🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
﷽
#تشـرفـات
حاج غلامرضا سازگار نقل میکند یکی از علمای روحانی به نام آقای افشار که مردی متدین بود و به صداقتش ایمان داشتم، حدود 40 سال پیش برایم چنین نقل کرد:
در جوانی که روضه میخواندم، جراحتی عمیق در زانویم پیدا شد و بر اثر آن در بیمارستان بستری شدم. پس از گذشت دو ماه، پزشکان چاره ای جز قطع پای من ندیدند. وقتی از این موضوع باخبر شدم، مضطرب گشتم و تصمیم گرفتم به مولایم امام حسین علیه السلام توسل پیدا کنم. برای فراهم آمدن توجه بیشتر، منتظر ماندم که تاریکی شب برسد. شب هنگام با خود گفتم: دختر پیش پدر عزیز است. خوب است از نازدانه امامم بخواهم که از پدر، شفای مرا بخواهد.
▪️▫️▪️
سپس این شعر صامت بروجردی را خواندم و گریه کردم:
بود و در شهر شام از حسین دختری
آســـیه فطرتی، فاطمه منظــری
همین طور با گریه، شعر ها را ادامه دادم. سپس در حالت خواب و بیداری دیدم مولایم به طرف تخت من می آید و این دختر انگشت پدر را گرفته، او را به سوی من میکشد. حضرت کنار تخت من آمدند و فرمودند: افشار، من این شعر صامت را دوست دارم. برایم بخوان. خواستم بخوانم که فرمودند: بایست. عرض کردم: آقا جان! قریب دو ماه است که نمیتوانم بایستم. فرمودند: اگر ارباب به نوکرش میگوید بایست، میتواند او را شفا دهد. برخیز. من ایستادم و اشعار را خواندم. در حین خواندن ناگهان به خود آمدم و دیدم که ایستاده ام و چند نفر از پزشکان و پرستاران و بیماران، اطرافم گریه می کنند.
▪️▫️▪️
صبح دکتر ها مرا معاینه کردند و گریه کنان، با تعجب گفتند پایت هیچ مشکلی ندارد و می توانی از بیمارستان مرخص شوی. بیماران دیگر اتاق ها از این موضوع با خبر شدند و با عصا و ویلچر به اتاق من آمدند و گفتند: باید این اشعار را دوباره بخوانی تا ما هم گریه کنیم. من اشعار را خواندم و آنان گریه کردند. سپس از همه خداحافظی کردم و مرخص شدم. پس از یک هفته به بیمارستان رفتم تا به دو هم اتاقی خود سری بزنم، اما از آن دو خبری نبود. پس از پرس و جو، مسوولان بیمارستان گفتند: آن روز همه ی بیماران شفا گرفتند و مرخص شدند!
📚ریحانه کربلا/استاد بندانی نیشابوری
🕊✨اللهم عجل لولیک الفرج✨🕊
🌹یــــوســــف زهـــــرا (س)🌹
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
﷽ ان شاء الله تصمیم داریم ختم صلواتی که هر شب جمعه قرار داده میشود را به توفیق الهی و همت شما عزیزان تا زمان ظهور امام زمان(عج) که بسیار نزدیک است ادامه دهیم تا ان شاء الله بتوانیم با فرستادن این صلوات ها با نیتی که گفته شده به سهم خودمون باعث تعجیل در فرج و همچنین عاقبت به خیر شدنمون شویم و بتوانیم به توفیق تبعیت و اطاعت کامل از حضرت برسیم و هر چه زودتر به توفیق حضور و بهره مندی از دوران فوق العاده بعد از ظهور نائل شویم.
هفته پیش الحمدلله به همت شما عزیزان بر اساس گزینه ای که انتخاب کردید از بین چندین کانال و گروه در تلگرام و ایتا که ختم در آن قرار داده شده بود، مجموعا ۱۰۰۳ نفر شرکت کردند و حدود ۶۷۵ هزار صلوات فرستاده شد.
طبق گفتهی بزرگان دین ، صلوات برترین ذکر است و در رسیدن به حاجت بسیار سودمند و موثر است و این ذکر در تقرب پیدا کردن به خدا و آمرزش گناهان و صفای باطن تاثیر بسیار زیادی دارد.
ان شاء الله که همگی ما بتوانیم در این سُنت حسنه و پُر خیر و برکت ختم صلوات هر هفته شرکت کنیم و ان شاء الله خدا ما را از تمام ثوابها و آثار و برکات فوق العاده این صلوات ها بهره مند فرماید و تک تک این صلوات ها را به عدد ما احاط به علمک(به تعداد بالاترین عددی که در احاطه ی علم خداست) از ما قبول فرماید. سعی کنیم صلوات ها را با آرامش و با توجه فرستیم.
ختم صلوات به نیت تعجیل در فرج آقا صاحب الزمان(عج) و رسیدن به توفیق یاری و اطاعت کامل از حضرت وعاقبت به خیر شدنمان به بهترین شکل و رسیدن به حاجاتی که به صلاحمون است ان شاء الله و نصرت الهی امام زمان(عج) و جبهه حق و ان شاء الله هر چه زودتر غلبه حق بر باطل و نابودی کامل منافقین و دشمنان اسلام و آزادی قدس از دست اشغالگران
برای شرکت در این ختم صلوات ، روی لینک زیر کلیک کرده و سپس گزینه مورد نظر را انتخاب کنید.
EitaaBot.ir/poll/dn6si?eitaafly
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ 🙇♀💛🙇♀💛🙇♀💛🙇♀ #رمان #بی_تو_هرگز #پارت_بیستم وجودم آتش گرفته بود می سوختم و ضجه می زدم. محکم عل
❀
🙇♀💛🙇♀💛🙇♀💛🙇♀
#رمان
#بی_تو_هرگز
#پارت_بیست_یکم
نه دلی برای برگشتن داشتم، نه قدرتی. همون جا توی منطقه موندم.
ده روز نشده بود، باهام تماس گرفتن:
- سریع برگردید، موقعیت خاصی پیش اومده.
رفتم پایگاه نیرو هوایی و با پرواز انتقال مجروحین برگشتم تهران.
دل توی دلم نبود.
نغمه و اسماعیل بیرون فرودگاه، با چهره های داغون و پریشان منتظرم بودن.
انگار یکی خاک غم و درد روی صورت شون پاشیده بود.
سکوت مطلق توی ماشین حاکم بود. دست های اسماعیل و لب ها و چشم های نغمه میلرزید.
هر چی صبر کردم، احدی چیزی نمی گفت:
- به سلامتی ماشین خریدی آقا اسماعیل؟
- نه زن داداش،
صداش میلرزید:
_امانته.
با شنیدن "زن داداش" نفسم بند اومد و چشم هام گر گرفت.
بغضم رو به زحمت کنترل کردم:
- چی شده؟؟
این خبر فوری چیه که ماشین امانت گرفتید و اینطوری دو تایی اومدید دنبالم؟؟
صورت اسماعیل شروع کرد به پریدن.
زیرچشمی به نغمه نگاه می کرد چشم هاش پر از التماس بود.
فهمیدم هر خبری شده اسماعیل دیگه قدرت حرف زدن نداره.
دوباره سکوت، ماشین رو پر کرد:
- حال زینب اصلا خوب نیست.
بغض نغمه شکست و ادامه داد:
_ خبر شهادت علی آقا رو که شنید تب کرد.
به خدا نمی خواستیم بهش بگیم.
گفتیم تا تو برنگردی بهش خبر نمیدیم، باور کن نمی دونیم چطوری فهمید.
جملات آخرش توی سرم می پیچید، نفسم آتیش گرفته بود و صدای گریه ی نغمه حالم رو بدتر می کرد.
چشم دوختم به اسماعیل.
گریه امان حرف زدن به نغمه نمی داد;
- یعنی چقدر حالش بده؟؟
بغض اسماعیل هم شکست:
- تبش از 40 پایین تر نمیاد.
سه روزه بیمارستانه.
صداش بریده بریده شد و گفت:
_ازش قطع امید کردن گفتن با این وضع...
دنیا روی سرم خراب شد،اول علی، حالا هم زینبم.
تا بیمارستان، هزار بار مردم و زنده شدم.
چشم هام رو بسته بودم و فقط صلوات می فرستادم.
از در اتاق که رفتم تو، مادر علی داشت بالای سر زینب دعا می خوند، مادرم هم اون طرفش، صلوات می فرستاد.
چشم شون که بهم افتاد حال شون منقلب شد.
بی امان، گریه می کردن.
مثل مرده ها شده بودم ،بی توجه بهشون رفتم سمت زینب.
صورتش گر گرفته بود، چشم هاش کاسه خون بود.
از شدت تب، من رو تشخیص نمی داد.
حتی زبانش درست کار نمی کرد.
اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت. دست کشیدم روی سرش:
- زینبـم؟ دخــترم؟؟
هیچ واکنشی نداشت:
- تو رو قرآن نگام کن، ببین مامان اومده پیشت.
زینب مامان تو رو قرآن یه چیزی بگو، الان از غصه دق میکنم دخترم.
دکترش، من رو کشید کنار،
توی وجودم قیامت بود با زبان بی زبانی بهم فهموند ،کار زینبم به امروز و فرداست.
دو روز دیگه هم توی اون شرایط بود و من با همون لباس منطقه.
بدون اینکه لحظه ای چشم روی هم بزارم یا استراحت کنم، پرستار زینبم شدم.
اون تشنج می کرد من باهاش جون می دادم.
دیگه طاقت نداشتم، زنگ زدم به نغمه بیاد جای من.
اون که رسید از بیمارستان زدم بیرون.
رفتم خونه، وضو گرفتم و ایستادم به نماز، دو رکعت نماز خوندم، سلام که دادم همون طور نشسته، اشک بی اختیار از چشم هام فرو می ریخت.
- علی جان هیچ وقت توی زندگی نگفتم خسته شدم.
هیچ وقت ازت چیزی نخواستم، هیچ وقت، حتی زیر شکنجه شکایت نکردم.
اما دیگه طاقت ندارم.
زجرکش شدن بچه ام رو نمی تونم ببینم.
یا تا امروز ظهر، میای زینب رو با خودت می بری، یا کامل شفاش میدی.
و الا به ولای علی ،شکایتت رو به جدت، پسر فاطمه زهـــــرا(س) می کنم.
زینب، از اول هم فقط بچه تو بود، روز و شبش تو بودی، نفس و شاهرگش تو بودی، چه ببریش، چه بزاریش، دیگه مسئولیتش با من نیست.
اشکم دیگه اشک نبود ناله و درد از چشم هام پایین می اومد.
تمام سجاده و لباسم خیس شده بود...
👈ادامه دارد…
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ 🙇♀💛🙇♀💛🙇♀💛🙇♀ #رمان #بی_تو_هرگز #پارت_بیست_یکم نه دلی برای برگشتن داشتم، نه قدرتی. همون جا تو
❀
🙇♀💛🙇♀💛🙇♀💛🙇♀
#رمان
#بی_تو_هرگز
#پارت_بیست_دوم
برگشتم بیمارستان وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود.
چشم های همه سرخ و صورت های پف کرده بود.
مثل مرده ها همه وجودم یخ کرد. شقیقه هام شروع کرد به گز گز کردن.
با هر قدم، ضربانم کندتر می شد:
- بردی علی جان؟ دخترت رو بردی؟
هر قدم که به اتاق زینب نزدیک تر می شدم التهاب همه بیشتر می شد.
حس می کردم روی یه پل معلق راه میرم زمین زیر پام، بالا و پایین می شد.
می رفت و برمی گشت مثل گهواره بچگی های زینب.
به در اتاق که رسیدم بغض ها ترکید.
مثل مادری رو به موت ثانیه ها برای من متوقف شد.
رفتم توی اتاق.
زینب نشسته بود داشت با خوشحالی با نغمه حرف می زد، تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روی تخت، پرید توی بغلم.
بی حس تر از اون بودم که بتونم واکنشی نشون بدم.
هنوز باورم نمی شد فقط محکم بغلش کردم.
اونقدر محکم که ضربان قلب و نفس کشیدنش رو حس کنم.
دیگه چشم هام رو باور نمی کردم.
نغمه به سختی بغضش رو کنترل می کرد:
- حدود دو ساعت بعد از رفتنت، یهو پاشد نشست، حالش خوب شده بود.
دیگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم. نشوندمش روی تخت:
- مامان هانیه؟؟
من هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا هیچ کی باور نمی کنه.!
بابا با یه لباس خیلی قشنگ که همه اش نور بود، اومد بالای سرم.
من رو بوسید و روی سرم دست کشید بعد هم بهم گفت
به مادرت بگو، چشم هانیه جان، اینکه شکایت نمی خواد.
ما رو شرمنده فاطمه زهرا(س)نکن.
مسئولیتش تا آخر با من.
اما زینب فقط چهره اش شبیه منه، اون مثل تو می مونه، محکم و صبور.
برای همینم من همیشه، اینقدر دوستش داشتم.
_بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبی باشم و هر چی شما میگی گوش کنم وقتش که بشه خودش میاد دنبالم!!!
زینب با ذوق و خوشحالی از اومدن پدرش تعریف می کرد.
دکتر و پرستارها توی در ایستاده بودن و گریه می کردن.
اما من، دیگه صدایی رو نمی شنیدم. حرف های علی توی سرم می پیچید.
وجود خسته ام، کاملا سرد و بی حس شده بود دیگه هیچی نفهمیدم افتادم روی زمین...
مادرم مدام بهم اصرار می کرد که خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها.
می گفت خونه شما برای شیش تا آدم کوچیکه.
پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ تر میشه.
اونجا که بریم، منم به شما میرسم و توی نگهداری بچه ها کمک می کنم.
مهمتر از همه دیگه لازم نبود اجاره بدیم.
همه دوره ام کرده بودن، اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم:
- چند ماه دیگه یازده سال میشه .
از اولین روزی که من، پام رو توی این خونه گذاشتم.
بغضم ترکید:
_ این خونه رو علی کرایه کرد .
علی دست من رو گرفت آورد توی این خونه.
هنوز دو ماه از شهادت علی نمی گذره، گوشه گوشه اینجا بوی علی رو میده.
دیگه اشک، امان حرف زدن بهم نداد.
من موندم و پنج تا یادگاری علی.
اول فکر می کردن، یه مدت که بگذره از اون خونه دل می کنم اما اشتباه می کردن.
حتی بعد از گذشت یک سال هم، حضور علی رو توی اون خونه می شد حس کرد.
کار می کردم و از بچه ها مراقبت می کردم .
همه خیلی حواسشون به ما بود، حتی صابخونه خیلی مراعات حال مون رو می کرد.
آقا اسماعیل، خودش پدر شده بود اما بیشتر از همه برای بچه های من پدری می کرد.
حتی گاهی حس می کردم توی خونه خودشون کمتر خرج می کردن تا برای بچه های من چیزی بخرن.
تمام این لطف ها، حتی یه ثانیه از جای خالی علی رو پر نمی کرد.
روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ بود.
تنها دل خوشیم شده بود زینب.
حرف های علی چنان توی روح این بچه 10 ساله نشسته بود که بی اذن من، آب هم نمی خورد.
درس می خوند و پا به پای من از بچه ها مراقبت می کرد.
وقتی از سر کار برمی گشتم خیلی اوقات، تمام کارهای خونه رو هم کرده بود.
هر روز بیشتر شبیه علی می شد.
نگاهش که می کردیم انگار خود علی بود.
دلم که تنگ می شد، فقط به زینب نگاه می کردم.
اونقدر علی شده بود که گاهی آقا اسماعیل، با صلوات، پیشونی زینب رو می بوسید.
عین علی هرگز از چیزی شکایت نمی کرد، حتی از دلتنگی ها و غصه هاش، به جز اون روز ...
از مدرسه که اومد، رفتم جلوی در استقبالش.
چهره اش گرفته بود، تا چشمش به من افتاد، بغضش شکست.
گریه کنان دوید توی اتاق و در رو بست...
👈ادامه دارد
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
❀
✨🌙🌟
#دعای_فرج
قرائت هرشب دعا فرج به نیت ظهور
✨🌙🌟
#مهدی_جان
چشمهاے دل من در پےِ دلــدارے نیسٺ
در فراق تو بہ جزگریـہ مـرا ڪارے نیسٺ
سوختن در طلبِ یوسـفِ زهــرا عشق اسٺ
اے بنازم بہ چنین عشق ڪہ تڪرارے نیسٺ
#شب_بخیر_تمام_زندگی_ام❤️
#شبتون_امام_زمانی
✨🌙🌟
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🌷از امام صادق (ع) روايت شده :
هركه چهل صبحگاه اين عهد را بخواند،
از #ياوران قائم ما باشد،
و اگـــــر پيش از ظهور آن حـضـرت از دنــيا برود ، خدا او را از قــبـر بيرون آورد! كه در خدمت آن حضرت باشد،و حق تعالى بر هر كــــلمه هزار حسنه به او كرامت فرمايد،و هزار گناه از او محو سازد،و آن عــهـــد اين است:
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
✨اللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ.✨
✨اللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ.✨
✨اللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک حتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ،✨
✨وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ،
وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ.✨
سه مرتبه بر ران راست خود زده و هر بار میگوییم:
🍃 الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
🍃 الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
🍃 الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
#دعای_عهد 📿
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
4_345554935284237547.mp3
28.82M
#دعای_ندبه
🌸در زمان غیبت، خواندن این دعا از
#وظایف_منتظران امام عصر (عج) است.🌸
باصدای : #سید_رضا_نریمانی
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄