eitaa logo
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
10.9هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
6.3هزار ویدیو
1.2هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
💐🍃🌺 🍃🌺 🌺 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_چهل_و_نهم ✍عثمان در سکوت به صورت حسام خیره شد. از سکوتش ترس
💐🍃🌺 🍃🌺 🌺 ✍عثمان کلافه در اتاق راه میرفت. رو به صوفی کرد. - ارنست تماس نگرفت؟ صوفی سری به نشانه ی منفی تکان داد. هر جور پازلها را کنار یکدیگر میگذاشتم،به هیچ نتیجه ای نمیرسیدم. حسام،صوفی،عثمان،یان،و اسمی جدید به نام ارنست... اما حالا خوب میدانستم که تنهای تنها هستم در مقابل گله ای از دشمن. راستی کجای این زمین امن بود؟ عثمان سری تکان داد - ارنست خیلی عصبانیه. به قول خودش اومده ایران که کارو یه سره کنه. صوفی تمام این افتضاحات تقصیر توئه،پس خودتم درستش کن. تو رو نمیدونم اما من دوست ندارم بالا دستیا به چشم یه احمق بی دست و پا نگام کنن. چون نبودم و نیستم. میفهمی که چی میگم؟ این ماجرا خیلی واسه سازمان حیاتیه صوفی مانند گرگی وحشی به حسام حمله ور شد - مث سگ داری دروغ میگی،مطمئنم همه چیزو میدونی،هم جای دانیالو هم اسم اون رابطو عثمان با آرامشی نفرت انگیز صوفی را از حسام نیمه جان جدا کرد. - هی هی آروم باش دختر،انگار یادت رفته،ارزش این جونور بیشتر از دانیال نباشه،کمتر نیست. ناگهان گوشی عثمان زنگ خورد و او با چند جمله ی تلگرافی مکالمه را قطع کرد. سری تکان داد - ارنست رسید ایران.میدونی که دل خوشی از تو نداره.پس حواستو جمع کن. هر دو از اتاق خارج شدند و باز من ماندم و حسام. دیگر حتی دوست نداشتم صدای قرآنش را بشنوم. اما درد مهلت نمیداد. با چشمانی نیمه باز،حسام را ورانداز کردم. صدایم حجم نداشت - نمیخوای زبون باز کنی؟ تو هم یه عوضی هستی لنگه ی اونا،درسته؟ یان این وسط چیکارست؟رفیق تو یا عثمان؟ اونم الاناست که پیداش بشه،نه؟ رمقی در تارهای صوتی اش نبود - یان مُرده،همینا کشتنش، اگرم میبینی من الان زندم،چون اطلاعات میخوان. اینا اهل ریسک نیستن،تا دانیال پیداش نشه،منو شما نفس میکشیم باورم نمیشد یان،دیوانه ترین روانشناس دنیا مرده بود؟ زبانم بند آمده بود - چ..چرا کشتنش؟ ناگهان صوفی با فریاد و به شدت در اتاق را باز کرد. اسلحه ای روی سرم قرار داد و عصبی و مسلسل وار از حسام میخواست تا بگوید دانیال در کجا پنهان شده. مرگ را در چند قدمی ام میدیدم. از شدت ترس،دردی حس نمیکردم. وحشت تکه تکه یخ میشد در مسیر رگهایم و فریادهای گوش خراش صوفی که ناخن میکشید بر تخته سیاه احساس امنیتم. به نفس نفس افتاده بودم. لحظه ای از حسام چشم برنمیداشتم. انگار او هم ترسیده بود. فریاد میزد که نمیداند، که از هیچ چیز خبر ندارد، که دانیال او را هم پیچانده، که اگر مرا بکشد دیگر برگه برنده ای برای گیر انداختن دانیال ندارد. فریادهایش بلند بود و مردانه، عمیق و گوش خراش عثمان در تمام این دقایق،گوشه ای ایستاده بود و با آرامشی غیر عادی ما را تماشا میکرد. صوفی اسلحه اش را مسلح کرد - میکشمش اگه دهنتو باز نکنی میکشمش وحسام که انگار حالا اشک میریخت،اما با صلابت فریاد میزد که چیزی نمیدانم صوفی انقدر ترسناک شده بود که امیدی برای رهایی نداشتم. شروع به شمردن کرد. حسام تا شماره ی پنج وقت داشت جانم را نجات دهد ولی لجبازانه حرفی نمیزد. - یک.. دو.. سه.. چهار.. چشمانم را با تمام قدرت بستم. انقدر پلکهایم را روی هم فشار دادم که حس فلجی به صورتم تزریق شد. - پنج... صدای شلیکی خفه و فریاد بلند حسام... ⏪ ... نویسنده: 📝‌ @emamzaman‌
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_چهل_و_نهم مریم شانه های مهیا ر
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 مهال خانم سینی چایی را روی میز جلوی احمد آقا گذاشت . نگاهی به کارتون های وسط پذیرایی انداخت. ــــ مهیا دنبال چی میگردی از وقتی اومدی همه کارتون های انبارو آوردی وسط پذیرایی. احمد آقا لبخندی به مهال خانم زد☺️ ـــ ولش کن خانم بزار کارشو بکنه مهیا سرش را از کارتون درآورد و بوسی برای احمد آقا فرستاد.😘 ـــ ایول بابای چیز فهم احمد آقا خنده ای کرد و سرش را تکان داد😄 مهیا جیغ بلندی زد مهال خانم با نگرانی به سمتش رفت ــــ چی شد مادر ؟ ـــ پیداش ڪردم ایول. ـــ نمیگی دختر دلم گرفت احمد آقا خندید و گفت ـــ حالا چی هست این؟ مهیا چادر را سرش کرد ـــ چادری که از کربلا برام اوردید یادتونه؟ مهال خانم واحمد آقا با تعجب به مهیا نگاهی کردند مهال خانم شوک زده پرسید ـــ برا چیته؟؟ ـــآها خوبه یادم انداختید مهیا از بین کارتون ها رد شد و کنار احمد آقا نشست. ـــ مریم، داداشش و همکاراش می خوان دانش آموزانو ببرن اردو منم دعوت کردن برم باشون . ــــ برا همین می خوای چادر سرت کنی ؟ ــــ آره اجباریه. ـــ مگه کجا میرید؟ ـــ راهیان نور شلمچه اینا فک کنم . ــــ تو هم میری ؟ ــــ آره دیگه یعنی نمیزارید برم ؟ احمد آقا دستی بر روی سرش کشید . ـــ نه دخترم برو به سلامت کی ان شاء الله میرید ؟ ـــ پس فردا ،خب من برم بخوابم فردا صبح کلاس دارم . ـــ شبت خوش باباجان . ــــ کجا کجا همه اینارو جمع میکنی میزاری تو انباری . مهیا به طرف اتاقش دوید . ــــ مامان جونم جمع میکنه . ــــ مهیا دستم بهت برسه میکشمت. مهیا خندید و خودش را روی تخت پرت ڪرد . گوشیش را برداشت و برای مریم پیامک فرستاد. ــــ میگم مری جان میشه زهرا هم بیاد ؟ بعد دو دقیقه مریم جواب داد ـــ مری و کوفت اسممو درست بگو .از شهاب پرسیدم گفت اشکال نداره فقط مدارکتو بیار تا بیمه بشی . ـــ اوکی از شهاب جوووونت تشکر کن . ــــ باشه مهیا جوووونم . لبخندی زد و گوشیش را خاموش کرد برای این اردو خیلی ذوق داشت این اردو برایش تازگی داشت و مطمئن بود با زهرا و مریم خوش میگذره... .... 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 🆔 @EmamZaman 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان_مردی_در_آینه📝 💟 #قسمت_چهل_نهم 🎀قلبی که دیگر نمی زد لالا ديگه نمي تونست حرف بزنه ... فقط
📝 💟 🎀شجاع باش لالا چند لحظه با تعجب بهم نگاه کرد ... فکر مي کنم هرگز آدمی رو نديده بود که توي اين شرايط هم به کارش ادامه بده ... پام از شدت درد پهلوم حرکت نمي کرد ... مثل يه جسم سنگين، دنبال من روي زمين کشده مي شد ... از روي ديوار ... تکيه ام رو انداختم روي ميز ... و نشستم مقابلش ... زخم هام تير کشيد ... براي يه لحظه چشم هام سياهي رفت و نفسم حبس شد ... - حالت خوبه کارآگاه؟ ... قطره عرق از کنار پيشونيم، غلت خورد و روي گونه ام افتاد ... چشم هام رو باز کردم و براي چند لحظه محکم و مصمم بهش نگاه کردم ... - يه راه خيلي خوب به نظرم رسيد ... ازت سوال مي کنم ... بدون اينکه به اسم کسي اشاره کني فقط جواب سوالم رو بده ... فقط با بله يا خير ... - کسي که کريس رو کشته ... رئيس باند جديد اون منطقه است؟ ... چند لحظه نگام کرد و به علامت نه سرش رو تکان داد ... خيالم راحت شد ... حالا به راحتي مي تونستيم نقشه ام رو عملي کنيم ... فقط کافي بود لالا قبول کنه ... اينطوري هيچ خطري هم جان اين دختر رو تهديد نمي کرد ... - اون مرد از اعضاي اصلي بانده؟ ... با علامت سر تاييد کرد ... به حدي ترسيده بود که اين بار هم حاضر نشد با زبانش جواب بده ... حق داشت ... اون فقط يه دختر 15، 16 ساله بود ... - فکر مي کني اينقدر براي رئيس باند اهميت داشته باشه ... که حس کنه نمي تونه کسي رو جايگزين اون کنه و نبود اون يه ضربه بزرگه؟ ... با حالت خاصي توي چشم هام زل زد ... به آشفتگي قبليش، آشفتگي جديدي اضافه شد ... جواب سوالم رو نمي دونست ... نمي دونست تا چه حدي ممکنه رئيس براي اون آدم مايه بزاره ... پس قطعا از خانواده اش نيست ... و فقط يکي از نيروهاي رده بالاست ... اما چقدر بالا؟ ... هر چند اين که خودش مستقيم کريس رو به قتل رسونده ... يعني اونقدر رده بالا نيست که کسي حاضر باشه به جاي اون ... دست به قتل بزنه ... هر چقدر هم رده بالا ... فقط يه زير مجموعه رده بالاست ... و نهايتا پخش کننده اصلي اون منطقه است ... يه پخش کننده تر و تمييز ... با يه کاور شيک ... نگاهم مصمم تر از قبل برگشت روي لالا ... - من يه نقشه دارم ... نقشه اي که اگر حاضر به همکاري بشي هم مي تونيم قاتل کريس رو گير بندازيم ... هم کاري مي کنم يه تار مو هم از سرت کم نشه ... فقط کافيه محبتي که گفتي به کريس داشتي ... حقيقي بوده باشه ... کريس براي کمک به بقيه ... و افرادي مثل خودت ... جونش رو از دست داد ... مي خواست اونها هم مثل خودش فرصت يه زندگي دوباره رو داشته باشن ... و هر چقدر هم که زندگي سخت باشه ... درست زندگي کنن ... من ازت مي خوام مثل کريس شجاع باشي ... اين شجاعت رو داشته باشي ... و از فرصتي که کريس حتي بعد از مرگش برات مهيا کرده ... درست استفاده کني ... حاضری زندگیت رو از اول بسازی؟ ... ... ✍نویسنده : 🍃الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🍃 🌸 @emamzaman