#تلنگر
🎀ارزش یک دختر را خدایی میداند که او را در سنین کودکی برای #عبادت برمی گزیند.
🎀پیامبری میداند که فرمود: دختر #باقیات_الصالحات است.
🎀امام صادق ع میداند که فرمود:پسران، نعمت اند و دختران #خوبی.
خداوند، از نعمت ها سؤال می کند و به خوبی ها #پاداش می دهد .
🎀ارزش دختر را خدایی میداند که هرکسی را لایق دیدن جسمش #نکرد.
🎀ارزش دختر را خدایی میداند که به بهترین مخلوقش
حضرت محمد (ص) دختری عطا کرد
که #هدایت یک جهان به عهده ی فرزندان اوست.
" انا اعطیناک الکوثر "
و این هدیه ی الهی، یک #دختر بود
💢امروز⚡️دشمن نیروهایش را متمرکز کرده که دختر امروز، #فاطمی نباشد...❗️ فاطمی نباشد
که مبادا مادر کودکانی چون #حسنین شود❗️
فاطمی نباشد
که مبادا برای امامش بین در و دیوار بسوزد و حتی یک آه، نگوید...
یا نمیخواهد دختر امروز همچون حضرت معصومه س، اسوه ی #دانش و مظهر #فضایل و کرامات باشد...❗️
می خواهد دختر امروز، زینبی نباشد...❗️ زینبی نباشد که مبادا #صبر و استواری
را از زینب بیاموزد☝️
👈زینبی نباشد که مبادا مبادا زینب وار، یاد شهدای کربلا را زنده نگه دارد…❗
#التماس_تفکر
✨🌸الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌸✨
🆔 @Emamzaman
#کاروان_راهیان_نور💫
#هــــویــــــــزه😞
🔰روزهای اول جنگ، شهر اشغال شدهی #هویزه...
#دختر جوانی را به همراه مادرش به مقر بعثی ها میآورند
🔰یکی از مسئولین #بعثی (ستوان عطوان) دستور میدهد دختر را به داخل #سنگرش بیاورند!
🔰 #مادر را بیرون سنگر نگه میدارند؛
لحظه ای شیون مادر قطع نمی شود...😔😔
🔰دقایقی بعد ⏱بانوی جوان با حالتی مضطرب، دستان #خونی و #چادر و لباس پاره شده سراسیمه از داخل سنگر به بیرون فرار می کند...
🔰تعدادی از سربازان به داخل سنگر می روند و با #جسد ستوان عطوان مواجه می شوند
🔰دختر جوان #هویزه_ای حاضر نشده #عفتش را به بهای آزادی بفروشد📛 و با سرنیزه، ستوان را به هلاکت رسانده 👊و حتی اجازه نداده #چادر از سرش برداشته شود👌...
🔰خبر به گوش #سرهنگ_هاشم فرمانده مقر می رسد؛با دستور سرهنگ یک گالن #بنزین روی دختر جوان خالی می کنند😵...
🔰در چشم بهم زدنی آتش 🔥تمام #چادر بانو را فرا میگیرد و همانند شعله ای به این سو و آن سو میدود...
و لحظاتی بعد جز دودی🌫 که از #خاکستر بلند میشود چیزی باقی نمی ماند!!...😔😔
🔰فریادهای دلخراش #مادر برای بعثی ها قابل تحمل نیست، مادر را نیز به همان سبک به #وصال جگر گوشه اش می رسانند...😔😔
#شرمنده_ایم_اگر_عفت_نداریم😔😔
@emamzaman
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
💓💓💓 💓💓 💓 #رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی"
💓💓💓
💓💓
💓
#رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم
📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی"
#قسمت_پانزدهم
* پيوند الهي*
✔️راوی : رضا هادي
🔸عصر يکي از روزها بود. #ابراهيم از سر کار به خانه مي آمد. وقتي واردکوچه شد براي يك لحظه نگاهش به پسر همسايه افتاد. با دختري جوان مشغول صحبت بود. پسر، تا ابراهيم را ديد بلافاصله از #دختر خداحافظي کرد و رفت!
ميخواست نگاهش به نگاه ابراهيم نيفتد.
🔸چند روز بعد دوباره اين ماجرا تکرار شد. اين بار تا ميخواست از دختر خداحافظي کند، متوجه شد که ابراهيم در حال نزديک شدن به آنهاست. دختر سريع به طرف ديگر کوچه رفت و ابراهيم در مقابل آن پسر قرار گرفت. ابراهيم شروع کرد به سلام و عليک کردن و دست دادن. پسر ترسيده بود. اما ابراهيم مثل هميشه لبخندي بر لب داشت. قبل از اينکه دستش را از دست او جدا کند با #آرامش خاصي شروع به صحبت کرد و گفت: ببين، تو کوچه و محله ما اين چيزها سابقه نداشته. من، تو و خانواده ات رو کامل ميشناسم، تو اگه واقعاً اين دختر رو ميخواي من با پدرت صحبت ميکنم که...
🔸جوان پريد تو حرف ابراهيم و گفت: نه، تو رو خدا به بابام چيزي نگو، من اشتباه کردم، غلط كردم، ببخشيد و ...
ابراهيم گفت: نه! منظورم رو نفهميدي، ببين، پدرت خونه بزرگي داره، تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستي، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت ميکنم. ان شاء الله بتوني با اين دختر #ازدواج کني، ديگه چي ميخواي؟
جوان که سرش را پائين انداخته بود خيلي خجالت زده گفت: بابام اگه بفهمه خيلي عصباني ميشه.
ابراهيم جواب داد: پدرت با من، حاجي رو من ميشناسم، آدم منطقي وخوبيه. جوان هم گفت: نميدونم چي بگم ، هر چي شما بگي. بعد هم خداحافظي کرد و رفت.
🔸شب بعد از نماز، ابراهيم در مسجد با پدرآن جوان شروع به صحبت کرد. اول از ازدواج گفت و اينکه اگر کسي شرايط ازدواج را داشته باشد و همسر مناسبي پيدا کند، بايد ازدواج کند. در غير اينصورت اگر به حرام بيفتد بايد پيش خدا جوابگو باشد. و حالا اين بزرگترها هستند که بايد جوانها را در اين زمينه کمک کنند. حاجي حر فهاي ابراهيم را تأييد کرد. اما وقتي حرف از پسرش زده شد اخمهايش رفت تو هم!
ابراهيم پرسيد: حاجي اگه پسرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نيفته، اون هم تو اين شرايط جامعه، کار بدي کرده؟
حاجي بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه!
فرداي آن روز مادر ابراهيم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد...
🔸يک ماه از آن قضيه گذشت، ابراهيم وقتي از بازار برميگشت شب بود. آخر کوچه چراغاني شده بود. لبخند رضايت بر لبان ابراهيم نقش بست. رضايت، بخاطر اينکه يک دوستي شيطاني را به يک پيوند الهي تبديل کرده. اين ازدواج هنوز هم پا برجاست و اين زوج زندگيشان را مديون برخورد خوب ابراهيم با اين ماجرا ميدانند.
#ادامه_دارد...
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
💓
💓💓
💓💓💓
#زندگی_نامه 📝
#حضرت_خدیجه (س) 💖
#قسمت_دوم
وصیت حضرت خدیجه (س): 💔
حضرت خدیجه (س) سه سال قبل از هجرت بیمار شد.
چون بیماری خدیجه شدت یافت،به پیامبر عرض کرد:
یا رسول الله! چند #وصیت دارم:
1⃣- من در حق تو کوتاهی کردم، مرا عفو کن.
پیامبر (ص) فرمود:
هرگز از تو تقصیری ندیدم و تو نهایت تلاش خود را به کار بردی. در خانه ام بسیار خسته شدی و اموالت را در راه خدا مصرف کردی.
عرض کرد:
2⃣- یا رسول الله! وصیت دوم من این است که مواظب این #دختر باشید؛
و به #فاطمه_زهرا (س) اشاره کرد.
- چون او بعد ازمن یتیم و غریب خواهد شد. پس مبادا کسی از زنان #قریش به او آزار برساند.
مبادا کسی به صورتش سیلی بزند. مبادا کسی بر اوفریاد بکشد. مبادا کسی با او برخورد غیر ملایم و زننده ای داشته باشد.😞
اما وصیت سوم را شرم می کنم برایت بگویم.
آن را به فاطمه عرض می کنم تا او برایت بازگو کند.
3⃣ سپس فاطمه را فراخواند و به ایشان فرمود:
نور چشمم! ❤️
به پدرت رسول الله بگو:
مادرم می گوید:
من از «قبر در هراسم؛ از تو می خواهم مرا درلباسی که هنگام نزول وحی به تن داشتی، کفن کنی.😞
فاطمه زهرا (س) از اتاق بیرون آمد و مطلب را به پیامبر (ص) عرض کرد. پیامبر اکرم (ص) آن پیراهن را برای خدیجه فرستاد.
ایشان بسیار خوشحال شدند.
هنگام وفات حضرت خدیجه، پیامبر اکرم (ص) غسل و کفن وی را به عهده گرفت.
که جبرئیل در حالیکه کفن از #بهشت همراه داشت، نازل شد و عرض کرد:
- یا رسول الله، خداوند به تو سلام می رساند و می فرماید:
❤️- ایشان اموالش را در راه ما صرف کرد و ما سزاوارتریم که کفنش را به عهده بگیریم.😊
#وفات حضرت خدیجه (س): 😔
حضرت خدیجه (س) در سن ۶۵ سالگی در ماه رمضان سال ۱۰ بعثت در خارج از #شعب_ابی_طالب جان به جان آفرین تسلیم کرد.
پیغمبر خدا (ص) شخصا خدیجه را غسل داد، حنوط کرد و با همان پارچه ای که #جبرئیل از طرف خداوند برای خدیجه آورده بود، کفن کرد.
رسول خدا (ص) شخصا درون قبر رفت، سپس خدیجه را در خاک نهاد و آنگاه سنگ لحد را در جای خویش استوار ساخت. او بر خدیجه اشک می ریخت، دعا می کرد و برایش آمرزش می طلبید.
آرامگاه خدیجه درگورستان مکه در «حجون » واقع است...
وفات امّ المؤمنین، حضرت خدیجه(س) تسلیت باد.🏴
🏴 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج 🏴
@emamzaman
🌺 #حضرت_معصومه، الگوی بزرگ #منتظران
👈مهم نیست که مرد باشی یا زن؛ او یک زن بود.
👈مهم نیست چند ساله باشی؛ میتوان در 18 سالگی هم به اوج رسید.
👈مهم نیست که چه آثاری نوشته باشی؛ او هیچ اثری بهجا نگذاشته است.
👌اما مهم است...اینکه بدانی
👈چگونه یک #دختر جوان 18 ساله این طور رشد کرد که برادر زاده او و امام معصوم جوادالأئمه دربارهاش فرمود: هرکس عمهام(#معصومه) را در #قم زیارت کند بهشت بر او واجب است(كامل الزيارات، ص: 324)
⁉️اما چطور این امر ممکن است؟
✅همه اینها در پرتو #هجرت به سوی #ولیّ_خدا و در مسیر رسالت امام زمان دوران خود بود که البته خود، زاییده #معرفت است.
☘️ و اوست تفسیری بر این آیه پر معنی:«وَ مَنْ يَخْرُجْ مِنْ بَيْتِهِ مُهاجِراً إِلَى اللَّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ يُدْرِكْهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَى اللَّهِ وَ كانَ اللَّهُ غَفُوراً رَحيما؛ کسی که از خانه خود بیرون بیاید در حالی که بسوی خدا و رسولش هجرت میکند پس مرگش فرا برسد تحقیقا اجر او با خداوند است و خدا غفور و مهربان است»(نساء/100)
👈و در داستان زندگی #حضرت_معصومه، این دختر جوان، اسراری است برای #منتظران امام زمان.
╭─┅──🌼🌤🌼──┅─╮
@EmamZaman
╰─┅──🌼🌤🌼──┅─╯
#رمان
#بی_تو_هرگز
#پارت_اول
.
همیشه از پدرم متنفر بودم
مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه
آدم #عصبی و بی حوصله ای بود
اما بد اخلاقیش به کنار
می گفت: #دختر درس می خواد بخونه چکار؟
نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه ... دو سال بعد هم عروسش کرد
اما من، فرق داشتم
من #عاشق درس خوندن بودم
بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد
می تونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم
مهمتر از همه، می خواستم #درس بخونم، برم سر کار و از اون #زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم
چند سال که از #ازدواج خواهرم گذشت
یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد
به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی
شوهر خواهرم بدتر از پدرم، #همسر ناجوری بود،یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند
دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد
اما خواهرم اجازه نداشت
#تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره
مست هم که می کرد، به شدت #خواهرم رو کتک می زد
این بزرگ ترین #نتیجه زندگی من بود ... مردها همه شون عوضی هستن ... هرگز ازدواج نکن ...
هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید
روزی که پدرم گفت
هر چی درس خوندی، کافیه ...
بالاخره اونروزاز راه رسید ...موقع خوردن صبحانه،همونطورڪه سرش پاین بود ...باهمون اخم و لحن تند همیشگے گفت ...هانیه...دیگه لازم نڪرده از امروز برے مدرسه ...
تااین جمله رو گفت،لقمه پریدتوے گلوم ...وحشتناڪ ترین حرفے بود ڪه مے تونستم اون موقع روز بشنوم ...بعدازڪلے سرفه،درحالےڪه هنوز نفسم جا نیومده بود ...به زحمت خودم رو ڪنترل ڪردم و گفتم ...ولےمن هنوز دبیرستان ...
خوابوندتوےگوشم...برق ازسرم پرید ...هنوزتوےشوڪ بودم ڪه اینم بهش اضافه شد
- همین ڪه من میگم ...دهنت رومے بندے میگے چشم...درسم درسم...تاهمین جاشم زیادے درس خوندے ...
ازجاش بلندشد ...بادادو بیداد اینها رو مے گفت و مے رفت ...اشڪتوےچشم هام حلقه زده بود ...امااشتباه مے ڪرد،من آدم ضعیفے نبودم ڪه به این راحتے عقب نشینے ڪنم ...
ازخونه ڪه رفت بیرون ...منم وسایلم رو جمع ڪردم و راه افتادم برم مدرسه ...مادرم دنبالم دوید توے خیابون ...
-هانیه جان،مادر...توروقرآن نرو ...پدرت بفهمه بدجور عصبانے میشه ...براےهردومون شر میشه مادر ...بیا بریم خونه ...
امامن گوشم بدهڪار نبود ...من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم ...به هیچ قیمتے ...
👈ادامه دارد...
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄