🥀 امام زمان (عج) 🥀
💐🍃🎉 🍃🎉 🎉 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شصت_و_پنجم ✍تک تک تصاویر،لبخندها، شوخی هایِ حرص دهنده و محبت
💐🍃🎉
🍃🎉
🎉
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_شصت_و_ششم
✍ - و انتظار دزدیده شدن حسام،یعنی من رو هم داشتیم.
تلخی تمام آن لحظات دوباره در کامم زنده شد:
- نترسیدین جفتمونو بکشن؟
دستی به محاسنش کشید و قاطع جوابم را داد:
- نه امکان نداشت.
حداقل تا وقتی که به رابط برسن.
اونا فکر میکردن که منو دانیال اسم اون رابط رو میدونیم پس زنده موندنمون،حکم الماس رو براشون داشت.
و اصلا اونا تا رسیدن ارنست جرأت تصمیم گیری برایِ مرگ و زندگیمونو نداشتن.
چهره ی غرق در خونش دوباره در ذهنم تداعی شد و زیر لب نجوا کردم که چیزی تا کشته شدنت نمانده بود ای شوریده سر و باز پرسیدم از نحوه ی نجات و زنده ماندمان.
نفسی عمیق کشید:
- خب با ورود عثمان و صوفی به ایران،بچه ها اونا رو زیر نظر داشتن و محل استقرارشونو شناسایی کرده بودن.
در ضمن علاوه بر اون ردیاب هایی که لو رفت یه ردیاب کوچیک هم زیر پوست دستم جاساز شده بود
که در صورت انتقالم به یه مکان دیگه،با فعال کردنش بتونن پیدام کنن.
شما هم که به محض دزدیده شدن توسط همکارا زیر نظر بودین.
بعدشم که با ورود ارنست به فرودگاه و تماسش مبنی بر رسیدن،بچه ها دستگیرش کردن
و همه چی به خیرو خوشی تموم شد.
راست میگفت اگر او و دوستانش نبودند،
اما عثمان!
وجود عثمان نگرانیم را بیشتر میکرد.
او تا زهرش را نمیریخت دست از سر زندگی هیچکدام مان بر نمیداشت😰
با صدایی تحلیل رفته از هراسم گفتم:
- اما عثمان،
اون ولمون نمیکنه!
خندید:
- واسه همین بچه های ما هم ولش نکردن دیگه.
دو روز پیش لب مرز گیرش انداختن.
نفسی راحت کشیدم.
حالا مطمئن بودم که دیگر عثمان نمیتواند قبل از سرطان جانم را بگیرد.
- دانیال کجاست؟
کی میتونم ببینمش؟
میخوام قبل از مردن یه بار دیگه برادرمو ببینم.
نفسش عمیق شد:
- مرگ دست منو شما نیست!
پس تا هستین به بودن فکر کنید.
دانیال هم #سوریه ست.
داره به بچه های حزب الله لبنان کمک میکنه.
نگران نباشین زود میاد...خیلی زود...
ترسیدم:
- سوریه؟ یعنی فرستادینش که بجنگه؟
حزب الله لبنان چه ربطی به سوریه داره؟
لبخندش شیرین شد:
- بله بجنگه اما ما نفرستادیمش.
خودش آبا و اجدادمونو آورد جلو چشممون که بفرستینم برم😐
بچه های حزب الله واسه کمک به سوریه،نیروهاشونو اونجا مستقر کردن.
دانیالم که یه نخبه ی کامپیوتریه رفته پیش بچه های حزب الله داره روی مخ نداشته ی داعشی ها، سرسره بازی میکنه.😂
البته با تفنگ و اسلحه نه،
با ابزار کار خودش.. یعنی کامپیوتر.
دانیال هم، رنگِ حسام و دوستانش را گرفته بود.
انگار خوبی میانِ این جماعت، مرَضی مُسری بود.
به جوانِ سر به زیر رو به رویم خیره شدم.
همان که زمانی کینه تیز میکردم محض یکبار دیدنش و خونی که قرار بر ریختنش داشتم،به جرمِ مسلمانیش.
اما مدیونم کرده بود به خودش...
جانم را، برادرم را، زندگیم را، آرامشم را، خدایی که “نبود” و حالا یقین شد “بودنش”💖
و احیایِ حسی کفن پیچ شده به نام دوست داشتن.
انگار از گورِ بی احساسی به رستاخیزِ مسلمانی،
مسلمان زاده به پاخاستم و امروز یوم الحسرتی پیش از قیامت بود.
خواستن و نداشتن...
این حسامِ امیر مهدی نام،گمشده هایِ زندگیم را پیدا کرد.
این مسلمانِ شجاع و مهربان،تمام نداشته هایِ دفن شده ی زندگیم را تبدیل به داشته ها کرد.
اینجا ایران بود سرزمینی که خدا را با دستانِ اسلامی اش به آغوشم پرت کرد.
اینجا ایران بود جایی که مسلمانانش نه از فرط ترس،
سر خم میکردند نه از وجه وحشی گری، گریبان می دریدند.
اینجا ایران بود سرزمینی پر از حسام هایِ مسلمان...
در تفکراتم غوطه ور بودم.
ناگهان به سختی از جایش بلند شد:
- خیلی خسته شدین،استراحت کنید من دیگه میرم اتاقم.
احتمالا امروز مرخص میشم اما قبل رفتن میام بهتون سرمیزنم.
چشمانش خسته بود.
شک نداشتم.
هر چند که چشم دوختن هایش به زمین،فرصت تماشایِ خونِ نشسته در سفیدیِ چشمانش را نمیداد.
راستی پنجره ی نگاهش چه رنگی بود؟
از رفتن گفت و ظرفِ دلم ترک برداشت.
یعنی دیگر نمی دیدمش؟
ناخواسته آرزو کردم که ای کاش باز هم عثمانی بود و زنی صوفی نام تا به اجبارِ قول و وظیفه اش، حسِ بودنش را دریغ نمیکرد.
به سمت در رفت با همان قدِ بلند و هیکل مردانه اش که حتی در لباسِ بیمارستان هم ورزیدگی اش نمایان بود.
آرام صدایش زدم:
- دیگه برام قرآن نمیخونید؟
برگشت:
- هر وقت دستور بفرمایید،اطاعت امر میشه.
مردی که تمام شب را بالای سرم بیدار بود،حق داشت که از وجود پر آزارم به قصد استراحت گریزان باشد.
آن روز ظهر یه بار دیگر به دیدن آمد.
دیداری که می دانستم حکم مرخصی اش را صادر میکند.
ملاقاتی که از احتمالِ آخرین بودنش،دلم مشت شد درِ کفِ سینه ام...
⏪ #ادامہ_دارد...
نویسنده:
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
📝 @emamzaman
🥀 امام زمان (عج) 🥀
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ #رمان_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_شصت_و_پنجم ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ زینب ﺳﯿﻨﯽ ﭼﺎﯼ ﺭﻭ ﻣﯿﺰﺍﺭﻡ ﺭﻭ ﻣﯿﺰ ﻭ ﻣ
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_شصت_و_ششم
ﺑﺎ ﺻﺪﺍﻱ ﺗﻖ ﺗﻖ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺭﻭ ﻧﻴﻤﻪ ﺑﺎﺯ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻴﺨﻴﺎﻝ ﻣﻴﺒﻨﺪﻡ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﭘﺎﺷﻮ ﺑﺒﻴﻨﻢ . ﺧﺠﺎﻟﺘﻢ ﻧﻤﻴﻜﺸﻪ .
_ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﻴﺨﻴﺎﻝ ﺗﻮﺭﻭﺧﺪﺍ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﭘﺎﺷﻮ ﭘﺎﺷﻮ . ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺑﺮﯾﻦ ﻣﺤﺮﻡ ﺑﺸﯿﻨﺎ .
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺳﺮﯾﻊ ﺍﺯ ﺟﺎ ﻣﯿﭙﺮﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺳﺎﻋﺖ ﻫﺠﻮﻡ ﻣﯿﺒﺮﻡ ، ﺳﺎﻋﺖ ۱۱ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﺩﻡ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﺎﺷﻢ، ﻫﻤﻮﻥ ﻣﺴﺠﺪ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﻮﺳﺴﻪ . ﻫﻤﻮﻥ ﺩﯾﺸﺐ ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﻦ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﺤﺮﻡ ﺑﺸﯿﻢ ﭼﻮﻥ ﻫﺮﺩﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﻋﻘﺪﻣﻮﻥ ﺭﻭﺯ ﺳﺎﻟﮕﺮﺩ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﻮﻻﻡ ﻋﻠﯽ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺯﻫﺮﺍ ﺑﺎﺷﻪ، ﻭﺍﯼ ﺍﻻﻥ ﺳﺎﻋﺖ ۱۰/۴۵ ﻫﺴﺘﺶ ؛ ﺗﺎ ﻣﺴﺠﺪ ﺣﺪﻭﺩ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺭﺍﻫﻪ . ﻭﺍﯼ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺳﻮﺗﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺭ ﭘﯿﺸﻪ .
ﺳﺮﯾﻊ ﺣﺎﺿﺮﻣﯿﺸﻢ ﻭ ﺑﺎ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﻮﻓﺘﯿﻢ ﺳﻤﺖ ﻣﺴﺠﺪ ، ﺳﺎﻋﺖ ۱۱:۱۰ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﻣﯿﺮﺳﯿﻢ . ﭼﺸﻤﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﻭ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﻣﯿﻮﻓﺘﻪ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻡ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﻣﯿﺸﻢ . ﺑﯿﺎ ﺩوﺭﺑﺎﺭﻩ ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺟﻠﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﺴﺮ آﯾﻨﺪﻩ ﺿﺎﯾﻊ ﺑﺸﻢ .
_ ﺳﻼﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺟﻮﺍﺑﻢ ﺭﻭ ﻣﯿﺪﻩ ﻭ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺮﻭﯾﯽ ﺟﻮﺍﺑﻢ ﺭﻭ ﻣﯿﺪﻩ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺩﯾﺮ ﺷﺪ .
ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺩﺷﻤﻨﺘﻮﻥ . ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﻫﻢ ﻫﻨﻮﺯ نیومدن.
ﺗﺎﺯﻩ ﻓﺮﺻﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺑﻪ ﺗﯿﭙﺶ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﻢ، ﯾﻪ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﮐﺘﻮﻥ ﻣﺸﮑﯽ ﺑﺎ ﯾﻪ ﺑﻠﻮﺯ ﺳﻔﯿﺪ، ﺧﻮﺷﺘﯿﭗ ﻭ ﺩﺭ ﻋﯿﻦ ﺣﺎﻝ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺕ ﮐﺎﻣﻞ . ﺗﻌﺮﯾﻒ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺗﺶ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ، ﺗﻮ ﻫﻤﯿﻦ ﭼﻨﺪ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻧﺠﺎﺑﺖ ﻭ ﭘﺎﮐﯿﺶ ﻣﯿﺸﺪ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺍﻭﺭﺩ .
ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻧﮓ ﮔﻮﺷﯽ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪﯼ ﻣﯿﮕﻢ ﻭ ﮐﻤﯽ ﺍﺯ ﺟﻤﻊ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ .
ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ ﺭﻭ ﺻﻔﺤﻪ ﮔﻮﺷﯽ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﻭ ﺩﺍﯾﺮﻩ ﺳﺒﺰ ﺭﻭ ﻟﻤﺲ ﻣﯿﮑﻨﻢ .
_ ﺳﻼﻡ ﻋﺰﯾﺰﻡ
ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ _ ﺳﻼﻡ ﻭ ………… ( ﺳﺎﻧﺴﻮﺭ )
_ ﻋﻪ . ﭼﺘﻪ؟
ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ _ ﺧﺎﻟﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺑﮕﻪ ﺗﻮ ﺩﺍﺭﯼ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
_ ﺣﺎﻻ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﺸﺪﻩ .
ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ _ ﺭﻓﺘﯽ ﻋﻘﺪ ﮐﻨﯽ ﻣﯿﮕﯽ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﺸﺪﻩ ؟؟؟؟
_ ﻋﻘﺪ ﭼﯿﻪ ﻓﻘﻂ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﻣﺤﺮﻡ ﺑﺸﯿﻢ ﻫﻤﯿﻦ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ زینب ﺟﺎﻥ . ﺍﻭﻣﺪﻥ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ
_ ﯾﺎﺳﯽ ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻡ ﺑﻬﺖ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻢ .
ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ _ ﺑﺎﺷﻪ . ﺑﺎﯼ
_ ﺳﻼﻡ .
ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ _ ﺳﻼﻡ ﺩﺧﺘﺮﻡ
.
.
.
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﺧﺐ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ . ﺍﻥ ﺷﺎﻟﻠﻪ ﮐﻪ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺑﺸﯿﺪ .
ﺳﺮﺥ ﻣﯿﺸﻢ ﻭ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻡ ﮐﯽ ﺣﯿﺎ ﺭﻭ ﯾﺎﺩﮔﺮﻓﺘﻢ ؟ ﺧﻮﺩﻣﻢ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ .
ﮔﻮﺷﻪ ﺣﯿﺎﻁ ﻣﺴﺠﺪ ﻭﺍﯾﻤﯿﺴﺘﯿﻢ، ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺻﺤﺒﺖ ﺑﺎ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﻭ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﻫﻢ ﺳﺮﮔﺮﻡ ﺗﻠﻔﻦ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ . ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻡ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﺎ ﮔﻮﺷﻪ ﺷﺎﻟﻢ ﻣﯿﺸﻢ . ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻢ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯿﺸﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﺪﻧﻢ ﯾﺦ ﻣﯿﺰﻧﻪ
ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﺳﺎﺩﺍﺕ ﺑﺎﻧﻮ .
ﭼﻘﺪﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﻠﻤﻪ ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ، ﺳﺎﺩﺍﺕ . ﺍﻣﺎ ﭼﻮﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺣﺘﯽ ﺍﺯ ﺍﺳﻢ زینب ﻫﻢ ﮐﻪ ﺑﺪﻡ ﻣﯿﻮﻣﺪ، ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺳﺎﺩﺍﺕ ﺻﺪﺍﻡ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩ ﺣﺘﯽ ﺗﻮ ﻫﻤﯿﻦ ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻩ ﺍﺧﯿﺮ .
ﮐﻤﯽ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﺑﺎﻻ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺳﺮﯾﻊ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻡ، ﺑﺎ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺣﺮﻓﺶ ﺭﻭ ﺗﻤﻮﻡ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻭﻧﺴﺘﻦ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺣﺮﻓﺶ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﯿﺸﻢ ؛ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﮐﻪ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﺳﺮﯾﻊ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﻢ ﻣﯿﺎﺩ ﻭ ﺯﻥ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺧﻄﺎﺏ ﻗﺮﺍﺭﻡ ﻣﯿﺪﻩ . ﺩﺭ ﺩﻝ ﺫﻭﻕ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻇﺎﻫﺮ ﻓﻘﻂ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻧﺎﺧﻮﺩآﮔﺎﻩ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﻣﯿﮑﺸﻢ ﮐﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﻪ ﻟﺐ ﺩﺍﺭﻩ .
_ ﺟﺎﻧﻢ؟
ﯾﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﻧﺮﮔﺲ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﻢ ﮔﺮﻓﺖ .
ﻭﺍﯼ ﮐﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﮔﻼﯼ ﺧﻮﺷﮕﻠﯽ ﺑﻮﺩﻥ ،
_ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯿﻪ ﻋﺰﯾﺰﻡ؟
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ _ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺒﺮﯾﮏ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﺧﺎﻥ ﺩﺍﺩﺍﺵ .
ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺗﻮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﺳﺮﺵ ﻫﻢ ﻇﺎﻫﺮﺍ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﯿﻪ .
ﮔﻞ ﻫﺎﯼ ﻧﺮﮔﺲ ﺭﻭ ﺍﺯﺵ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ؛
_ ﺍﺯﺷﻮﻥ ﺗﺸﮑﺮ ﮐﻦ .
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ _ ﭼﺸﻢ . ﺭﺍﺳﺘﯽ ﺷﻤﺎﺭﺗﻮﻧﻮ ﻣﯿﺪﯾﺪ؟
ﺷﻤﺎﺭﻡ ﺭﻭ ﺑﻪ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﻣﯿﮕﻢ ﻭ ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻏﻮﺵ ﮔﺮﻡ ﺧﻮﺍﻫﺮﺍﻧﺶ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ .
ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻋﺠﻠﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺤﺮﻣﯿﺖ ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﺳﻔﺮ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﻭ ﻋﻼﻗﻪ ﺯﯾﺎﺩ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺑﻪ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﺧﻄﺒﻪ ﻣﺤﺮﻣﯿﺖ ﺗﻮﺳﻂ ﺍﯾﺸﻮﻥ ﺑﻮﺩ .
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🆔 @emamzaman
❤️
❤️❤️
❤️❤️❤️
#مهدی_شناسی 🔶
#امام_زمانت_را_بشناس 🔷
#شش_ماه_پایانی 🔶
#صفحه_شانزدهم 🔷
#قسمت_شصت_و_ششم 🔶
🔺〰🔻〰🔺〰🔻〰🔺〰🔻
▪️بخش دوم▪️
▫️حوادث ماه شعبان▫️
◾️در این ماه روحیه ی آمیخته به ترس در جهان اسلام نمایان میشود، که ناشی از بروز آن دسته از جریانات سیاسی است که در یک عرصه با هم به تاخت و تاز مشغولند و از ماه رجب به مرور رو در روی هم قرار میگیرند.
◽️به طور کلی دو جریان در این ایام در حال شکل گرفتن است، جریان یاوران حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف)(یمانی از یمن و سید خراسانی از ایران) و جریان سفیانی که بر رقبای خویش (اصهب) و (ابقع) فایل آمده و پس از این پیروزی با رومیان و یهودیان (غرب) و هم پیمان
گشته است.
◾️در ماه شعبان جریانات از هم جدا شده و مردم هم از کنار یکدیگر پراکنده می شوند و به همین دلیل است که در احادیث نشانهها و حوادث دوران ظهور خاورمیانه همانند میدان مبارزه و جنگ های متعدد و به کشته های بسیار ترسیم شده است.
ساکنان این منطقه هم که مسلمانان هستند، در شرایط گرفتاری و سختی و ناراحتی به سر میبرند که نتیجه عدم ثبات سیاسی کشورهای منطقه است به زودی هم آتش جنگ جهانی بزرگی بر فروخته خواهد شد.
◽️ابوبصیر نقل می کند که از امام صادق (علیه السلام) درباره ماه رجب پرسیدم، حضرت فرمودند:
پیش از اسلام (دوران جاهلیت) آن را_ یعنی ماه رجب_ را بزرگ می شمردند و در آن جنگ نمی کردند (نام آن را ماه خالی از ندای جنگ نهاده بودند)
ابوبصیر می گوید، پرسیدم: و شعبان؟
_ امور در آن از هم جدا میشوند
_(ماه) رمضان چطور؟
ماه خداوند تبارک و تعالی است که در آن به نام صاحب شما حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و پدرش ندا دردهند.
_شوال؟
_در آن مردم پراکنده شوند.
_ذی القعده؟:
_در آن مینشینند.
_ذی الحجه؟:
_آن ماه خون است.
_پس محرم چطور خواهد بود؟
_در آن حلال را حرام کرده و حرام را حلال می گردانند.
_صفر و ربیع ( الاول و الثانیه)؟
_در آن ننگی (مرگ) زشت (وحشتناک) و امری عظیم خواهد بود.
_ جمادی (الاول و الثانیه)؟
_از ابتدا تا انتهای فتح و پیروزی است.(۱)
🔹➖🔸➖🔹➖🔸➖🔹➖🔸
📚(۱)بحارالانوار،جلد ۵۲ ،صفحه ۲۷۲ ،بشارة الاسلام، صفحه ۱۴۲، بیان الائمه علیه السلام، جلد ۲ ،صفحه ۶۸۶
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @emamzaman
🥀 امام زمان (عج) 🥀
💓💓💓 💓💓 💓 #رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی"
💓💓💓
💓💓
💓
#رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم
📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی"
#قسمت_شصت_و_ششم
*خمس*
✔️راوی:مصطفي صفار هرندي
🔸از علمائــي كه ابراهيم به او ارادت خاصي داشــت مرحوم حاج آقا هرندي بود.
اين عالم بزرگوار غير از ساعات نماز مشغول شغل پارچه فروشي بود.
اواخر تابســتان 1361 بود. به همراه ابراهيم خدمت حاج آقا رفتيم. مقداري پارچه به اندازه دو دست پيراهن گرفت.
🔸هفته بعد موقع نماز ديدم كه ابراهيم آمده مسجد و رفت پيش حاج آقا.
من هم رفتم ببينم چي شــده. ابراهيم مشــغول حســاب ســال بود و خمس اموالش را حساب ميكرد!
خنده ام گرفت! او براي خودش چيزي نگه نميداشت. هر چه داشت خرج ديگران ميكرد.
پس ميخواهد خمس چه چيزي را حساب كند؟!
حاج آقا حساب ســال را انجام داد. گفت 400 تومان خمس شما ميشود.
بعد ادامه داد:
من با اجازه اي كه از آقايان مراجع دارم و با شناختي كه از شما دارم آن را ميبخشم.
امــا ابراهيم اصرار داشــت كه اين واجب دينــي را پرداخت كند. بالاخره خمس را پرداخت.
🔸كار ابراهيــم مرا به ياد حديثي از امام صــادق(ع) انداخت كه ميفرمايد:
»كســي كه حق خداوند(مانند خمس)را نپردازد دو برابــر آن را در راه باطل صرف خواهد كرد )📚 آثارالصادقين ج5ص466
🔸بعــد از نماز با ابراهيم به مغازه حاج آقا رفتيم. به حاجي گفت: دو تا پارچه پيراهني مثل دفعه قبل ميخوام.
حاجي با تعجب نگاهي كرد وگفت: پســرم، تــو تازه از من پارچه گرفتي.
اينها پارچه دولتيه، ما اجازه نداريم بيش از اندازه به كسي پارچه بدهيم.
ابراهيم چيزي نگفت. ولي من قضيه را ميدانستم وگفتم: حاج آقا، اين آقا ابراهيم پيراهن هاي قبلي را انفاق كرده!
بعضي از بچه هاي زورخانه هستند كه لباس آستين كوتاه ميپوشند يا وضع ماليشان خوب نيست. ابراهيم براي همين پيراهن را به آنها ميبخشد!
حاجي در حالي كه با تعجب به حرف هاي من گوش ميكرد، نگاه عميقي به صورت ابراهيم انداخت وگفت: حق نداري به كسي ببخشي. اين دفعه براي خودت پارچه را میبُرم. هر کسی كه خواست بفرستش اينجا.
#ادامه_دارد...
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
💓
💓💓
💓💓💓
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_شصت_و_پنجم احمد آقا روبه مهیا گ
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸
🌸
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود
#قسمت_شصت_و_ششم
شهاب نگاه آخر را به بیرون انداخت پرده را کشید و روی تخت نشست. سردردش امانش را بریده بود اتفاقات امروز اصلا باورش نمی شد. از گم شدن مهیا، از کاری که نرجس کرد، از شکستن دست مهیا تا سیلی خوردن مهیا هیچکدام برایش قابل هضم نبود.
با صدای در به خودش آمد
ـــ بفرما
مریم وارد اتاق شد
صندلی را برداشت و روبه روی تخت گذاشت
ــــ شهاب حالت خوبه ؟
شهاب دستی به صورتش کشید.
ـــ نمیدونم مریم امروز خیلی اتفاقات بدی افتاد هضم کردنشون برام سخته مخصوصا کاری که نرجس انجام داد .
مریم با ناراحتی سرش را پایین انداخت😔
ـــ میدونم برات سخت بود امروز برای هممون اینطور بود .اما کاری که نرجس انجام داد ،واقعیتش خودمم نمیدونم چی بگم باورم نمیشه نرجس همچین کاری کرده باشه
شهاب نیشخندی زد
ـــ انتظار دیگه ای از تک فرزند حاج حمید نداشته باش.
ــــ شهاب چرا مهیا اینقدر زخمی بود من نتونستم ازش بپرسم .
شهاب با یادآوری مهیا و حال نامساعدش چشمانش را محکم روی هم فشار داد.
ـــ مریم جان میشه فردا برات تعریف کنم الان خیلی خستم فردا هم باید برم سرکار .
مریم از جایش بلند شد
ـــ باشه شبت بخیر
مهیا با کمک مهال خانم لباس راحتی تنش کرد.
مهال خانم پانسمان هایش را برایش عوض کرد بعد از خوردن سوپ مرغ روی تخت دراز کشید.
ـــ مهیا مادر من برم برات آب بیارم داروهاتو بخوری .
مهیا پتو را روی خودش کشید در باز شد
ـــ مامان بی زحمت چراغو خاموش کن .
با نشستن احمد آقا کنارش سرش را با تعجب سرش را بالا آورد
احمد آقا گونه اش را نوازش کرد
ــــ اینو زدم که بدونی خیلی نگرانت بودیم دیگه کم کم داشتم از نگرانی سکته می کردم .
مهیا شرمنده سرش را پایین انداخت
ـــ وقتی محمد آقا درو زد و مارو به خونش دعوت کرد دلم گواهی بد می داد ولی به خودم دلداری می دادم.
چیزی نشده تو موقع رفتن سپردیش به شهدا براش اتفاقی نمی افته اما با دیدن دخترشون مریم که چشماش
اشکی بود دیگه خودمو برای شنیدن یه اتفاق بد آماده کرده بودم.
اون لحظه هم که بهت سیلی زدم نمیدونم چرا و چطور زدم فقط می خواستم جوری تنبیه ات کرده باشم که دیگه این چیزو تکرار نکنی.
مهیا پدرش را درآغوش گرفت
ــــ شرمنده من نمی خواستم اینجوری بشه.
احمد آقا بوسه ای روی سرش کاشت
ــــ دیگه زیاد خودتو لوس نکن من برم تو استراحت کن.
ـــ اصلا حاجی معلومه خیلی عذاب کشیدید بیاید یکی دیگه بزن تو صورتم.
ـــ بس کن دختر بخواب .
احمد آقا چراغ را خاموش کرد
ـــ هر جور راحتی حاجی دیگه از این فرصتا گیرت نمیاد
احمد آقا سرش را با خنده تکان داد و در را بست
مهیا با لبخند به در بسته خیره شد
حرف پدرش ذهنش را خیلی مشغول کرده بود
" موقع رفتن سپردیش به شهدا براش اتفاق نمی افته"
#ادامه_دارد....
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
🌸
🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸