eitaa logo
🥀 امام زمان (عج) 🥀
10.9هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
6.1هزار ویدیو
1.2هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 امام زمان (عج) 🥀
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ #رمان_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_سی_و_دوم *به روایت امیر حسین* ﺍﻻﻥ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﯾﮏ ﺳﺎﻋﺘﻪ ﮐﻪ ﺧﯿ
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ *ﺑﻪ ﺭﻭﺍیت زینب* ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺩﺩﺭﮔﯿﺮﯾﻪ ﺁﺧﺮﺵ ﻫﻢ ﮐﺎﺭ ﺩﺳﺘﻢ ﻣﯿﺪﻩ . ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺩﯾﺸﺐ ﮔﻔﺖ ﻓﺮﺩﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺑﺮﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺮﺿﯿﻪ ﺍﯾﻨﺎ ﻭ ﻣﻨﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﻣﯿﺎﻡ . ﺍﻻﻥ ﻣﻮﻧﺪﻡ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﯿﺮﻡ ؟ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﯾﻪ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﻓﺎﻃﻤﻪ ؛ ﺑﺮﻡ ﺑﮕﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ۷٫۸ ﺳﺎﻝ ﺳﻼﻡ . ﺍﻭﻧﻢ ﭼﯽ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺗﯿﭙﯽ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﻭﻧﺎ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﺪﺍﺷﺘﻦ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﻻﻥ ﺍﻭﺿﺎﻉ ﯾﮑﻢ ﺑﻬﺘﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯﻡ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺣﺠﺎﺑﻢ ﮐﺎﻣﻞ ﮐﺎﻣﻞ ﮐﻪ ﻧﺒﻮﺩ . ﺩﺭ ﯾﮏ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺁﻧﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﺮﻡ . _ ﻣﺎﺍﺍﺍﻣﺎﺍﺍﻥ . ﻣﺎﺍﺍﻣﺎﺍﺍﻥ . ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺎﻡ . ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺩﯾﮕﻪ ﭼﯽ؟ ﻣﮕﻪ ﻣﻦ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺗﻮﺍﻡ؟ ﺑﻪ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻣﯿﺎﯼ ﺑﭽﻪ ﮐﻠﯽ ﺫﻭﻕ ﮐﺮﺩ . ﺍﺟﺒﺎﺭﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﻧﺒﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﻣﯿﺎﯼ، ﺑﺎﯾﺪ ﺑﯿﺎﯼ . _ ﻭﻟﯽ … ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﻭﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ . ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﺑﺪﻡ ﻣﯿﺎﺩ ﺣﺮﻓﻤﻮ ﻋﻮﺽ ﮐﻨﻢ . . ﻫﻤﻮﻥ ﻣﺎﻧﺘﻮﯾﯽ ﻭ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﺎﯾﻪ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﭘﺎﮐﺘﯽ ﻣﺸﮑﯽ پوشیدم ﻭ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﺮﻋﮑﺲ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻓﻘﻂ ﻭ ﻓﻘﻂ ﯾﻪ ﺭﮊ ﮐﻤﺮﻧﮓ ﺗﯿﭙﻢ ﺭﻭ ﺗﮑﻤﯿﻞ ﮐﺮﺩ . ﯾﮏ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﮐﺮﻡ ﺭﻧﮓ ﺧﻮﻧﻪ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﯾﻨﺎ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ . ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﭽﮕﯿﻢ ﺍﮔﺮﭼﻪ ﻣﺤﻮ ﻭ ﮔﻤﺮﻧﮓ ﻭﻟﯽ ﺑﺮﺍﻡ ﺯﻧﺪﻩ ﺷﺪ ، ﻫﺌﯿﺖ ﻫﺎﯼ ﻣﺤﺮﻡ ، ﺩﺳﺘﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﯿﻨﻪ ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﺎﻫﻢ ﭘﺪﺭﺍﻣﻮﻥ ﺭﻭ ﻫﻤﺮﺍﻫﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩﯾﻢ، ﻣﻮﻟﻮﺩﯼ ﻫﺎ ؛ ﻫﻤﻪ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﭼﻪ ﻭ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﺑﻮﺩﻥ ، ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﺎﺑﺎﻭﺭﺍﻧﻪ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺷﻮﻥ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﻡ، ﺗﻮ ﺣﯿﺎﻁ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺑﻐﻞ ﭘﺮ ﻣﻬﺮ ﻓﺎﻃﻤﻪ . ﺁﺭﻭﻡ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﯾﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺍﮐﺘﻔﺎ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻡ ﺑﻪ ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺮﺿﯿﻪ که ﺗﻮ ﭼﻬﺎﺭﭼﻮﺏ ﺩﺭ ﺷﯿﺸﻪ ﺍﯼ ﺑﺎﻻﯼ ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﮐﻪ ﺻﻤﯿﻤﯿﺖ ﻭ ﻣﻬﺮ ﺗﻮﺵ ﻣﻮﺝ ﻣﯿﺰﺩ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ؛ ﺍﻻﻥ ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺫﻭﻕ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺳﺮﯾﻊ ﺑﺮﻡ ﺑﻐﻠﺶ ﮐﻨﻢ ، ﻭﻟﯽ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﮐﻪ ﺍﻋﻀﺎﯼ ﺑﺪﻧﻢ ﺗﺤﺖ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﺒﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺮﺿﯿﻪ ﺑﺮﻥ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭼﭗ ﺣﯿﺎﻁ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﺭ ﺣﺴﯿﻨﯿﻪ . ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ۷٫۸ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﺎﺭﮐﯿﻨﮓ ﺍﯾﻦ ﺁﭘﺎﺭﺗﻤﺎﻥ ۳ ﻃﺒﻘﻪ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﻢ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺣﺴﯿﻨﯿﻪ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺳﺎﻝ ﻫﺮﺳﺎﻝ ﺩﻫﻪ ﺍﻭﻝ ﻣﺤﺮﻡ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺑﻮﺩ . ﯾﻪ ﺩﺭ ﮐﺮﮐﺮﻩ ﺍﯼ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﻮﺵ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﺒﻮﺩ . ﺭﻭ ﺑﻪ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﺣﺴﯿﻨﯿﺲ ؟ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻫﻢ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺳﻼﻡ ﻭ ﻋﻠﯿﮏ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻧﺶ ﺍﻭﻝ ﺭﻓﺘﻢ ﺳﺮﺍﻍ ﺣﺴﯿﻨﯿﻪ ﻭ ﺩﺍﺭﻡ ﺳﺮﺍﻏﺶ ﺭﻭ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﺁﺭﻭﻡ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ :ﺁره ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﻭﺭﻭﺩ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﻭ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﺑﺮﺩ ﻭ ﻣﻨﻢ ﻓﻘﻂ ﻓﺮﺻﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺮﯾﻊ ﻭ ﮔﺬﺭﺍ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﺑﻨﺪﺍﺯﻡ . ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺯ ﻣﺪﻝ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺧﻮﻧﺸﻮﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﻓﻘﻂ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﻮﺳﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩﻥ . ﺍﺗﺎﻕ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﻮﺷﮕﻠﯽ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺣﺲ ﺧﺎﺻﯽ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﻟﻘﺎ ﻣﯿﮑﺮﺩ ؛ ﺣﺴﯽ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﺁﺭﺍﻣﺶ .… ﻭ ﺍﯾﻦ ﺣﺲ ﺑﺮﺍﻡ ﻋﺠﯿﺐ ﺑﻮﺩ ؛ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺳﻤﺖ ﭼﭗ ﻭ ﺑﺎﻻﯼ ﺗﺨﺖ ﯾﻪ ﻗﺎﺏ ﻋﮑﺲ ﺧﯿﻠﯽ ﺷﯿﮏ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻋﮑﺲ ﺗﻮﺵ ﯾﻪ ﺟﺎﯼ ﺯﯾﺎﺭﺗﯽ ﺑﻮﺩ . ﻭ ﺭﻭﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺳﻤﺖ ﺭﺍﺳﺖ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﭘﻮﺳﺘﺮ ﮐﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺟﻤﻼﺕ ﺭﻭﺵ ﺑﺮﺍﻡ ﮔﻨﮓ ﻭ ﻧﺎﻣﻔﻬﻮﻡ ﺑﻮﺩ . ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺗﺨﺖ یه ﮐﺘﺎﺑﺨﻮﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻃﺒﻘﻪ ﺍﻭﻟﺶ ﻣﻔﺎﺗﯿﺢ ﻭ ﻗﺮﺁﻥ ﻭ ﯾﻪ ﺳﺮﯼ ﮐﺘﺎﺏ ﻗﻄﻮﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻃﺒﻘﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﻪ ﮐﺘﺎﺏ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺣﺪﺱ ﺯﺩﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺘﺎﺑﺎﯼ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺑﺎشن. ﮐﻨﺎﺭ ﮐﺘﺎﺑﺨﻮﻧﻪ ﻫﻢ ﻣﯿﺰ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺍﻭﻥ ﻫﻢ ﯾﻪ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭﺵ ﺑﻪ ﻋﺮﺑﯽ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺩﻝ ﺍﺯ ﺑﺮﺍﻧﺪﺍﺯ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺗﺨﺖ ﮐﻪ ﺭﻭﺵ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ، ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ . ﻓﺎﻃﻤﻪ :ﺧﻮﺏ ﺑﯿﺎ ﺑﺸﯿﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﻦ ﺑﺒﯿﻨﻢ . ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺖ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻨﺎﺭ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ . ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ: _ ﭼﯿﻮ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﻨﻢ؟ ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﻫﻤﻪ ﺍﯾﻦ ۱۰٫۱۱ ﺳﺎﻝ ﺭﻭ . ﻫﻤﻪ ﺍﯾﻦ ۱۰ ﺳﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﺪ ﺩﻭﺳﺖ ﺻﻤﯿﻤﯿﺖ ﺭﻭ ﺯﺩﯼ ﻧﺎﻣﺮﺩ . _ ﻫﻤﺸﻮ؟ ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﻣﻮ ﺑﻪ ﻣﻮ _ ﺍﻭﻣﻤﻤﻢ . ﺧﺐ ﺍﻭﻝ ﺗﻮ ﺑﮕﻮ . ﻓﺎﻃﻤﻪ : زینب ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺕ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﻣﺼﺎﺩﻑ ﺷﺪ ﺑﺎ ﭘﺮﯾﺪﻧﺶ ﺗﻮ ﺑﻐﻞ ﻣﻦ ﻭ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﺮﺩﻥ ﻫﻖ ﻫﻖ ﮔﺮﯾﺶ . _ ﻓﺎﻃﻤﻪ، ﭼﯽ ﺷﺪﯼ؟؟ ﻓﺎﻃﻤﻪ :ﮐﺠﺎ ﺑﻮﺩﯼ ﻧﺎﻣﺮﺩ ؟ ﮐﺠﺎ ﺑﻮﺩﯼ؟ ﺁﺭﻭﻡ ﺍﺯ ﺑﻐﻠﻢ ﮐﺸﯿﺪﻣﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺳﺮﺵ ﺭﻭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﺑﺎﻻ . ﺩﺳﺘﻤﻮ ﺑﺮﺩﻡ ﺯﯾﺮ ﭼﻮﻧﺶ ﻭ ﺳﺮﺷﻮ آﻭﺭﺩﻡ ﺑﺎﻻ . _ ﻓﺎﻃﻤﻪ . ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﻦ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﯽ ؟ ﺁﺭﻩ؟ ﻓﺎﻃﻤﻪ :ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺎﻣﺮﺩﯼ زینب ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺧﻮﻧﺘﻮﻥ ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﻧﺒﻮﺩﯼ . ﮐﻠﯽ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ، ﻫﺮﺑﺎﺭ ﻣﺎﻣﺎﻧﺖ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺧﻮﻧﻪ ﻋﻤﻮﺗﯽ ﯾﺎ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﺕ ﺑﯿﺮﻭﻧﯽ . ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﻫﻢ ﺳﺮﺍﻏﯽ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻧﮕﺮﻓﺘﯽ . _ ﻗﻮﻝ ﻣﯿﺪﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻧﺸﻪ . ﺣﺎﻻ ﮔﺮﯾﻪ ﻧﮑﻦ . ﺑﺎﺷﻪ؟ ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﯾﺎ _ ﭼﺸﺸﺸﻢ . ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﻦ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻫﻢ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :ﭼﺸﻤﺖ ﺑﯽ ﺑﻼ ﺁﺑﺠﯽ ﺟﻮﻧﻢ . ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ : ﺁﺑﺠﯽ؟؟ ﻓﺎﻃﻤﻪ : آﺭﻩ ﺩﯾﮕﻪ . ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ آﺑﺠﯿﻤﯽ . _ آﻫﺎ ﺍﺯ ﻟﺤﺎﻅ ﺻﻤﯿﻤﯿﺖ ﻭ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭ ﭼﯿﺰﺍ ﻣﯿﮕﯽ؟ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ :آﺭﻩ ﺩﯾﮕﻪ . ﺣﺎﻻ ﺍﯾﻦ آﺑﺠﯽ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺎ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﻣﯿﺪﻥ ﺷﻤﺎﺭﺷﻮﻥ ﺭﻭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ؟ _ ﺑﻠﯽ ﺑﻠﯽ . ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺩﺍﺭﯾﺪ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺎﻋﺖ ﻭ ﮐﻤﯽ ﻣﺮﻭﺭ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﻭ ﮔﻔﺘﻦ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﮔﺬﺷﺘﻪ ، ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﻣﺮ ﺑﻪ ﺭﻓﺘﻦ ﺻﺎﺩﺭ ﮐﺮﺩ . ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺑﺎ ﮐﻠﯽ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﮐﻪ ﺍﮔﻪ ﺯﻧﮓ ﻧﺰﻧﯽ ﻣﯿﮑﺸﻤﺖ ﻭ ﺍﮔﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﯿﺎﯼ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﻦ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﻭ ﺗﻮ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ. ... نویسنده : ✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨ 🆔 @emamzaman ❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🌸🍃🌼 🍃🌼 🌼 #رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا #قسمت_سی_و_دوم ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﻣﻦ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ . ﺩ
🌸🍃🌼 🍃🌼 🌼 – ﻃﯿﺒﻪ … ﺑﯿﺎ ﺳﯿﺪﻣﻬﺪﯼ ﺍﻭﻣﺪﻩ ! ﻣﺜﻞ ﻓﻨﺮ ﺍﺯ ﺟﺎﯾﻢ ﭘﺮﯾﺪﻡ ﻭ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﺳﺮ ﻭ ﺭﻭﯾﻢ ﮐﺸﯿﺪﻡ . ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﯾﺎ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﻭ ﺳﺮﺍﻏﻢ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ . ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻗﻢ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺁﻣﺪ ﺩﺍﺧﻞ : ﺳﻼﻡ ﺧﺎﻧﻮﻣﻢ ! – ﺳﻼﻡ … ﺧﻮﺑﯽ؟ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺮﺣﺎﻝ ﻧﯿﺴﺖ . ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯾﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩ . ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ : ﻣﻄﻤﺌﻨﯽ ﺧﻮﺑﯽ؟ – ﺁﺭﻩ . ﺑﯿﺎ ﮐﺎﺭﺕ ﺩﺍﺭﻡ . ﻧﺸﺴﺖ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺖ، ﻣﻦ ﺭﻭﯼ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻧﺸﺴﺘﻢ . ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮ ﻋﻘﯿﻘﺶ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯿﮑﺮﺩ . ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻔﺘﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﺩﻝ ﺩﻝ ﻣﯿﮑﻨﺪ . ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﺁﻣﺪ : ﻃﯿﺒﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﺮﻡ . ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﻋﺰﺍﻡ ﺑﺸﻢ . ﻧﻔﺴﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺳﯿﻨﻪ ﺣﺒﺲ ﮐﺮﺩﻡ، ﺑﺎﻭﺭ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﻡ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺳﺨﺖ ﺑﺎﺷﺪ . ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﭼﻪ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻠﯽ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﻢ . ﻧﻔﺴﻢ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩﻡ : ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ ! – ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑﺎﻫﺎﻡ ﺑﯿﺎﯼ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ؟ – ﺑﺎﺷﻪ ! ﺻﺒﺮﮐﻦ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺑﺸﻢ ! ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻟﺒﺎﺱ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪﻡ، ﺳﯿﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﻣﯿﮕﯽ؟ – ﺷﺎﯾﺪ ﻭﻟﯽ ﺍﻻﻥ ﻧﻪ . ﺑﺎ ﺳﯿﺪﻣﻬﺪﯼ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﯾﻢ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ : ﮐﺠﺎ؟ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﭼﺎﯾﯽ ﻭ ﻣﯿﻮﻩ ﺑﯿﺎﺭﻡ ! ﮔﻔﺘﻢ : ﻧﻪ ﻣﻤﻨﻮﻥ . ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﻢ ﯾﮑﻢ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ . ... 📚 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 🆔 @emamzaman 🌼 🍃🌼 🌸🍃🌼
🌟 💫 ✨ 🏴◾️◾️🏴◾️◾️🏴◾️◾️🏴 🏴امام باقر (علیه السلام) در روایتی به جابر بن یزید جعفری می فرمایند:🏴 جابر از زمین تکان نخورد و هیچ دست و پا مزن تا اینکه این نشانه هایی را که می‌گویم مشاهده کنی، البته اگر آنها را درک کنید. اولین آنها اختلاف بنی عباس است که نمی بینم که تو آن را درک کنید، ولی پس از مرگم از قول من این مطلب را نقل کند و به دیگران بگو و منادی که از آسمان صدا دهد و صدایی که از پیروزی حکایت می‌کند از سمت دمشق به شما برسد. قریه ای (ده یا شهر) در شام که به جوابیه مشهور است در زمین فرو برود، بخش سمت راست مسجد دمشق فرو بریزد، از دین برگشتگان از جانب ترکها سر به شورش بردارند آشوبی هم از ناحیه روم به دنبال آن آید. برادران ترک هم آنقدر می آیند تا به جزیره می‌رسد و از دین برگشتگان هم به سوی روم حرکت می‌کند تا اینکه به رمله می رسند جابرظ! آن سال غرب در کل زمین اختلاف زیادی می پراکند و اول مغرب زمین، شام است.(۱) 🏴◾️◾️🏴◾️◾️🏴◾️◾️🏴 📓(۱)الغیبة نعمانی، صفحه ۱۸۷ ،بحار الانوار ،جلد ۵۲ صفحه ۲۳۷ 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 🆔 @EmamZaman
🥀 امام زمان (عج) 🥀
💓💓💓 💓💓 💓 #رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی"
💓💓💓 💓💓 💓 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار " *شهادت اصغر وصالی* ✔️ راوی : علی مقدم 🔸محرم سال 1359 اتفاق مهمي رخ داد. اصغر وصالي و علي قرباني با نيروهايشان از سرپل ذهاب به گيلانغرب آمدند. قرار شد بعد از شناسايي مواضع ، از سمت شمال شهر، عملياتي آغاز شود. آن ايام روزهاي اول تشكيل گروه اندرزگو بود. قسمتي از مواضع دشمن شناسايي شده بود. 🔸شب عاشورا همه بچه ها در مقر سپاه جمع شدند. با شكوهي برگزار شد.مداحي ابراهيم در آن جلسه را بسياري از بچه ها به ياد دارند. او با شور و حال عجيبي ميخواند و اصغر وصالي مياندار عزادارها بود. 🔸روز عاشورا اصغر به همراه چند نفر از بچه ها براي شناسايي راهي «برآفتاب » شد. حوالي ظهر خبر رسيد آنها با نيروهاي كمين عراقي درگير شده اند. بچه ها خودشان را رساندند، نيروهاي دشمن هم سريع عقب رفتند اما... 🔸علي قرباني به شهادت رسيد. به خاطر شدت جراحات، اميدي هم به زنده ماندن اصغر نبود. اصغر وصالي را سريع به عقب انتقال داديم ولي او هم به خيل شهدا پيوست.بعد از شهادت اصغر، ابراهيم را ديدم كه با صداي بلند گريه ميكرد. ميگفت: هيچكس نميداند كه چه فرمانده اي را از دست داده ايم، انقلاب ما به امثال اصغر خيلي احتياج داشت. 🔸اصغر در حالي كه هنوز چهلم بردار شهيدش نشده بود توفيق شهادت را در ظهر عاشورا به دست آورد. براي تشييع به تهران آمد و اتومبيل پيكان اصغر را كه در گيلانغرب به جا مانده بود به تهران آورد. در حالي كه به خاطر اصابت تركش، تقريباً هيچ جاي سالم در بدنه ماشين نبود! پس از تشييع پيكر شهيد وصالي سريع به منطقه بازگشتيم. 🔸ابراهيم ميگفت: اصغر چند شب قبل از ، برادرش را در خواب ديد. برادرش گفته بود: اصغر، تو روز در گيلان غرب شهيد خواهي شد. روز بعد بچه هاي گروه، براي اصغر مجلس ختم وعزاداري برپا كردند. بعد بچه ها به هم قول دادند كه تا آخرين قطره در جبهه بمانند و خون اصغر را بگيرند. جواد افراسيابي و چند نفر از بچه ها گفتند: مثل آدمهاي عزادار خودمان را كوتاه نميكنيم تا را به سزاي اعمالش برسانيم. ... 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 🆔 @EmamZaman 💓 💓💓 💓💓💓
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_سی_و_دوم مهیا سر ڪلاس نشسته بود
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 ڪه دوتا از آن ها روحانی هستن و رو به رویشان سارا و نرجس مریم نشسته اند. مهیا با دیدن پنج تا بسیجی بودندشوڪه شد . مریم به دادش رسید . مریم فراموش ڪرده بود به مهیا بگویید قرار است یڪ جلسه برای مراسمات در پایگاه برگزار شود. ـــ سلام مهیا جان. مهیا به خودش آمد سلامی کرد و موهایش را داخل فرستاد. همه جواب سلامش را سربه زیر دادند حتی شهابی که به خاطر زخمش روی صندلی نشسته بود. اما روحانی مسنی با لبخند روبه مهیا گفت 😊 __علیڪ السالم دخترم بفرما تو. مهیا ناخوداگاه در مقابل آن لبخند دلنشین لبخندی زد😊 روحانی جوانی ڪه آن روز هم در بیمارستان بود رو به حاج آقا گفت: ـــ حاج آقا ایشون دختر آقای رضایی هستند ڪه طراحی پوسترارو به عهده گرفتند. حاج آقا سری تڪون داد ــــ احسنت .دخترم من دوست پدرت هستم موسوی شاید شنیده باشید. مهیا با ذوق گفت:😄 ــــ اِ شما همونید ڪه با پدرم تو جبهه ڪلی آتیش سوزوندید ؟ همه با تعجب به مهیا نگاه می ڪردند حاج آقا موسوی خندید😄 ــــ پس احمد آبرومونو برد ـــ نه اختیار دارید حاج آقا . مهیا رو به مریم گفت : ـــ مریم طرح ها رو زدم .یه نگاه بنداز روشون ڪه اشڪال ندارن بدی چاپ ڪنن برات. فلش را به سمت مریم برد ڪه مریم به شهابی که روی صندلی کنار میز کامپیوتر نشسته اشاره ڪرد. ــــ بدینشون به آقای مهدوی. مهیا به سمت شهاب رفت . ـــ بگیر سید شهاب ڪه مشغول روشن ڪردن سیستم بود سرش را با تعجب بالا آورد 😳 اولین باری بود ڪه یڪ نامحرم او را اینطور صدا می کرد فلش را از دستش گرفت و وصلش کرد. ــــ میگم سید حالتون بهتر شد؟ شهاب معذب بود مخصوصا ڪه دوستانش حضور داشتند. در حالی ڪه طرح هارا بررسی می کرد آرام گفت ـــ بله خداروشڪر ــــ میشه ما هم ببینم شهاب. شهاب مانیتورو به سمتشان چرخاند ـــ بله حاج آقا بفرمایید، ـــ احسنت دخترم ڪارت عالی بود. نظرت چیه مرادی ؟ روحانی جوان ڪه مهیا فهمید فامیلش مرادی هست سرش را به علامت تائید تڪان داد . ــــ خیلی عالی شدند مخصوصا اونی که برای نشست خواهرا با موضوع حجابه. بقیه حرفش را تایید ڪردن،جز نرجس و یکی از پسرهای بسیجی ڪه از بدو ورود مهیا را با اخم نظاره گر بود. ــــ خیلی ممنون خانم رضایی، زحمت ڪشیدید چقدر تقدیم کنم؟؟ مهیا اخمی به شهاب ڪرد. ـــ من خودم دوست داشتم این پوسترارو طراحی ڪنم پس این حرفا نیاز نیست.... ..... ✍نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 🆔 @EmamZaman 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🌼🌺🌼🌺🌼🌺 🌺🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼🌺 🌺🌼🌺 🌼🌺 🌺 #معرفی_امامان #امام_دوازدهم 🌸امام دوازدهم ما شیعیان حضرت مهدی (امام زما
🌼🌺🌼🌺🌼🌺 🌺🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼🌺 🌺🌼🌺 🌼🌺 🌺 🌸امام دوازدهم ما شیعیان حضرت مهدی (امام زمان) عجل الله تعالی فرجه الشریف 🌸 📝خلاصه زندگینامه حضرت مهدی( امام زمان )عجل الله تعالی فرجه الشریف از ولادت تا غیبت،از غیبت تا ظهور،و بعد از ظهور❤️ 💐🍃ارتباط با امام زمان🍃💐 شیعیان در عصر غیبت علاوه بر پیامبر و سایر معصومان، به طور ویژه به امام زمان توسل می‌کنند و دعاها و توجهات ویژه او خواستار می‌شوند. آیات و روایات متعدد، نشان می‌دهند امامان با اذن و اجازه خداوند از حال و شرایط زندگی انسان‌ها باخبرند و می‌توانند در بهبود شرایط مادی و معنوی افراد اثرگذار باشند و هر چه پیروی، توسل و ارتباط با آنان بیشتر باشد، این آثار نیز بیشتر خواهد بود. دعای عهد، دعای توسل، نماز امام زمان و حضور در مسجد جمکران، زیارت آل یاسین، صدقه دادن برای سلامتی امام زمان(عج)، جشن‌های نیمه شعبان و اشعار فراوانی که در این زمینه سروده شده، جلوه‌هایی از ارتباط شیعیان با امام زمان(عج) است. ... 📚منابع: 📙ابن اثیر الجزری، علی بن محمد، الکامل فی التاریخ، بیروت، دار الصادر، ۱۳۸۵ق. 📘ابن خشاب، عبدالله بن احمد، تاریخ الموالید الائمه و وفیاتهم، تحقیق آیت الله مرعشی نجفی، قم، کتابخانه آیت الله مرعشی، ۱۴۰۶ق. 📗ابن خلکان، احمد بن محمد، وفیات الاعیان، به تحقیق احسان عباس، قم، الشریف الرضی، بی تا. و...... 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 🆔 @EmamZaman 🌺 🌼🌺 🌺🌼🌺 🌼🌺🌼🌺 🌺🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼🌺🌼🌺
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🌈🍃🌸 🍃🌸 🌸 #رمان_پسرک_فلافل_فروش 📖 🖇 #ادامه_قسمت_سی_و_دوم 🖇 مثلا، شهيد ابراهيم هادي. دوستي مي گفت
🌈🍃🌸 🍃🌸 🌸 📖 🖇 🖇 🔥 👿 مي گويند تاريخ مرتب تكرار مي شود، فقط اسم ها عوض مي شود، وگرنه بسياري از اتفاقات سال ها و قرن هاي گذشته، با نام هايي جديد تكرار ميگردد. از روزي كه بيداري اسلامي منطقه ي ما را فراگرفت، آمريكا و اسرائيل با كمك حاكمان فاسد منطقه، يك نوع كودتا را در كشور سوريه به راه انداختند. آنان مي خواستند وانمود كنند كه سوريه هم مانند تونس و ليبي و مصر و بحرين و ... درگير بيداري اسلامي شده! اما تفاوت آشكار بحران سوريه با ديگر كشورها، حضور تروريست هاي صدها كشور در غالب قيام مسلحانه ضد دولت سوريه بود! شكي نبود كه دولت مردمي سوريه تاوان حمايت از محور مقاومت را پرداخت مي كرد. تروريست هاي سوري صدها انسان بي گناه را فقط به جرم حمايت از دولت قانوني اين كشور به خاك و خون كشيدند. آنچه كه ما از خوارج زمان اميرالمؤمنين علي (علیه السلام) شنيده بوديم در رفتار اين قوم وحشي مشاهده كرديم. دولت هايي كه ادعا مي كردند نظام سوريه ظرف شش ماه نابود خواهد شد، شاهد بودند كه گروه هاي مردمي به حمايت از دولت سوريه برخواستند. مدتي بعد خشن ترين گروه هاي مسلح در غالب دولت اسلامي عراق و شام (با نام داعش) اعلام موجوديت كرده و حملات گسترده اي را آغاز كردند. آنان روي فاسدترين ظالمان تاريخ را سفيد كردند. كارهايي از اين قوم سر زد كه تاريخ از نوشتن آن شرم دارد! اما همه مي دانستند كه اسرائيل و حامي هميشگي آن يعني آمريكا عامل اصلي ايجاد و حمايت داعش هستند. اوايل سال 1393 داعش توانست در عراق براي خودش زمينه ي نفوذ را فراهم كند. سپس شهر موصل و چندين منطقه ي ديگر با خيانت نيروهاي وابسته به صدام، به اشغال داعش درآمد. آنان هزاران شيعه و سني را تنها به جرم مخالفت با نظرات داعش اعدام كردند. اوضاع عراق عجيب و غريب شد. آيت الله سيستاني حكم جهاد صادر كرد. صدها زن و مرد شيعه و سني آماده ي مبارزه با داعش شدند. هادي در اين ايام در حوزه ی نجف مشغول تحصيل بود. با اعلام حكم جهاد، از مسئولان نيروهاي مردمي (حشدالشعبي) تقاضا كرد كه با اعزام او به جبهه ي نبرد با داعش موافقت كنند. اما مسئول نيروها كه از دوستان هادي بود با اعزام او مخالفت كرد. او سال قبل نيز از آنها خواسته بود كه براي دفاع از حرم به كشور سوريه اعزام شود اما مخالفت شده بود. اين بار تقاضاي مكرر او جواب داد. هادي توانست خود را به جمع نيروهاي مردمي برساند. او از زماني كه در ايران بود، در كارهاي هنري فعاليت داشت. توليد فيلم و عكس از برنامه هاي شهدا و ... از كارهاي او بود. حالا همين برنامه ها را در غالب نيروهاي مردمي عراق آغاز كرده بود. تهيه ي فيلم، خبر و عكس از نبردهاي شجاعانه ي نيروهاي مردمي. هادي هر جا قدم مي گذاشت از شهدا مي گفت؛ از ابراهيم هادي، از شهيد دين شعاري و... او براي رزمندگان و فرماندهان حشدالشعبي از خاطرات شهيدان دفاع مقدس مي گفت و آنها را با فرهنگ شهادت آشنا مي كرد. آنها تشنه ي فرهنگ انقلابي بسيجيان ما شده بودند. اين عطش باعث شد كه فرماندهان حشدالشعبي از هادي بخواهند براي تهيه ي چفيه و پيشاني بند و پرچم راهي ايران شود. آنها مبلغي حدود صد ميليون تومان در اختيار هادي قرار دادند تا براي تهيه ي اين اغالم به ايران برگردد. آنقدر در عراق به او اعتماد پيدا کردند که اين مبلغ پول را به او دادند و خواستند هر چه سريع تر، اين اقلام فرهنگي به کساني که در خط مقدم جنگ عليه داعش هستند برسد. ..... ✍نویسنده: ✨به نیت شهید ذوالفقاری برای ظهور امام زمان عج صلوات بفرستیم🌹 🍃💐همانا برترین کارها کار برای امام زمان است💐🍃 🆔 @EmamZaman 🌸 🍃🌸 🌈🍃🌸
🥀 امام زمان (عج) 🥀
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم #قسمت_سی_و_دوم 🔊استاد پناهیان: اجازه میدهید ببرمتون کربلا؟ ولی یادتو
🔹➖✅✅ استاد پناهیان: آیا ما لازم داریم خداوند در دل ما عظمت داشته باشد یا نه؟! 🙇 حالا اگر من می پرسیدم آیا ما باید به خدا عشق داشته باشیم؟ همه محکم می فرمودید بله! اما اگه می پرسیدم آیا لازم است خدا در قلب ما عظمت داشته باشد؟ همه آرام می گفتید بله! 🔹🔹💥➖👇🔵 واقعش اینه که شما میگید خب حاج آقا ما باید عاشق خدا بشیم ، فدای خدا بشیم دیگه! خب عزیز من 👇🔸✅👇 کوچه ای که تو می خوای ازش عبور کنی و به خانه ی عشق به خدا برسی کوچه ای است که باید "اول احساس عظمت خدا در دلت بنشیند..." (فکر میکنی چرا انقد راحت گناه میکنی؟؟؟ ❗🔴❗ خب معلومه چون خدا پیشت عظمت نداره.... چون خدا رو توی زندگیت حساب نمیکنی... با نماز باید عظمت خدا تو دلت بیفته.... با نماز باید هوای نفست رو از خدا بترسونی تا موقع گناه زیاد پر رو نشه و ازت گناه نخواد. نماز یعنی زدن هوای نفس.... ... 🍃💐همانا برترین کارها، کار برای امام زمان است💐🍃 🆔 @EmamZaman
🥀 امام زمان (عج) 🥀
📜📖📜 📖📜 📜 #رمان_چمران_از_زبان_غاده🕊🥀 #قسمت_سی_و_دوم ↩️ خیلی فریاد می‌زدم؛ این خود عزیز ماست . ا
📜📖📜 📖📜 📜 🕊🥀 ↩️ آن شب باید تنها برمی گشتم . آن لحظه تازه احساس کردم که مصطفی واقعا تمام شد. در مراسم آدم گم است است، نمی فهمد.... همین که وارد حیاط نخست وزیری شد و چشمش به آن زیرزمین افتاد ، دردی قلبش را فشرد ، زانوهایش تا شد . زیر لب نجوا کرد: مصطفی رفتی ، پشتم شکست . و به دیوار تکیه داد . نگاهش روی همه چیز چرخید ، این دوسال چطور گذشت ؟ از این در چقدر به خوشحالی وارد می شد به شوق دیدن مصطفی ، حضور مصطفی ، و این جوانک های سرباز که حالا سرشان زیر افتاده چطور گردن راست می کردند به نشانه احترام؛ زندگی، زندگی برایش خالی شده بود ، انگار ریشه اش را قطع کرده بودند. یاد لبنان افتاد و آن فال حافظ . آن وقت ها او اصلاً فارسی بلد نبود . نمی فهمید امام موسی و مصطفی با هم چی می خوانند ؟ امام موسی خودش جریان فال حافظ را برای او گفت و بعد هم برایش فال گرفت . که : الا یا ایها الساقی ادر کاساً و ناولها، که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها. وقتی بعد از شهادت مصطفی از آن خانه آمدم بیرون، چون مال دولت بود، هیچ چیز جز لباس تنم نداشتم . حتی پول نداشتم خرج کنم . چون در ایران رسم است فامیل مرده از مردم پذیرایی کنند و من آشنا نبودم . در لبنان این طور نیست . خودم می فهمیدم که مردم رحم می کنند، می گویند این خارجی است ، آداب ما را نمی فهمد . دیدم آن خانه مال من نیست و باید بروم . اما کجا ؟ کمی خانه مادر جان بودم ، دوستان بودند . هرشب را یک جا می خوابیدم و بیشتر در بهشت زهرا کنار قبر مصطفی . شبهای سختی را می گذراندم . لبنان شلوغ بود . خانه مان بمباران شده بود و خانواده ام رفته بودند خارج . از همه سخت تر روزهای جمعه بود . هر کس می خواهد جمعه را با فامیلش باشد و من می رفتم بهشت زهرا که مزاحم کسی نباشم . احساس می کردم دل شکسته ام ، دردم زیاد ، و به مصطفی می گفتم: تو به من ظلم کردی .... ........ 📗از زبان همسرشان غاده 🌹به نیت شهید سردار سلیمانی و شهید چمران برای تعجیل در فرج امام زمان عج صلوات بفرستیم😊 🌤🌼همانابرترین‌کارها،کار‌برای‌امام‌زمانست🌼🌤 💟 @EmamZaman 📜 📖📜 📜📖📜
🥀 امام زمان (عج) 🥀
✍️ #رمان_تنها_میان_داعش #قسمت_سی_و_دوم 💠 در تمام این مدت منتظر #شهادتش بودم و حالا خطش روشن بود که
✍️ 💠 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. صورت امّ جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان می‌گرفت و یادم نمی‌رفت عباس تنها چند دقیقه پیش از شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد. مصیبت همسایه‌ای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بی‌تاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد. 💠 در تاریکی صورتش را نمی‌دیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمی‌شد، می‌لرزید و بی‌مقدمه شروع کرد :«نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن گفته آمرلی باید آزاد بشه و دستور شروع عملیات رو داده!» غم امّ جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :«بلاخره حیدر هم برمی‌گرده!» و همین حال حیدر شیشه را شکسته بود که با نگاهم التماس‌شان می‌کردم تنهایم بگذارند. 💠 زهرا متوجه پریشانی‌ام شد، زینب را با خودش برد و من با بی‌قراری پیام حیدر را خواندم :«پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.» زمین‌های کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد :«نرجس! نمی‌دونم تا صبح زنده می‌مونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازه‌ام کجاست.» و همین جمله از زندگی سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به رفتم :«حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!» 💠 تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک پای رفتنم را می‌بست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشه‌ای بود که می‌توانستم برای حیدر ببرم. نباید دل زن‌عمو و دخترعموها را خالی می‌کردم، بی‌سر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک سحر با که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی می‌شد اعتماد کنم؟ 💠 قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبه‌ای پنهان کرده بودم و حالا همین می‌توانست دست تنهای دلم را بگیرد. شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستی‌ام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمی‌شد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم. 💠 در گرمای نیمه‌شب تابستان ، تنم از ترس می‌لرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به سپردم و از خلوت خانه دل کندم. تاریکی شهری که پس از هشتاد روز ، یک چراغ روشن به ستون‌هایش نمانده و تلّی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را می‌ترساند و فقط از (علیه‌السلام) تمنا می‌کردم به اینهمه تنهایی‌ام رحم کند. 💠 با هر قدم حضور عباس و عمو آتشم می‌زد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی یک‌تنه از شهر خارج می‌شدم. هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلوله‌ای هم شنیده نمی‌شد و همین سکوت از هر صدایی ترسناک‌تر بود. اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردّی از درگیری نبود و می‌ترسیدم خبر زینب هم شایعه داعش باشد. 💠 از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشت‌های کشاورزی نمی‌شد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه می‌کردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده می‌شد. وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را می‌لرزاند و دلم می‌خواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به ایستادم. 💠 می‌ترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم. پارس سگی از دور به گوشم سیلی می‌زد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را می‌گرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم. 💠 حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و در حصار همین خانه بود که قدم‌هایم بی‌اختیار دوید و با گریه به خدا التماس می‌کردم هنوز نفسی برایش مانده باشد. به تمنای دیدار عزیزدلم قدم‌های مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر می‌زد که صدایی غریبه قلبم را شکافت :«بلاخره با پای خودت اومدی!»... نویسنده: 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 🆔 @EmamZaman
🥀 امام زمان (عج) 🥀
💫🌺💫 🌺💫 💫 #انحرافات_مهدویت #قسمت_سی_و_دوم ⭕️ یمانی از خیال تا واقعیت 🔹 در این سری پیام ها قصد دا
🌺🌸🌺 🌸🌺 🌺 ⭕️ فاسدی که بر علیه فساد قیام کرده است! 🔹 با توجه به آنچه در پیام پیشین گفته شد، احمدالحسن دلیل بیان ادعاهای خود را دیدن امام عصر در رویا و مطلع شدن از این وقایع بیان می‌کند. اگرچه در سال ۲۰۰۵ میلادی با بروز اختلاف بین احمدالحسن و حیدر مشتت، احمدالحسن در تناقضی آشکار خود را به صورت توأمان وصی امام و یمانی موعود معرفی کرد. 🔸 جریان احمدالحسن ( )، مانند بسیاری از فرق انحرافی، پیش از آنکه یک فرقه دینی باشد، یک جنبش سیاسی است که هدف آن ایجاد اختلاف و فتنه و انحراف در کشورهای اسلامی (شیعی) بوده و به علاوه در صدد است با تخریب جایگاه علما و ناکارآمد جلوه دادن علوم دینی حوزه های علمیه و تبدیل نیابت عامه فقیه به نیابت خاصه خود، مردم را از فقها جدا کرده و زمینه را برای فروپاشی حوزه های علمیه فراهم نماید. 🔹 این جریان دارای نقشه راه و سناریویی از پیش تعیین شده است که آن را از دعوت ها و تفکرات انحرافی دیگر متمایز می‌کند؛ برای اثبات این حرف به دو نکته اساسی اشاره می‌کنیم: ➖ هدف قرار دادن مسائل ضروری و مسلم در مذهب تشیع؛ مانند: تغییر مفهوم دایره عصمت، مصادره مهدویت و... ➖ تکفیر شیعیانی که با دعوت احمد بصری مخالفت دارند؛ او تمام مخالفین خود را، ناصبی و نجس و تصاحب مالشان را جایز می‌داند. 📚 درسنامه نقد و بررسی جریان احمد الحسن بصری؛ علی محمدی هوشیار، ص ۲۸ و ۳۱ ╭─┅──🍃🌺🍃──┅─╮ @EmamZaman ╰─┅──🍃🌺🍃──┅─╯
🥀 امام زمان (عج) 🥀
📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»😍 🖋 #قسمت_سی_و_دوم از نگاه مادر هم می‌خواند
📖 ... عاشقانه ای برای مسلمانان»😍 🖋 از حرفش لبخند کمرنگی بر لبان مادر نشست و در برابر چشمان پُر از تردیدش، مریم خانم برای معرفی هر چه بیشتر آقای عادلی ادامه داد: «حاج خانم! من هر چی از مجید بگم، خُب شاید فکر کنید من فامیلش هستم. ولی شاید تو این چند ماهی که اینجا بوده تا یه حدودی باهاش آشنا شده باشین. شاید ساکت و کم حرف باشه، ولی مرد کار و زندگیه! خُب از یه سالگی پیش عزیز بود، ولی همین که از آب و گل در اومد، کسی که مواظبش نبود، هیچ، تازه مرد خونه عزیز هم بود و همه جوره هوای عزیز رو داشت. بعدش هم که عزیز عمرش رو داد به شما، شد مرد زندگی خودش! نمی‌گم خیلی اهل مستحبات و نماز شب و ختم قرآنه، نه! ولی رو سرش قسم می‌خورم، چون از بچگی یاد گرفته به حرامِ خدا حتی نزدیک هم نشه!» مادر که تازه از لاک سکوتش در آمده بود، به نشانه تأیید صحبت‌های مریم خانم، سر تکان داد و گفت: «حق با شماس! این چند ماهه ما از آقا مجید غیر از سر به زیری و آقایی هیچ چی ندیدیم.» و باز ساکت شد تا مریم خانم ادامه دهد: «از نظر مالی هم شاید وضع آنچنانی نداشته باشه، ولی تا دلتون بخواد اهل کاره. وقتی لیسانسش رو گرفت، تو تهران تو یه شرکت کار می‌کرد که خب کفاف خرج زندگی خودش و عزیز رو می‌داد. بعد از فوت عزیز هم با پولی که جمع کرده بود، تونست یه جایی رو تو تهران اجاره کنه. بعد هم با همون پول اومد اینجا خدمت شما. الان سرمایه چندانی نداره، مگه همین پس‌اندازی که این مدت کنار گذاشته. ولی خُب خدا بزرگه. ان شاء الله به زندگی شون برکت میده.» که مادر لبخندی زد و با فروتنی پاسخ داد: «این حرفا چیه مریم خانم! خدا روزی رسونه! خدا هیچ بنده‌ای رو بدون روزی نمی‌ذاره! ولی... راستش من غافلگیر شدم. اجازه بدید با باباش هم صحبت کنم.» مریم خانم که با شنیدن این جمله، قدری خیالش راحت شده بود، با لبخندی شیرین جواب داد: «خواهش می‌کنم. شما با حاج آقا صحبت کنید. من فردا صبح خدمت می‌رسم ازتون جواب می‌گیرم.» سپس در حالیکه چادرش را مرتب می‌کرد تا بلند شود، رو به مادر کرد و حرف آخرش را با قاطعیت زد: «حاج خانم، این تفاوت مذهبی برای مجید اصلاً مطرح نیس! چیزی که مجیدِ ما رو شیفته دخترِ گلِ شما کرده، خانمی و نجابت الهه جونه!» سپس به رویم خندید و همچنانکه بلند می‌شد، گفت: «که البته حق داره!» هرچند در دریای دلم طوفانی به پا شده و در و دیوار جانم را به هم می‌کوبید، اما در برابر تمجید بی‌ریایش، به زحمت لبخندی زدم و به احترامش از جا بلند شدم. مادر هم همانطور که از روی مبل بلند می‌شد، جواب داد :«خوبی و خانمی از خودتونه!» سپس به چای دست نخورده‌اش اشاره‌ای کرد و گفت: «چیزی هم که نخوردید! لااقل می‌موندید براتون میوه بیارم.» به نشانه احترام دست به سینه گذاشت و با خوشرویی جواب داد: «قربون دستتون! به اندازه کافی دیشب زحمت دادیم!» سپس دست مادر را گرفت و با صدایی لبریز از اشتیاق ادامه داد: «ان شاء الله به زودی خدمت می‌رسیم و حسابی مزاحمتون می‌شیم!» و با بدرقه گرم مادر از اتاق بیرون رفت. .... ✍نویسنده: 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 🌸 @emamzaman
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🌿🌺🌿 🌺🌿 🌿 #رجعت #قسمت_سی_و_دوم ⭕️ رجعت در هالیوود 🔹 یکی از پُر بیننده ترین ژانرهای سینمای جهان، فی
🌿🌤🌿 🌤🌿 🌿 ⭕️ حکومتِ وارثان 🔹 رجعت، يک واقعه حكيمانه و هدفمند است که هدف آن هماهنگ با عقل و ايمان و در راستاى تحققِ اراده پروردگارِ عالم و خواست مؤمنان است. در ادامه این سری پیامها به بررسی اهداف رجعت می‌پردازیم: 🔸 تحقق وعده حاكميت مؤمنان بر زمين: مهمترين هدف رجعت، تحقق وعده خداوند به اهل ايمان است كه آنها را حاكم جهان گرداند و اسلام را به دست آنان بر پهنه زمين به اجرا درآورد. خداوند به آنان كه به ايمان خالص دست يافته‌اند وعده حاكميت بر جهان را داده است و اين امر مهم، بدون بازگشت آنها به دنيا عملى نمی‌شود. 🔺 خداوند در آیه ۵۵ سوره نور، اینگونه از این وعده الهی یاد می‌کند: «وَعَدَ اللَّهُ الَّذينَ آمَنُوا مِنكُمْ وَعَمِلُوا الصّالِحاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِى الْأَرْضِ كَما اسْتَخْلَفَ الَّذينَ مِن قَبْلِهِمْ وَلَيُمَكِّنَنَّ لَهُمْ دِينَهُمُ الَّذِى ارْتَضَى لَهُمْ وَلَيُبَدِّلَنَّهُم مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ أَمْناً يَعْبُدُونَنِى لَا يُشْرِكُونَ بِى شَيْاً وَمَن كَفَرَ بَعْدَ ذَلِكَ فأُولَئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ»؛ خداوند به كسانى از شما كه ايمان آورده و كارهاى شايسته انجام داده‌اند وعده داده است كه آنان را به طور قطع حاكم روى زمين قرار دهد، همان گونه كه به پيشينيان آنها حاكميت داد و دينى را كه براى آنها پسنديده است پابرجا و مستقر خواهد كرد و ترس آنها را به امنيت مبدل می‌سازد، به گونه‌اى كه تنها مرا بپرستند و چيزى را شريك من قرار ندهند و كسانى كه پس از آن كافر شوند، آنها فاسقانند. 📚 رجعت (ترجمه کتاب الایقاظ)، ص ٧٦ و ٧٧ 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 🆔 @EmamZaman
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 #آخرالزمان #قسمت_سی_و_دوم ⭕️ پرهیز از دنیاگرایی 🔹 آسیب بزرگی که همواره انسان ها را از یا
🌺💫🌺 💫🌺 🌺 ⭕️ می‌خواهی از انحراف دور بمانی، حق امامت را بشناس! 🔹 در پیام های قبل گفتیم امام علی، هشت تابلوی بازدارنده از انحراف و رهایی از فتنه ها در آخرالزمان را معرفی کرده اند؛ در شماره های پیش با سه تابلو آشنا شدیم و در این پیام به تابلوی چهارم رسیده ایم. 🔸 امیرالمومنین می‌فرمایند: «چراغ راه مؤمن، شناخت حق ماست و بدترین کوری، نابینایی فضیلت ماست؛ که با ما بی‌ جهت و بدون گناه، به دشمنی برخاسته، فقط به جرم اینکه ما او را به سوی حق و دوستی خواندیم و دیگران او را به سوی فتنه دعوت کردند. آنها را بر ما ترجیح‌ داد. ما را پرچمی است که هر که در سایه آن درآید، او را جا دهد و هر که به سوی او پیش تازد، پیروز است و هر که از آن وا ماند، نابود و هر که بدان چنگ زند، نجات یابد؛ شمایید آبادگران زمین که (خداوند) شما را در آن جای داد تا ببیند چه می‌کنید. پس مراقب خدا باشید در آنچه از شما دیده می‌شود. بر شما باد به راه روشن بزرگتر. در آن بروید که دیگری جای شما را نگیرد.» (١) 🔺 سپس حضرت این آیه قرآن را تلاوت فرمودند: «به سوی آمرزش پروردگارتان بشتابید و به راه بهشتی که عرضش به قدر پهنای آسمان و زمین است و آن برای اهل ایمان به خدا و پیامبرانش مهیا گردیده است.» (٢) 📚 ١- بحارالانوار، ج۶۵، ص۶۲؛ ٢- سوره حدید/٢١ ╭─┅──🌼🌤🌼──┅─╮ @EmamZaman ╰─┅──🌼🌤🌼──┅─╯
1_454753368.mp3
8.34M
❀ مرورکتاب‌ "تجربیاتی از عالم پس از مرگ" 📗 ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄