دعای #روز_بیست_و_چهارم ماه مبارک رمضانــ🌙
بسم الله الرحمن الرحیم🍃
اللهمّ إنّی أسْئَلُکَ فیه ما یُرْضیکَ
وَ أَعوذُ بِکَ مِمّا یُؤذیکَ
وَ أَسئَلُکَ التّوفیقَ فیهِ لِأَنْ اُطیعَکَ وَ لا أعْصیکَ یا جَوادَ السّائِلینــ
#ترجمه💖🍃
خدایا من در آن، از تو میخواهم آنچه تو را خشنود کند
و پناه می برم به تو از آنچه تو را بیازارد
و از تو توفیق در آن خواهمـ براى اینکه از تو فرمان برم و نافرمانى تو نکنم
اى بخشنده سائلانــ❤️
#فوروارد_کن
🌙💓الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💓🌙
💟 @emamzaman
4_5827728127647810246.mp3
5.28M
💫 فضیلت و اجر و ثواب روزهی روزِ بیست و چهارم ماه مبارک رمضان
🎙 استاد بسیطی
🇮🇷✊🇮🇱✊🇮🇷
فردا همه با هم حضوری پر رنگ در حمایت از مردم مظلوم فلسطین در راهپیمایی روز قدس شرکت میکنیم و بعد از آن در نماز بسیار مهم جمعه ان شاء الله
🇮🇷✊🇮🇱✊🇮🇷
🌹امام خمینی:
اسرائیل باید از بین برود.
🌷 رهبر انقلاب دیروز در جمع استادان و نخبگان دانشگاهها:
راهپیمایی روز قدس در دفاع ازمردم فلسطین امسال از هر سالی مهمتر است. دفاع از ملت مردم فلسطین هم جنبه انسانی دارد هم جنبه دینی.
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_صد_و_پنجاه_و_ششم مهیا با شنیدن
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸
🌸
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_هفتم
ــ بفرما؟! چی میخوای بگی که منو کشون کشون آوردی تو اینجا؟!
مریم در اتاق رو بست و به طرف شهاب برگشت با اخم گفت:
ــ معلوم هست داری چیکار میکنی؟!
لبخندی که رود لب های شهاب جاخوش کرده بود؛ جای خود را به اخمی بر روی پیشانی داد.
ــ چه کاری کردم، که همچین عصبانیت کرده؟!
ــ یعنی خودت نمیدونی؟؟؟؟!
ــ نه بگو بدونم...
ــ چرا با مهیا اینجوری رفتار کردی! بعد چند هفته همدیگه رو دیدید؛ برگشتی بهش میگی سلام خوبی و ول میکنی میری؟؟!
شهاب تکیه اش را از روی دیوار برداشت.
ــ خب؟
مریم عصبی خندید.
ــ خب؟جواب من خب هستش؟! شهاب؟!
ــ حتما بوده که گفتم!
مریم میدانست شهاب نمی خواهد، در مورد مسائل خصوصی خودش و مهیا صحبتی کند. برای همین دارد با کلمات بازی میکند؛ تا قضیه را به پایان برساند. ولی او این اجازه را نمی دهد.
ــ نگاه کن شهاب! من خواهرتم پس بدون خوب خوب میشناسمت. فکر نکن با بازی کردن با کلمات و چندتا حرف (قلمبه) میخوای قضیه را تمومش کنی... تا یه جواب درست درمون ندی؛ نمیزارم از این اتاق بری بیرون!
ــ سوال پرسیدی جواب دادم.
ــ جواب سوالم این نبود. تو میدونی مهیا تو این یه مدت چی کشید؟
اصلا یه نگاه بهش انداختی؟! دیدی چطور لاغر شده! دیدی رنگش پریده است. تو این مدت از همه چی بریده بود.
بعد رفتنت؛ چند روز بیمارستان بستری بود.
شهاب چشمانش را محکم بر روی هم فشرد. کاش مریم می دانست با گفتن این حرفا چه بلایی بر سر قلب شهاب می آورد.
شهاب با صدایی که سعی می کرد؛ نلرزد گفت.
ــ تمومش کن! این چیز بین منو مهیاست. پس بزارید منو مهیا حلش کنیم.
اینجوری بهتره!
تا مریم میخواست حرفی بزند؛ شهاب دستش را به نشانه صبر، بالا آورد.
ــ مطمئن باش میدونم دارم چیکار میکنم.
و دیگر اجازه ی صحبت دیگری به مریم را نداد و سریع از اتاق خارج شد.
مریم نا امید روی صندلی نشست و به مهیا فکر کرد. که چطور با ذوق از آشپزخانه بیرون آمده بود؛ تا شهاب را
ببیند. اما بعد... چطور ناراحت و غمگین به اتاق پناه برد...
#ادامه_دارد....
✍نویسنده: #فاطمه_امیری
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
🌸
🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_صد_و_پنجاه_و_هفتم ــ بفرما؟! چ
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸
🌸
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_هشتم
مهیا، چادرش را روی سرش گذاشت و به تصویر خودش در آیینه خیره شد.
دو روز از آمدن شهاب گذشته بود و همچنان شهاب از او دوری می کرد. هر وقت چشم در چشم می شدند؛ با اخم نگاهش را می دزدید.
مهیا آهی کشید و نگاهی به ساعت انداخت. ساعت ۸ بود.
امروز باید به دانشگاه می رفت. دیشب مهدیه، یکی از دخترای بسیج دانشجویی؛ برایش پیامکی فرستاد و از او خواست که برای هماهنگی های بیشتر، برای یادواره ساعت ۹ به دانشگاه بیاید. چون قرار است جلسه ای رسمی
برگزار شود.
سریع کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد.
احمد آقا نگاهی از پنجره به بیرون انداخت و گفت:
ـــ مهیا بابا آژانس اومد.
ــ رفتم بابا!
بعد از خداحافظی از خانه بیرون رفت.
در طول راه فکرش درگیر شهاب بود و دنبال راه حل بود؛ که چطور از دل شهاب دربیاورد.
خودش هم می دانست کارش اشتباه بوده... اما واقعا اون روزها خیلی سخت بود و مریض شدنش، شرایط را سخت تر
کرده بود. تمرکز و تسلطی بر روی حرکات و رفتارش نداشت.
با صدای راننده به خودش آمد. کرایه را حساب کرد و پیاده شد. دانشگاه نسبت به روز های قبل شلوغ تر بود. سریع از بین جمعیت رد شد، از دور مهدیه را کنار دخترها دید. با لبخند به سمتشان رفت.
ــ سلام! صبح بخیر! دیر که نکردم؟!
مهدیه لبخندی زد.
ــ علیک السلام خواهر! صبح تو هم بخیر! نه عزیزم به موقع رسیدی...
یکی از دخترا با شیطنت گفت:
ــ خوب فرار کردی اون روز...!
مهیا با تعجب گفت:
ــ من ؟؟
ــ آره! نگفتی؛ آقای نجمی رو از کجا میشناسی و چرا بهت گفت خانم مهدوی!!
مهیا؛ برای چند لحظه به این فکر کرد؛ که آقای نجمی کیست؟! که با یادآوری آن روز، حدس زد که فامیل آقا آرش، نجمی باشد.
لبخندی زد.
ــ ازدوستان خانوادگی هستند... خب به فامیلی همسرم صدام کردند.
ــ آخرشم ندیدیم این آقاتونو...
مهیا لبخندی زد.
ــ ان شاء الله میبینیش عزیزم!
با صدای مهدیه به طرف سالن اجتماعات رفتند.
ــ بریم بچه ها دیر میشه...
مهدیه زودتر از همه به سالن اجتماعات رسید. ضربه ای به در زد و وارد شدند.
همه باهم سلام آرامی گفتند.
که مهیا با شنیدن صدای آشنایی سرش را بالا آورد و نگاهش خیره به شهابی ماند، که سربه زیر در حال یاداشت
چیزهایی بود. که با احساس سنگینی نگاهی سرش را بالا آورد و به چشمان مهیا خیره شد...
#ادامه_دارد....
✍نویسنده: #فاطمه_امیری
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
🌸
🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_صد_و_پنجاه_و_هشتم مهیا، چادرش
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸
🌸
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_نهم
شهاب اخمی کرد و سرش را پایین انداخت. مهیا هم سریع به طرف آخر سالن رفت و کنار مهدیه نشست.
حاج آقای حاجتی، شروع به صحبت کردند و از وظایف کادر گفتند. همه صحبت ها و وظایف خود را یادداشت کردند.
ــ سعادتی که نصیبمان شد، اینه که تو این یادواره دوتا از مدافعین حرم هم؛ با ما همکاری میکنن که واقعا لطف بزرگی به ما کردند!
همه نگاه ها به سمت شهاب و آرش کشیده شد و هر دو آرام زیر لب *خواهش میکنمی* گفتند
مهیا آرام نگاهی به شهاب انداخت، که با اخم به صحبت حاج آقا گوش می داد. نمی دانست این اخم ها از عصبانیت هست، و یا تمرکز بر حرف های حاج آقا بود.
یکی از آقایونی که در جلسه بودند متوجه نگاه مهیا به شهاب شد و نگاه بدی به مهیا انداخت. که از چشم شهاب
دور نماند و جواب آن نگاهش، نگاه بدتری از سوی شهاب بود.
مهیا قبل از اینکه کاری دست خودش بدهد؛ سرش را پایین انداخت و خودش را مشغول به یادداشت کردن کرد.
با صدای بلند صلوات، مهیا به خودش آمد. آنقدر غرق در فکر بود، که متوجه پایان جلسه نشده بود.
لبخند زورکی به روی دخترها زد و از جایش بلند شد.
هر گروه، گوشه ای ایستاده بودند و در مورد کارها بحث می کردند. مهیا در حال بحث با دخترها بود، که یکی از دخترهای جمع که کمی بر نگاهش تسلطی داشت؛ با صدای که سعی می کرد ذوق را در آن پنهان کنه گفت:
ــ یکی از بردارا که مدافعه حرمه؛ داره میاد سمتمون!!!
مهیا با اخم به عقب برگشت و با دیدن شهاب، اخم غلیظی به دخترک انداخت. اما دخترک اصلا حواسش به او نبود.
مهیا از حرص، چشمانش را محکم بر روی هم گذاشت؛ که با صدای مردانه ی شهاب چشمانش را باز کرد.
ــ مهیا خانم! یه لحظه لطفا...
همه باتعجب به مهیا و شهاب نگاه می کردند.
مهیا لبخندی زد و به سمتش رفت، که با دیدن شهاب و آن لبخند متوجه شد. شهاب، مراعات جمع را میکرد.
ــ جانم؟!
ــ میری خونه؟!
ــ آره!
ــ دم در منتظرم!
و بدون هیچ حرفی از سالن خارج شد. مهیا صدای پچ پچ دخترها را می شنید و خودش را برای جواب دادن به سوالات آماده کرد.
وقتی برگشت با قیافه ی درهم دخترک روبه رو شد.
مهدیه با ذوق پرسید:
ــ نگو که این همون آقاتونه!!
مهیاسری به نشانه ی تایید تکان داد.
دخترا ذوق زده به او تبریک گفتند، اما دخترک بدون هیچ حرفی از کنارشان گذشت.
مهیا از دخترها خداحافظی کرد و به طرف خروجی دانشگاه رفت.
بهترین موقعیت بود، تا بتواند با شهاب صحبت کند.
شهاب را از دور دید که منتظر به ماشینش تکیه داده بود با نزدیک شدنش به ماشین؛ شهاب سوار ماشین شد.
مهیا هم سوار ماشین شد. با حرکت ماشین، مهیا نفس عمیقی کشید؛ تا حرف بزند که صدای عصبی شهاب او را
ساکت کرد...
ــ این کارا وسط جلسه چی بود؟!!!
#ادامه_دارد....
✍نویسنده: #فاطمه_امیری
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
🌸
🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🌺🌼🌺🌼🌺🌼 🌼🌺🌼🌺🌼 🌺🌼🌺🌼 🌼🌺🌼 🌺🌼 🌼 #معرفی_امامان #امام_یازدهم 🌸امام یازدهم ما شیعیان حضرت امام حسن عسکری ع
🌺🌼🌺🌼🌺🌼
🌼🌺🌼🌺🌼
🌺🌼🌺🌼
🌼🌺🌼
🌺🌼
🌼
#معرفی_امامان
#امام_یازدهم
🌸امام یازدهم ما شیعیان حضرت امام حسن عسکری علیه السلام 🌸
📝خلاصه زندگینامه حضرت امام حسن عسکری علیه السلام از ولادت تا شهادت
#قسمت_دوازدهم
#آمادهسازی_شیعیان_برای_عصر_غیبت
برخی از منابعی که به تحلیل وقایع تاریخی عصر امام عسکری (ع) پرداختهاند، معتقدند که ایشان اقداماتی برای آمادهسازی ورود شیعه به عصر غیبت و خودکفاکردن جامعه شیعیان انجام داد: سخن گفتن امام عسکری (ع) با اصحاب خود از پسِ پرده و اینکه بیشتر فعالیتهای مربوط به امام، توسط وکیلان او انجام میگرفت را از جمله این اقدامات دانستهاند. مدرسی طباطبایی بر این باور است که امام عسکری(ع) برای آموزش نحوه حل مسائل علمی، گاه پاسخ سوالهای فقهی را به صورت کامل بیان نمیکرد و گاه نیز به بیان قاعدهای کلی میپرداخت تا فقها بتوانند به کمک آن، به پاسخ برسند. بعضی اوقات نیز امام برای پاسخ به پرسشهای فقهی مراجعه به کتابهای حدیثی شیعه را پیشنهاد میداد.با اینگونه اقدامات، جامعه شیعه آموزش میدید تا مشکلات و مسائل فقهی و عقیدتی خود را بدون نیاز به مراجعه به امام حاضر حل کند.
امام حسن عسکری(ع):
نشانه های مؤمن پنج چیز است:
خواندن ۵۱ رکعت نماز، (۱۷ رکعت واجب (نمازهای یومیه) و ۳۴ رکعت مستحب نافلههای روزانه در هر شب و روز)
زیارت اربعین.
انگشتر به دست راست کردن.
پیشانی را در سجده بر خاک نهادن.
بلند گفتن «بسم اللّه الرّحمن الرّحیم»
📚طوسی، تهذیب الاحکام، ۱۴۰۷ق، ج۶، ص۵۲.
#ادامه_دارد...
📚منابع
📕ابن ابیالثلج، «تاریخ الائمه»، در مجموعه نفیسه، قم، ۱۳۹۶ق.
📘ابن اثیر، علی بن ابی الکریم، الکامل فی التاریخ، به کوشش کارلوس یوهانس تورنبرگ، لیدن، بی نا، ۱۸۵۱-۱۸۷۱م.
📒ابن حاتم عاملی، یوسف، الدر النظیم، قم، مؤسسه النشر الاسلامی، بی تا.
و.....
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
🌺
🌼🌺
🌺🌼🌺
🌼🌺🌼🌺
🌺🌼🌺🌼🌺
🌼🌺🌼🌺🌼🌺
🤔 تو ذهنت تصور کن با خانوادت نشستی تو خونهات، داری شام میخوری یا تلوزیون میبینی یا با بچهها بازی میکنی
یدفعه یه صدای خیلی بلند میشنوی، سریع خودتو میرسونی به محل صدا، میبنی چند نفر با لگد درب خونتو شکستن و وارد خونه شدن، اولش یکم میترسی در کنار این ترس یه حس غیرت و عصبانیت هم داری که یعنی چی؟ اینا کی هستن، با چه اجازهای وارد خونهی من شدن، اصلا غلط میکنید به زور وارد خونه من شدید
یکم میری جلو میبینی چند نفر با اسلحه و لباس نظامی وایسادن میگن سریعتر خونه رو ترک کنید، شک میکنی خوابی یا بیدار، آخه یعنی چی؟
اعتراض میکنی، داد میزنی، طرف میگه حرف نباشه سریع خونه رو تخلیه کنید، تو همین لحظات همسرت که بچه کوچیک بغلشه میاد جلو اونم اعتراض میکنه، برید از خونه ما بیرون
خلاصه بحث و درگیری بالا میگیره و شما تن به خواسته اونا نمیدی و دعوا شدیدتر میشه، افراد مسلح در عین ناباوری همسر و کودک خردسالتو با چند شلیک گلوله میکشن
حالا همون لحظه که به راحتی زن و بچت جلوت کشته شدن سرتو از پنجره میکنی بیرون که داد بزنی آی مردم کمک کنید، میبینی تو همه خونه های محل همین اتفاق افتاده.... یه سری افراد مسلح و یک عده بچه های کشته شده در بغل پدر و مادر هاشون تو خیابون ها هستن و مجبور شدن خونه هاشونو خالی کنند
روزی روزگاری اسرائیل همینطوری مردم یه ملت رو از خونه هاشون بیرون کرد و هزاران هزار کودک و نوزاد بی گناه رو مثل آب خوردن به کشتن داد و هزاران کودک رو یتیم کرد
دقت کن مردم یک کشور رو،
نه مردم یه کوچه یا محله
زمان امیرالمؤمنین علیه السلام به یکی از شهرهای اسلامی حمله شد و زر و زیورآلات زن ها، به غارت برده شد. خبر به گوش حضرت رسید، حضرت فرمود مردها چیکار کردن؟ گفتن هیچ کاری، حضرت انقدر ناراحت شدن که فرمود:
اگر مسلمانی از این شنیدن اتفاق بمیرد نباید تعجب کرد. در ادامه امیرالمؤمنین با عتاب فرمود: مگر چندین بار به شما نگفتم که تو خونههاتون ننشینید و برید خارج از مرزها و در همونجایی که دشمن هستش بجنگید وگرنه ضربه میخورید و ذلیل خواهید شد؟ اونجا به دشمن حمله کنید قبل از اینکه تو محل زندگی شما به شما حمله کنن
(خطبه ۲۷ نهج البلاغه)
بله اگر مسلمونی "نباید" نسبت به ظلم به هر مسلمونی تو هر جای دنیا بی تفاوت باشی،
البته نباید کلمه درستی نیست
اصلا "نمیتونی" بی تفاوت و ساکت باشی
اگه بی تفاوت باشی یه روزی همین بلا سر خودت میاد، چون ظالم رو با سکوتت تایید کردی. اونم به ظلمش ادامه میده ادامه میده تا نوبت خود تو برسه
حالا هر طوری که میتونی باید اعتراضتو بهش نشون بدی که دنیا ببینه، خود ظالم ببینه تا بهش فشار و هجمه وارد بشه تا ادامه کارش با مشکل روبرو بشه
✔️مثلا با راهپیمایی رفتنت که کل رسانههای دنیا اونو نشون میده. بعد میبینی این حرکت رو مردم چندتا کشور دیگه هم تاثیرشو گذاشت اوناهم اعتراض رو شروع کردن به اعتراض
✔️یه روش دیگه برای اعتراض، به رسمیت نشناختن اون کشوره، مثلا تو مسابقات ورزشی حاضر نشی باهاش مسابقه بدی، تحقیرش کنی. اینم همه دنیا میبینه
✔️یه وقتی هم باید با مال و اموالت به مظلوم کمک کنی تا سر پا بمونه و زیر لگد ظالم له نشه، خدا به ما مال و اموال داده
خودشم تو قرآنش میگه، بعضیا هم با مالشون(که خود من بهشون دادم) در راه خدا جهاد میکنن
خلاصه هر کاری میتونی باید بکنی
خدا مسلمون سیب زمینی نمیخواد
#حسین_دارابی
#روز_قدس
⭕️ تست Ed (استعداد دیکتاتوری)
🔹 خودتان را به جای یک دیکتاتور جهانی بگذارید که با برتری نظامی، بر چند کشور مسلط شده اید؛ ولی این کشورها از حضور شما خسته شده اند و میخواهند انقلاب کنند. شما برای ادامه سلطه خود چه کار میکنید؟
🔸 شاید این ایده ی خوبی باشد که دولتی دست نشانده در کشور مورد نظر روی کار بیاورید، که خواسته های شما را برآورده کند؛ کاری که جهان غرب به خوبی آن را اجرا کرده است. اما چطور؟ به وسیله رسانه.
🔺 اگر بتوانید رسانه را در اختیار بگیرید، میتوانید به راحتی تفکرات خود را به خورد مردم بدهید. (امپریالیسم فرهنگی) و این دقیقا همان کاری است که غرب میکند و هالیوود یکی از قوی ترین ابزارهایش در این راه است؛ که با این روش در کشورهای زیادی از جمله در جامعه منتظر ما، نفوذ فرهنگی کرده است.
📚 عصر سی ان ان و هالیوود، محمدمهدی سمتی، ص٢٩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❓ #چرا_حجاب_اجباری؟
🔊حرفهای جنجالی رحیم پور ازغدی در موضوع حجاب اجباری
✔️دختران سرزمینم، یکبار برای همیشه جواب این سوال را ببینند
#غیرت و #حیا، #حجاب می آورد....
🌹 امام علی علیه السلام:
❗️براي تلف شدن آدمي همان تكبر كافي است
📙غررالحکم،باب خود بزرگ بینی
⚠️ متاسفانه خیلی ها دچار تکبر پنهان هستند که خیلی در ظاهرشان مشخص نیست و همان تکبر پنهان خیلی مشکلات و تباهی دنیا و آخرت را برای انسان ایجاد میکند.
✔️ حتما کتابِ رهایی از تکبر پنهان از علیرضا پناهیان رو بخونید.
4_5987552051234605059.mp3
3.37M
💫 گنج سعادت در رمضان...
🎙 حجت الاسلام عالی
#دعای_فرج برای تعجیل در فرج مولامون و دعای #سلامتی_امام_زمان (عج) برای سلامتی مولامون❤️
🌸✨بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم✨🌸
⚜اِلهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.⚜
🌸✨دعــای ســـلامتی امــام زمــــان(عج)✨🌸
⚜"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"⚜
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نمازشب
#خستگیگناهباعثمیشهنمازشبنخونیم
🎤حاج آقا مجتهدی
❤️💛💖💚💝💙💜❤️💖💗
سلامــ دوستان شب زنده دار ☺️
اگر میخواهید زمان خواندن نماز شب،نحوه خواندن نماز شب،نماز شب مختصر و ساده را یاد بگیرین لطفا روی هشتڪ های پایین بزنید تا به راحتی بتونید مطلب مورد نظر را از توی ڪانال پیدا ڪنید👇👇👇
#زمان_خواندن_نماز_شب
#نحوه_خواندن_نماز_شب
#نماز_شب_مختصر_و_ساده
❤️💛💚💙💜💖💚💞
#دعابراےفرجوسلامتےمولاےغریبمونامامزمانمانفراموشنشه 😍
#لطفادعابراےاعــضــاوخـــادمــانڪانالامامزمانعجفراموشنشه☺️😊
💕🌙الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌙💕
💟 @emamzaman
💟 @emamzamaniha12
🌷از امام صادق (ع) روايت شده :
هركه چهل صبحگاه اين عهد را بخواند،
از #يـــــــاوران قائم ما باشد،
و اگـــــر پيش از ظهور آن حـضـرت از دنــيا برود ، خدا او را از قــبـر بيرون آورد! كه در خدمت آن حضرت باشد،و حق تعالى بر هر كــــلمه هزار حسنه به او كرامت فرمايد،و هزار گناه از او محو سازد،و آن عــهـــد اين است:
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
✨اللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ.✨
✨اللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ.✨
✨اللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک حتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ،✨
✨وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ،
وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ.✨
🍃 الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
🍃 الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
🍃 الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
#دعای_عهد 📿
❤️کانال امام زمانی ها ❤️
🌙💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَــرَج💖🌙
🍀🌷 @EmamZaman 🌷🍀
دعای #روز_بیست_و_بنجم ماه مبارک رمضانــ🌙
بسم الله الرحمن الرحیم🍃
اللَّهُمَّ اجْعَلني فيهِ مُحِبّاً لِأوْليائِكَ ، وَ مُعادِياً لِأعْدائِكَ ، مُسْتَنّاً بِسُنَّةِ خاتَمِ أنبيائكَ ، يا عاصِمَ قٌلٌوبِ النَّبيّينَ .
خداوندا! مرا در این روز محب دوستانت و عدو دشمنانت قرار ده و در راه و روش به طریقه و سنت خاتم پیغمبرانت بدار، ای عصمت بخش دلهای پیغمبران
❤️
#فوروارد_کن
🌙💓الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💓🌙
💟 @emamzaman
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_صد_و_پنجاه_و_نهم شهاب اخمی ک
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸
🌸
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود
#قسمت_صد_و_شصتم
مهیا شوکه به شهاب چشم دوخت
ــ منظورت چیه؟؟
شهاب دنده را جا به جا کرد و با همان اخم های همیشگی گفت :
ــ وسط جلسه زوم کرده بودی روی من.نمیگی کسی ببینه چی فکر میکنه همه اونجا که نمیدونن تو زن منی
پوزخندی زد و ادامه داد:
ــ با اینکه متوجه هم شدن
مهیا با تعجب به شهاب خیره شد باورش نمی شد که او به خاطر یک نگاه کردن اینگونه بهم بریزد!!
ــ حواست هست شهاب داری چی میگی به خاطر یه نگاه کردن این همه عصبی هستی ،از وقتی اومدی بهم اخم کردی و دو کلامم با من حرف نزدی ،اصلا میدونی تو این چند هفته که نبودی چی به من گذشته میدونی تو بیمارستان چه دردی کشیدم درد بیماریم یه طرف درد نبودت کنارم، تو اون موقعیت سخت یه طرف دیگه !!
شهاب با اخم نگاهی به او انداخت و گفت:
ــ مگه من زنگ نزدم ،مهیا میدونی چقدر زنگ زدم ؟؟
ولی قبول نکردی با من حرف بزنی میدونی چی به من گذشت، من تو یه کشور دیگه، زنم یه کشور دیگه روی تخت بیمارستان، و خبر از حالش نداری جز چندتا دلداری از خواهرت .میدونی اون روزا چی به من گذشت؟ نه نمیدونی
مهیا نمیدونی اگه میدونستی درک می کردی و الان اینطوری نمیگفتی
مهیا اشک هایش را پاک کرد و با صدای لرزانی گفت:
ــ من اون لحظه انتظار داشتم برگردی،برگردی وکنارم باشی
فکر میکنی من عمدا اینکارو میکردم من نمیتونستم باتو حرف بزنم چون حالم بدتر می شد
شهاب با تعجب گفت:
ــ از شنیدن صدای من حالت بدمیشه ؟؟؟
مهیا با هق هق گفت:
ــ آره حالم بدمیشد چون تحمل اینکه کنارم نیستی رو نداشتم صداتو میشنیدم حالم بدتر می شد اما تو نیومدی .قبل از اینکه بیای زنگ زدم بهت اما جواب ندادی
ــ فکر نمیکنی دیر بود، مهیا من از نگرانی مردم و زنده شدم داشتم دیوونه می شدم دلتنگی به کنار اینکه نکنه حالت بد بشه یا نکنه اتفاقی برات بیفته نایی برام نزاشته بود
#ادامه_دارد....
✍نویسنده: #فاطمه_امیری
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
🌸
🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_صد_و_شصتم مهیا شوکه به شهاب چش
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸
🌸
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود
#قسمت_صد_و_شصت_و_یکم
تا رسیدن به خانه حرفی بینشان رد و بدل نشد.
شهاب ماشین را کنار خانه نگه داشت قبل از اینکه مهیا پیاده شود لب باز کرد و با صدای آرامی گفت:
ــ فردا شهادته امام جواد .ِ خونمون مراسم داریم مامانم گفت از امشب بیای خونمون.
مهیا آرام سری تکان داد و از ماشین پیاده شده.
بعد از اینکه مهیا وارد خانه شود شهاب ماشین را به حرکت دراورد کارهای زیادی داشت و باید تا شب آن ها را انجام می داد که بتواند به درستی مراسم فردا را با کمک پدرش برگزار کند.
ماشین را پارک کرد و وارد محل کار شد سریع به اتاقش رفت روی صندلی نشست و با دست شقیقه هایش را ماساژ
داد از سر درد شدید چشمانش سرخ شده بودند و حسابی کلافه شده بود .
بحث کردنش با مهیا بیشتر به سردردش دامن زد. وقتی به مهیا اخم می کرد احساس می کرز قلبش فشرده می شد
ولی این تنبیهه لازم بود تا مهیا بار دیگر او را اینگونه نگران و آشفته نکند
سرش را بلند کرد و بی رمق پوشه را جلو کشید و با دقت گزارشات توی پوشه را می خواند
****
هوا خنک بود.
همه در حیاط در حال کار بودند صدای مداحی توی حیاط میپیچید و همه را هوایی کرده بود
ــ چراغو روشن کن مریم
مریم سریع چراغ را روشن کرد و حیاط خانه از روشنایی چراغ بزرگی که محسن نصب کرده بود روشن شد .
شهین خانم تشکری کرد و گفت:
ــ خدا خیرت بده پسرم کور شدیم بخدا از بس حیاط تاریکه نمیتونستیم درست برنجا رو پاک کنیم .
ــ خواهش میکنم کاری نکردم!
مهیا که همه وقت نگاهشان می کرد، سرش را پایین انداخت و به کارش ادامه داد مریم کنارش نشست.
ـــ آخیش یخ کردم چقدر آب سرده
مهیا لبخندی زد
ــ خسته نباشی ؛ شستن حبوبات تموم شد؟؟
ــ آره عزیزم منو محسن همه رو شستیم
ــ دستتون درد نکنه ،امشب کسی نمیاد ؟
ــ نه فقط خودمونیم شاید نرجس و مادرش یکم دیگه بیان.
مهیا سری تکان داد
صدای در بلند شد که سارا که نزدیک به در بود به سمت در رفت.
با صدای یا حسین محسن و جیغ سارا مهیا سینی رو کنار گذاشت و همراه مریم به طرف در دویدند
مهیا با دیدن شهاب با لباس و دستای خونی دستش را به دیوار گرفت تا نیفتد .
چشمانش را بست تا باور نکند واقعیت دارد اما با شنیدن صدای شهاب که سعی می کرد همه رو از نگرانی دربیاورد چشمانش را باز کرد
ــ چیزی نیست نگران نباشید!
#ادامه_دارد....
✍نویسنده: #فاطمه_امیری
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
🌸
🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_صد_و_شصت_و_یکم تا رسیدن به خا
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸
🌸
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود
#قسمت_صد_و_شصت_و_دو
شهین خانم بر صورتش زد
ــ شهابم چی شد مادر این خون روی پیراهنت برا چیه؟
شهاب سعی کرد لبخندی بزند
ــ چیزی نیست مادر من خون از دستمه ریخته رو پیرهنم نگران نباشید چیزی نیست
شهاب با چشم دنبال مهیا میگشت می دانست الان نگران و آشفته است
با دیدن چهره نگران مهیا میخواست به طرفش برود که محمد آقا بازویش را گرفت و به طرف داخل هدایتش کرد
مهیا که احساس می کرد هر لحظه ممکن است ضعف کند و بر زمین بیفتد گوشه ای نشست.
مریم سریع به سمتش آمد و لیوان آب قند را به طرفش گرفت و گفت:
ما همیشه نگران مامان بودیم تو این مواقع اما تو بدتری خب.
مهیا با نوشیدن آب قند احساس می کرد حالش بهتر شده .
و به شنیدن صدای محمد آقا که داشت قضیه زخمی شدن شهاب را تعریف می کرد گوش سپرد
شهاب که نگران مهیا بود سریع حموم کرد و لباس تمیز تن کرد.
نگاهی به پانسمان دستش انداخت خیس شده بود و نیاز به پانسمان دوباره بود، با یادآوری اینکه مهیا میتواند پانسمانش را عوض کند این فرصت را فرصت طلایی دید تا با مهیا آشتی کند.
به طرف آشپزخانه رفت و جعبه کمک های اولیه را برداشت و به طرف حیاط رفت.
همه نگاهشان به سمت شهاب چرخید اما شهاب مستقیم به طرف مهیا که گوشه ای نشسته بود و خودش را مشغول تمیز کردن برنج کرده بود رفت .
کنارش نشست و جعبه را به طرفش گرفت!
مهیا با چشمان خیس به شهاب نگاهی انداخت و سوالی به جعبه کمک های اولیه اشاره کرد.
شهاب لبخندی زد و گفت:
ــ یادمه گفتی دوره پرستاری رفتی.
مهیا سری تکون داد .
ــ خب فک کنم از پانسمان یه دست برمیای ؟؟
مهیا سینی را کنار گذاشت و دست شهاب را گرفتـ
ــ چرا دستات میلرزه ؟؟
مهیا سرش را به دو طرف به علامت چیزی نیست تکان داد!
پانسمان دست شهاب را باز کرد که با دیدن بخیه ها با بغض سرش را بالا آورد و نالید.
ــ باید با اونا درگیر میشدی؟؟
ــ مهیا گریه کردی باور کن دیگه نمیزارم منو ببینی تا دستم خوب بشه .
مهیا نتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد و اشک هایش روگونه هایش ریخت !!
و آرام تا صدایش به بقیه نرسد هق هق کرد.
ــ خب عزیز دلم میخواستی چیکار کنم .داشتن پرچمای عزای امام جوادُ پاره میکردند باید مینشستم نگاشون
میکردم
مهیا سرش را پایین انداخت و آرام اشک می ریخت .
شهاب با دست چانه اش را گرفت و سرش را بالا آورد، بدون هیچ دلخوریِ صبح با عشق به چشمان مهیا زل زد.
ــ الان دقیقا گریه کردنت برا چیه؟؟
ــ اگه بلایی سرت میومد من دق میکردم !
شهاب آرام خندید و گفت:
ــ نترس خانومی شما تا منو دق ندی چیزیت نمیشه!
مهیا دست زخمی شهاب را آرام فشرد که صورت شهاب از درد جمع شد؛
ــ آخرین بارته اینجوری حرصم میدی.
ــ من نوکر شما هم هستم.
مهیا آرام خندید و گفت :
ــ نوکر اهل بیت ان شاء الله.
و حواسش را کامال به سمت دست شهاب سوق داد و با حوصله مشغول تعویض پانسمان شهاب شد!!
#ادامه_دارد....
✍نویسنده: #فاطمه_امیری
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
🌸
🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_صد_و_شصت_و_دو شهین خانم بر صور
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸
🌸
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود
#قسمت_صد_و_شصت_و_سوم
همه مشغول بودند!
نرجس و سوسن خانم به جمعشان اضافه شده بودند !
شهاب با وجود چشم غره های مهیا و تشرهای مادرش باز هم در حال کار بود و اصلا به زخم دستش و سردرش توجهی نمی کرد .
ــ مهیا، مادر یه برگه بیار چندتا خرید داریم بنویس بدم آقایون بخرن.
ــ چشم الان میارم .
و کمی صدایش را بالا برد ؛
ـــ شهاب
شهاب با دست های خیسش موهایش را از روی پیشانیش کنار زد و گفت :
ــ جانم
ــ دفتر یادداشت میخواستم تو اتاقت هست؟؟
ــ آره عزیزم تو کشو دومی میز کارم هست،میخوای برات بیارم ؟؟
مهیا لبخندی زد
ــ نه ممنون خودم برمیدارم .
شهاب روی تخت گوشه حیاط نشست و سرش را بین دستش گرفت و محکم فشرد !
سرش عجیب درد میکرد و سوزش دستش اوضاع را بدتر کرده بود .
مهیا کنار شهین خانم نشست .
ــ جانم بگید بنویسم .
شهین خانم تک تک وسایل را میگفت و بعضی وقتا چند لحظه ساکت می شد و کمی فکر میکرد و دوباره تند تند چندتا وسیله میگفت.
ــ همینارو میخوام ، محسن مادر شما میری بخری ؟؟
قبل از اینکه محسن چیزی بگوید شهاب به سمتش رفت
ــ بدید خودم میخرم .
تا شهین خانم میخواست اعتراض کند گفت:
ــ من خوبم مامان !
لیست را به طرف شهاب گرفت.
ــ مادر این چیزایی که لازم دارمو بی زحمت بگیر.
شهاب نگاهی به لیست انداخت و با خواندش شروع به خندیدن کرد!!
همه با تعجب به او نگاه می کردند .
ــ مامان فک کنم آخرین خریدا ،خریدای مهیا باشن نه تو .
مریم با کنجکاوی گفت:
ــ چطور؟
شهاب با خنده شروع خواندن کرد؛
ــ دو عدد چیپس .یک عدد ماست . دو عدد پفک .چهار عدد لواشک .
با خواندن لیست همه شروع به خندیدن کردند.
مهیا با اخم ساختگی رو به مریم و سارا گفت :
ــ بده به فکر شما بودم گفتم بعدا خسته میاید بخوابید قبلش یه چیزی بخورید انرژی بگیرید.
شهین خانم با خنده گونه ی مهیا را بوسید.
مریم با خنده گفت:
ــ ایول زنداداش عاشقتم .
سارا هم بوسه ای برایش فرستاد
ــ تکی بخدا
شهاب به طرف در رفت که با صدای مهیا سرجایش ایستاد .
ــ جانم .آبنباتم بخرم ؟؟
ــ اِ شهاب
شهاب خنده ای کرد .
ــ جانم بگو .
ــ سرت درد میکنه؟
ــ از کجا دونستی ؟؟
ــ هر وقت کلافه میشی و چشمات سرخ میشن یعنی سرت درد میکنن !
شهاب لبخند مهربانی به مهیا زد .
ــ بله خانمی کمی سرد دارم و به طرف در رفت.
#ادامه_دارد....
✍نویسنده: #فاطمه_امیری
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
🌸
🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸