🕊🌷#خاطرات_شهید
🔻معلم جدید بی #حجاب بود. مصطفی
تا دید سرش را انداخت پایین.
⚡خانم معلم آمد سراغش دستش را
انداخت زیر چانه اش كه...
«سرت را بالا بگیر ببینم.» چشم هایش
را بست سرش را بالا آورد.
🚶♂از كلاس زد بیرون. تا وسط های حیاط
هنوز چشم هایش را باز نكرده بود.
🏠خونه که رسید گفت: دیگه نمی خوام
برم هنرستان. معلم ها بی حجابن.
می خوام برم قم؛ حوزه.
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
#یادشهداکمترازشهادت_نیست
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
🌷🕊
#خاطرات_شهید
💠ﺟﻠﻮﯼ ﺍﯾﻮﺍﻥ ﺑﻨﺪ ﭘﻮﺗﯿﻦﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ﻭ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎی ﻣﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﻮﺳﯿﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﮔﻔﺖ ﺣﻼﻟﻢ ﮐﻨﯿﺪ. ﻣﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ : " ﺑﻤﺎﻥ، چند ﺭﻭﺯ ﺩﯾﮕﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﭘﺪﺭ ﺷﻮﯼ" حبیب الله ﮔﻔﺖ: "ﻭﺿﻊ ﮐﺮﺩﺳﺘﺎﻥ ﻧﺎﺟﻮﺭ ﺍﺳﺖ ﺻﺪﺍﻡ ﻭ ﮔﺮﻭﻫﮏﻫﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﻇﻠﻢ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻭﻡ "ﻭ ﺭﻓﺖ.
💠ﻭﻗﺖ ﺭﻓﺘﻦ ﮔﻔﺖ :" ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯾﻢ ﻣﺤﺪﺛﻪ". ﺩﺭ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺗﻤﺎﺱ ﺗﻠﻔﻨﯽﺍﺵ ﻫﻢ ﮔﻔﺖ :"ﻣﻦ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺮﻧﻤﯽﮔﺮﺩﻡ ﻗﻨﺪﺍﻗﻪ ﻣﺤﺪﺛﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺗﺸﯿﯿﻊ ﺟﻨﺎﺯﻩﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺗﺎﺑﻮﺗﻢ. ﻣﻄﻤﺌﻨﺎ ﻣﻦ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﻫﺮﮔﺰ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺍﻫﯿﻢ ﺩﯾﺪ " ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﯽﮔﻔﺖ .. ﻧﻮﺯﺍﺩ ﺭﻭﯼ ﺗﺎﺑﻮﺕ ﻭ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺪﺭ...
#سردارشهید_حبیبالله_افتخاریان
#یادشهداکمترازشهادت_نیست
#یادش_با_صلوات
#سالروز_شهادت
۱۹اسفند۱۳۶۳
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
🌷🕊
#خاطرات_شهید
🔹یار و رفیق روزهای سخت شهید علی چیتسازیان بود و آنقدر این دوستی عمیق و ریشهدار بود که علی چیت سازیان روزها از فراق دوست گریست. در روز تشییع جنازه معاونش در باغ بهشت همدان پشت تریبون رفت و با صدایی بغضآلود گفت: «مصیب، فرزند گلوله ها، ترکشها، خمپارهها، فرزند گرسنگیها، تشنگیها، خستگیها و مالک اشتر زمان بود».
📎معاون اطلاعاتعملیات لشگر۳۲انصارالحسین
#شهید_مصیب_مجیدی🌷
#سالروز_شهادت_۲۶اسفند
●ولادت : ۱۳۳۹/۴/۹ همدان
●شهادت : ۱۳۶۴/۱۲/۲۶ فاو ، عملیات والفجر۸
#یادشهداکمترازشهادت_نیست
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
🌷🕊
#خاطرات_شهید
●وقتے ضارب علی رو زد و ما اون رو به گوشه ای از خیابون کشیدیم، یک پیرمرد اومد گفت:
خوب شد همینو می خواستی؟ به تو چه ربطی داشت که دخالت کردی؟
علی با همان بدن بی جان گفت:
حاج آقا فکر کردم دختر شماست، من از ناموس شما دفاع کردم.
3 فروردین، سالروز آسمانی شدن شهید امر به معروف و نهی از منکر،
#علی_خلیلی را گرامی می داریم.
#شهید_علی_خلیلی
#سالروز_شهادت 🌷
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
#خاطرات_شهید
در آخرین سفر محمد به کردستان، برای بد رقه تا نزدیکی ماشین رفتم. وقتی می خواستم او را ببوسم و خداحافظی کنم، با حجب و حیای خاصی سرش را پایین انداخته بود. این کار او مایه تعجب من شد ولی چیزی نگفتم. در کردستان به یکی از دوستانش گفته بود وقتی مادرم می خواست مرا ببوسد، به صورت مادرم نگاه نکردم. می ترسیدم محبت فرزند و مادر مانع از رفتنم شود و از راه خدا باز بمانم، چرا که این بار حتماً شهید خواهم شد...
✍به روایت مادربزرگوارشهید
#شهید_محمدرضا_افیونی🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯