فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💦 انواع آب
✅ بهترین آب برای نوشیدن
👈 برای دسترسی به آب چشمه ، میتوانید به نزدیک ترین چشمه محل سکونت در داخل یا بیرون شهر مراجعه کنید و چند دبه و بطری را از آب چشمه پر کنید و در خانه از آن آب استفاده کنید.
🌤الّلهُـمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
@emamzaman
✅ عوامل مهم در تغذیه حلال و طیب
👈 حلال بودن درآمد و پرهیز از کسب پول حرام و شبهه ناک
👈 پایبندی کامل به پرداخت واجبات مثل خمس و زکات
👈 اصلاح آب و روغن و نمک
👈 پرهیز از خوردنیهای ناسالم ، حرام و شبهه ناک
🌤الّلهُـمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
@emamzaman
💗 گفتن یک کلمه "ممنونم" برای هر خدمت همسر...
🌤الّلهُـمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
@emamzaman
مـواظب ِمحتویات تلفن📵
و موارد ارسالیمون باشیم✉
وقتی حاضریم در حال چـت با نامحرم
و یا دیدن عکس او هستیم ،♨️
کـسی مـا رو نببینه؟!😓😓
✅ آیا از خـدا هم شرم می کنیم ....⁉️
🌹حضرت زهرا(س) می فرمایند
خدایا مرا به کاری مشغول ساز که مرا برای آن آفریده ای.
📗مهج الدعوات۱:۱۳۹
#اللهم_ارزقنا_شهادت
@EmamZaman
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
💞✨💞 ✨💞 💞 📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»😍 🖋 #قسمت_بیست_و_پنجم باد شدیدی که خ
📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 #قسمت_بیست_و_ششم
عبدالله با دیدن من، چشمانش از تعجب گشاد شد و با خنده پرسید: «رفتی لباسها رو جمع کنی یا نذری بگیری؟» با این حرف او، مادر و پدر هم به سمتم رو گرداندند که پاسخ دادم: « نه... آقای عادلی تو راهرو منو دید و اینو داد.» پدر بیاعتنا سرش را برگرداند و باز به صفحه تلویزیون خیره شد و مادر که با زیرکی مادرانهاش حالم را خوب فهمیده بود، سؤال کرد: «خُب چرا رنگت پریده مادرجون؟!!!» از کلام مادر پیدا بود که این ملاقات کوتاه و عمیق، دل مرا هم به اندازه دست او لرزانده که رنگ از رخم پریده است.
ظرف را روی میز آشپزخانه گذاشتم و برای تبرئه قلبم که هنوز در پریشانی عجیبی میتپید، بهانه آوردم: «آخه تا در رو باز کردم، یه دفعه دیدمش، ترسیدم.» و برای فرار از نگاه عمیق مادر، به سمت در بازگشتم و از اتاق بیرون رفتم. وارد حیاط که شدم، به سرعت به سمت بند لباسها رفتم. دست قدرتمند باد، شاخههای تنومند نخلها را هم به بازی گرفته بود چه رسد به چند تکه لباس سبک که یکی از آنها هم بر اثر شدت وزش باد، کَنده شده و روی خاک باغچه افتاده بود. به سرعت لباسها را جمع کردم و بیآنکه نگاهی به پنجره طبقه بالا بیندازم، به اتاق رفتم. وارد اتاق که شدم دیدم ظرف شله زرد، دست نخورده روی میز مانده است.
دسته لباسها را به یک چوب رختی آویختم تا سرِ فرصت مرتب کنم و به آشپزخانه رفتم. حیفم میآمد غذایی که با دنیایی از احساس برایمان آورده بود از دهان بیفتد. چهار کاسه چینی به همراه چهار قاشق در یک سینی چیدم و به همرا ظرف شله زرد به اتاق بازگشتم. شله زرد را با دقت به چهار قسمت تقسیم کردم و درون کاسهها ریختم. اولین کاسه را مقابل پدر گذاشتم و کاسه بعدی را برای مادر بردم که لبخندی زد و با گفتن«دستش درد نکنه!» کاسه را از دستم گرفت. سهم عبدالله را کنار برگهها روی میز گذاشتم که خندید و گفت: «این میخواد مثلاً مهمونداری مامان رو جبران کنه! ولی قبول نیس! چون خودش که نمیپزه، میره از بیرون میگیره!»
مادر چین به پیشانی انداخت و با مهربانی گفت: «من که از این جوون توقعی ندارم! بازم دستش درد نکنه! بلاخره این بنده خدا هم تو این شهر غریبه! کاری بیشتر از این از دستش برنمیاد.» اولین قاشق را که به دهان بُردم، احساس کردم طعم گرم و شیرین این نذری خوش طعم، شبیه تابش سخاوتمندانه خورشید به سرتاسر عالم وجودم، انرژی بخشید. نمیتوانستم باور کنم این همه حلاوت از مقداری برنج و شکر و زعفران آفریده شود، مگر اینکه احساسِ ته نشین شده در این معجون طلایی رنگ معجزه کرده باشد! شاید احساس کسی که به مناسبت چهلمین روز شهادت یکی از فرزندان پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) آن را پخته یا احساس کسی که به نیتی آن را در ظرف کشیده و تزئین کرده است! هر چه بود در مذاق من، طعمی از جنس طعمهای معمول این دنیا نبود!
مادر کاسه خالی را روی میز گذاشت و با خوشحالی گفت: «با اینکه دلم درد میکرد، ولی مزه داد!» عبدالله در حالی که با قاشق و با دقتی تمام تهِ کاسه را پاک میکرد، با شیطنت گفت: «برم ببینم کجا نذری میدن، اگه تموم نشده بازم بگیرم!» از حرف او همه خندیدند، حتی پدر که لبخندی زد و کاسه خالی را کنارش روی فرش گذاشت. کاسههای خالی را جمع کردم و برای شستنشان به آشپزخانه رفتم. در خلوت آشپزخانه، نگاه نجیب و با حیایش، صدای آرام و لبریز از احساسش، لرزش دستانش، همه و همه به سراغم آمده و باز پایههای دلم را میلرزاند. لحظاتی که نگاهش نجیبانه به زیر افتاده بود، گمان میکردم دریایی از احساس در چشمانش موج میزد و به ساحل مژگانش میرسید، احساسی که نه سرچشمهاش را میشناختم و نه میدانستم به کجا سرازیر میشود و نه حتی میتوانستم به عمق معنایش دست پیدا کنم، ولی حس میکردم بار دیگر پرنده خیالش در آسمان قلبم به پرواز در آمده و تنها حصارش، پناه پروردگارم بود که به ذکری خالصانه، طلب مغفرت از خدای مهربانم کردم.
#ادامه_دارد....
✍نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
🌸 @emamzaman
" #ده_خصلت_آدمای_موفق!!! "✔️
🔹 درگیر آدمهای منفی نمیشوند.
🔸 در مورد دیگران غیبت نمیکنند.
🔹 وقت شناس هستند.
🔸 بدون انتظار میبخشند.
🔹 مثبت میاندیشند.
🔸 خود بزرگ بینی ندارند.
🔹 قدردان هستند.
🔸 مودب هستند.
🔹 بهانه تراشی نمیکنند.
🔸 بدون برنامه ریزی مهربانند، نه فقط با اشخاصی که برایشان نفع دارند!
🍃🌹 @EmamZaman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔲◾️▪پیشاپیش شهادت امام صادق (ع) مرد آسمانی مدینه، چشمه جود و سخاوت، کوه حلم و بردباری،تجسم اخلاص و صبرو دریای عمیق علوم لدنی بر پیروان آن حضرت تسلیت باد
🆔 @EmamZaman
خواندم ؛ #یا_دافع
یادم آمد؛
رسم دیرینهی تو را، در تمام بن بستهایی که بَلا احاطهام کرده بود،
و تو، یک تنه، دافع شان بوده ای...
@EmamZaman
4_5843563075067709954.pdf
268.9K
`🔖 حرفهای منوخدا (pdf)3
یا دافع🌟
@EmamZaman
حرف های من و خدا_3.mp3
5.24M
#حرفهای_من_و_خدا ۳
یا دافِعْ ✨....
🌪 بلا احاطهام کرده ...
و من باز پُشت تو قایم میشوم!
#استاد_شجاعی🔉
🆔 @EmamZaman