باشه و خونم تنگ اما یاد خدا گسترده ترین چیز زندگیم باشه😇 بعد از اتمام حرفم لبخندی رضایت بخش زد و زیر لب گفت:الحمدلله 🤲🏻 بلند شدیم و از اتاق بیرون آمدیم و هر دو راضی بودیم هنگام رفتن که شد نیزه خانم مرا در آغوش گرفت و در گوشم نجوا کرد نیره خانم :قفل دل پسر منو باز کردی مادر🗝️💕. تورو حضرت زهرا دوباره دلشو قفل نکن ایندفعه قفل شه باز شدنی نیست بوسه ای رو گونه ام گذاشت 😘 نفر بعد فاطمه بود او را در آغوش گرفتم با حرفی که زد حالم را بهم ریخت..... 😨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من وقتی زود تر از بقیه نماز خوندم 🥴😂❤️
خيلي قشنگه. بخونین و هیچوقت یادتون نره. ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺍﮔﻪ ﺑِﺸﮑﻨﻪ،ﺑﺎ ﻫﯿﭻ ﭼَﺴﺒﯽ نِمیشهﺩُﺭﺳﺘﺶ ﮐﺮﺩ،مثلِ.. ﺩﻝِ ﺁﺩما ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺭﻭ ﺍﮔﻪ ﺑُﺨﻮﺭﯼ،ﺑﺎ ﻫﯿﭻ چیزی ﻧِﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑِﺮﯾﺰﯾﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ،مثلِ.. ﻣﺎﻝِ ﺑﭽﻪ یتیم ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺭﻭ ﺍﻭﻧﺠﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻗَﺪﺭﺷﻮ ﻧِﻤﯿﺪﻭﻧﯽ،مثلِ.. پدرومادر ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺭﻭ ﻧِﻤﯿﺸﻪ ﺗَﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍد،ﻣﺜﻞِ.. ﮔُﺬﺷﺘﻪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺭﻭ ﺑﺎ ﻫﯿﭻ پوﻟﯽ ﻧِﻤﯿﺸﻪ ﺧَﺮﯾﺪ،ﻣﺜﻞِ.. ﻣُﺤﺒﺖ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺭﻭ ﻧَﺒﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺩَﺳﺖ ﺩﺍﺩ،ﻣﺜﻞِ.. دوستِ ﻭﺍﻗِﻌﯽ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﻫَﺰﯾﻨﻪ ﻧﺪﺍﺭﻩ،اﻣﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺣﺎﻝ ﻣﯿﺪﻩ،ﻣﺜﻞِ.. ﺧَﻨﺪﯾﺪﻥ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺧﯿﻠﯽ ﮔِﺮﻭﻧﻪ،ﻣﺜﻞِ.. تاوان ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺧﯿﻠﯽ تَلخه،ﻣﺜﻞِ.. ﺣَﻘﯿﻘﺖ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺧﯿﻠﯽ ﺳَﺨﺘﻪ،مثلِ.. ِﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩﻥ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺧﯿﻠﯽ ﺯِﺷﺘﻪ،ﻣﺜﻞِ.. ﺧﯿﺎﻧﺖ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎ ﺍَﺭﺯﺷﻪ،ﻣﺜﻞِ.. ﻋِﺸﻖ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺗﺎﻭﺍﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﺜﻞِ.. ﺍِﺷﺘﺒاه یه چیزی.. *هَمیشه هَوامون رو داره،مثلِ..* ♥️ *خدا
قُلْ مَنْ بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْءٍ وَهُوَ يُجِيرُ وَلَا يُجَارُ عَلَيْهِ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ بگو: «فرمانروايى هر چيزى به دست ڪيست؟ و اگر مى‌دانيد [ڪيست آنڪه‌] او پناه مى‌دهد و در پناه ڪسى نمى‌رود؟» مومنون/۸۸ جاّنان!!!! ای ڪه ازدورترین نقطه به من زل زده ای ! زخمی ام؛ حال مراخوب به خاطر بسپار... کلید بهشت🔑🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖عید است و هوا شمیم جنت دارد 🌸 نام خوش مصطفی حلاوت دارد 💖با عطر گل محمدی و صلوات 🌸این محفل ما عجب طراوت دارد (ص)💖 (ع)💫 ساحت مقدس امام عصر ارواحناه فدا و همه شیعیان جهان مبارک باد 🌸
﷽ ✳️میلاد باسعادت خاتم النبیین و سیدالمرسلین حضرت محمد مصطفی ﷺ و ولادت حضرت امام جعفرصادق(ع) مؤسس مذهب جعفری را بر ساحت مقدس صاحب الزمان(عج) و جمیع مسلمانان جهان تبریک و تهنیت عرض می نماییم.
درخلوتِ شب آمنه زیبا پسری زاد تنها نه پسر بربشریت پدری زاد چشمِ همه‌روشن که چه قرصِ‌‌قمری زاد :)) 😍 🎉 *💠اللّٰهمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّكَ ٱلْفَرَجَ💠*
💠بیست و سوم فاطمه:تبعات جوابت پای خودته دختر خانم حواست باشه محمد لایق بیشتر از توئه😒 با حرفش انگار خنجری در قلبم فرو رفت قلبم تیر می‌کشید💔 از همه خداحافظی کردیم علی و ماهورا هم رفتند. پدر توی اتاقش مشغول کار با لپتاپ بود و من در حیاط نشسته بودم👨🏻‍💻 بهم ریختم با حرف فاطمه جواب دادن به یک خواستگاری چه تبعاتی میتونه داشته باشه؟ اگر از من لایق تر هست چرا محمد اونطور میگفت؟ حرف های نیره خانم چه بود؟🥺 از درد قلبم نالان شدم. دنیا دور سرم میچرخید و نفسم راهش را گم کرده بود بلند شدم و قصد راه رفتن کردم که محکم روی زمین خوردم سینه خیز خودم را به وسط پذیرایی رساندم، باید به پدر می‌رسیدم تا نجاتم دهد توان سخن گفتن نداشتم به سختی ایستادم و تلو تلو خودم را به اتاق پدر رساندم در را باز کردم و داخل اتاق از حال رفتم😵🤕 🌱پدر🌱 ساعت ده و نیم شب بود که خواستگار ها رفتند، ماهورآ و علی هم رفتند مشغول کار با لپ تاپ بودم. از پنجره به بیرون نگاه کردم ریحانه را ندیدم با خودم گفتم حتما توی اتاقشه دلم برای ریحانه میسوخت، چه تنها بود بدون سمیه چه مظلومانه امشب کنارم نشسته بود و فکر می‌کرد به تصمیمش😔 اما ریحانه قوی تر از هر دختری بود که تاکنون دیده بودم.💪🏻 و به نظرم محمد تنها مردی ست که لایق زنی همچو اوست سمیه روح بزرگی داشت اما روح ریحانه بزرگتر است....😇 در خيالات خودم بودم که در با شدت باز شد و جسم بی جان ریحانه پخش زمین شد.😨 به سرعت به سمتش رفتم نفسش به سختی می‌آمد با 115‪ تماس گرفتم و با ریحانه حرف میزدم اما فایده نداشت بی هوش بود بعد از 15 دقیقه آمبولانس رسید 🚑 پزشک ١١۵ ریحانه را معاینه کرد و گفت در اثر فشار روحی اینطور شده و نیاز به بیمارستان نداره از آنان تشکر کردم و به اتاق ریحانه برگشتم و بهش خیره شدم چه شکسته شده  بود دختر شاداب من، بعد از مرگ مادرش رنگ از رخش پریده بود، به روی خودش نمی‌آورد اما حال خوشی نداشت😔 داشتم بهش نگاه می‌کردم که چشماش رو آروم باز کرد😍 🌱ریحانه🌱 چشمانم را باز کردم و با قامت پدر روبرو شدم که در چهارچوب ایستاده و به من نگاه می‌کند.😊 بابا:آخه عروس ندیده بودم بعد خواستگاریش حالش بهم بخوره ١١۵ بیاد بالای سرش که به لطف دخترم اونم دیدم 😂 لبخند بی جاني زدم، کنارم نشست بابا:چی شد یهو باباجان، تو که امشب چشات ستاره بارون بود چرا یکدفعه پکر شدی 🤔 به اینجا که رسید گوشیش زنگ خورد 📱 بابا:سلام سجاد جان .... باشه باشه، اومدم تا یه ربع دیگه اونجام تماس رو قطع کرد و سرش رو پایین انداخت میخواست بگوید اما نمی‌توانست. بلند شدم و نشستم دستش رو بوسیدم _پاشو بابایی بدقول میشیا مگه نباید تا یه ربع دیگه اونجا باشی، پاشو که بی تو کشور رو هواست خان بابا😂🇮🇷 با جمله آخرم خندید و دستم را به گرمی فشرد بلند شد و 2 دقیقه ای حاضر شد و رفت ساعت 1 و نیم نصفه شب بود که در حیاط محکم کوبیده میشد از تخت بلند شدم و چادرم را سرم کردم و به حیاط رفتم 😰 _کیه؟ /خانم معلم قربونت برم درو باز کن، درو باز کن جان عزیزت صدای راحله بود. تعجب کردم و در را باز کردم همینکه در باز شد خودش را داخل خانه پرت کرد و در را بستم 😰 _راحله؟ راحله:توضیح میدم، من همه چیز رو توضیح میدم فقط هرکس سراغم رو گرفت بگو نیست، خواهش میکنم در خانه محکم کوبیده شد و بند دلم را پاره کرد. 🥶 راحله دستش را جلوی دهانش گذاشت و ملتمسانه به من نگاه می‌کرد. رفت و پشت درخت ها قائم شد در را باز کردم و با دو پسر جوان و هیکلی مواجه شدم _بفرمایید 😡 جوان 1:سلام، یه دختر خانم الان رفت تو خونه شما بگو بیاد بیرون 😠 _دختر خانم؟ برادر من برو مزاحم مردم نشو ساعت 1 نصفه شب تو خونه من دنبال دختر میگردی؟ برو، برو خدا هدایتت کنه 😶 جوان1:آبجی کاری نکن صورتتو خط خطی کنم 😱 _خجالت بکش، الان شوهرمو صدا میزنم..... صدایم را بلند کردم و گفتم محمد، محمد خودم هم نمی‌دانستم چرا اما اسم او را صدا زدم. 🤭 جوان 2:اوه سپهر بیا بریم پیش این نیست الان شوهرش میاد بدبختمون میکنه هر دوشون زدن به چاک در را بستم و قفل کردم 🏃‍♂️🏃‍♂️ راحله از پشت درخت بیرون آمد
قسمت بیست و چهارم به سمت راحله رفتم و دستش را گرفتم صورتش زخم شده بود از گوشه لبش خون می‌آمد با هم به داخل رفتیم. 🤕 راحله دختر یتیم بود که با برادرش زندگی می‌کرد، برادری که کار پشه را هم انجام نمی‌دهد و سال ٨۶ گذاشت و رفت ترکیه و مادر و پدرش بعد از غیب شدن پسرشون دق کردند و حالا راحله به تنهایی با روزگار دست و پنجه نرم می‌کرد. سال ٨٧ او را در خیابان دیدم و با پول خودم به مدرسه فرستادم تا کلاس هشتم را خوانده بود و از نهم شروع کرد و الان هم سال دهم دانش آموز خودم است. 🙃 او را روی مبل نشاندم و به سمت جعبه کمک های اولیه رفتم کنارش نشستم مشغول پاک کردن خون صورتش شدم همینکه بتادین را به صورتش زدم خودش را عقب کشید🥺😖 _می‌شنوم راحله راحله:چی بگم خانم معلم از دل خونم. چی بگم؟ _اینا کی بودن؟🤔 راحله:رحمان ازشون پول گرفته 5 سال پیش بهشون نداده اینا رو سر من خراب میشن، آخه من پولم کجا بود که به اینا بدم من یه دخترم، شما هیچ میدونی یعنی چی از ترس آبرو پا به فرار بذارم؟ 😭 به اینجا که رسید شروع کرد به گریه او را در آغوشم کشیدم و نوازشش کردن💔 _آروم باش راحله جان آروم دختر گلم راحله:خانم معلم خستم _چقد پول گرفته؟ راحله:12 میلیون😰 _پاشو راحله برو یه دوش بگیر من بهت لباس میدم بیا بگیر بخواب تا فردا خدا بزرگه دختر جان💗 بلند شد و بهش لباس دادم و به سمت حمام رفت راحله:راستی خانم معلم _جانم دخترم؟ راحله:شما مگه مجرد نیستی؟ محمد کیه؟🤔 _محمد؟..... هیچی بابا همینجوری گفتم که بترسن برن😅 باهم زدیم زیر خنده😂😂 راحله:خودمونیما خانم معلم ولی گانگستری هستی برا خودت _دیگه دیگه.😂😎 بعد از اینکه راحله آمد باهم خوابیدیم با بلند شدن اذان صبح بیدار شدم برای وضو گرفتن به  حیاط رفتم همان لحظه بابا از راه رسید. بابا:سلام خانم خوشگل. خوبی؟چخبر؟😍 _سلام بابای ناناز خودم خوبم. خبر که دارم برات بیا بشین بگم🤩 بابا با حوصله به تمام حرفام گوش داد بابا:الان میخوای چکار کنی؟🤔 _پول جور کنم طلب داداشش رو بدم😊 بابا:خب من الان 24 میلیون دارم تو حسابم برای جهیزیه تو میخوای نصف همون رو بدیم بهشون🧐 چشمام برق زد، فقط خدا میدونه چقدر خوشحال شدم، پریدم تو بغل بابا🤩🤩 _بابایی عاشقتم، خیلی دوست دارم😍😘 بابا:ولی من اصلا دوست ندارم بهش خندیدم و باهم برای خواندن نماز وارد خونه شدیم با دیدن راحله چشمام چهار تا شد 😱😱😱
💠قسمت بیست و پنجم راحله لباساشو پوشیده بود _کجا راحله؟😳 راحله:سلام آقای رحمانی، بیش از این مزاحمتون نمیشم خانم معلم، رفع زحمت میکنم😓 بابا:سلام دخترم، مراحمی، شما رحمتی🥰 و به خونه من پناه آوردی رسم مردونگی این نیست تا میتونی سرپناه باشی دریغ کنی شما اینجا میمونی راحله:اما... _اما نداره، ساکت، وگرنه بهت منفی میدم😠 هر سه باهم خندیدیم😂😂 اون روز راحله رو تا مدرسه رسوندم و بعد از اتمام کار رفتم دنبالش و باهم به خونه رفتیم🏠 ناهار رو با راحله خوردیم و تصمیم گرفتیم یه کم استراحت کنیم.😴 راحله توی اتاق من خوابید من توی هال خوابیدم که اگر بابا اومد متوجه بشم و بهش غذا بدم. نفهمیدم کی خواب رفتم اما با صدای بابا از خواب پریدم😬 بابا:ریحانه، ریحانه پاشو بلندشدم و چشام رو مالیدم🤤 _سلام، ساعت چنده؟🧐 بابا:چهار، ریحانه نیره خانم زنگ زده جواب میخواد چی بگم مثل برق گرفته ها راست سرجام نشستم😨😨😨 _فردای خواستگاری جواب چی میخوان؟ بابا اینجوری نمیشه؟ من باید فکر کنم😩😩😩 بابا:یعنی تو از دیروز عصر تا الان فکر نکردی؟🧐🧐 _چرا فکر کردم ولی.... بابا:ولی نداریم، خب چی شد؟ چی بگم بهشون آره یا نه؟🤠 _بابا..... والا چی بگم🤷🏻‍♀️ بابا:ریحانه چی بگم یعنی چی؟🤦🏻‍♂️ یکدفعه صدای راحله از پشت سر بابا اومد راحله :چی بگم يعني مبارکه آقا رضا، یعنی آقا دامادمون هرکی هست دل خانم معلم رو دزدیده💕 بابا برگشت سمتم بابا:آره؟؟؟😍 سرم رو انداختم پایین و یکبار دیگه به دلم گوش دادم _آره😊 بابا:مبارکه باباجان، خوشبخت شی🤩 بابا رفت تا به عباس آقا زنگ بزنه، راحله دوید سمتم راحله:احتمالا آقا دامادمون اسمش محمد نیست؟😆😆 یکی زدم پس سرش _خیلی زبونت دراز شده دخترجون😒 راحله:بزن خانم معلم، چوب معلم گله، من درس پس میدم😅🤣 _از دست تو بابا از اتاق اومد بیرون بابا:خب راحله خانم یه خبر خوبم برای تو دارم باباجان راحله:واسه من؟🧐 بابا:بله واسه خوده خودت، امروز یه خير پیدا شد و طلب برادرت و اجاره خونتون رو وصول کرد منتهی موعد قرارداد اجاره تون  به سر رسیده بود من گفتم یه کار کنیم شما اسباب و اساسا رو جمع کنی بیای و توی زیر زمین ما زندگی کنی راحله از ذوق و خوشحالی دست و پاشو گم کرده بود😍😍😍 راحله :یعنی دیگه طلب کارا، کاری به من ندارن؟ وای خدایا شکرت🤩🤩 بابا:راستی ریحانه خانم شما هم به خبری که هم اکنون به دستم رسید توجه فرمایید فردا شب مصادف با 16 آذر خواستگاری رسمی شماست _جانم؟ بابا واقعا که چرا اینقدر زود😨😨😨 بابا:میخوان قبل محرم و صفر  یه صيغه  بخونن😂
نشستیم‌با‌خودمو‌ن‌حساب‌کردیم هرچی‌گناه‌کنیم‌لذت‌ببریم‌این‌دنیاکیف ‌کنیم بهتره!! اون‌دنیا‌بمونه‌جای‌خودش.... دم‌مر‌گ‌یاد‌اونم‌میفتیم‌!!💔🚶‍♂
«‏علق‌قلبك‌بالله‌فالله‌لا‌يؤذي‌احد» قلبتـ🧡ــ را به خداوندگره بزن🤞 که او هیچکس را نمی‌ذارد.🦋🌱 •┈••✾••┈•