🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️
❄️🌨❄️🌨❄️🌨
🌨❄️🌨❄️
❄️🌨
🌨
#قصهدلبری
#قسمت_شصتوششم
بعد از تشییع دوستانش می آمدو می گفت :
«فلانی شهید شده بچه ی سه ماهه اش رو گذاشتند روی تابوتش ..
تو نزار روی تابوت ، بذار روی سینه م! »
حتی گاهی نمایش تشییع جنازه خودش را هم بازی می کردیم😭
وسط هال دراز به دراز می خوابید که مثلا شهید شده و می خندید🤦🏻♀
بعد هم می گفت : « محکم باش!»
و سفارش می کرد چه کارهایی انجام دهم 🙁
گوش به حرف هایش نمی دادم و الکی گریه زاری می کردم ، تا دیگر از این شیرین کاری ها نکند😐
رسول خلیلی و حاج اسماعیل حیدری را خیلی دوست داشت ..
وقتی شهید شده بودند ، تا چند وقت عکس و تیزر و بنرو اینها را برایشان طراحی می کرد .
برای بچه های محل کارش که شهید شده بودند ، نماهنگهای قشنگی می ساخت .
تا نصفه شب می نشست پای این کارها 🙁😕
عکس های خودش را هم ، همان هایی که دوست داشت بعد در تشییع جنازه و یادواره هایش استفاده شود ، روی یک فایل در کامپیوترش جدا کرده بود 😔😭
یکی سرش پایین است با شال سبزو عینک ، یکی هم نیمرخ .
اذیتش می کردم می گفتم : « پوستر خودت رو هم طراحی کن دیگه!»😢
در کنار همه کارهای هنری اش ، خوش خط هم بود ..😍
ثلث و نستعلیق و شکسته را قشنگ می نوشت . .
این خوش خطی در دوران دانشجویی و در اردوها بیشتر نمود پیدا می کرد : پارچه جلوی اتوبوس ، روی درهای ورودی و دیوارهای مسجد و حسینیه ها مینوشت:« میروم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم ، منم گدای فاطمه »😔
وقتی از شهادت صحبت می کرد ، هرچند شوخی و مسخره بازی بود ، ولی گاهی اشکم را در می آمد😢
گاهی برای اینکه لجم را در آورد ، صدایم می زد :
« همسر شهید محمد خانی!»😔😔😭😭
ادامـہدارد . . .
بہقـلم✍🏻«محمدعلۍجعفرۍ🌿»
🌨
❄️🌨
🌨❄️🌨❄️
❄️🌨❄️🌨❄️🌨
🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️