مداحی آنلاین - چقدر دلم شور میزد نرسم به ماه رمضان - محمدرضا طاهری.mp3
9.45M
🌙 مناجات ویژه ماه رمضان
🍃چقدر دلم شور میزد نرسم به ماه رمضان
🍃چقدر دلتنگ این لحظه شده بودم
قسم به شاه کربلا اغفرلنا 😭
محمدرضا طاهری
پیشنهاد دانلود👌
#ماه_رمضان🌙
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
پیام سلامت #ماه_مبارک_رمضان
زولبیا و بامیه دشمن قلب شماست در #ماه_رمضان !❤️
▫️هر عدد بامیه 80 کالری یعنی چیزی معادل 5 قاشق غذاخوری برنج و هر 100 گرم زولبیا 450 کالری تقریبا معادل 1 بشقاب برنج را داراست.
+ زولبیا و بامیه، دشمن قلب و سیستم گردش خون است
😍 مراقب خودتون و خوبیاتون باشید 😍
♥️🍃
سلام ماه مبارک🌱
دوباره ماییم و
گناهانی که
به امید بخشیده شدن
در شبهاے قدر تو،
به دوش میکشیمشان...🍃
اشک و لبخندمان
درهم آمیخته میشود؛
وقتی که میبینیم، اینچنین،
بعد از اینهمه بدقولی،
آغوشت را گرم،
آماده پذیرایی از ما کردهاے،
ما که به امید لطف و بخشش پروردگار🌱
به سویت آمدهایم...
و حال ماییم و شیطانهایی
که نَفْسمان پرورش داده است!
و این یک ماه،
هرچه کردیم،
پای خودمان!...
#ماه_مبارک_رمضان🌙
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_چهاردهم همگی از پله های ایوان بالا رفتیم و نگاهم به خانم حسین
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_پانزدهم
فائزه پسر کوچکی درآغوشش گرفته بود وبه من نزدیک میشد.با لبخند گفت:
_با طاها آشنا نشدی.پسرمه، شیش ماهشه.
پسرش را بغل گرفتم وآرام بوسیدم:
_آخی عزیزم.چه نازه!
_مرسی عزیزم، بین ما فقط امیراحسان تنبل بود.
همه خندیدند که حاج خانوم با اعتراض رو به فائزه گفت:
_ا...فائزه؟! آبروی برادرت رو نبر. میبینی که به موقعش بهترین دختر رو براش انتخاب کردم.
لبخندهای زورکی ام حالم را بدتر از بد کرده بود. همین که زنگ را زدند؛تپش قلبم شدت گرفت. با استرس نگاهی
به جمع انداختم. علیرضا با خوشحالی دوید وگفت:
_آخ جون....عمو احسان اومد.
در را باز کرد و مشخص بود از پله های ایوان میدَوَد! همه خندیدند و حاج خانم
گفت:
_نمیدونم این احسان مهره ی مار داره که همه دوستش دارن؟
نسرین همسرامیرحسام گفت:
_الحق هم برادر من دوست داشتنیه. انشاءَالله با بهار جان به توافق برسن وخوشبخت بشن.
آنقدر انگشت هایم را شکستم که مستی محکم به پهلویم کوبید
حاج آقا آرام به پدرم گفت:
_یعنی خدا شاهده نمیخوام حالا که قراره به سلامتی دامادت بشه این حرف رو بزنم؛ این پسر لنگه نداره.یه
خاندان ازکوچیک وبزرگ براش احترام خاصی قایلن.
_بله میدونم چی میگید.زنده باشن.
صدای پرصلابتش آمد:
_سلام.خیلی خوش آمدید.
جمیعاً سلام کردند وایستادیم.
امیرحسین وعلیرضا را از آغوشش به زمین گذاشت وبرای سالم واحوال پرسی شخصی جلوتر آمد.دستش را به
سمت پدرم دراز کرد وبا متانت گفت:
_عذر میخوام.واجب بود که برم.
_خواهش میکنم پسرم.خوب کردی..
دست فرید را گرفت:
_خوش آمدید.
_ممنون.فرید هستم،نامزد نسیم خانم.
_خوشوقتم، امیر احسان هستم.
سربه زیر وبا جدیت به نسیم ومستی خوشامد گفت.نزدیک من که شد از زیرچادرم را چنگ زدم.همه چیز خیلی
زود گذشت اما برای من ساعتها طول کشید اهسته گفت:
_خیلی خوش اومدید خانوم، بفرمایید!
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_پانزدهم فائزه پسر کوچکی درآغوشش گرفته بود وبه من نزدیک میشد.ب
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_شانزدهم
نشستم ودسته های چوبی مبل را فشردم. حتی نتوانستم یک سلام خشک وخالی بکنم.
خداراشکر نگاهش مستقیم نبود.وگرنه میفهمید چه در درونم میگذرد.
حاج خانوم از فرصت استفاده کرد و گفت:
_من میگم تاشام حاضر بشه بچه ها برن حرفاشون رو بزنن!
نگاهمان لحظه ای بهم افتاد.او کاملا آرام وخونسرد بود اما من طبق معمول وحشتزده بودم.
امیراحسان انگار خیلی مشتاق باشد فوراً بلند شد وگفت:
_با اجازه آقای غفاری.، خانوم بفرمایید!
حس کردم او یک مأمورقانون هنگام گرفتن بازجویی است و ازمن میخواهد دنبالش به اتاق بازجویی بروم.
ناچار،لرزان وپراسترس بلند شدم.ساق پایم محکم به عسلی خورد و آجیل ها ریختند.از خجالت سرخ
شدم. نشستم جمع کنم که همه با مهربانی گفتند:
_فدای سرت تو برو.
از خجالت رویم نمیشد پایم را بمالم. دردش استخوانم را داغون کرد .امیراحسان منتظر
نگاهم میکرد. لبخند نصفه نیمه وپراسترسی زدم و راه افتادم.
حالت راه رفتنش کنارمن حالت احاطه ای بود. دراتاقی را باز کرد وخودش کنار ایستاد. بدون
تعارف داخل شدم.اتاق مرتب وشیکی داشت.بلاتکلیف ایستاده بودم که گفت:
_بشینید خواهش میکنم.هم روی تخت میتونید بشینید هم روی صندلی.هرجا راحت ترید.
روی تخت نشستم وسرم را پائین انداختم
در لحن صدایش حسی نبود.گفت:
_حرف هامون نصفه که چه عرض کنم، اصلا زده نشد.ترجیح میدم سریع ترشروع کنم تا حداقل یه آشنایی
سطحی از همدیگه پیدا کنیم.
اجازه هست شروع کنم؟
نگاهم را از پارکت قهوه ای سوخته گرفتم وبه او دادم:
_بله، بفرمایید
_سی ودوساله هستم. فکر میکنم هشت سال اختلاف سنی بد نباشه.نظر شما چیه؟
_بله،درسته!
_ وضع مالیمو نمیگم عالیه عالیه اما دستم به دهنم میرسه وخداروشکراز پس یه زندگی برمیام.خب.شما بگید!
خنده ی پراسترسی کردم و گفتم:
_خب من فکر میکنم درحد شما نیستم.
_در حد من؟! چرا؟! این چه حرفیه؟!
حس کردم به حساب تعارف گذاشت.
_اما من جدی گفتم...من دیپلم دارم.این یک مورد.
_برام اهمیتی نداره.چیزای دیگه ای برام مهمه. نجابت، حیا، پاکی، شعور...
_اختلاف اقتصادیمون چطور؟
_اینم اصلا مهم نیست!!
حس کردم من را بچه فرض کرده است چون مشخص بود از بهانه هایم متعجب است!
_تو زندگی چی براتون مهمه؟ چی مهم نیست، از همین چیزا دیگه!
_حالم خوب نبود، باید دنبال بهانه ای خوب میگشتم تا از شر این ازدواج و خانواده راحت شوم، به ذهنم رسید که بگویم:
_من مادرزادی مشکل قلبی دارم!
بهت زده و ناراحت پرسید؟
_واقعا؟ دکتر رفتید؟ نظرشون چی بوده؟
_ بله، خوب شدنی نیستم.من همیشه بیمار میمونم.دارو مصرف میکنم.حالم خوب نیست.
نگاهمان بهم افتاد انقدر اندوه درچشمانش بود که از خودم بدم آمد...
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🌺 پیامبر (صلی الله علیه و آله ):
درهاى آسمان در اولين شب ماه رمضان گشوده مى شود و تا آخرين شب آن بسته نخواهد شد.
#رمضان_الکریم
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅
15.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
| يَا عَلِيُّ يَا عَظِيمُ يَا غَفُورُ يَا رَحِيمُ أَنْتَ الرَّبُّ الْعَظِيمُ...
🌺حلول #ماه_مبارک_رمضان، ماه رحمت الهی مبارک.
#نماهنگ
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅
AUD-20201205-WA0010.mp3
3.62M
قرائت هرشب دعای فرج به نیت ظهور
#دعای_فرج🌸
🌿روابودکہگریبانزِهِجرپارهڪنم
🌿دلمهواۍِتــوڪرده...
🌿بگوچہچارهڪنم..؟😔💔
#شب_بخیر_آقای_غریبم🌙💫
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
4_5796627749766432822.mp3
7.99M
#دعای_عهد
با امـام زمانت یه قـرار عـاشقانه بذارو هــر روز، بعـد نماز صبح❤️
همراه ما باشید...
اینستاگرام|تلگرام|سهاگراف| مهدیاران|