همسايه ها به اتفاق مي گفتند از سال 54 كه شهيد كلاهدوز در اين خانه زندگي مي كرد تا سال 60 كه به شهادت رسيده است، هيچگاه اتفاقي نيفتاد كه ما صبحها از صداي ماشين او بيدار شويم شبها هم كه با وجود آنكه هميشه پوتين مي پوشيد، هيچ كس از صداي پاي او متوجه آمدنش نمي شد؛ و اين از اسرار آن محيط مسكوني بود كه چندي پس از شهادتش متوجه شدند؛ شهيد كلاهدوز هميشه صبحها كه مي خواست به سر كار برود، ماشين خاموشش را تا دم خيابان هل مي داد و در موقع برگشتن، اين كار را تكرار مي كرد؛ يعني ماشين خاموش را با هل دادن تا دم در خانه هدايت مي كرد تا مبادا همسايه ها از صداي ماشين او ناراحت شوند و آنگاه كه دم در خانه مي رسيد، پوتينهايش را از پا در مي آورد و پاي برهنه از پله هاي آپارتمان بالا مي رفت!