eitaa logo
امامزادگان عشق 🏴
4.4هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
2.3هزار ویدیو
2 فایل
رزقت‌روازشهدابگیر😍شمابه‌مهمانی‌لاله‌هادعوت شدی ازقافله‌ی‌شهداجانمونی‌رفیق🙂اینجادورهمیم برای شهیدانه زیستن ادمین @Sadat_Yas کپی مطالب فقط برای کسانی که عضوکانال هستندجایزاست اونم باصلوات برای سلامتی امام زمان عج‌ ودعای خیر کپی بنروریپ ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ 🌷🍃 ✫⇠ 💥 💥 به باغ‌بهشت که رسیدیم، دویدم. گفتم: « می‌‌خواهم حرف‌های آخرم را به او بگویم. » چه جمعیتی آمده بود. تا رسیدم، تابوت روی دست‌های مردم هم به حرکت درآمد. دنبالش دویدم. دیدم تابوت آن جلو بود و منتظر نماز. ایستادم توی صف. بعد از نماز، صمد دوباره روی دست‌ها به حرکت درآمد. همیشه مال مردم بود. داشتند می‌بردندش؛ بدون غسل و کفن، با همان لباس سبز و قشنگ. گفتم: « بچه‌هایم را بیاورید. این‌ها از فردا بهانه می‌‌گیرند و بابایشان را از من می‌خواهند. بگذارید ببینند بابایشان رفته و دیگر برنمی‌‌گردد. » 💥 صدای گریه و ناله باغ‌بهشت را پر کرده بود. تابوت را زمین گذاشتند. صمد من آرام توی تابوت خوابیده بود. جلو رفتم. خدیجه و معصومه را هم با خودم بردم. من که این‌قدر بی تاب بودم، یک‌دفعه آرام شدم. یاد حرف پدرشوهرم افتادم که گفت: « صمد توی وصیت‌نامه‌اش نوشته به همسرم بگویید بعد از من زینب‌وار زندگی کند. » 💥 کنارش نشستم. یک گلوله خورده بود روی گونه‌ی سمت چپش. ریش‌هایش خونی شده بود. بقیه‌ی بدنش سالم‌سالم بود. با همان لباس سبز پاسداری‌اش آرام و آسوده خوابیده بود. صورتش مثل آن روز که از حمام آمده بود و آن پیراهن چهارخانه‌ی سفید و آبی را پوشیده بود، قشنگ و نورانی شده بود. » 💥 می‌خندید و دندان‌های سفیدش برق می‌زد. کاش کسی نبود. کاش آن جمعیت گریان و سیاه‌پوش دور و برمان نبودند. دلم می‌‌خواست خم شوم و به یاد آخرین دیدارمان پیشانی‌اش را ببوسم. زیر آب گفتم: « خداحافظ. » همین. 🌷🍃 ✫⇠ 💥 دیگر فرصت حرف بیشتری نبود. چند نفر آمدند و صمدم را بردند. صمدی که عاشقش بودم. او را بردند و از من جدایش کردند. سنگ لحد را که گذاشتند و خاک‌ها را رویش ریختند، یک‌دفعه یخ کردم. آن پاره‌ی آتشی که از دیشب توی قلبم گر گرفته بود، خاموش شد. پاهایم بی‌حس شد. قلبم یخ کرد. امیدم ناامید شد. احساس کردم بین آن همه آدم، تنهای تنها هستم؛ بی‌یار و یاور، بی‌همدم و هم‌نفس. حس کردم یک‌دفعه پرت شدم توی یک دنیای دیگر، بین یک عده غریبه، بی‌تکیه‌گاه و بی‌اتکا. پشتم خالی شده بود. داشتم از یک بلندی می‌‌افتادم ته یک دره‌ی عمیق. 💥 کمی ‌‌بعد با پنج تا بچه‌ی قد و نیم‌قد نشسته بودم سر خاکش. باورم نمی‌شد صمد آن زیر باش؛ زیر یک خروار خاک. هر کاری کردم بگذارند کمی ‌‌کنارش بنشینم، نگذاشتند. دستم را گرفتند و سوار ماشین کردند. وقتی برگشتیم، خانه پر از مهمان بود. دوستانش می‌‌آمدند. از خاطراتشان با صمد می‌گفتند. هیچ‌کس را نمی‌دیدم. هیچ صدایی نمی‌شنیدم. 💥 باورم نمی‌شد صمد من آن کسی باشد که آنها می‌گفتند . دلم می‌خواست زودتر همه بروند. خانه خالی بشود. من بمانم و بچه‌ها. مهدی را بغل کنم. زهرا را ببوسم. موهای خدیجه را ببافم. معصومه را روی پاهایم بنشانم. در گوش سمیه لالایی بخوانم. بچه‌هایم را بو کنم. آن‌ها بوی صمد را می‌دادند. هر کدامشان نشانی از صمد توی صورتشان داشتند. همه رفتند. تنها شدم. تنها ماندم. تنها ماندیم. مهدیِ سه ساله مرد خانه‌ی ما شد. اما نه، صمد هم بود؛ هر لحظه، هر دقیقه. می‌دیدمش. بویش را حس می‌کردم. آن پیراهن قشنگی را که از مکه آورده بود، اتو کردم و به جا لباسی زدم؛ کنار لباس‌های خودمان. بچه‌ها که از بیرون می‌آمدند، دستی روی لباس بابایشان می‌کشیدند. پیراهن بابا را بو می‌کردند. می‌بوسیدند. بوی صمد همیشه بین لباس‌های ما پخش بود. صمد همیشه با ما بود. 💥 بچه‌ها صدایش را می‌شنیدند: « درس بخوانید. با هم مهربان باشید. مواظب مامان باشید. خدا را فراموش نکنید. » گاهی می‌آمد نزدیکِ نزدیک. در گوشم می‌گفت: « قدم! زود باش. بچه‌ها را زودتر بزرگ کن. سر و سامان بده. زود باش. چقدر طولش می‌دهی. باید زودتر از اینجا برویم. زود باش. فقط منتظر تو هستم. به جان خودت قدم، این‌بار تنهایی به بهشت هم نمی‌روم. زودباش. خیلی وقت است اینجا نشسته‌ام. منتظر توام. ببین بچه‌ها بزرگ شده‌اند. دستت را به من بده. بچه‌‌ها راهشان را بلدند. بیا جلوتر. دستت را بگذار توی دستم. تنهایی دیگر بس است. بقیه‌ی راه را باید با هم برویم . . . نویسنده: 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️ ❄️🌨❄️🌨❄️🌨 🌨❄️🌨❄️ ❄️🌨 🌨 صدای « این گل پرپر از کجا آمده » نزدیک تر می شد ... سعی کردم احساساتم را کنترل کنم . می خواستم واقعا آن اشکی که داخل قبر میریزم ، اشک بر روضه امام حسین علیه السلام باشد نه اشک از دست دادن محمدحسین! هرچه روضه به ذهنم می رسید ، می خواندم و گریه می کردم .. دست و پاهایم کرخت شده بود و نمی توانستم تکان بخورم 😣 یاد روز خواستگاری افتادم که پاهایم خواب رفته بود و به من می گفت : « شما زودتر برو بیرون! » نگاهی به قبر انداختم ، باید میرفتم . فقط صداهای درهم و برهمی می شنیدم که از من می خواستند بروم بالا اما نمی توانستم .. تازه داشت گرم میشد ، دایی ام آمد و به زور من را برد بیرون!😭 مو به مو همه وصیت هایش را انجام داده بودم .. درست مثل همان بازی ها. سخت بود در آن همه شلوغی و گریه زاری با کسی صحبت کنم .. اقایی رفت پایین قبر .. در تابوت را باز کردند . وداع برایم سخت بود ، ولی دل کندن سخت تر😭😭 چشم هایش کامل بسته نمیشد .‌ می بستند ، دوباره باز می شد! وقتی بدن را فرستادند در سراشیبی قبر ، پاهایم بی حس شد😭 کنار قبر زانو زدم ، همه جانم را آوردم در دهانم که به آن آقا حالی کنم که با او کار دارم ... از داخل کیفم لباس مشکی اش را بیرون آوردم ، همان که محرم ها می پوشید . چفیه مشکی هم بود . صدایم می لرزید ، به آن آقا گفتم : « این لباس و این چفیه رو قشنگ بکشید روی بدنش! » خدا خیرش بدهد ، در آن قیامت ، با وسواس پیراهن را کشید روی تنش وچفیه را انداخت دور گردنش... فقط مانده بود یک کار دیگر .. به آن آقا گفتم : « شهید می خواست براش سينه بزنم . شما میتونید ؟ » بغضش ترکید . دست و پایش را گم کرده بود ، نمی توانست حرف بزند . چند دفعه زد روی سینه اش ... بهش گفتم : « نوحه هم بخونید!» برگشت نگاهم کرد ، صورتش خیس خیس بود .. نمیدانم اشک بود یا آب باران . پرسید : « چی بخونم؟! » گفتم : « هرچی به زبونتون اومد!» گفت : « خودت بگو!» نفسم بالا نمی آمد . انگار یکی دست انداخته بود و گلویم را فشار میداد😣 خیلی زور زدم تا نفس عمیق بکشم ، گفتم : « از حرم تا قتلگه زینب صدامیزد حسین / دست و پا میزد حسین زينب صدا میزد حسین!» سینه میزد برای محمد حسین و شانه هایش تکان می خورد . برگشت . با اشاره به من فهماند که: « همه را انجام دادم ! » خیالم راحت شد که پیش پای ارباب ، تازه سینه زده بود ...😭 بہ‌قـلم‌‌✍🏻⁩«محمدعلۍجعفرۍ🌿» 🌨 ❄️🌨 🌨❄️🌨❄️ ❄️🌨❄️🌨❄️🌨 🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️