eitaa logo
مهربان خـــــــ💛ــــــدای من
126 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
416 ویدیو
16 فایل
لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِکُ الْحَقُّ الْمُبین؛  نیست خدایی جز الله فرمانروای حق 🤍✨
مشاهده در ایتا
دانلود
💠قسمت بیست و دوم بزرگ تر ها باهم حرف می‌زدند، شادی و خوشحالی را در چشمان خانواده محمد میدیدم اما فاطمه برخلاف همیشه امروز اخمو و عبوس بود نمی‌دانم چرا🤷🏻‍♀️ محمد سرش را به زیر انداخته بود 🙂 بابا:خب آقا محمد ما شغلشون چیه 🤔 نیره خانم:دانشجو حقوقه آقا رضا 😊 محمد:هنوز از آینده کاریم مطمئن نیستم 😐 متعجب شدم اون که استعداد وکالت داشت، پس چرا از آینده کاریش مطمئن نبود 😳 آقا عباس:خب دخترمون کجاست 😍 ماهورا:الان میاد خدمتتون، ریحانه جان بیا فائقه سینی رو به سمتم گرفت فائقه:ریحانه، الو کجایی دختر؟بگیر دیگه🥴 سینی رو گرفتم و بیرون رفتم نیره خانم:ماشاالله، چشام کف پات مادر 🥰 چایی را به همه تعارف کردم و نوبت به محمد رسید نه دست من میلرزید نه دست او شاید چون هیچکدام تردید نداشتیم در انتخاب 💕 کنار پدر نشستم. عباس اقا:خب دخترم تو که معلم پسر مایی و چه کسی از معلم به ذات انسان آگاه تر،حالا هم اگر پدر بزرگوارتون اجازه بدن جوونا با هم صحبت کنند بابا:اختیار دارید عباس جان، بفرمایید، ریحانه بابا آقا محمد رو راهنمایی کن بلند شدم و محمد به تبعیت از من بلند شد و پشت سرم به راه افتاد. خدا خدا میکردم در اتاق رو نبنده چون معذب میشد وارد اتاق شدم، محمد در را نیمه باز گذاشت. 🙃 ذهنم را می‌خواند. من یک سر اتاق بودم و او هم طرف دیگر، منتظر بودم تا او شروع کند، تک سرفه ای زد و صدایش را صاف کرد 🤭 محمد:اگر سوالی دارید منتظرم _منم منتظر سوال شمام😅 لبخند کوتاهی زد و سرش را پایین انداخت و شروع به حرف زدن کرد محمد:اینجا اولین جایی هست که به اختیار خودم اومدم نه اجبار، یعنی... چطوری بگم؟ اولین جایی هست که دلم آرومه و اگر دست رد به سینه من بزنید، مطمئن باشید آخرین جا هم هست 😍 خیلی قاطع حرف می‌زد طوری که با خود میگفتم همه حرف هارا با اطمینان می‌گویند 😍🤩 _راستش میخواستم بدونم که چرا گفتید از آینده کاریتون مطمئن نیستید شما که استعداد وکالت دارید. محمد:به اصرار مادرم وارد این دانشگاه شدم بخاطر همین گفتم ولی شما از این جهت نگران نباشید دیگه نمیتونم کاری کنم همون وکالته دیگه _علاقه خودتون چی بود؟ 🤔 محمد:شاغل شدن توی اطلاعات سپاه پاسداران چیزی نگفتم خطر از بیخ گوشم گذشت 😂 محمد:و اینکه.... هیچی _چیزی شده؟ 🤔 محمد:نمیدونم بگم يا نه _راحت باشید محمد:وضعیت مالی خانواده من همونطور که میدونید به لطف خدا خوبه. 🤲🏻 عصبانی شدم فکر کردم میخواد بگه زنم شو دنیارو به پات میریزم. 😠اما با ادامه حرفش خیالم راحت شد😇 محمد:اما من از خانواده ام جدام دوست دارم خودم زندگیمو بسازم به قول معروف من خودمم و دوتا گوشام و یه پارس که پا در رکاب شماست 😂 _خب بسیار هم عالی، حرفی مونده؟ محمد :مهمترین چیز توی زندگی براتون چیه؟ _معنویات، حاضرم سفرم کوچیک باشه و خونم تنگ اما یاد خدا گسترده ترین چیز زندگیم باشه😇 بعد از اتمام حرفم لبخندی رضایت بخش زد و زیر لب گفت:الحمدلله 🤲🏻 بلند شدیم و از اتاق بیرون آمدیم و هر دو راضی بودیم هنگام رفتن که شد نیزه خانم مرا در آغوش گرفت و در گوشم نجوا کرد نیره خانم :قفل دل پسر منو باز کردی مادر🗝️💕. تورو حضرت زهرا دوباره دلشو قفل نکن ایندفعه قفل شه باز شدنی نیست بوسه ای رو گونه ام گذاشت 😘 نفر بعد فاطمه بود او را در آغوش گرفتم با حرفی که زد حالم را بهم ریخت..... 😨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من وقتی زود تر از بقیه نماز خوندم 🥴😂❤️
خيلي قشنگه. بخونین و هیچوقت یادتون نره. ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺍﮔﻪ ﺑِﺸﮑﻨﻪ،ﺑﺎ ﻫﯿﭻ ﭼَﺴﺒﯽ نِمیشهﺩُﺭﺳﺘﺶ ﮐﺮﺩ،مثلِ.. ﺩﻝِ ﺁﺩما ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺭﻭ ﺍﮔﻪ ﺑُﺨﻮﺭﯼ،ﺑﺎ ﻫﯿﭻ چیزی ﻧِﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑِﺮﯾﺰﯾﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ،مثلِ.. ﻣﺎﻝِ ﺑﭽﻪ یتیم ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺭﻭ ﺍﻭﻧﺠﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻗَﺪﺭﺷﻮ ﻧِﻤﯿﺪﻭﻧﯽ،مثلِ.. پدرومادر ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺭﻭ ﻧِﻤﯿﺸﻪ ﺗَﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍد،ﻣﺜﻞِ.. ﮔُﺬﺷﺘﻪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺭﻭ ﺑﺎ ﻫﯿﭻ پوﻟﯽ ﻧِﻤﯿﺸﻪ ﺧَﺮﯾﺪ،ﻣﺜﻞِ.. ﻣُﺤﺒﺖ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺭﻭ ﻧَﺒﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺩَﺳﺖ ﺩﺍﺩ،ﻣﺜﻞِ.. دوستِ ﻭﺍﻗِﻌﯽ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﻫَﺰﯾﻨﻪ ﻧﺪﺍﺭﻩ،اﻣﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺣﺎﻝ ﻣﯿﺪﻩ،ﻣﺜﻞِ.. ﺧَﻨﺪﯾﺪﻥ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺧﯿﻠﯽ ﮔِﺮﻭﻧﻪ،ﻣﺜﻞِ.. تاوان ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺧﯿﻠﯽ تَلخه،ﻣﺜﻞِ.. ﺣَﻘﯿﻘﺖ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺧﯿﻠﯽ ﺳَﺨﺘﻪ،مثلِ.. ِﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩﻥ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺧﯿﻠﯽ ﺯِﺷﺘﻪ،ﻣﺜﻞِ.. ﺧﯿﺎﻧﺖ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎ ﺍَﺭﺯﺷﻪ،ﻣﺜﻞِ.. ﻋِﺸﻖ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺗﺎﻭﺍﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﺜﻞِ.. ﺍِﺷﺘﺒاه یه چیزی.. *هَمیشه هَوامون رو داره،مثلِ..* ♥️ *خدا
قُلْ مَنْ بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْءٍ وَهُوَ يُجِيرُ وَلَا يُجَارُ عَلَيْهِ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ بگو: «فرمانروايى هر چيزى به دست ڪيست؟ و اگر مى‌دانيد [ڪيست آنڪه‌] او پناه مى‌دهد و در پناه ڪسى نمى‌رود؟» مومنون/۸۸ جاّنان!!!! ای ڪه ازدورترین نقطه به من زل زده ای ! زخمی ام؛ حال مراخوب به خاطر بسپار... کلید بهشت🔑🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖عید است و هوا شمیم جنت دارد 🌸 نام خوش مصطفی حلاوت دارد 💖با عطر گل محمدی و صلوات 🌸این محفل ما عجب طراوت دارد (ص)💖 (ع)💫 ساحت مقدس امام عصر ارواحناه فدا و همه شیعیان جهان مبارک باد 🌸
﷽ ✳️میلاد باسعادت خاتم النبیین و سیدالمرسلین حضرت محمد مصطفی ﷺ و ولادت حضرت امام جعفرصادق(ع) مؤسس مذهب جعفری را بر ساحت مقدس صاحب الزمان(عج) و جمیع مسلمانان جهان تبریک و تهنیت عرض می نماییم.
درخلوتِ شب آمنه زیبا پسری زاد تنها نه پسر بربشریت پدری زاد چشمِ همه‌روشن که چه قرصِ‌‌قمری زاد :)) 😍 🎉 *💠اللّٰهمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّكَ ٱلْفَرَجَ💠*
💠بیست و سوم فاطمه:تبعات جوابت پای خودته دختر خانم حواست باشه محمد لایق بیشتر از توئه😒 با حرفش انگار خنجری در قلبم فرو رفت قلبم تیر می‌کشید💔 از همه خداحافظی کردیم علی و ماهورا هم رفتند. پدر توی اتاقش مشغول کار با لپتاپ بود و من در حیاط نشسته بودم👨🏻‍💻 بهم ریختم با حرف فاطمه جواب دادن به یک خواستگاری چه تبعاتی میتونه داشته باشه؟ اگر از من لایق تر هست چرا محمد اونطور میگفت؟ حرف های نیره خانم چه بود؟🥺 از درد قلبم نالان شدم. دنیا دور سرم میچرخید و نفسم راهش را گم کرده بود بلند شدم و قصد راه رفتن کردم که محکم روی زمین خوردم سینه خیز خودم را به وسط پذیرایی رساندم، باید به پدر می‌رسیدم تا نجاتم دهد توان سخن گفتن نداشتم به سختی ایستادم و تلو تلو خودم را به اتاق پدر رساندم در را باز کردم و داخل اتاق از حال رفتم😵🤕 🌱پدر🌱 ساعت ده و نیم شب بود که خواستگار ها رفتند، ماهورآ و علی هم رفتند مشغول کار با لپ تاپ بودم. از پنجره به بیرون نگاه کردم ریحانه را ندیدم با خودم گفتم حتما توی اتاقشه دلم برای ریحانه میسوخت، چه تنها بود بدون سمیه چه مظلومانه امشب کنارم نشسته بود و فکر می‌کرد به تصمیمش😔 اما ریحانه قوی تر از هر دختری بود که تاکنون دیده بودم.💪🏻 و به نظرم محمد تنها مردی ست که لایق زنی همچو اوست سمیه روح بزرگی داشت اما روح ریحانه بزرگتر است....😇 در خيالات خودم بودم که در با شدت باز شد و جسم بی جان ریحانه پخش زمین شد.😨 به سرعت به سمتش رفتم نفسش به سختی می‌آمد با 115‪ تماس گرفتم و با ریحانه حرف میزدم اما فایده نداشت بی هوش بود بعد از 15 دقیقه آمبولانس رسید 🚑 پزشک ١١۵ ریحانه را معاینه کرد و گفت در اثر فشار روحی اینطور شده و نیاز به بیمارستان نداره از آنان تشکر کردم و به اتاق ریحانه برگشتم و بهش خیره شدم چه شکسته شده  بود دختر شاداب من، بعد از مرگ مادرش رنگ از رخش پریده بود، به روی خودش نمی‌آورد اما حال خوشی نداشت😔 داشتم بهش نگاه می‌کردم که چشماش رو آروم باز کرد😍 🌱ریحانه🌱 چشمانم را باز کردم و با قامت پدر روبرو شدم که در چهارچوب ایستاده و به من نگاه می‌کند.😊 بابا:آخه عروس ندیده بودم بعد خواستگاریش حالش بهم بخوره ١١۵ بیاد بالای سرش که به لطف دخترم اونم دیدم 😂 لبخند بی جاني زدم، کنارم نشست بابا:چی شد یهو باباجان، تو که امشب چشات ستاره بارون بود چرا یکدفعه پکر شدی 🤔 به اینجا که رسید گوشیش زنگ خورد 📱 بابا:سلام سجاد جان .... باشه باشه، اومدم تا یه ربع دیگه اونجام تماس رو قطع کرد و سرش رو پایین انداخت میخواست بگوید اما نمی‌توانست. بلند شدم و نشستم دستش رو بوسیدم _پاشو بابایی بدقول میشیا مگه نباید تا یه ربع دیگه اونجا باشی، پاشو که بی تو کشور رو هواست خان بابا😂🇮🇷 با جمله آخرم خندید و دستم را به گرمی فشرد بلند شد و 2 دقیقه ای حاضر شد و رفت ساعت 1 و نیم نصفه شب بود که در حیاط محکم کوبیده میشد از تخت بلند شدم و چادرم را سرم کردم و به حیاط رفتم 😰 _کیه؟ /خانم معلم قربونت برم درو باز کن، درو باز کن جان عزیزت صدای راحله بود. تعجب کردم و در را باز کردم همینکه در باز شد خودش را داخل خانه پرت کرد و در را بستم 😰 _راحله؟ راحله:توضیح میدم، من همه چیز رو توضیح میدم فقط هرکس سراغم رو گرفت بگو نیست، خواهش میکنم در خانه محکم کوبیده شد و بند دلم را پاره کرد. 🥶 راحله دستش را جلوی دهانش گذاشت و ملتمسانه به من نگاه می‌کرد. رفت و پشت درخت ها قائم شد در را باز کردم و با دو پسر جوان و هیکلی مواجه شدم _بفرمایید 😡 جوان 1:سلام، یه دختر خانم الان رفت تو خونه شما بگو بیاد بیرون 😠 _دختر خانم؟ برادر من برو مزاحم مردم نشو ساعت 1 نصفه شب تو خونه من دنبال دختر میگردی؟ برو، برو خدا هدایتت کنه 😶 جوان1:آبجی کاری نکن صورتتو خط خطی کنم 😱 _خجالت بکش، الان شوهرمو صدا میزنم..... صدایم را بلند کردم و گفتم محمد، محمد خودم هم نمی‌دانستم چرا اما اسم او را صدا زدم. 🤭 جوان 2:اوه سپهر بیا بریم پیش این نیست الان شوهرش میاد بدبختمون میکنه هر دوشون زدن به چاک در را بستم و قفل کردم 🏃‍♂️🏃‍♂️ راحله از پشت درخت بیرون آمد
قسمت بیست و چهارم به سمت راحله رفتم و دستش را گرفتم صورتش زخم شده بود از گوشه لبش خون می‌آمد با هم به داخل رفتیم. 🤕 راحله دختر یتیم بود که با برادرش زندگی می‌کرد، برادری که کار پشه را هم انجام نمی‌دهد و سال ٨۶ گذاشت و رفت ترکیه و مادر و پدرش بعد از غیب شدن پسرشون دق کردند و حالا راحله به تنهایی با روزگار دست و پنجه نرم می‌کرد. سال ٨٧ او را در خیابان دیدم و با پول خودم به مدرسه فرستادم تا کلاس هشتم را خوانده بود و از نهم شروع کرد و الان هم سال دهم دانش آموز خودم است. 🙃 او را روی مبل نشاندم و به سمت جعبه کمک های اولیه رفتم کنارش نشستم مشغول پاک کردن خون صورتش شدم همینکه بتادین را به صورتش زدم خودش را عقب کشید🥺😖 _می‌شنوم راحله راحله:چی بگم خانم معلم از دل خونم. چی بگم؟ _اینا کی بودن؟🤔 راحله:رحمان ازشون پول گرفته 5 سال پیش بهشون نداده اینا رو سر من خراب میشن، آخه من پولم کجا بود که به اینا بدم من یه دخترم، شما هیچ میدونی یعنی چی از ترس آبرو پا به فرار بذارم؟ 😭 به اینجا که رسید شروع کرد به گریه او را در آغوشم کشیدم و نوازشش کردن💔 _آروم باش راحله جان آروم دختر گلم راحله:خانم معلم خستم _چقد پول گرفته؟ راحله:12 میلیون😰 _پاشو راحله برو یه دوش بگیر من بهت لباس میدم بیا بگیر بخواب تا فردا خدا بزرگه دختر جان💗 بلند شد و بهش لباس دادم و به سمت حمام رفت راحله:راستی خانم معلم _جانم دخترم؟ راحله:شما مگه مجرد نیستی؟ محمد کیه؟🤔 _محمد؟..... هیچی بابا همینجوری گفتم که بترسن برن😅 باهم زدیم زیر خنده😂😂 راحله:خودمونیما خانم معلم ولی گانگستری هستی برا خودت _دیگه دیگه.😂😎 بعد از اینکه راحله آمد باهم خوابیدیم با بلند شدن اذان صبح بیدار شدم برای وضو گرفتن به  حیاط رفتم همان لحظه بابا از راه رسید. بابا:سلام خانم خوشگل. خوبی؟چخبر؟😍 _سلام بابای ناناز خودم خوبم. خبر که دارم برات بیا بشین بگم🤩 بابا با حوصله به تمام حرفام گوش داد بابا:الان میخوای چکار کنی؟🤔 _پول جور کنم طلب داداشش رو بدم😊 بابا:خب من الان 24 میلیون دارم تو حسابم برای جهیزیه تو میخوای نصف همون رو بدیم بهشون🧐 چشمام برق زد، فقط خدا میدونه چقدر خوشحال شدم، پریدم تو بغل بابا🤩🤩 _بابایی عاشقتم، خیلی دوست دارم😍😘 بابا:ولی من اصلا دوست ندارم بهش خندیدم و باهم برای خواندن نماز وارد خونه شدیم با دیدن راحله چشمام چهار تا شد 😱😱😱
💠قسمت بیست و پنجم راحله لباساشو پوشیده بود _کجا راحله؟😳 راحله:سلام آقای رحمانی، بیش از این مزاحمتون نمیشم خانم معلم، رفع زحمت میکنم😓 بابا:سلام دخترم، مراحمی، شما رحمتی🥰 و به خونه من پناه آوردی رسم مردونگی این نیست تا میتونی سرپناه باشی دریغ کنی شما اینجا میمونی راحله:اما... _اما نداره، ساکت، وگرنه بهت منفی میدم😠 هر سه باهم خندیدیم😂😂 اون روز راحله رو تا مدرسه رسوندم و بعد از اتمام کار رفتم دنبالش و باهم به خونه رفتیم🏠 ناهار رو با راحله خوردیم و تصمیم گرفتیم یه کم استراحت کنیم.😴 راحله توی اتاق من خوابید من توی هال خوابیدم که اگر بابا اومد متوجه بشم و بهش غذا بدم. نفهمیدم کی خواب رفتم اما با صدای بابا از خواب پریدم😬 بابا:ریحانه، ریحانه پاشو بلندشدم و چشام رو مالیدم🤤 _سلام، ساعت چنده؟🧐 بابا:چهار، ریحانه نیره خانم زنگ زده جواب میخواد چی بگم مثل برق گرفته ها راست سرجام نشستم😨😨😨 _فردای خواستگاری جواب چی میخوان؟ بابا اینجوری نمیشه؟ من باید فکر کنم😩😩😩 بابا:یعنی تو از دیروز عصر تا الان فکر نکردی؟🧐🧐 _چرا فکر کردم ولی.... بابا:ولی نداریم، خب چی شد؟ چی بگم بهشون آره یا نه؟🤠 _بابا..... والا چی بگم🤷🏻‍♀️ بابا:ریحانه چی بگم یعنی چی؟🤦🏻‍♂️ یکدفعه صدای راحله از پشت سر بابا اومد راحله :چی بگم يعني مبارکه آقا رضا، یعنی آقا دامادمون هرکی هست دل خانم معلم رو دزدیده💕 بابا برگشت سمتم بابا:آره؟؟؟😍 سرم رو انداختم پایین و یکبار دیگه به دلم گوش دادم _آره😊 بابا:مبارکه باباجان، خوشبخت شی🤩 بابا رفت تا به عباس آقا زنگ بزنه، راحله دوید سمتم راحله:احتمالا آقا دامادمون اسمش محمد نیست؟😆😆 یکی زدم پس سرش _خیلی زبونت دراز شده دخترجون😒 راحله:بزن خانم معلم، چوب معلم گله، من درس پس میدم😅🤣 _از دست تو بابا از اتاق اومد بیرون بابا:خب راحله خانم یه خبر خوبم برای تو دارم باباجان راحله:واسه من؟🧐 بابا:بله واسه خوده خودت، امروز یه خير پیدا شد و طلب برادرت و اجاره خونتون رو وصول کرد منتهی موعد قرارداد اجاره تون  به سر رسیده بود من گفتم یه کار کنیم شما اسباب و اساسا رو جمع کنی بیای و توی زیر زمین ما زندگی کنی راحله از ذوق و خوشحالی دست و پاشو گم کرده بود😍😍😍 راحله :یعنی دیگه طلب کارا، کاری به من ندارن؟ وای خدایا شکرت🤩🤩 بابا:راستی ریحانه خانم شما هم به خبری که هم اکنون به دستم رسید توجه فرمایید فردا شب مصادف با 16 آذر خواستگاری رسمی شماست _جانم؟ بابا واقعا که چرا اینقدر زود😨😨😨 بابا:میخوان قبل محرم و صفر  یه صيغه  بخونن😂
نشستیم‌با‌خودمو‌ن‌حساب‌کردیم هرچی‌گناه‌کنیم‌لذت‌ببریم‌این‌دنیاکیف ‌کنیم بهتره!! اون‌دنیا‌بمونه‌جای‌خودش.... دم‌مر‌گ‌یاد‌اونم‌میفتیم‌!!💔🚶‍♂
«‏علق‌قلبك‌بالله‌فالله‌لا‌يؤذي‌احد» قلبتـ🧡ــ را به خداوندگره بزن🤞 که او هیچکس را نمی‌ذارد.🦋🌱 •┈••✾••┈•
ولی این خیلی قشنگه که هممون یه راز هایی با خدامون داریم! که فقط خودمون میدونیمو خودش :)✨
👌 دعوا شده بود ،😤 آقا امیرالمومنین رسید🌹 گفت : آقای قصاب وݪش ڪن بزاࢪ بࢪھ. گفت : به تو ࢪبطی نداࢪهہ☹️ گفت : ولش ڪن بزاࢪبࢪھ دوباࢪه گفت : به تو ࢪبطی نداࢪه. 😔 دستشو برد بالا ، محکم گذاشت تو صورت علی (علیه‌السلام) آقا سࢪشو انداخت پایین رفت😔💔 مردم ࢪیختن گفتن فهمیدی کیو زدے؟!😳 گفت: نه فضولے میڪرد☹️ زدمش گفتن : زدێ تو گوش علے خلیفھ مسلمین😔💔 ساتوࢪو بࢪداشت ، دستشو قطع ڪرد ،😱 گفت : دستے ڪه بخوࢪه ٺو صورت علے(علیه‌السلام) دیگھ ماݪ من نیسٺ🙂😢 دستے ڪه بخوࢪه تو صوࢪت امام_زمانمـ نباشھ بهتࢪھ😭 امام_زمان(عج) فࢪمود : هࢪموقع گناه میکنێ یه سیلے تـو صوࢪٺ من میزنے💔😔
ولی این خیلی قشنگه که هممون یه راز هایی با خدامون داریم! که فقط خودمون میدونیمو خودش :)✨
👌 دعوا شده بود ،😤 آقا امیرالمومنین رسید🌹 گفت : آقای قصاب وݪش ڪن بزاࢪ بࢪھ. گفت : به تو ࢪبطی نداࢪهہ☹️ گفت : ولش ڪن بزاࢪبࢪھ دوباࢪه گفت : به تو ࢪبطی نداࢪه. 😔 دستشو برد بالا ، محکم گذاشت تو صورت علی (علیه‌السلام) آقا سࢪشو انداخت پایین رفت😔💔 مردم ࢪیختن گفتن فهمیدی کیو زدے؟!😳 گفت: نه فضولے میڪرد☹️ زدمش گفتن : زدێ تو گوش علے خلیفھ مسلمین😔💔 ساتوࢪو بࢪداشت ، دستشو قطع ڪرد ،😱 گفت : دستے ڪه بخوࢪه ٺو صورت علے(علیه‌السلام) دیگھ ماݪ من نیسٺ🙂😢 دستے ڪه بخوࢪه تو صوࢪت امام_زمانمـ نباشھ بهتࢪھ😭 امام_زمان(عج) فࢪمود : هࢪموقع گناه میکنێ یه سیلے تـو صوࢪٺ من میزنے💔😔
شلوار قد نود با چادر میپوشید..!!! خفاشِ شبی چیزی هستید؟🚶🏼‍♀️
❗️نمونه لباس هایی که در پاساژ کوروش (تهران) به فروش میرسد! ✖️اگر اسلام را هم کنار بگذاریم، اصالت و تمدن ایرانی چه می‌شود!؟ آیا نباید جلوی فروش لباس های این‌چنینی گرفته شود!؟
اینارو می‌پوشید واقعا؟؟؟ مثلا میگین وای ما زانو داریم شما ندارید:/ وای ببین پای ما پا تره؟! جمع کنید این مسخره بازیا رو! این پوسیدگی محضه..
‌_داستان‌ها‌ی‌موندگار‌برای‌اونایی‌هست که‌میدونستن‌دنیا‌جای‌موندن‌نیست! :)
خدایا تویی‌آنکه‌در‌هرحس‌وحال حواسش‌بهمون‌هست📼(: ━•❥•
و به‌ هنـگام‌ِ دل‌تنگـے، به‌ آسمـٰان‌‌ نگاه‌ کن . . ما نگـاه‌های‌ تورا به‌ طرف‌ِ آسمان‌ می بینیم!‌♥️⁩ ⁩ •بقـرة ۱۴۴