🥀 امام زمان (عج) 🥀
💐🍃🎉 🍃🎉 🎉 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شصت_و_چهارم ✍ - پس من هم به عنوان یه فعال وارد انجمنی شدم ک
💐🍃🎉
🍃🎉
🎉
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_شصت_و_پنجم
✍تک تک تصاویر،لبخندها، شوخی هایِ حرص دهنده و محبتهای بی منتِ یان در مقابل چشمانم رژه رفت.
مرگ حقش نبود...
به حسام خیره شدم،این صورت محجوب چطور می توانست، پر فریب و بدطینت باشد؟
او با کلک، یان را وارد مسیری کرده بود که هیچ ربطی به زندگیش نداشت.
دروغگویی های این جوان و خودخواهیش محضِ به دام انداختن مردی دو رگه،
#یان و خیراندیشی هایش را به دهان #مرگ پرتاب کرده بود😡
حالا باید از حسام متنفر میشدم. چرا انزجار از این جوان تا این حد سخت بود؟
- پس تو و دوستات باعث کشته شدنِ یان شدین!
این حقش نبود.
اون به هممون کمک کرد.😭
سری تکان داد و لبی کش آورد:
- بله درسته حقش نبود.
به همین خاطر هم الان زندست😁
دیگر به شنیده ام شک کردم.
با تحیر خواستم تا جمله اش را دوباره تکرار کند و او شمرده شمرده اینکار را انجام داد.
- امکان نداره چون خودت اون شب،وقتی تو اون اتاق گیر افتاده بودیم بهم گفتی که اونا یان رو کشتن.
من اشتباه نمیکنم.
کنار ابرویش را خاراند:
- درسته خودم گفتم اما اون مال اون شب بود.
معنی حرفش را نمیفهمیدم و او این را خوب متوجه شده بود:
- اون شب چندین بار بهتون گفتم که اونجا پُره دوربینه!
پس من نمیتونستم از زنده بودنِ یان حرفی بزنم.
چون عثمان و بالا دستی هاش فکر میکردن که یان رو کشتن و من حق نداشتم رؤیاشونو بهم بزنم.
رؤیا یعنی یان زنده بود!
هر چه بیشتر میگذشتم ذهنم توانایی حلاجی اش را بیشتر از دست می داد
و حسام با صبوری جزء به جزء را برایم نقل میکرد.
- خب یان یه روانشناس صلح طلب آلمانی بود که با طعمه قرار دادنش میخواستیم به هدفمون برسیم.
پس مردونگی نبود که بی خیال امنیت و آسایشش بشیم.
یعنی تو قاموسمون نامردی جا نداره.
مدتی که از ورود یان به نقشه میگذره،
اون به وسطه ی تغییراتی که عثمان کرده بود بهش شک میکنه و تصمیم میگیره تا بیشتر در موردش تحقیق کنه.
توی تحقیقاتش متوجه میشه که یکی از سه خواهر عثمان یعنی خواهر وسطی،چندین سال قبل توسط افراطیون تو #پاکستان کشته شده.
اما اون قصه ی دیگه ای رو واسه شما تعریف کرده،پس سراغ من میاد و جریان رو مو به مو بیان میکنه.
چند روزی به پروازتون مونده بود و من میترسیدم تا همه چیز بهم بخوره به همین خاطر،
کمی از ماجرا رو با کلی سانسور براش تعریف کردیم و اون به این نتیجه رسید که وجود عثمان خودِ خطر واسه امنیت خانواده ی دانیاله.
پس از اونجایی که خودشو رو یه صلح طلب میدونست،پا به پای ما واسه خروجتون از آلمان تلاش کرد.
بعد از پرواز هواپیماتون به سمت ایران،ما مطمئن بودیم که رفقای عثمان و صوفی،بی خیال یان نمیشن.
به هر حال یان یه حلقه ی اتصال به ما بود.
هر چند ناخواسته و این خطر وجود داشت تا هویت واقعی عثمان توسط یان لو بره.
پس از نظر اونها به ریسکش نمی ارزید و بهتر بود که از بین بره.
اما با یه مرگ بی سروصدا مث تصادف!
حالا دیگه یان میدونست که من یه ایرانی معمولی نیستم به همین خاطر بود که هر وقت تو تماسهای تلفنی تون در باره ی من ازش می پرسیدین سعی میکرد تا بحث رو عوض کنه.
بعد از چند روز حفاظت،کار دوستان ما واسه صحنه سازیِ مرگِ یان شروع شد.
چون اونا با دستکاری ماشین یان واسه کشتنش اقدام کرده بودن یکی از بچه ها به شکل یان گریم شد و به جای اون سوار ماشینی شد که توسط هم ردیفهای عثمان و صوفی دستکاری شده بود.
و درست تو یه جاده ای کوهستانی و پرپیچ و خم، نزدیک رودخونه از مسیر منحرف شد و به ته دره سقوط کرد.
اما با خروج به موقع رفیقمون و نجات جونش قبل از انفجار و قرار گرفتن ماشین در مسیر جریان شدید رودخونه،
همه فکر کردن که جنازه رو آب برده.
یان هم در حال حاضر، برای مدتی با یه هویت جدید به یه کشور دیگه نقل مکان کرده.
با چشمانی درشت شده به حرف پدرم ایمان آوردم.
#سپاه بیش از حد پیچیده بود.
این جوان و دوستانش لحظه به لحظه شگفتی ام را بیشتر میکردند.
از او خواستم تا با یان صحبت کنم و او مردانه قولش را داد و باز،بازگویی ادامه ماجرا:
- اون شب وقتی سراسیمه وارد خونتون شدم،
اجرای نقشه کمی جلو افتاد.
چون حالا دیگه اونا مطمئن بودن که من به اون خونه رفت و آمد دارم.
بچه ها شبانه روز شما و منزلتونو زیر نظر داشتن که اتفاقی رخ نده،
چون به هر حال ما به طور قطع نمی دونستیم که عکس العمل بعدیشون چیه.
اما اینو می دونستیم که میان سراغتون.
اون شب که تو بیمارستان گوشی به دستتون رسید،من خواب نبودم در واقع مثلا خواب بودم پس تو اولین فرصت یه شنود تو گوشیتون کار گذاشتم و تمام مکالماتتون شنود میشد و ما میدونستیم که قراره به واسطه ی اون دعوای سوری از مطب پزشک فرار کنید...
⏪ #ادامہ_دارد...
نویسنده:
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
📝 @emamzaman
🥀 امام زمان (عج) 🥀
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ #رمان_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_شصت_و_چهارم ﺑﻪ ﺭﻭﺍﻳﺖ زینب ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺁﯾﻨﻪ ﻭﺍﯾﻤﯿﺴﺘﻢ ، ﻣﯿﺨ
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_شصت_و_پنجم
ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ زینب
ﺳﯿﻨﯽ ﭼﺎﯼ ﺭﻭ ﻣﯿﺰﺍﺭﻡ ﺭﻭ ﻣﯿﺰ ﻭ ﻣﯿﺸﯿﻨﻢ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺎﻣﺎﻥ . ﻭﺍﯼ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺁﺏ ﻣﯿﺸﻢ . ﺗﺎﺯﻩ ﮔﻼﯼ ﮐﻨﺎﺭ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﺭﻭ ﻣﯿﺒﯿﻨﻢ ، ﻭﺍﺍﺍﺍﺍﯼ ﭼﻪ ﮔﻼﯼ ﺧﻮﺷﮕﻠﯽ، ﮔﻞ ﺭﺯ ﻗﺮﻣﺰ ﻭ ﺁﺑﯽ ، ﻣﻦ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﻭﺍﺭ ﻋﺎﺷﻖ ﮔﻞ ﺭﺯﻡ . ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﮔﻞ ﻫﺎ ﭼﻨﺎﻥ ﺫﻭﻗﯽ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﻪ ﮐﻼ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﺭﻭ ﯾﺎﺩﻡ ﻣﯿﺮﻩ . ﺣﺪﻭﺩ ﯾﮏ ﺭﺑﻊ ﻣﯿﮕﺬﺭﻩ ﺍﻣﺎ ﻫﻨﻮﺯﻡ ﺩﺍﺭﻥ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﻦ ، ﺣﺮﻓﺎﯼ ﮐﻼ ﻫﯿﭽﯽ ﺍﺯﺷﻮﻥ ﻧﻤﯿﻔﻬﻤﻢ ﻭ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﻫﻢ ﺑﻬﺶ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﻣﯿﮕﻢ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﻭﺳﻂ ﺣﺮﻓﺘﻮﻥ، ﻣﻮﺍﻓﻘﯿﺪ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺗﺎ ﺟﻮﻭﻥ ﺑﺮﻥ ﺣﺮﻓﺎﺷﻮﻧﻮ ﺑﺰﻧﻦ ﺗﺎ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﺎﻫﺎ ﻫﻢ ﺗﻤﻮﻡ ﺑﺸﻪ ؟
ﺑﺎﺑﺎ _ ﺑﻠﻪ ﺑﻠﻪ ﺍﻟﺒﺘﻪ . زینب ﺟﺎﻥ . ﺁﻗﺎ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺭﻭ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯿﺸﻮﻥ ﮐﻦ .
” ﺑﯿﺎ ﺑﯿﺎ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻫﻞ ﻣﯿﺸﻢ ﺍﻻﻥ ﺳﻮﺗﯽ ﻣﯿﺪﻡ ، ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺍﺭ ﺍﺯ ﺿﺎﯾﻊ ﺷﺪﻥ ﺳﺮﯾﻊ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺍﺗﺎﻕ ﻣﯿﺮﻡ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺍﯼ ﻣﯿﮕﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﻦ ﻣﯿﺎﺩ .
ﮐﻨﺎﺭ ﻭﺍﯾﻤﯿﺴﻢ ﻭ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺑﺸﻪ .
ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﻧﻪ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺷﻤﺎ ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ .
ﺑﯽ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﻣﯿﺮﻡ ﺩﺍﺧﻞ، . ﺩﺭ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﺰﺍﺭم ﻭ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻡ ﻣﯿﺎﺩ ﺗﻮ ، ﺗﻮﯼ ﺍﺗﺎﻗﻢ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯿﺰ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ ﺩﻭﺗﺎ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺑﻮﺩ ، ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺭﻭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺻﻨﺪﻟﯿﺎ ﻭ ﺍﻣﯿﺮ ﺣﺴﯿﻦ ﻫﻢ ﺭﻭﯼ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﻡ .
**********
ﺣﺪﻭﺩ ﭘﻨﺞ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﻣﯿﮕﺬﺭﻩ ﻭ ﻫﺮﺩﻭ ﺳﺎﮐﺖ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﮔﻞ ﻫﺎﯼ ﻓﺮﺵ . ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺳﮑﻮﺕ ﺭﻭ ﻣﯿﺸﮑﻨﻪ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﻪ .
ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻫﺮﭼﯿﺰ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﻢ ﮐﻪ .…… ﺷﻤﺎ ﺣﺎﺿﺮﯾﺪ …… ﮐﺴﯽ ﻣﺮﺩ ﺯﻧﺪﮔﯿﺘﻮﻥ ﺑﺸﻪ ﮐﻪ ﺭﻭﯾﺎﯼ ﺭﻭﺯ ﻭ ﺷﺒﺶ ﺷﻬﺎﺩﺗﻪ؟
ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﮐﻠﻤﻪ ﯼ ﺷﻬﺎﺩﺕ، ﯾﺎﺩ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﻭ ﺍﻭﻥ ﻋﻬﺪ ﻣﯿﻮﻓﺘﻢ ﭘﺲ ﺗﻨﻬﺎ ﺟﻤﻠﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺫﻫﻨﻢ ﻣﯿﺎﺩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺯﺑﻮﻥ ﻣﯿﺎﺭﻡ ؛ ﺷﻤﺎ ﺣﺎﺿﺮﯾﺪ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻫﻤﺴﺮ ﺁﯾﻨﺪﺵ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﻋﻬﺪ ﺑﺴﺘﻪ ؟
ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺭﻭﻟﺒﺶ ﻣﯿﺸﯿﻨﻪ ﻭ ﺳﺮﺵ ﺭﻭ ﮐﻤﯽ ﺑﺎﻻ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺯﻫﻢ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ .
_ ﻓﻘﻂ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ ﻫﻢ ﺑﺪﻭﻧﯿﺪ ﻣﻦ ﺗﺎ ﭼﻨﺪﻭﻗﺖ ﭘﯿﺶ ﻧﻪ ﺣﺠﺎﺏ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻧﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﻧﻪ ﺭﻭﺯﻩ ﻧﻪ ……
ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﻤﯿﺪﻩ ﺣﺮﻓﻢ ﺭﻭ ﮐﺎﻣﻞ ﮐﻨﻢ
ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺟﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﮔﺬﺷﺘﺘﻮﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ ، ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎﻡ ﮐﻪ ﺁﯾﻨﺪﺗﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺴﺎﺯﻡ . ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﻫﻤﺴﺮ ﻭ ﻫﻤﺴﻔﺮ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺑﺸﻢ .
ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﻗﻮﻝ ﻧﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻭﺿﻊ ﻣﺎﻟﯿﻤﻮﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺷﻪ ﻭﻟﯽ ﻗﻮﻝ ﻣﯿﺪﻡ ﺩﺭ ﻋﯿﻦ ﺳﺎﺩﮔﯽ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺭﻭ ﻟﺒﺎﺗﻮﻥ ﺑﺎﺷﻪ .
_ ﻣﻦ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺭﻭ ، ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺭﻭ ﻭ ﻋﺸﻖ ﺭﻭ ﺗﻮ ﺳﺎﺩﮔﯽ ﻣﯿﺒﯿﻨﻢ .
ﻓﻘﻂ …… ﻓﻘﻂ …… ﻣﻦ ، ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﭼﺎﺩﺭ ﺳﺮﻡ ﮐﻨﻢ . ﭼﺎﺩﺭ ﺭﻭ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﭼﻮﻥ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺯﻫﺮﺍﺱ ﻭﻟﯽ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺣﺮﻣﺘﺶ ﺭﻭ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﺍﺭﺯﺵ ﭼﺎﺩﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎﻻﺱ ﻭﻟﯽ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﻧﯿﺴﺖ ، ﻭ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﮔﻪ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﻣﻦ ﻣﻄﻤﺌﻨﻢ ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻧﺘﺨﺎﺑﺶ ﻣﯿﮑﻨﯿﺪ .
ﺑﺎ ﺷﺮﻣﻨﺪﮔﯽ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻡ ﻭ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﻤﯿﺰﻧﻢ .
ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﺍﮔﻪ ﺩﯾﮕﻪ ..… ﺣﺮﻓﯽ ﻧﯿﺴﺖ .… ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﺪ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ .
ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺁﺭﻭﻡ ﺑﻠﻪ ﺍﯼ ﻣﯿﮕﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺩﺭ ﻣﯿﺮﻡ . ﮐﻨﺎﺭ ﻭﺍﯾﻤﯿﺴﺘﻢ ﻭ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﻣﯿﮑﻨﻢ .
_ ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ .
ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯿﺪﻩ _ ﺧﺎﻧﻮﻣﺎ ﻣﻘﺪﻡ ﺗﺮﻥ .
ﻣﺜﻠﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯿﺸﻢ .
ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻧﻤﻮﻥ ﭘﺪﺭ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﻣﯿﮕﻪ _ ﻣﺒﺎﺭﮐﻪ ؟
ﻫﺮﺩﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻣﯿﺰﻧﯿﻢ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﻣﯿﮕﻪ - ﺍﻥ ﺷﺎﺍﻟﻠﻪ
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🆔 @emamzaman
❤️
❤️❤️
❤️❤️❤️
#مهدی_شناسی 🌻
#امام_زمانت_را_بشناس 🌹
#شش_ماه_پایانی 🌸
#قسمت_شصت_و_پنجم 🌼
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🍂۷.ثابت ماندن خورشید و خسوف ماه در شب بدر (نیمه ماه)
🍂از علائم غیر حتمی سال ظهور ثابت ماندن خورشید و حرکت نکردن آن ظهر تا هنگام عصر یکی از روزهای ماه رجب است. همچنین در شب قدر این ماه خسوف و ماه گرفتگی رخخواهد داد.
🍂از امام پنجم (علیه السلام) در مورد این آیه (اگر بخواهیم از آسمان بر آنها آیه ای نازل میکنیم)(۱)
پرسیدند.
🍂حضرت فرمودند:
🍂 ثابت ماندن خورشید از ظهر تا هنگام عصر ...که اینها در زمان سفیانی است و به دنبال آن، او و قوم و پیروانش هلاک خواهند شد.(۲)
🍂این نشانه به خوبی از خروج و شورش سفیانی در ماه رجب حکایت می کند، چرا که این علامت در زمان او اتفاق میافتد. سکون خورشید در آسمان هرچند برای مدت کمی رخ میدهد، ولی معجزه ای عجیب از ناحیه خداوند متعال است.
مردم از طولانی شدن ناگهانی مدت روز، تابش نامتعارف و بیش از حد گرما و حرارت خورشید به زمین از این واقعه باخبر میشوند.
در آمدن چنین نشانه ای آسمانی در ماه رجب خبر از هلاکت و در هم کوبیده شدن سفیانی و سپاهیان و حزب و پیروانش می دهد.
🍂تاکید بر ثابت ماندن خورشید در ماه رجب ناظر به همزمانی این حادثه با خروج از سینه و صورت مردی در قرص خورشید است که قبلا در زمرهی حوادث ماه رجب و همزمان با شورش سفیانی از آن یاد کردیم.
🍂از جمله دیگر حوادث ماه رجب خسوف و ماه گرفتگی در شب بدر این ماه است. سعید اخمسیه به امام صادق (علیه السلام) عرض میکند:
یابن رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) فدایتان شوم! نشانه ای از خروج و قیام حضرت مهدی (عجل الله) به من مرحمت کنید.
🍂حضرت فرمودند:
🍂 ام سعید! وقتی ماه در شب بدر ماه رجب گرفته شود و خسوف رخ دهد مردی پس از آن خروج کند و به دنبال آن حضرت مهدی (علیه السلام) قیام خواهند کرد.(۳)
🍂قبلا گفته شد که علامت و نشانه نمایان شدن بدن مردی در خورشید در ماه رجب واقع می شود و پس از آن صیحه آسمانی در ماه رمضان پدید خواهد آمد.
🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
📖(۱)سوره شعرا آیه ۴
(۲)بحارالانوار جلد ۵۲ صفحه ۲۲۱
(۳)دلائل الامامة،صفحه ۲۵۹ ،بیان الائمه (علیه السلام) ،جلد ۲، صفحه ۶۹۵
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @emamzaman
🥀 امام زمان (عج) 🥀
💓💓💓 💓💓 💓 #رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی"
💓💓💓
💓💓
💓
#رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم
📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی"
#قسمت_شصت_و_پنجم(قسمت اول)
*حاجات مردم و نعمت خدا*
✔️راوی:جمعي از دوستان شهيد
🔸همراه ابراهيم بودم. با موتور از مسيري تقريبًا دور به سمت خانه بر ميگشتيم.
پيرمردي به همراه خانواده اش كنار خيابان ايســتاده بود. جلوي ما دست تکان داد و من ايستادم.
آدرس جائي را پرســيد. بعد از شنيدن جواب، شــروع کرد از مشکلاتش گفت.
به قيافه اش نمي آمد که معتاد يا گدا باشد. ابراهيم هم پياده شد و جيبهاي شلوارش را گشت ولي چيزي نداشت.
به من گفت: امير، چيزي همرات داري؟! من هم جيبهايم را گشــتم. ولي به طور اتفاقي هيچ پولي همراهم نبود.
ابراهيم گفت: تو رو خدا باز هم ببين. من هم گشتم ولي چيزي همراهم نبود.
🔸از آن پيرمــرد عذرخواهي کرديم و به راهمــان ادامه داديم. بين راه از آينه موتور، ابراهيم را می ديدم. اشک ميريخت!
هوا ســرد نبود که به اين خاطر آب از چشــمانش جاري شود، براي همين آمدم کنار خيابان. با تعجب گفتم: ابرام جون، داري گريه ميکني؟!
صورتــش را پاک کرد. گفت: ما نتوانســتيم به يك انســان که محتاج بود کمک کنيم. گفتم: خب پول نداشتيم، اين که گناه نداره.
گفت: ميدانم، ولي دلم خيلي برايش سوخت. توفيق نداشتيم کمکش کنيم.
#قسمت_شصت_و_پنجم_ادامه_دارد...
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
💓
💓💓
💓💓💓
🥀 امام زمان (عج) 🥀
💓💓💓 💓💓 💓 #رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی"
💓💓💓
💓💓
💓
#رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم
📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی"
#قسمت_شصت_و_پنجم(بخش دوم)
*حاجات مردم و نعمت خدا*
✔️راوی:جمعی از دوستان شهید
🔸کمي مکث کردم و چيزي نگفتم. بعد به راه ادامه دادم. اما خيلي به صفاي درون و حال ابراهيم غبطه ميخوردم.
فرداي آن روز ابراهيم را ديدم. ميگفت: ديگر هيچوقت بدون پول از خانه بيرون نمي آيم. تا شبيه ماجراي ديروز تکرار نشود.
رســيدگي ابراهيــم به مشــکلات مردم، مرا يــاد حديث زيبــاي حضرت سيدالشهداء انداخت كه ميفرمايند: (حاجات مردم به سوي شما از نعمتهاي خدا بر شماست، در اداي آن کوتاهي نکنيد که اين نعمت در معرض زوال و نابودي است )(📗-بحار ج 78 ص 1)
٭٭٭
🔸اواخر مجروحيت ابراهيم بود. زنگ زد و بعد از سلام و احوالپرسي گفت:
ماشينت رو امروز استفاده ميکني!؟
گفتــم: نه، همينطــور جلوي خانه افتاده. بعد هم آمد و ماشــين را گرفت و گفت: تا عصر بر ميگردم.
عصر بود که ماشين را آورد. پرسيدم: کجا ميخواستي بري!؟ گفت: هيچي، مسافرکشي کردم! با خنده گفتم: شوخي ميکني!؟
گفت: نه، حالا هم اگه کاري نداري پاشو بريم، چند جا کار داريم.
خواســتم بروم داخل خانه. گفــت: اگر چيزي در خانه داريد که اســتفاده نميکني مثل برنج و روغن با خودت بياور.
رفتم مقداري برنج و روغن آوردم. بعد هم رفتيم جلوي يك فروشــگاه. و ابراهيم مقداري گوشــت و مرغ و... خريد و آمد سوار شد. از پول خرده ائي که به فروشنده ميداد فهميدم همان پولهاي مسافرکشي است.
بعــد با هــم رفتيم جنوب شــهر، به خانه چند نفر ســر زديم. مــن آنها را نميشناختم. ابراهيم در ميزد، وسائل را تحويل ميداد و ميگفت: ما از جبهه آمده ايم، اينها سهميه شماست! ابراهيم طوري حرف ميزد که طرف مقابل اصلا احساس شرمندگي نکند. اصلا هم خودش را مطرح نميکرد.
بعدها فهميدم خانه هايي که رفتيم، منزل چند نفراز بچه هاي رزمنده بود. مرد خانواده آنها در جبهه حضور داشــت. براي همين ابراهيم به آنها رسيدگي ميکرد. كارهاي او مرا به ياد ســخن امام صادق(ع) انداخت که ميفرمايد:
(ســعي کردن در برآوردن حاجت مسلمان بهتر از هفتاد بار طواف دور خانه خداست و باعث در امان بودن در قيامت ميشود )(📗1 -بحار ج 74 ص 3)
ايــن حديث نوراني چراغ راه زندگي ابراهيم بود. او تمام تلاش خود را در جهت حل مشكلات مردم به كار ميبست.
#قسمت_شصت_و_پنجم_ادامه_دارد...
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
💓
💓💓
💓💓💓
🥀 امام زمان (عج) 🥀
💓💓💓 💓💓 💓 #رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی"
💓💓💓
💓💓
💓
#رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم
📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی"
#قسمت_شصت_و_پنجم(بخش سوم)
*حاجات مردم و نعمت خدا*
✔️راوی:جمعی از دوستان شهید
🔸دوران دبيرســتان بود. ابراهيم عصرها در بازار مشــغول به کار می شد و براي خودش درآمد داشت. متوجه شد يکي از همسايه ها مشکل مالي شديدي دارد.
آنها عليرغم از دست دادن مرد خانواده، کسي را براي تأمين هزينه ها نداشتند.
ابراهيم به كســي چيزي نگفت. هر ماه وقتي حقوق مي گرفت، بيشتر هزينه آن خانــواده را تأمين ميکرد! هر وقت در خانه زياد غذا پخته ميشــد، حتمًا براي آن خانواده ميفرستاد. اين ماجرا تا سالها و تا زمان شهادت ابراهيم ادامه داشت و تقريبًا کسي به جز مادرش از آن اطلاعی نداشت.
٭٭٭
🔸شــخصي به ســراغ ابراهيم آمده بود. قبلا آبدارچي بوده و حالا بيکار شده بود. تقاضاي کمک مالي داشت.
ابراهيم به جاي کمک مالي، با مراجعه به چند نفر از دوستان، شغل مناسبي را براي او مهيا کرد. او براي حل مشکل مردم هر کاري که ميتوانست انجام ميداد. اگر هم خودش نميتوانست به سراغ دوستانش ميرفت، از آنها کمک ميگرفت. اما در اينکار يک موضوع را رعايت ميکرد؛ با کمک کردن به افراد، گداپروري نکند. ابراهيم هميشه به دوستانش ميگفت: قبل از اينکه آدم محتاج به شما رو بياندازد و دستش را دراز كند؛ شما مشكلش را بر طرف کنيد.
🔸او هر يک از رفقا که گرفتاري داشت، يا هر کسي را حدس ميزد مشکل مالي داشته باشد کمک ميکرد. آن هم مخفيانه، قبل از اينکه طرف مقابل حرفي بزند.
بعد ميگفت: من فعلا احتياجي ندارم. اين را هم به شما قرض ميدهم. هر وقت داشتي برگردان. اين پول قرض الحسنه است.
🔸ابراهيم هيچ حسابي روي اين پولها نميکرد. او در اين کمکها به آبروي افراد خيلي توجه ميکرد. هميشــه طوري برخــورد ميکرد که طرف مقابل شرمنده نشود.
٭٭٭
🔸بــزرگان دين توصيه ميکنند براي رفع مشــکلات خودتــان، تا ميتوانيد مشکل مردم را حل کنيد.
همچنين توصيه ميکنند تا ميتوانيد به مردم اطعام کنيد و اينگونه، بسياري از گرفتاريهايتان را بر طرف سازيد.
🔸غروب ماه رمضان بود. ابراهيم آمد در خانه ما و بعد از ســلام و احوالپرسي يــک قابلمه از من گرفت! بعد داخل کله پزي رفت. به دنبالش آمدم و گفتم: ابرام جون کله پاچه براي افطاري! عجب حالي ميده؟!
گفت: راســت ميگي، ولي براي من نيست. يك دست کامل کله پاچه و چند تا نان ســنگک گرفت. وقتي بيرون آمد ايرج با موتور رسيد. ابراهيم هم سوار شد و خداحافظي کرد.
با خودم گفتم: لابد چند تا رفيق جمع شــدند و با هم افطاري ميخورند. از اينکه به من تعارف هم نکرد ناراحت شــدم. فــرداي آن روز ايرج را ديدم و پرسيدم: ديروز کجا رفتيد!؟
#قسمت_شصت_و_پنجم_ادامه_دارد...
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
💓
💓💓
💓💓💓
🥀 امام زمان (عج) 🥀
💓💓💓 💓💓 💓 #رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی"
💓💓💓
💓💓
💓
#رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم
📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی"
#قسمت_شصت_و_پنجم(بخش چهارم و آخر)
*حاجات مردم و نعمت خدا*
✔️راوی:جمعی از دوستان شهید
گفت: پشت پارک چهل تن، انتهاي کوچه، منزل کوچکي بود که در زديم وکله پاچه را به آنها داديم.
چند تا بچه و پيرمردي که دم در آمدند خيلي تشکر کردند. ابراهيم را کامل ميشناختند. آنها خانوادهاي بسيار مستحق بودند. بعد هم ابراهيم را رساندم خانه شان.
٭٭٭
بيست وشش سال از شهادت ابراهيم گذشت. در عالم رويا ابراهيم را ديدم.
سوار بر يك خودرو نظامي به تهران آمده بود!
از شــوق نميدانستم چه كنم. چهره ابراهيم بســيار نوراني بود. جلو رفتم و همديگر را در آغوش گرفتيم. از خوشحالي فرياد ميزدم و ميگفتم: بچه ها بيائيد، آقا ابراهيم برگشته!
ابراهيم گفت: بيا ســوار شــو، خيلي كار داريم. به همــراه هم به كنار يك ساختمان مرتفع رفتيم.
مهندسين وصاحب ساختمان همگي با آقا ابراهيم سلام واحوالپرسي كردند.
همه او را خوب ميشناختند. ابراهيم رو به صاحب ساختمان كرد وگفت: من آمده ام ســفارش اين آقا ســيد را بكنم. يكي از اين واحدها را به نامش
كن. بعد شخصي كه دورتر از ما ايستاده بود را نشان داد.
صاحب ساختمان گفت: آقا ابرام، اين بابا نه پول داره نه ميتونه وام بگيره. من چه جوري يك واحد به او بدم؟!
مــن هم حرفش را تأييد كردم وگفتم: ابرام جــون، دوران اين كارها تموم شد، الان همه اسكناس رو ميشناسند!
ابراهيم نگاه معني داري به من كرد وگفت: من اگر برگشــتم به خاطر اين بود كه مشكل چند نفر مثل ايشان را حل كنم، وگرنه من اينجا كاري ندارم!
بعد به سمت ماشــين حركت كرد. من هم به دنبالش راه افتادم كه يكدفعه تلفن همراه من به صدا درآمد و از خواب پريدم!
#پایان_قسمت_شصت_و_پنجم
#رمان_ادامه_دارد...
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
💓
💓💓
💓💓💓
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_شصت_و_چهارم مهیا سوار ماشین شد.
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸
🌸
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود
#قسمت_شصت_و_پنجم
احمد آقا روبه مهیا گفت:
ــــ اینو زدم، به خاطر اینکه بهت گفته بودم، حواستو جمع کن و دست از این کارا بردار. اما گوش ندادی و نزدیک بود خودت رو به کشتن بدی!
مهیا، نگاهی به چشم های پدرش که از اشک سرخ شده بودند، انداخت.
محمد آقا همه را به داخل دعوت کرد. محسن همان جا خداحافظی کرد و رفت. مریم، که از بیرون، شاهد همه
اتفاقات بود، اشک هایش را پاک کرد و به طرف آشپزخانه رفت.
محمد آقا روبه مریم گفت:
ــــ دخترم! مهیا رو ببر بالا، یکم استراحت کنه...
مهیا به کمک مریم از پله ها بالا رفت.
شهاب می خواست حرفی بزند؛ اما با اشاره پدرش حرفی نزد و با اجازه ای گفت و او هم بالا رفت.
مهیا روی تخت نشست.
مریم کنارش نشست و صورتش را نوازش کرد.
و با صدای لرزانی گفت:
ــــ خوبی؟!
همین کلمه کافی بود؛ کافی بود که مهیا یاد سیلی پدرش و اتفاق امروز بیفتد. خودش را در آغوش مریم انداخت و هق هق اش را درون آغوش مریم خفه کرد...
شهاب که به سمت اتاقش می رفت با شنیدن صدای گریه ی دخترها پشت در ایستاد.
به دیوار تکیه داد. چشمانش را بست و برای هزارمین بار خود را لعنت کرد...
مهیا از آغوش مریم بیرون آمد.
دستی به صورت مریم کشید و اشک هایش را پاک کرد. با خنده گفت:
ــــ من سیلی خوردم... تو چرا گریه میکنی؟!
مریم خندید!
ـــ نگاه کن صداش رو!
ـــ همش تقصیر این داداشته دیگه... از بس که صداش کردم!
ـــ اااا...من رو داداشم غیرت دارم ها!!
مریم شرمنده گفت و ادامه داد:
ــــ میدونم که نرجس باعث این اتفاق شده...
ـــــ آخ...یادم انداختی من این دختر رو گیر بیارم؛ تک تک موهاشو میکنم. دختره ی بیشعور... من که میدونم از کجا سوخته!!!
ــــ از کجا؟!
ــــ بابا خره... این به داداشت علاقه داره!!
ــــ نرجس؟!؟نه بابا!!!
ـــ برو بینم. مطمئنم فکر کرده من هم به داداشت حسی دارم؛ اینکارا رو میکنم. مرده شور خودش و مادرش رو
ببرن!
ــــ خواهرم! در مورد دختر عمه و عمم داری صحبت میکنی ها!
ــــ صحبت کنم، مشکلی داری؟!؟
ــــ نه! من غلط کنم مشکلی داشته باشم!
ــــ آها! حالا درست شد.
مهیا همراه پدر و مادرش عزم رفتن کردند...
همه در حیاط ایستاده بودند و در حال خداحافظی بودند.
مهیا قبل از اینکه بیرون برود، نگاهی به پنجره اتاق شهاب انداخت. شهاب پشت پنجره در حالی که دستانش در
جیب هایش بود؛ ایستاده بود.
مهیا سرش را پایین انداخت، و به سمت در خانه شان رفت...
#ادامه_دارد....
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
🌸
🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🥀 امام زمان (عج) 🥀
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم #قسمت_شصت_و_چهارم استاد پناهیان؛ ⭕همه اهل جهنم بوی بهشت به مشامشان میر
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم
#قسمت_شصت_و_پنجم
🔶🔶🔶🔶🔶
استاد پناهیان:
خدا میخواهد تو خودت را محکم کنی،
در تواضع !!!
✅ پس من رفتم سر نماز ،
اتفاقا هر موقع خدا اذان گفت ،
موذن اذان گفت ،
من حالش و نداشتم ، رفتم سر نماز ،
👈بهترتکبرم خوردمیشه .
خدایا میخواستی بزنی ؟
ماکه کتک خورده تیم ، الله اکبر...
✅🌺😢
دیدی کار خودش و کرد؟
ببین من چه جور مودب وایسادم😊
دلم جای دیگه س ها ،
اما زیر سنگ آسیاست تکبر دلم ،
👈داره آدم میشه
🔰 توجهت به خدا باشه ،
البته طول میکشه تا ما توجهمون به خدا جلب بشه هااا ،
بذار آدم بشیم ، همینکه مودبانه داریم نماز میخونیم ،
داریم کم کم آدم میشیم . ✅🌺
یه مدتی مودبانه نماز بخون تکبر از دلت میره،
❤️❎
بخدا دیگه به هیچ منبری هم احتیاج نداری ،
یه دفعه ای خدا از دلت طلوع خواهد کرد ،
بعد یه دفعه ای شروع میکنی خدا رو دوست داشتن ،
🔶🔶
انقده عااااااشق خدا میشی
اشک میریزی گلوله گلوله در فراق خدا ،
خدایاااااا ، کی میشه من ببینمت ؟
😭😭
همه تعجب میکنند ، میگن مگه تو دیوانه ای ؟
🤔
میگی دلم برای خدا تنگ شده،
✅❤️
ادامه دارد...
💐🍃همانا برترین کارها،کار برای امام زمان است🍃💐
🆔 @EmamZaman