#تجربه_من ۹۰۳
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#سختیهای_زندگی
#دوتا_کافی_نیست
#قسمت_اول
متولد ۱۳۷۳ هستم، سال ۱۳۸۵، با مهریه ۱۴ سکه به نیت چهارده معصوم علیه السلام عقد کردم. همسرم هم تازه درس طلبگی میخوند و شهریه به اون صورتی نداشت.
قبل از عقد قرار گذاشتیم که به مدت ۶ماه یا حداکثر یک سال با خانواده همسرم مشترک زندگی کنیم تا همسرم بتونن یه منزل نقلی رهن و اجاره کنن ،بعد از چهار ماه که عقد بسته بودیم، دروازه فروردین ۱۳۸۶ عروسی خیلی ساده مختصری گرفتیم و رفتیم در منزل مادر شوهرم زندگی مشترک را آغاز کردیم.
اتاقی که به ما داده بودن یک زیر زمین ۱۰ متری بود که فقط وسایل های خیلی کمی که اول زندگی داشتیم رو چیده بودیم و خانواده همسرم خودشون به غیر از من و همسرم هشت نفر بودن که همه در همون منزل صد متری زندگی میکردن و پنج برادر همسرم همه جوان بودن، من باید همیشه توی منزل با چادر میبودم، برای انجام کارهای منزل، آشپزی و... همیشه مثل کسی که مدام مهمان داشت حجاب کامل رو داشتم و واقعا سخت میگذشت.
تمام امکانات زندگی ما مشترک بود، حمام سرویس بهداشتی، آشپز خانه و...و تمام کارهای منزل به عهده من بود و با وجود سن کمم و سفارش های مادرم سعی میکردم صبور باشم و از پس کار های منزل مادرشوهر بربیام.
شانزده مهر ۸۷ خدا یه دختر ناز به ما داد 😍 اسمش رو گذاشتیم زینب سادات چون بچه اول بود و ما خیلی شوق داشتیم، تمام روز های بارداری رو طبق کتاب ریحانه بهشتی پیش میرفتیم و سعی کردم تمام دوران بارداری را دائما با وضو باشم،نه ماه بارداری رو پشت سر گذاشتم و الحمدلله خیلی ویار نداشتم و تقریبا بارداری راحتی داشتم، اما چون خیلی از زایمان و درد زایمان اطلاعاتی به اون صورت نداشتم، چهل هفته بارداری تمام شد و من همچنان منتظر درد زایمان بودم اما خبری از درد زایمان نبود.
بعد از اتمام چهل و یک هفتگی یک شب مغرب احساس سنگینی و بی تابی میکردم اما اصلا متوجه نمیشدم که درد دارم تا ساعت یک شب که درد هام شروع شد اما به همسرم چیزی نگفتم و طبق گفته های مادرشوهرم فکر میکردم باید انقدری صبر کنم تا درد هام خیلی زیاد بشه و بعد برم بیمارستان، اما هنوز نمیدونستم که درد زایمان دارم تا ساعت دو شب درد شدید شد و من هم بی تاب شده بودم، تازه فهمیده بودم که من درد زایمان دارم😂
چون همسرم خواب بودن دیگه بیدارشون نکردم و تا نماز صبح صبر کردم😐 بعد از نماز صبح دیگه خیلی بی قرار شده بودم و به همسرم اطلاع دادم ایشونم رفتن بالا و به مادرشون گفتن،اما مادر شوهرمم گفتن باید فعلا صبر کنیم و نباید زود بریم بیمارستان، ساعت ۷صبح به مادرم زنگ زدن و گفتن بیایید خونه ما نرگس رو درد زایمان گرفته از خونه مادرم تا خونه ما یک ساعت فاصله بود تا بیان😑😆
تا مادرم اومد و رفتیم بیمارستان ساعت ۱۱ صبح شده بود، وقتی رفتیم بیمارستان سریع منو بردن اتاق عمل و گفتن بدلیل زیاد موندن بچه توی شکم و دیر آوردن به بیمارستان بچه مدفوع دفع کرده و خورده و در آخر سزارین شدم😞 و الحمدلله بخیر گذشته بود و بچم خطر بزرگی رو پشت سر گذاشته بود.
دخترم شش ماهش بود که بطور خدا خواسته دوباره باردار شدم و ما هنوز در منزل مادر شوهرم بودیم و روزای خیلی سختی بود، اما من همچنان سعی میکردم صبور باشم و به خودم امید میدادم که بلاخره این روزای سخت تمام میشه.
دوسه ماه از بارداریم گذشته بود که پدر شوهرم فوت کردن و همسرم مجبور شدن تمام پس اندازی که تو این مدت جمع کردیم تا بتونیم یه خونه مستقل اجاره کنیم را خرج کنن، حالا دیگه من روحیم را بشدت از دست داده بودم و احساس افسردگی میکردم، چون هم بارداری ناخواسته داشتم، هم باوجود بارداری و بچه کوچیک در منزل مادر شوهرم بشدت بهم سخت میگذشت و لحظه ای فرصت استراحت و...نداشتم.
مدام مهمان داشتن و باید سفره های رنگین پهن میکردم و چند مدل غذا درست میکردم تا می آمدم استراحت کنم باید دوباره کار های منزل به موقع انجام میشد. تا هفت ماهم شد و پاهام بشدت واریس گرفتن، جوری که دیگه بلند شدن و نشستن برام مشکل شده بود، اما کسی را نداشتم که درکم کنه و کمکم باشه، از طرفی هم مادر همسرم بشدت پسر دوست بودن و میخواستن حداقل بارداری دومم پسر باشه،اما دوباره دختر بود و من بیشتر از چشم مادرشوهرم افتاده بودم.
گذشت تا زایمان کردم و دومین دخترم زهرا سادات سال ۸۸ به دنیا اومد🥰 و حالا منو همسرم خیلی شاد بودیم از وجود فرزند دوم مون، ۱۰روز از زایمانم گذشته بود که مهمان اومده بود و من باید برای مهمان ناهار میپختم، کم کم روحیه ام خراب تر شده بود و احساس افسردگی شدید میکردم اما متأسفانه کسی درکم نمیکرد و خودمم روحیه دفاع از خودم در مقابل خانواده همسر و مادرشوهرم را نداشتم.
ادامه 👇
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075