eitaa logo
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
11.1هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
6.4هزار ویدیو
1.2هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌸 🍃🌸 🌸 ✍ آن شهید، پدریِ مردی که دچارش شده بودم، پدرانه ها خرج کرده بود. حسام با انگشترِ عقیقِ خفته در انگشتانِ کشیده و مردانه اش بازی میکرد: - وقتی مامان همه ی ماجرا رو تعریف کردن، خشکم زد... نمیدونستم باید خوشحال باشم؟ یا ناراحت..؟ تمامِ دیشب رو تا صبح نخوابیدم. مدام ذهنم مشغول بود. یه حسی امید میداد که جوابِ منفی تون واسه خاطرِ حرفایِ مادره... اما یه صدایِ دیگه ای میگفت: بی خیال بابا، تو کلا انتخابِ سارا خانم نیستی و حرفِ دلشو زده... گیر کرده بودم و نمیدونستم کدوم داره درست میگه؟ پس باید مطمئن میشدم. نباید کم میذاشتم تا بعدا پشیمون شم. خلاصه صدایِ اذون که از گلدسته ها بلند شد، طاقت نیاوردمو با دانیال تماس گرفتم تا اجازه بده با خودتون صحبت کنم. که الحمدالله موافقت کرد و گفت که صبحها به امامزاده میرین. از ساعت هفت تو ماشین جلو درِ امامزاده کشیک کشیدم تا بیاین، اما وقتی دیدمتون ترسیدم. نمیدونستم دقیقا چی باید بگم و یا برخورد شما چی میتونه باشه..؟ مردِ جنگ و ترس؟ این مردان ، از داغیِ سرب نمیترسند اما از ابراز احساسشان چرا... کمی خنده دار نبود؟ صورتش جدیت اما آرامش داشت. - تا اذان ظهر تو حیاط امامزاده قدم زدم و چشم از ورودی خواهران بر نداشتم... تو تمام این مدت مدام با خودم حرف زدمو کلمات رو شست و رُفته، کنار هم چیدم که گند نزنم. تا اینکه شما اومدین و من عین.. استغفرالله.. هر چی رشته بودم، پنبه شد.. همه ی جملات یادم رفت.. و من فقط به یه سوال که چرا به مادرم “نه” گفتین اکتفا کردم... شما هم که ماشالله اصلا اعصاب ندارین..😕 کم مونده بود کتک بخورم.. حرفهاتون خیلی تیزو برنده بود. هر جمله تون خنجر میشد تو وجود آدم... اما نجاتم داد.. باید مطمئن میشدم و اون عصبانیت شما، بهم اطمینان داد که جوابِ منفی تون، دلیلش حرفهایِ مادرم بوده... و من اجازه داشتم تا امیدوار باشم.. اون لحظه تو امامزاده اونقدر عصبی و متشنج بودم که واسه فرار از نگاهتون به ماشین پناه آوردم. صدایش کمی خجالت زده شد: - میدونستم اگه یه مو از سرتون کم بشه باید قیدِ نفس کشیدنو بزنم، چون دانیال چشمامو درمی آورد... واسه همین تا خونه دنبالتون اومدم و از مامان خواستم تا از طریق پروین خانم گزارش لحظه به لحظه از حالتون بده. و این یعنی ابرازِ نگرانی و علاقه ای مذهبی؟ با مایه گذاشتن از دانیال؟ نگاهش هنوز زمین را زیرو رو میکرد: - عصر با دانیال تماس گرفتم و گفتم امشبم میخوام بیام خواستگاری و شما نباید چیزی از این ماجرا بدونید... اولش مخالفت کرد. گفت شما راضی نیستین و نمیخواد بر خلاف مِیلتون کاری رو انجام بده. اما زبون من چرب تر از این حرفا بود که کم بیارم.😁 سارایِ بی خدا، مدرن، به روز و غربیِ دیروز. حالا به معنایِ عمیق و دقیقِ کلمه، عاشقِ این جوان با خدا و سر به زیر و شرقیِ امروز شده بود... در دلش ریسه ریسه، آذین می بستند، اما میدانست باید برق مرکزی را قطع کند. حسام حیف بود... لبخندِ شیرینِ پهن شده رویِ لبهایم را قورت دادم... کامم تلخ شد: - اما نظر من همونه که قبلا گفتم. چشمانش را بست و نفسش را با صدا بیرون داد: - نمیپرسم چرا. چون دلیلشو میدونم. پس لطف کنید افکارِ بچگونه رو بذارین کنار... من امشب نیومدم اینجا تا شما استغفرالله از مقام خدایی و علم غیبتون بگین... به میان حرفش پریدم، باید برایِ منصرف کردنش نیش میزدم. - من اصلا به کسی مثل شما فکر هم نمیکنم.. پس وقتتونو هدر ندین... سرش را کمی به سمتم چرخاند. اما رد نگاهش باز هم زمین را کنکاش میکرد. ابرویی بالا انداخت و تبسمی عجیب بر صورتش نشاند: - عجب پس کاش امروز تو امامزاده، اون اعترافاتو با جیغ جیغ و عصبانیت نمی گفتین... چون حالا دیگه من کوتاه بیا، نیستم.. بهتره شمام وقتو تلف نکنید..☺️ چشمانم گرد شد و این یعنی اعلام جنگ؟ با خشم روبه رویش ایستادم: - تو مگه عقل تو کله ات نیست؟ ⏪ ... نویسنده: 📝‌ @emamzaman‌
🌟 💫 ⚡️ 🌟💫✨💫✨💫✨💫✨⭐️ 🔸زوراء که همان بغداد است توسط منصور دوانیقی بنا نهاده شد و پلی که در روایت ما زیار از آن یاد شده است، همان پلی است که از جانب کرخ در محله جعفیر به بغداد متصل می‌شود. در مقابل ( مدینة الطب ) که در آنسوی دجله قرار واقع شده است و همانطور که در احادیث پیشین دیدیم سپاه سفیانی اعمال شنیع و وحشتناک خویش را بر روی آن انجام می دهد و هفتاد هزار نفر سرباز و غیر آنها را می کشند و خون کشتگان به رود دجله جاری می شود، و از شدت تعفن مردم تا سه روز نمی توانند به آن نزدیک شوند و رنگ این رود هم به سرخی می نماید. 🔸امام صادق (علیه السلام) فرمودند': 🔸بیچاره بغداد از دست پرچم‌های زرد و مغرب و پرچم سفیانی(۱) 🔸مفضل بن عمر می گوید: از آن حضرت پرسیدند: بغداد در آن زمان چه وضعیتی خواهد داشت؟ حضرت پاسخ فرمودند: 🔸محل نزول عذاب و غضب الهی خواهد بود. (وای بر آنها) بیچاره آنها از دست پرچم های زرد و دیگر پرچم هایی که از دور و نزدیک به سوی آن می‌آیند . والله انواع عذاب هایی که بر اقوام سرکش از اول روزگار تا انتهایش نازل شده و عذاب هایی که تا آن زمان هیچ چشمی ندیده و هیچ گوشی نشنیده بر آنها فرود می آید. توفان هایی ناشی از سیل های مختلف آن را در می نوردد و بیچاره است کسی که آنجا را منزل خود انتخاب کند. والله گاهی بغداد چون آباد می شود که بیننده آن می گوید، دنیا فقط اینجاست و نه جای دیگری و دخترانش را حورالعین و فرزندانش را اولاد بهشتی تصور می‌کند. گمان می‌کند که خداوند تنها در آنجا روزی را تقسیم می‌کند. دروغ بستن به خدا و صدور حکم ناحق و شهادت دروغ و نوشیدن شراب و زنا و حرام خواری و خونریزی در آن پدیدار می‌شود. پس از آن خداوند متعال با فتنه ها و به دست این لشکریان آنها را خارج می کند. آنجا را خالی از سکنه می کند به گونه ای که وقتی کسی از آنجا عبور می کند جز دیوار ویرانه چیزی نمی بیند حتی می گوید: این زمین بغداد است؟ سپس جوانمردی خوشرو از نسل امام حسن مجتبی (علیه السلام) از ناحیه دیلم (گیلان) و قزوین قیام می کند و فریاد می زند: ای خاندان پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) این مظلوم غمگین را اجابت کنید.(۲) ✨💫✨💫✨⭐️✨⭐️✨⭐️✨ ... (۱)بشارة الاسلام، صفحه ۱۴۳ ،یوم الخلاص صفحه ۷۰۱ (۲)عبارت ملهوف در حدیث که مظلوم ترجمه غمگین ترجمه شده است را هم می توان به خود سیدحسن مورد بحث در حدیث حمل کرد که منظور این است که مردم دعوتش را اجابت کرده و او را که از این همه ظلم و فساد به ستوه آمده است یاری کنند و هم می‌توان گفت که منظور حضرت مهدی (علیه السلام) است، و سیدحسنی مردم را به عنوان نیروهای زمینه‌ساز و آماده برای یاری حضرت جمع می‌کند. خصوصاً که با توجه به حوادث و وقایع ماه های گذشته مطمئن شدند که ظهور امام (علیه السلام) نزدیک است و هر چه سریعتر باید به یاری ایشان شتافت و ظاهراً این نظر قابل قبول تر به نظر می‌رسد. (۴)[کل حدیث] بحارالانوار جلد ۵۲ صفحه ۱۴ و صفحه ۱۵ بشارة الاسلام ،ص ۳۴۳ ،یوم الخلاص صفحه ۷۰۱ 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 🆔 @emamzaman
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_هشتاد_و_پنجم مهیا، نمی توانست
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 ــــ وای بابا! باورم نمیشه، یعنی میگید برم مشهد؟! ـــ آره! مهیا نمی توانست باور کند. با تعجب به پدر و مادرش که با لبخند ☺️نگاهش می کردند، خیره شده بود. ـــ سرکارم که نمی گذارید؟! احمد آقا بلند خندید. 😃 ـــ نه پدر جان! این کارت... برو پول بگیر؛ یه ساعت دیگه هم ثبت نام شروع میشه. مهیا از جایش بلند شد، دو قدم جلو رفت، ایستاد و به طرف مادر و پدرش چرخید. ـــ جدی یعنی برم؟! مهال خانم اخمی کرد. ـــ لوس نشو... برو دیگه! مهیا به اتاقش رفت. زود لباس هایش را عوض کرد. چادرش را سرش کرد. بوت هایش را پا کرد و به طرف پایین رفت. در را باز که کرد؛ همزمان شهاب از خانه بیرون آمد. مهیا تا می خواست سلام کند، شهاب به او اخمی کرد و سوار ماشینش شد. مهیا، با تعجب به ماشین شهاب که از کوچه بیرون رفت؛ خیره شد. در دوباره باز شد، اما اینبار عطیه بیرون آمد. عطیه با دیدن مهیا، لبخندی زد و به طرفش آمد. ـــ سلام مهیا خانوم گل! خوبی؟! ـــ سلام عطیه جون! خوبم، ممنون! تو خوبی؟! اینجا چیکار میکنی؟! ـــ خوبم شکر. حوصلم سر رفته بود... اومدم پیش شهین خانوم. ــ شوهرت کجاست پس؟! ـــ خدا خیرش بده محمد آقا! فرستادش کمپ، داره ترک میکنه. ـــ خداروشکر... ــ تو کجا میری؟! مهیا، با ذوق شروع به تعریف قضیه کرد. ـــ واقعا خوشا به سعادتت! پس این مریم چی می گفت؟!! ـــ چی گفت؟! ـــ کشت ما رو دو ساعت غر میزد، که مهیا نمیاد مشهد... اینقدر غر زد که بنده خدا شهاب، سر درد گرفت. زد بیرون از خونه... مهیا لبخندی به رویش زد و بعد از خداحافظی به طرف بانک حرکت کرد. همه راه با خوش فکر می کرد، که اینقدر صحبت کردن در مورد من اذیت کننده است، که ترجیح میدهد در خونه نماند؟!! غمگین، پول را از عابر بانک در آورد و به سمت مسجد رفت. کنار مسجد یک پارچه بزرگ، نصب کرده بودند. "محل ثبت نام اردوی مشهد مقدس" مهیا از دور سارا و نرجس و مریم را دید. در صف ایستاد. بعد از چند دقیقه نوبتش رسید، محسن پشت میز نشسته بود. بدون اینکه سرش را بلند کند؛ پرسید: ـــ نام ونام خانوادگی؟! ـــ مهیا رضایی! محسن سرش را بالا آورد، با دیدن مهیا سر پا ایستاد. ـــ سلام خانم رضایی! حالتون خوبه؟! ـــ سلام! خیلی ممنون... شما خوبید؟! ـــ شکرخدا! شما هم ان شاء الله میاید؟! ـــ بله اگه خدا بخواد. محسن لبخندی زد😊 و مریم را صدا زد. ـــ حاج خانوم، بفرمابید خانم رضایی هم اومدند! دیگه سر ما غر نزنید!! دخترها با دیدن مهیا، به طرفش آمدند. ـــ نامرد گفتی نمیام که!! ـــ قرار نبود بیام... امروز مامانم و بابام سوپرایزم کردند! مریم او را درآغوش گرفت. ـــ ازت ناراحت بودم؛ ولی الان میبخشمت. ـــ برو اونور پرو... با صدای سرفه های شهاب، از هم جدا شدند. اخم های نرجس هم، با دیدن شهاب باز شدند. شهاب، با اخم به مهیا نگاهی انداخت و روبه محسن گفت: ــــ آمار چقدر شد؟! محسن یه نگاهی به لیست انداخت. ـــ الان با خانم رضایی؛ خانم ها میشن ۲۵نفر... شهاب، با تعجب به مریم نگاه کرد. مریم لبخندی زد. ☺️ ـــ اینجوری نگام نکن... اونم میاد. مریم روبه مهیا ادامه داد: ــــ امروز اینقدر بالا سرش غر زدم که کلافه شد. ـــ شهاب دیدی چقدر خوب شد؛ مهیا هم میاد دیگه! شهاب مهم نیستی زیر لب زمزمه کرد. دختر ها با تعجب به شهاب و مهیا نگاه کردند. محسن اخمی به شهاب کرد. شهاب کلافه دستی در موهایش کشید. لیست را برداشت. ـــ من میرم لیست رو بدم به حاج آقا... و از بقیه دور شد. خودش هم نمی دانست، چرا اینقدر تلخ شده بود... .... ✍نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 🆔 @EmamZaman 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم #قسمت_هشتاد_و_پنج استاد پناهیان تو رو خدا به خاطر نماز به دیگران نگاه ن
🌸🍃استاد پناهیان 💠 جمهوری اسلامی یه جامعه نورانی ولاییه ، یه جامعه ایمانی و معنویه ، اما فداتون بشم ، شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر که ببینه من کیو آرزو دارم ؟؟ ❌⭕️❌ میگه حاج آقا ، بی حجابی غوغا میکنه ، گفتم : الحمدالله ، الحمدالله به همه چی باید زیبا نگاه کرد ، ✅🔰 👈حالایه دختر محجبه قیمت داره . آقا حرامخواری در بازار غوغا میکنه ، ♨️♨️♨️ به به ، الحمدالله . 👈کاسب حلال خور حالا قیمت داره ، به به ✅🔰 آقا توجه به آقا امام زمان زیادشده مد شده ، همه جا دیگه توجه به حضرت دارند ، ای وای ... نکنه همه دوستای حضرت و جو گرفته باشه ؟ ❓❓❓ ان شاءالله که خیلیا باشند ، توخونشونم دعای ندبه بخونند ، 🔰🔰🔰🔰 کجا من استقلال خودم و تجربه کنم وکاری به حرف مردم نداشته باشم؟ سر نماز . ✅🔰✅🔰✅🔰 ادامه دارد .... 💐السَّلَامُ عَلَى رَبيعِ الاَنامِ وَ نَضْرَةِ الْأَيَّام💐 🆔 @EmamZaman