eitaa logo
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
11.1هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
6.4هزار ویدیو
1.2هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
••🥀•• •اونـجا‌ڪہ‌حـمیـد‌عـݪیـمے‌میـگہ: "مَݩ‌عـوض‌شُـدم‌ولۍ‌طُ‌حُسِیڹ‌بـچگیمۍ" دقیقـا‌هـمونـجآ‌گیࢪ‌ڪࢪدم‌:))😔💔 ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❀ 🥀بسَمِ‌اللهِ‌قاصِم‌الجّبارین🥀 🌱بنام‌درهم‌شڪننده‌سرڪشان🌱 سلام به تک تک عزیزان همیشه همراه✋براتون یه سورپرایز ویژه داریم...😉😇 با توجه به نزدیک شدن به اولین سالگرد سردار عزیزمون🖤، شهید حاج قاسم سلیمانی، میتونید دلنوشته های کوتاه خودتون با ( ) 💔 برای ما ارسال کنید، ما هم با ذکر نام خودتون توی کانال قرار میدیم.☺️🙂 منتظر دلنوشته های زیباتون هستم😊 @Eeshgh_313 ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_سی_ام مغزم داشت سوت می کشید تازه می فهمیدم دلیل رفتارهای چند شب
نگاهش روی همون درخت خشکیده انار ثابت شد با یک پوزخند پر از درد گفت: _حالا فهمیدی دلیل تردیدهام رو, ترسهام رو. اصرارم برای نه گفتنت رو! زن داداش زحمت کشید به جای من گفت برات! نگاهم رو دوختم به دستهام که از سرما مشتشون کرده بودم: _ تو هم دنیا رو , آدم ها رو از نگاه نفیسه خانوم میبینی؟ نفسش روداد بیرون که بخار بلندی روی هوا درست شد: _ نه! پوزخندی زدم: _پس لابد فکر کردی من. نزاشت ادامه بدم: _محیا جان... منم نزاشتم ادامه بده و پر از درد گفتم: _ محیاجان! حالا! امیرعلی؟ چراقضاوتم کردی بدون اینکه من و بشناسی؟ واقعا چی فکر کردی درموردمن ؟ _ زندگی یک حقیقته محیا بیا باهم روراست باشیم سعی نکن نشون بدی بی اهمیت بودن،چیزهایی رو که برات مهم هستن وبعدا مهم میشن! _هیچوقت دورو نبودم و دلم نمیخواد بشم! نگاهش چرخید روی نیم رخم ولی سرنچرخوندم: _نگفتم دورویی! _همه حرفهای من و نفیسه خانوم روشنیدی؟ پوفی کردو به نشونه مثبت سرتکون داد: _خوبه پس جواب های منم شنیدی ! همه حرفهام از ته قلبم بود نه از روی احساسات. از روی عقل و منطق بود ! امیرعلی من آدمها رو با مال دنیا و هر چیزی که قراره برای همین دنیا بمونه مترنمیکنم. _ کلاسهات از کی شروع میشه؟ اینبار من سرچرخوندم روی نیم رخش: _پس فردا،که چی ؟ به چی میخوای برسی ؟ به حرفهای نفیسه؟ مگه من الان کم دیدم آدمی رو که اطرافم پولداربودن و به قول امروزی ها باکلاس. دستهاش رو توی جیب شلوارش فرو کرد: _نه خب،ولی محیط دانشگاه فرق میکنه ،یک تجربه جدیده! _نزدیک سه سال و نیم رفتی،فقط یک ترم مونده بود درست تموم بشه که انصراف دادی، ولی ندیدم عوض بشی تو این محیطی که به قول خودت فرق داره! نفس پرصداش اینبار آرومتر بودکه گفتم: _ راضی نیستی انصراف میدم! تند گفت: _من کی همچین حرفی زدم،اتفاقا خیلی هم خوبه ! شنیدم قبول شدی خوشحال شدم. پوزخند زدم بی اختیار: _جدااااا! _طعنه نزن محیا خانوم گفتم که پر از تردیدم،میترسم نفسم بند بشه به نفست و یک جایی توکم بیاری ! میدونی که اونقدر درآمد ندارم که هر چی اراده کنی بتونم برات بخرم! میبینی که حتی یک ماشین معمولی رو هم ندارم، نمیتونم به جز یک خونه آپارتمانی نقلی اطراف خونه خودمون جایی دیگه رو اجاره کنم! تک دختر بودی دایی برات کم نزاشته میترسم نتونی تحمل کنی این سختی هارو! _پولدار نیستیم امیرعلی،تو پرقو بزرگ نشدیم،ماهم روزهای سخت زیاد داشتیم! روزهایی که آخر ماه حقوق بابا تموم شده بود وما پول لازم ! باسختی غریبه نیستم! یاد گرفته ام باید زندگی کنیم کنارهمدیگه تو سختی ,آسونی! آدمها با قلبشون زندگی میکنن امیرعلی... قلبت که بزرگ باشه مهم نیست بالای شهر باشی یا پایین شهر،مهم نیست پولدار باشی یا بی پول،مهم اینکه خوشبخت باشی با یک دل آروم زیر سایه خدا که همیشه ذکرویادش تو زندگیت باشه، من به این میگم مفهوم زندگی! حس کردم لبهاش خندید آروم ! _هنوز هم تردید داری به منی که از بچگی ذره ذره عشقت رو جمع کردم توی قلبم ؟!... ادامه دارد... ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_سی_و_یکم نگاهش روی همون درخت خشکیده انار ثابت شد با یک پوزخند
نگاهش چرخید توی صورتم باچشمهای بیش از حد بازش: _شوخی می کنی؟؟!!! نفس عمیقی کشیدم و به جای چشمهاش به سرشونه اش نگاه کردم: _نه ! همیشه احساس گناه میکردم،بهم یاد داده بودن فکر کردن به نامحرمم گناهه !چه برسه به من که همیشه برای خودم رویاپردازی کنارتو بودن می کردم و هرشب با خاطره هایی که نمیدونم چطوری توی ذهنم موندو توی قلبم ریشه دووند خوابیدم! چطوری دلت اومد به من شک کنی که از وقتی خودم روشناختم دلم برای این سادگیت میرفت. برای این موهایی که فقط ساده شونه میزدیشون، برای ساده ومردونه ات که همیشه اتو کرده بودو مرتب، برای عطر شیرینت که تاشیش فرسخی حس نمیشد که هر رهگذری رو ببره تو خلصه،ولی من همیشه یواشکی وقتی باعطیه میرفتم توی اتاقت یک دل سیر بو میکشیدم عطرت رو ! برای تویی که مردونگی به خرج دادی و به جای ادامه درست،اجازه دادی دستهات تو اوج جوونیت سیاه و زمخت بشه ولی بابایی که از بچگی زحمتت رو کشیده بیشتر از این اذیت نشه! از بچگی هروقت یادم میاد تو خونه ما تعریف از تو بود ! ازعزاداریهای خالصانه ات و کمک کردنت تا صبح روز عاشورا،از دست کمک بودنت تو تعمیرگاه. از رفتارو اخلاق خوبت. چطور می تونستم دل نبندم بهت یا فراموشت کنم وقتی این قدر خوبی! خجالت میکشیدم سرم رو بلند کنم همه حرفهایی رو که این چند سال توی دلم تلنبار شده بود وآرزو میکردم یک روز به امیرعلی بگم، امشب گفته بودم ! چونه ام رو به دست گرفت و صورتم رو چرخوند وبه اجبار نگاهم قفل شد به نگاهش که عجیب دلم رو لرزوند و قلبم رو از جا کند ! چیزی توی نی نی چشمهاش موج میزد که برام تازگی داشت، انگار مهرو محبتی بود که مستقیم از قلبش به چشمهاش ریخته بود! _حرفهای تازه میشنوم محیا، نگفته بودی! بیشتر خجالت کشیدم از این لحن آرومش که کمی هم انگار امشب دلش شیطنت می خواست لب پایینم رو گزیدم: _ دیگه چی ؟ همین یک بی حیایی هم کمم مونده بود که بیام بهت بگم! خندید کمی بلند ولی ازته دل: _یعنی اینقدر خوش شانس بودم که یک خوشگل خانومی مثل تو به من فکرهم بکنه؟ عجیب دلم آروم شد ازاین لحن گرم و صمیمیش و تعریف غیر مستقیمش و من هم گل کرد شیطنتم: _واقعا خوشگلم؟ خندیدبه لحن شیطون و بچگانه ام ولی همونطور که نگاهش میخ چشمهام بود خنده اش جمع شدو یکباره نگاهش غمگین. لب چیدم: _خب زشتم بگو زشتی دیگه ! چرا این شکلی شدی یکباره؟! نگاه دزدید از چشمهام و نفس بلندی کشید که خیلی عمیق بود و نشون از یک حرف نزده پر از درد داشت: _منو ببخش،اما بازم میترسم محیا. دلخور گفتم: _این یعنی شک داشتن بمن! سریع گفت: _نه نه..نه محیا جان، زندگی مشترک یعنی داشتن بچه! بچه هایی که نمی خوام توی آینده مایه سرافکندگیشون باشم! برای همین روزاول بهت گفتم نه تو نه هیچ کس دیگه... از تصور بچه هامون و فکر امیرعلی اول خجالت کشیدم ولی زود گفتم: _دیدگاه بچه هاهم به مادر و پدرو تربیت اونا بستگی داره ! _می خوای بگی بابا توی تربیت امیرمحمد کم گذاشته؟ لب گزیدم: _نه نه منظورم اصلا این نبود. پوفی کردو دست کشید بین موهاش: _میدونم ولی قبول کن جامعه هم بی نقش نیست توی تغییر دیدگاه ها. _قبول دارم حرفت رو ولی نمیشه که از واقعیت فرار کرد! باید قبولش کرد مهم اینه که تو دیدگاه درست رو به عنوان پدر نشون بچه ات بدی! یادش بدی برای آدم ها به خاطر خودشون احترام قائل بشه حالا می خواد اون فرد یک زحمت کش باشه مثل یک رفتگر شهرداری، یا یک غساله مثل عمواکبرتو. یا رئیس یک شرکت بزرگ ! مهم اینه باید بدونه هرکسی که زحمتی میکشه باید ازش تشکر کرد و هرشغلی جای خودش پر از احترامه به خصوص شغلهایی که با این همه سختی هر کسی حاظر نیست به عهده بگیره و قبول مسئولیت کنه! به نظر من این آدمها بیشتر قابل احترام وستودنین! باید همه ما این و یاد بگیریم و یاد بدیم! بازم خیره شد به چشمهام: _قشنگ حرف میزنی خانومی. بازم دلم رفت برای خانومی گفتنش!دستهاش جلو اومدو برای اولین بار روی موهام نشست، موهایی رو که باز از روی حرص و عصبانیت بهم ریخته بودم رو مرتب کرد وزیر شال برد و من به جای بیقراری انگار بازم به آرامش رسیده بودم! دنباله شال روی شونه ام انداخت و من باهمه عشق نگاهش کردم و بچگانه گفتم: _ممنون... ادامه دارد... ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
💔 سلام سردار😔 دلم برایت تنگ شده...♡ اولین بار که تو را دیدم عاشقت شدم❤️ نه میشناختمت نه دیده بودمت... سردار دست ما را هم بگیر😭 سردار عزیزم یک شب بیایید به خوابم... در لحضه شهادتت دلشوره ای عجیب داشتم... آری آن دلشوره من برای تو بود سردار...❤️سردار ۱۸ روز دیگر می شود یک سال ... دنیا بی تو دوام نمی آورد حاج قاسم... برای ما هم دعا کن سردار... سلام ما را به اهل بیت (ع) و امام زمان (عج)برسونین... ما راهم با خودتون ببرید❤️😔 گذر زمان همه چیز را با خود میبرد جز رد نگاه تو را...♡❤️😔 تو آخرین سینه زنی هات... تو خلوت دلت چی گفتی... به ما بگو از اون دمی که... صدای ارباب رو شنوفتی... 😔 اینجا برا همه دعا کن که هیچکی از تو جا نمونه... حسرت مردن برا ارباب.. رو دل عاشقا نمونه... 🌹 ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
💔 خدا هست و می‌بیند سلام من به سرداری که دیگر نمیبینمش ولی میدانم با اینکه شهید است اما هنوز نام و یاد ایشان بر سر زبان ها و دلها زنده و جاوید است. سلیمانی، آن روستازاده ای که از راور کرمان بود بنایی و درس را در کنار هم داشت تا اینکه جهانی شد. سرداری انقلابی که عاشق شهادت بود. برای او شهر و روستا، کشور هیچ فرقی نداشت و هر کجا که نیاز به امکانات، دفاع و امنیت داشتند حضور داشتید. همانطور که مقام معظم رهبری فرمودند: شهید سلیمانی قوی ترین فرمانده مبارزه با تروریسم بودند و همیشه با حضور گرمشان به دیگران روحیه می‌دانند و با تمام قوا و دل و جان به دهان خطر حمله می‌کردند و هیچ ترسی نداشتند. من با شنیدن این حرف ها و چیزهایی که از تلویزیون میدیدم بیشتر فهمیدم که سردار دلها چقدر برازنده ی نامت بود. سرداری که چون پدر مهربان سرنمازی که از روی اخلاص بود گل را از دختری که فرزند شهید بود گرفتید و بعد از نماز برای تشکر از آن دختر او را غرق بوسه کردید تا او بفهمد که آگر پدرش نیست ولی شما چون پدری مهربان برای او خواهید بود وقتی ما خواب بودیم شما آرام و با شوق زیاد آسمانی شدید. 🌹🌱 @Eeshgh_313 ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا