🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_سی_و_هفتم _به به سلام به خانومای خونه خسته نباشید! همه به ع
❀
#رمان
#عشق_با_طعم_سادگی
#پارت_سی_و_هشتم
با رفتن امیرمحمد و بسته شدن در چوبی هال، امیر علی تکیه از دیوار گرفت و اومد نزدیک من:
_ بده من خودم آب میکشم برو تو خونه!
لحنش تلخ بودو صورتش پر اخم، توجهی نکردم و لباس رو به دوطرف زیر شیر آب پیچوندم. دستش جلو اومدو نشست روی دستهام:
_می گم بده به من!
دیگه خیلی تلخ شده بود و تند، نگاهی به چشمهاش انداختم و با لجبازی گفتم :
_ نمیدم!
دستش مشت شد روی دستم
آروم گفتم:
_ خودت خوب میدونی آقا امیرمحمد فقط می خواست شوخی کنه!
نفس عمیقی کشیدو من بادستم آب ریختم روی سرشیر آب که کفی شده بود و آب رو بستم:
_خسته شدم، حتی از خودم که فکر می کنم همه چیز کنایه است،قبلا برام مهم نبود ولی حالا دوست ندارم تو اذیت بشی و خجالت بکشی از کنار من بودن!
آب لباس رو محکم چلوندم و بعد توی هوا تکوندم تا آب اضافیش کامل بره و خیلی چروک نشه. همون طور که میرفتم سمت طنابی که عمه از این سرتا اون سر حیاط وصل کرده بود برای خشک
کردن لباسها گفتم:
_گمونم صحبت کرده بودیم راجع به این موضوع،اونشب خونه بابابزرگ قصه
نمیگفتم برات امیرعلی!
اومد نزدیکم، و من بی توجه به نگاه سنگینش گیره های قرمز رنگ رو زدم روی لباس زیرلب گفت:
_ببخشید بد حرف زدم!
نگاهم رو دوختم تو نگاه پشیمونش:
_طعنه های بقیه اذیتم نمیکنه امیرعلی هرچند تا حالا هم طعنه ای در کار نبوده و هرکی رو که از دوست وآشنا دیدم ازت تعریف کرده، اهمیت هم نمیدم به
حرفهایی که زیاد مهم نیستن. ولی اذیتم میکنه این رفتارت که یک دفعه غریبه میشی، و غریبه میشم برات!
نگاهش هنوز توی چشمهام بود که با قدمهای آرومی رفتم توی اتاقش و روسریم رو جلو آینه انداختم روی سرم و مدل عربی بستم.بعد چند لحظه اومد و در اتاق رو پشت سرش بست حاشیه روسریم رو مرتب کردم:
_چرا اومدی اینجا میرفتی توی هال منم میومدم!
به خاطر سکوتش چرخیدم که نزدیک اومد و فاصله مون شد به زور چهار انگشت. بازوهام رو گرفت تو دستهاش:
_قهری؟!
_نه،فقط دلخورم ازت!
انگشت شصت و اشاره ام رو روی هم گذاشتم ونصف بند انگشتم رو نشونش دادم:
_یک این قده هم قهرم باهات!
لبهاش به یک خنده باز شد،بازم طاقتم نیاوردم و دستهام حلقه شد دور کمرش، فکر کنم باز شکه شد که دستهایی رو که باهاش بازوهام رو گرفته بود توی هوا موند...
من که آروم شده بودم از نفس کشیدن عطرش به این نزدیکی و شنیدن صدای ضربان قلبش که روی دورتند رفته بود آروم گفتم:
_امیرعلی نمیشه دوستم داشته باشی ؟؟ تو رو جون من به خاطر این حرفهای مسخره این قدر بهم نریز !
من مطمئنم تنها کسی که می تونم با اطمینان بهش تکیه کنم تویی، این قدر از من دورنشو.
این قدر وقتی نزدیکت نیستم فکرهای بیخودی نکن ! خواهش می کنم مثل من باش که هر ثانیه ام بافکر تو میگذره !
نفهمیدم کی بغض کردم و کی اشکهام روی گونه ام ریخت و دفن میشد توی تار پود لباس امیر علی.!
دستهاش حلقه شد دور بازوهام و چونه اش نشست روی شونه ام و آروم گفت:
_ گریه نکن،خواهش می کنم، ببخش منو!
همین جمله کافی بود تا اشکهام بند بیادو دستهام رو محکمتر کنم و حلقه دستم رو تنگ تر...
ل*ب زدم:
_ دوستت دارم امیرعلی!
نفس عمیقی کشید بافشار آرومی که به بازوهام آورد من رو از خودش جدا کردو با انگشتش رداشکهام رو از روی گونه هام پاک کرد.
_ راستی ممنون به خاطر لباسم، حسابی تمییز شده بود!
نگاهم رو دوختم به چشمهاش.نمیدونم چرا حس کردم چشمهاش بهم میگه دوستم داره ! ولی به زبون نیاوردومسیر صحبتمون رو تغییر داد!فقط آروم گفتم:
_وظیفه ام بود احتیاجی به این همه تشکرنیست!
ادامه دارد...
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_سی_و_هشتم با رفتن امیرمحمد و بسته شدن در چوبی هال، امیر علی ت
❀
#رمان
#عشق_با_طعم_سادگی
#پارت_سی_و_نهم
_شروع کلاسها خوبه محیا جون؟
صحبتم رو با عطیه تموم کردم و سر چرخوندم تا جواب نفیسه رو بدم
_ممنون خوبه هنوز که اولشه ولی خب درسا یه خورده یعنی بیشتر از یه خورده سخته! کلاسمون ترم اولی حسابی فشرده است.
_رشته ات انتخاب خودته یا رفتی پیش مشاور تحصیلی؟
نگاهم چرخید روی امیرمحمد:
_انتخاب خودمه نرفتم مشاوره!حل کردن مسئله های ریاضی حس خوبی به من میده!
عطیه دستش و به طرفم نشونه گرفت و رو به بقیه گفت:
_دیوونه است دیگه.آخه کی از ریاضی
خوشش میاد ؟
-من!
نگاه ذوق زده ام و به امیرعلی دوختم که عطیه ابرو بالا انداخت:
_نه بابا!کی میره این هم راهو.
خب تو هم یکی لنگه این محیایی دیگه!
امیرعلی ابروهاش و بالا داد:
_آها یعنی منم دیوونه ام!؟
عطیه لبش و به طرز مسخره ای گزید:
_بلانسبت داداش،من محیا رو گفتم!
امیرعلی خنده اش گرفته بود ولی سعی میکرد جدی باشه:
_محیاهم خانوممه دوباره نبینم بهش
بگی دیوونه ها!
من بیشتر از قبل ذوق کردم ... نگاه پرتشکرم رو به امیرعلی دوختم و عطیه براق شد چیزی بگه که امیرمحمد با خنده پایان داد به این دعوایی که شوخی بود!
_ کار خوبی کردی محیا خانوم. آدم باید طبق خواسته خودش انتخاب کنه.اگه رشته ات رو دوست نداشته باشی علاقه ات هم به درس خوندن از بین میره!
سرم رو به نشونه تایید حرفش تکون دادم
اینبار مخاطب امیرمحمد عطیه شد:
_ خب عطیه خانوم ان شاالله امسال که دیگه سخت می خونی.یک رشته خوب قبول بشی ؟
_دارم می خونم دیگه حالا شما دعا کنین اون رشته خوبه رو قبول بشم!
امیرمحمد خندید به لحن جسور عطیه !
دیگه به ادامه صحبت امیرمحمدو عطیه توجه نکردم و رو به امیرعلی که کنار من نشسته بودو رفته بود توی فکر گفتم:
_فردا هم میری؟
با پرسش سربلند کرد که گفتم:
_کمک عمو اکبرت ؟
لبخند محوی زد:
_معمولا هر جمعه میرم.
_میشه یک روز منم باهات بیام؟
چشمهاش گشاد شد:
_جدی که نمی گی؟
لبهام روبازبونم تر کردم:
_چرا اتفاقا جدی جدی هستم!
میون بهت نیشخندی زد:
_محیا هنوز یادم نرفته روز تشییع جنازه اون مامان بزرگت رو !
قلبم فشرده شد از یاد مامان بزرگ مادریم، سوم راهنمایی بودم که فوت شد و و روز تشییع جنازه
موقع وداع با دیدن بدن کفن پوشش از حال رفتم و تا یک ماه از وحشت کنار مامانی می خوابیدم که خودش سخت عزادار بود!
مامان با فوت مامان بزرگ رسما تنها شد. بابابزرگ رو قبل دنیا اومدن من از دست داده بود...مثل من تک دختر بودو بافوت مامان بزرگ دو دایی بزرگم رو هم دیگه خیلی کم میدیدیم و دیدارهامون
رسید به عیدتا عید!
گاهی چه قدر دلم تنگ میشد برای مامان بزرگم با اون گیس های سفیدش که
همیشه بافته بود!
_ولی دوست دارم بیام !
سری به نشونه منفی تکون داد:
_اصلا نمیشه.
وارفتم فکر می کردم استقبالم میکنه:
_چرا نه؟ پس خودت چرا رفتی؟
امیرعلی با مهربونی بهم خیره شد:
_من فرق می کنم محیا،من یک مردم باید بتونم به ترس هام غلبه کنم!
با لجبازی گفتم :
_خواهش میکنم فقط یک بار اگه دیدم طاقت ندارم خودم میام بیرون !
_ دوست ندارم بازم برات کابوس شب درست کنم.نمیشه !میدونم ترسویی!
اخم مصنوعی کردم و دلخور گفتم:
_امیرررعلی!!!!!!!!!
خندید و گفت:
_جونم ؟
گرم شدم از جونم گفتنش و اخمهام باز شد و یادم رفت دلخوریم .
ادامه دارد..
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_سی_و_نهم _شروع کلاسها خوبه محیا جون؟ صحبتم رو با عطیه تموم ک
❀
#رمان
#عشق_با_طعم_سادگی
#پارت_چهلم
توپ کوچیکی که امیرسام باهاش بازی میکرد اومد سمت من و نگاه امیرسام هم با توپ کشیده شد روی من. چشمکی بهش زدم وتوپ رو اروم پرت کردم سمتش که ذوق کرد و وقتی خندید
دوتا دندون سفید خوشگل پایینش دیده شدو من بی حواس بلند گفتم:
_الهی قربونت برم نفسم! با اون دندونهای برنج دونه ات.
یک دفعه سکوت کامل شدواول از همه عمو احمد خندید که عطیه گفت:
_ چته تو با این قربون صدقه رفتنت، همه رو سکته دادی بچه که جای خود داره!
لب پایینم رو به دندون گرفتم و همه به حرف عطیه خندیدن. ونفیسه امیرسام رو که بغلش بود بلند کردو گرفت سمت من:
_بیا زن عموش،به جای قربون صدقه رفتن یکم نگهش دار ببینم نیم ساعت دیگه هم باز قربونش میری یا فرار میکنی!
دوباره همه خندیدیم و حس خوبی پیدا کردم از لحن صمیمی نفیسه که موقع طرفداری امیرعلی از من یک لنگ ابروش بالا رفته بود!
امیرسام رو بین خودم و عطیه نشوندم که شروع کرد باذوق دست زدن،محکم بوسیدمش و دلم ضعف رفت برای این سادگی کودکانه اش.
_گمونم خیلی بچه ها رو دوست داری نه؟
نگاهم رو از امیرسام که حالا با عطیه بازی میکرد گرفتم و به نفیسه نگاه کردم، چه خوب که بعد ازاون بحث مسخره حالا راجع به چیزهای معمولی حرف میزدیم بدون دلخوری!
_آره،حس خوبی دارم وقتی نزدیکشونم. دلم می خواد منم باهاشون بچه بشم وبچگی کنم بی دغدغه!
عطیه آروم و زیر لبی گفت:
نه که الان خیلی بزرگی ! بچه ای دیگه!
می دونستم نفیسه نشنیده صداش رو برای همین با چشمهام براش خطو نشون کشیدم که لبخند دندون نمایی زد:
_ پس فکر کنم خیلی زود بچه دار بشی تو با این حسهای مادرانه خفته ای که داری.
حس کردم صورتم داغ شد خوب بود امیر محمد و عمو باهم صحبت می کردن و حواسشون به صحبت های نفیسه
نبود.عمه هم حرف نفیسه رو روی هوا قاپید:
_ان شاالله بچه ی شما دوتا رو هم من ببینم به همین زودی.
بیشتر خجالت کشیدم،امیرعلی ظاهرا به صحبتهای عمو گوش میکرد ولی چین ظریف پیشونیش نشون میداد متوجه حرفهای ماهم هست و من بیشتر احساس شرم کردم.
خنده ریز ریز عطیه هم رفته بود روی اعصابم ،از بین دندونهام "کوفتی" نصیبش کردم که میون خنده اش گفت:
_مطمئنم امیرعلی الان حسابی آتیشیه. متنفره از این حرفها و صحبتها که به جای باریک میکشه.
لب پایینم رو زیر دندونم گرفتم:
_عطی خجالت بکش می فهمی چی میگی!
عروسک امیرسام رو براش کوک می کرد:
_عطی و درد. اسمم و کامل بگو خوبه بهت هشدار داده بودم.شوهرت همین الانم برزخیه ها.
زیر چشمی نگاهم رو چرخوندم روی امیرعلی ...نه انگار خدا رو شکر دیگه متوجه عطی گفتن من نشده بود. ولی اخم رو پیشونیش مونده بود!
ادامه دارد...
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_چهلم توپ کوچیکی که امیرسام باهاش بازی میکرد اومد سمت من و نگاه
❀
#رمان
#عشق_با_طعم_سادگی
#پارت_چهل_و_یکم
بدن بی حالم رو روی تخت جابه جا کردم تا گوشیم رو جواب بدم ولی محسن زودتر از من گوشی رو برداشت و تماس رو وصل کرد و مهلت نداد ببینم کی پشت خطه!
فقط صدای محسن رو میشنیدم:
_سلام...شما خوبین؟؟ هست ولی داره میمیره !
چشمهام گرد شدو باصدایی که از شدت گلودرد دورگه شده بود گفتم:
_کیه محسن ؟
جوابم و نداد و همون طور که با پشت خطی صحبت میکرد برای محمد چشم و ابرو اومد،معلوم بود دارن آتیش میسوزونن;
_ نه بابا چیز مهمی نیست،فقط کمی تا قسمتی رو به موته..ناراحت نشین به دیار باقی که شتافت خبرشو بهتون میدم فقط مژدگونی ما یادتون نره!
عصبی شده بودم ولی توان تکون خوردن هم نداشتم و محسن هم حسابی جدی حرف میزد ولی محمد می خندید:
_بده من گوشی رو کی بهت گفت جواب بدی؟ اصلا کیه ؟ چرادری وری میگی!
بازم توجهی به من نکرد ولی لحنش تغییر کردو تخس شد:
_نه بابا چیزیش نیست!.باز این دردونه سرما خورده ماهم شدیم نوکرش. باور کنین چیزیش نیست فقط یک تب بالای چهل درجه و گلودردو آبریزش بینی، همین! محیا زیادی لوسه و گرنه چیزیش نیست !
هم خنده ام گرفته بود هم دلم می خواست کله جفتشون رو بکنم مامان با چه دونفری من رو تنهاگذاشته بود و رفته بود با بابا مهمونی !
_چشم...گوشی گوشی!
موبایلم رو گرفت سمتم:
_بگیر شوهرت داره پس میفته بهش بگو چیزیت نیست .خواهشا خودتو براش لوس نکن!
چشم غره ای بهش رفتم و حسابی حرصی شدم... از اون وقت این دری وری ها روداشت به امیرعلی میگفت؟!
با زحمت سلام بلندی تونستم بگم چون حسابی گلوم می سوخت بدترین چیزی که توی سرما خوردگی همین بود که همیشه دچارش میشدم.
صدای نگرانش تو گوشم پیچید:
_سلام محیا چی شده؟
دلم گرم شد از دل نگرانیش:
_هیچی نیست،سرما خوردم!
_نمیدونستم ببخشید،از صبح تعمیرگاه بودم سرمم حسابی شلوغ! دیدم امروز به من زنگ نزدی گفتم شاید قهری که همش تو زنگ میزنی !
لبخند دوست داشتنی روی لبم نشست خوشحال شدم از اینکه یادش مونده بود هرروز من زنگ میزنم و میشم احوال پرسش!
_ مرسی زنگ زدی. حالم زیاد خوب نبودنتونستم وگرنه قهر نبودم میدونم روزها فرصت نداری!
_صدات حسابی گرفته است دکتر نرفتی؟
_نه، گلوم خیلی درد میکنه!
_حالا مهمون نمی خوای ؟
با پرسش و تعجب گفتم:
_مهمون؟؟
_نزدیک خونه شمام،راستش ماشین بابا رو گرفته بودم باهم بریم بیرون،داشتم میومدم اونجاکه از دایی اجازه بگیرم بعد بریم! ذوق کردم از این رفتار امیرعلی دفعه اول بود خب ! با صدای گرفته و پنچری گفتم:
_حالم خیلی بده!
با خنده گفت :
حالا یعنی نیام اونجا؟!
هول کرده گفتم:
_چرا چرا کجایی الان؟
_پشت در خونه به محسن بگو درو بازکنه!
بی حواس موبایل و قطع کردم و هول به محسن گفتم:
_ زود در و بازکن امیرعلی پشت دره!
محمد ابرو بالا انداخت:
_خب حالا ...از اون موقع صدات در نمیومد چی شده هوار میزنی حالا
چشم غره ای بهش رفتم:
_خواهشا مزه نریز!
ادامه دارد..
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_چهل_و_یکم بدن بی حالم رو روی تخت جابه جا کردم تا گوشیم رو جواب بدم
❀
#رمان
#عشق_با_طعم_سادگی
#پارت_چهل_و_دوم
بدنم درد میکرد با زحمت خودم رو روی تختم بالا کشیدم و تکیه دادم به پشتی تخت.
امیرعلی با خنده وارد اتاقم شدو این یعنی باز این محسن خوشمزه گری کرده!
سلام گرمی کردو دستش رو جلوآوردو من دستم رو گذاشتم توی دستش..چینی به پیشونیش افتاد و دست دیگه اش نشست روی پیشونیم! دلم ضعف رفت برای اخمش که حاصل دل نگرانی برای من بود.
_خیلی تب داری!
_نه بابا چهل درجه که چیزی نیست هنوز به مرحله تشنج نرسیده!
چشم غره ای به محمد رفتم وامیرعلی با خنده سر تکون داد.
_ پاشو لباس بپوش بریم دکتر،من خودم به دایی زنگ میزنم!
ترسیده گفتم:
_نه نه لازم نیست خوب میشم!
ابروهاش بالا پرید:
_چه جوری خوب میشی پاشو ببینم!
_نه امیرعلی خوبم!
لبه تخت نشست و نگاهش رو دوخت به چشمهام و آروم گفت:
یک دکتر که می تونم ببرم خانومم
رو نمی تونم؟ دوست نداری بامن...
پریدم وسط حرفش و با قیافه پریشونی گفتم:
_جون محیا ادامه نده میبینی حالم خوش نیست!
نگاهش جدی شد:
_پس چرا هول کردی و نمیای؟
محسن شنید صدای امیرعلی رو :
_چون از آمپولهایی که قراره نوش جان کنه میترسه!
امیرعلی با تعجب خندید:
_راست میگه؟
با خجالت پتو رو کشیدم روی سرم و با حرص گفتم:
_ آره راست میگه ...خب چیکار کنم ترسه دیگه،هرکسی از یک چیزی می ترسه!
محمد طعنه زد:
_حالا نکه فقط تو ازآمپول می ترسی.اگه تاریکی شب و مرده ها و جن و پری و
دزد های خیال تو رو فاکتور بگیریم آره راست می گی فقط از آمپول میترسی!
با حرص جیغ خفیفی کشیدم وامیرعلی بلند بلند خندید،آروم پتو رو از روی سرم کشیدو چند تاراز موهام براثر الکتریسیته روی هوا موند:
_پاشو بریم دختر خوب تبت خیلی بالاست. من به دکتر بگم به جای آمپول خشک کننده قوی تر بنویسه قبوله ؟میای؟؟
مثل بچه ها ل*ب چیدم:
_نخیر نمیشه.الکی به من وعده نده... باباهم همیشه همین و میگه ولی
وقتی دکتر آمپول مینویسه به زور میبرتم تزریقاتی میگه برای خودته دخترم.
امیرعلی میخندید به لحن بچگانه و پرحرصم:
_امان از دست تو، پس لااقل جوشونده بخور!
لب چیدم ولی خوشحال شدم کوتاه اومده...جوشونده های تلخ بهتر از آمپول بود:
_باشه.
محسن و محمد از اتاق بیرون رفتن و امیرعلی کمکم کرد دراز بکشم:
_اینجوری معذبم خب!
دستش رو نواز شگونه کشید روی موهام و شقیقه ام... پوست دستش یکم زبربود ولی اذیتم نمی کرد و برعکس لذت میبردم از نوازش دستهاش که اولین دفعه بود!
_راحت باش.
آروم شده از نوازش دست امیر علی گفتم:
_ممنون که اومدی!
نگاه ازمن دزدید:
_دلم برات تنگ شده بود!
یه گوله آرامش قل خورد توی وجودم و لبخند زدم و و دستش رو که ثابت شده بود روی گونه ام بوسیدم. اخم مصنوعی کردو بازم اعتراض:
_محیااا خانوووم!
لب چیدم و تخس گفتم:
_خب چیه ذوق کردم.اولین دفعه ایه که دلت برای من تنگ میشه بعداین همه مدت.
نگاهش گم شد توی نگاهم:
_ ببخش محیا...میدونم ولی خب من....یعنی...
پریدم وسط حرفش و نزاشتم ادامه بده قصدم اصلا گله نبود که ناراحتش کنم!برای همین با شوخی گفتم:
_منم خیلی دلم برات تنگ شده بود بازم معرفت تو که اومدی دیدنم ! من که هر وقت دلم تنگ شد فقط بهت زنگ زدم !
لبخند تلخی نشست روی صورتش:
_که اونم همیشه من ...
ادامه حرفش رو خورد و پوفی کشید. نمیدونستم یک جمله اینجوری بهم میریزه امیرعلی رو! زل زد توی چشمهام:
_داره دوماه میگذره از عقدمون و من هنوز یک بار درست و حسابی نبردمت گردش!
خب بابا دیگه نمیتونه مثل قدیم سرپا باشه و کارا گردن منه. من وببخش محیا
نمیتونم دوران عقد پر خاطره ای برات بسازم مثل بقیه...دیگه حالا میترسم از پشیمون شدنت!
این دومین گوله آرامش بود یعنی الان نفسهام بند شده بود به نفسهاش که میترسید از پشیمونیم، که من مطمئن بودم اتفاق نمی افته؟؟!
آروم گفتم: همین که هستی خوبه،همین که حس کنم دوستم داری، لحظه لحظه هایی رو که باهات هستم برام میشه خاطره، من نمی خوام مثل بقیه باشیم می خوام خودمون باشیم.محیا قربون این گرفتاری و خستگیت!
تکونی خورد از این قربون صدقه رفتن ساده وصمیمیم و لب زد:
_خدا نکنه...
ادامه دارد...
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_چهل_و_دوم بدنم درد میکرد با زحمت خودم رو روی تختم بالا کشیدم و
❀
#رمان
#عشق_با_طعم_سادگی
#پارت_چهل_و_سوم
دستش رو که بین دو دستم حصار کرده بودم فشار آرومی دادم و گفتم:
_همین که با همه خستگیت اومدی اینجا و همیشه لبخند رو لبته برام دنیا دنیا می ارزه حاضرم همیشه تو خونه بمونم و بیرون نرم ولی تو باشی و فکرت مال من باشه!
مگه فقط گردش رفتن و خوش گذرونی خاطره میسازه؟ وقتی دلنگرانم میشی برام میشه خاطره!
لبخند محوی صورتش و پر کرد که گفتم:
_ میدونی امیرعلی از وقتی فهمیدم دوست دارم؛ همیشه بایک رویا خوابیدم، اینکه تو خسته بیای خونه و دستها و لباسهات کثیف باشه و من کمکت کنم
دستهات رو بشوری، بهت بگم خسته نباشی یک کمم غربزنم چرا لباست کثیف شده...!
آروم خندیدو زیرلبی گفت:
_دیونه ای ؟! همه دنبال یک شوهر نمونه میگردن که با افتخار کنارش قدم بردارن، اونوقت تو آرزوی شستن دستهای سیاه و لباس کثیفم و داشتی؟؟
نگاهم رو از چشمهایی که حالا برق میزدن گرفتم و خیره شدم به دکمه های ریز و سفید سر آستینش:
_ افتخار میکنم کنارت قدم بردارم چون میدونم یک شوهر واقعی هستی که میتونم بهت تکیه کنم.
داشتن ظاهر مدو مارک که فقط چشم پرکنه به درد من نمی خوره،چیزی که من و خوشحال میکنه اینه که تو باهمون دستهای سیاهت عجله کنی بیای دنبالم برای اینکه من توی شب معطل نشم. خیالم راحته اگه جایی کارم گره بخوره یا جایی باشم که بترسم و بهت زنگ بزنم سریع خودت رو بهم میرسونی و من به جون می خرم اون لباسهای سیاه کارت رو که از عجله یادت رفته باشه دربیاری
میشه برام افتخار که برات مهم بودم !
دستش مشت شد بین دستهام.نمیدونم چرا کلافه شد ! نگاهش به زانوهاش بود و نفس میکشید عمیق ولی آروم و شمرده !
خواست حرفی بزنه که صدای
محسن بلند شد که در جواب مامان تازه رسیده می گفت:
_آقا امیرعلی پیش محیاست.
دستش از بین دستم کشیده شدو ایستاد خیلی با عجله گفت:
_ان شاالله بهتر باشی،من دیگه
برم.
حتی مهلتم نداد برای خداحافظی!
دوروز گذشته بود و من هنوز فکر می کردم چرا اون شب امیرعلی زود گذاشت و رفت و حتی روز بعد فقط یک احوالپرسی ساده ازم کرد .نمیفهمیدم چرا یکدفعه امیرعلی مهربون شده ,میشد
امیرعلی قدیمیه اول عقدمون.
نمی دونم یعنی اون شب من حرفی زدم که ناراحت شد؟
کلاسم تموم شده بود و با بدنی که بی حال بود به خاطر سرماخوردگیه دوروز پیش, پله هارو آروم آروم پایین می اومدم با ویبره رفتن گوشیم توی جیب مانتوم اون رو برداشتم و تماس رو وصل کردم:
_علیک سلام عطیه خانوم چه عجب یاد ما کردی؟؟
_علیک سلام عروس،بهتری ؟ به دیار باقی نشتافتی هنوز؟
_به کوری چشم تو حالم خوبه خوبه ،حالا فرمایش؟
_عرض کنم خدمتت که..حالا جدی جدی خوبی؟
_کوفت عطیه حرفت و بزن. دارم از خستگی میمیرم سه کلاس پشت سرهم داشتم الان تازه دارم میرم خونه!
_خب حالا کوه که نکندی!
پوفی کردم:
_قطع می کنم ها.
_تو غلط می کنی گوشی رو روی خواهر شوهرت قطع کنی بی حیااا.
بلند گفتم:
_عطی!
خندید:
_درد، نگو عطی آخر یکبار سوتی می دی جلوی امیرعلی.
خب عرضم به حضورت که بااون اخلاق زمبه ایت..
کشیده گفتم:
_ بی تربیت.
قهقه زد:
_ مامان گفت فردا نهار بیای اینجا.
دلخور بودم از امیرعلی:
_نه ممنون.
صداش مسخره شد:
_ وا چرا آخه؟ افتخار نمیدین یا دارین ناز می کنین ؟ گفته باشم خریدار نداره
نیومدی هم بهتر!
وارد حیاط دانشگاه شدم:
_کشته مرده این مهمون دعوت کردنتم!
_من همین مدلی بلدم میای دیگه؟
نفسم روباصدا بیرون دادم و بخار بزرگی جلوی دهنم شکل گرفت:
_باشه ممنون از عمه تشکر کن!
_خب دیگه خیلی حرف میزنی از درسهام افتادم اگه رتبه ام خراب بشه امسال, گردن تو.
_نکه خیلی هم درس میخونی!
_از تو درسخون ترم،خداحافظ محی جون!
_خندیدم به دیوونه بازیش:
_خداحافظ دیوونه!
خودتی گفت و تماس قطع شد.
ادامه دارد...
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_چهل_و_سوم دستش رو که بین دو دستم حصار کرده بودم فشار آرومی داد
❀
#رمان
#عشق_با_طعم_سادگی
#پارت_چهل_و_چهارم
خوبی صحبت باعطیه این بود حسابی حال و هوات رو عوض میکرد... ازحالت غم زده بیرون اومدم و باصورت خندونی به آسمون گرفته نگاه کردم.چه قدر دلم برف و بارون میخواست!
رسیدم به قسمت شلوغ حیاط دانشگاه. انگار همیشه تو این محوطه پر ازدرخت کاج که توی زمستونم سبز بود , بعد کلاس همه اینجا کنفرانس میزاشتن.
قدمهام رو تند کردم ولی یک دفعه
تحلیل رفت همه توانم!
امیرعلی بود . آره خودش بود.باور نمی کردم اینجا باشه...متوجه من نشد و قدمهاش رو تند کرد سمت خروجی دانشگاه!
نفهمیدم چطور شروع کردم به دوییدن و داد زدم:
_ امیر علی ..امیرعلییی
صدام رو شنید و ایستاد نگاه خیلی ها چرخید روی من که مثل بچه ها با هیجان میدویدم و امیرعلی که باصدای من وایستاد!
سرعتم این قدر زیاد بود که محکم خوردم به امیرعلی، صدای پوزخند و تمسخر اطرافیانم رو شنیدم و متلک هایی رو که من و نشونه رفته بود، مگرمهم بود وقتی امیرعلی اینجا بود!؟
سرزنش گر گفت:
_چه خبره محیااا؟
یادم رفته بود دلخوربودنم،با لبخند یک قدم عقب رفتم و به صورتش نگاه کردم:
_ببخشید دیدم داری میری فکر کردم لابد با خودت گفتی من رفتم.اومدی دنبال من؟
به موهاش دست کشید و با کمی مکث گفت:
_خب راستش آره!
باهاش هم قدم شدم و بیرون اومدیم که گفت:
_یکی از مشتری هامون ماشینش اینجا خاموش کرده بود زنگ زد اومدم اینجا. میدونستم امروز کلاس داری گفتم منتظرت بمونم باهم بریم ولی
اصلا حواسم به سرووضعم نبود کاش نمی....
صدای پراز تردیدش رو نمی خواستم ... سرخوش پریدم وسط حرفش:
_مرسی که موندی باهم بریم!
نگاهش رو چرخوند توی صورتم و روی چشمهام ثابت شد و آروم گفت :
_ماشین ندارم!
لحن امیرعلی بوی کنایه میداد.
نگاهی به خیابون خلوت انداختم و دستم رو دور بازوش حلقه کردم:
_چه بهتر با اتوبوس میریم،اتفاقا خیلی هم کیف داره!
نگاهش میخ چشمهای خندونم بود:
_با این سرو وضعم با من سوار اتوبوس میشی؟
دستش رو رها کردم و یک قدم عقب عقب رفتم و امیرعلی وایستاد:
_مگه سرو وضعت چشه؟؟
شروع کردم به تکوندن خاک شلوارش و لباسش:
_ فقط یکم خاکی بود که الان حل شد. لکه لباست هم که کوچیکه!
هنوزم نگاهش مات بود و خودش ساکت.به دستهاش نگاه کردم:
_بریم یک آب معدنی بخریم دستهات روبشور، بریم که از آخرین سرویس اتوبوس جا میمونیم ها!
نفس عمیق بلندی کشید:
_محیا؟؟
لبخند نمی افتاد از لبم:
_بله آقا ؟
سرش رو تکون داد:
_هیچی !
یک شیشه آب معدنی کوچیک خریدو من روی دستهاش آب ریختم و کمک کردم تا اون لکه سیاه و چرب کف دستش که بی صابون پاک نمیشد از بین بره !
دستهای خیسش رو تکوند که من لبه چادرم رو بالا آوردم و شروع کردم به خشک کردن دستهاش .خواست مانع بشه که گفتم:
_چادرم تمییزه!
صداش گرفته بود:
_می دونم نمی خوام خیس بشه!
_ خب بشه مهم نیست ! هوا سرده دستهات خیس باشه پوستت ترک می خوره !
بی هوا دستهام رو محکم گرفت:
_ بهتری؟
چین انداختم به پیشونیم ولی لحنم تلخ نبود بیشتر مثل بچه ها گله کردم:
_چه عجب یادت افتاد،خوبم بی معرفت!
فشار آرومی به دست هام داد:
_ببخشید راستش من ...
_باز چی شده امیرعلی ؟ اون شب حرف بدی زدم که به دل گرفتی؟
لبهاش رو برد توی دهنش و باناراحتی روی هم فشارشون داد که رنگ دور لبش سفید شد!
_نه محیا جان نه!
_پس چرا بازم یکدفعه...!
پرید وسط حرفم..:
_بهت میگم ولی الان نه.. بریم؟؟
به نشونه موافقت لبخند نصفه نیمه ای زدم و همراه امیرعلی قدم هام رو تند کردم تا به ایستگاه
اتوبوس برسیم چون آخرین خط داشت میرفت..
ادامه دارد...
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
❀
#رمان
#عشق_با_طعم_سادگی
#پارت_چهل_و_پنجم
مثل بچه ها پاهام رو تکون میدادم واز شیشه بزرگ به بیرون خیره شده بودم و امیرعلی ساکت ومتفکر کنارم نشسته بود. پر ناز ولی آروم گفتم:
_امیرعلی؟؟
بدون اینکه تغییری تو مسیر نگاهش بده آرومتر از من به خاطر سکوت اتوبوس ومسافرای کمترش گفت:
_جونم؟؟
لبهام به یک خنده باز شد و یادم رفت چی می خواستم بگم !
به خاطر سکوتم سربلند کردو با پرسش به چشمهام خیره شد..باصدایی که نشون میداد خوشحال شدم از جونم گفتنش؛ گفتم:
_میشه دستت رو بگیرم؟؟!!!
لبخند محوی جا خوش کرد کنج لبش.به جای جواب انگشتهاش رو جا کرد بین انگشتهام و دستم رو فشار نرمی داد. هنوز نگاهش روی صورتم بود و حالا چشمهامم خوشحالیم رو نشون
میداد. لب زدم:
_ ممنونم.
نگاهش رو دوخت به دستهامون و انگشت شصتش نوازش می کرد پشت دستم رو!
_من ممنونم.
خواستم بپرسم چرا ولی وقتی سرچرخوند نگاهش بهم فهموند الان نباید چیزی بپرسم!
****
بالشت و پرت کردم سمت عطیه:
_جمع کن دیگه اون کتابها رو،حوصله ام سررفت!
باته مدادش شقیقه اش رو خاروند:
_برم کفگیربیارم برات هم بزنیش سر نره؟
خوشحال از اینکه جواب سوال تستیش رو پیدا کرده گفت:
_ببینم تو امروز میزاری من چهارتا تست بزنم یانه؟؟
_توکه خواستی کلت رو بکنی تو کتاب کردی دعوتم کردی!جون محیا امروز بیخیال این کتابهای تست شو.
ابروهاش رو بالا داد:
_مگه من دعوت کردم مامانم دعوتت کرده حالا هم خفه ببینم چی به چیه! اصلا تو چرا اینجایی؟؟ پاشو برو پیش امیرعلی.
پوفی کردم:
_نهار که خورد سریع رفت تعمیرگاه!
_خب برو پیش مامان بابا!
اوفی کرد و اومد چیزی بگه که صدای زنگ در خونه بلند شد:
_ آخیش پاشو برو شوهرت اومد.
_به زور می خوای از اتاقت بیرونم کنی نه؟ عمه و عمو خوابیدن!
لبخند دندونمایی زدم:
_چه بهتر تو هم این قدر تست بزن که جونت درآد!
بالشت و برداشت پرت کنه سمتم که سریع دویدم بیرون و همون طور پا برهنه کف حیاط سرد.دویدم و بدون اینکه بپرسم کیه درو باز کردم !
امیرعلی با دیدنم ابروهاش بالا پرید و سریع اومد تو خونه و درو بست.
_محیا این چه وضعیه تو اصلا نپرسیدی کیه و همینجوری درو باز کردی، اومدی و من نبودم اونوقت قرار بود چیکار کنی؟
لحن سرزنشگرش باعث شد به خودم نگاهی بندازم.
هی بلندی گفتم، روسری که نداشتم و
بافت تنم هم آستین سه ربع بود !
لب پایینم و گزیدم و مثل بچه ها سرم و انداختم پایین:
_ ببخشید حواسم نبود!
چونه ام رو گرفت و سرم وبالا آورد:
_خب حالا دفعه بعد حواست باشه!
لبخندی زد:
حالا چرا پا برهنه؟ تو خونمون دمپایی پیدا نمیشه؟!
لبخند دندون نمایی زدم:
_از دست عطیه فرار کردم می خواست با بالشت من و بزنه!
خندید:
_امان از شما دوتا،حالا بیا بریم تو خونه، پاهات یخ زد!
رفتیم سمت اتاقش:
_ راستی چه زود اومدی بعد نهار این قدر باعجله رفتی گفتی کار داری که گفتم
دیگه نمیای!
در چوبی رو باز کردو منتظر شد من اول برم:
_کارم و انجام دادم و اومدم چون می خواستم باهات حرف بزنم!
هم متعجب شدم،هم خوشحال!
کف اتاق نشستم و به بالشت پشت سرم تکیه دادم:
_ راجع به چی اونوقت؟
به لحن فضولم خندید و شروع کرد به باز کردن دکمه های لباسش:
_میگم، اجازه بده لباسمو عوض کنم!
نیمخیز شدم:
_برم بیرووون؟؟!
خم شد با یک خنده که حاصل تعارف الکی من بود بینی ام رو کمی کشید!
_نمی خواد بشین دختررر!
ادامه دارد...
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_چهل_و_پنجم مثل بچه ها پاهام رو تکون میدادم واز شیشه بزرگ به بیر
❀
#رمان
#عشق_با_طعم_سادگی
#پارت_چهل_و_ششم
از لحن شیطونش خنده ام گرفت، امروز امیرعلی چه قدر عجیب شده بود و چه قدر خوب!
نگاهم و دوختم به فرش و سربلند نکردم ...
گیج به امیرعلی که لباس عوض کرده بود نگاه کردم:
_پاهات و دراز می کنی؟
بی اختیار پاهام صاف شد و امیرعلی سرشو گذاشت روی پام.
لبخندی روی لبش بود و من هنوز شکه شده از کارش!
هنوز باورم نمی شد این صمیمیتش رو .. با لبخند پر رضایتی که به صورتش می پاشیدم.
_اذیت میشه پات؟!
فقط یه کلمه تونستم بگم :
_نه!
نگاهش رو از چشمهام گرفت و نفسش رو بیرون داد:
_خوبه،راستش خیلی خسته ام از صبح
وایستاده ام،بدت که نمیاد اینجوری حرف بزنیم؟!
اختیار زبونم از دستم در رفت و عشق قدیمیم توی قلبم جوشید.باصدای گرم و آرومی گفتم:
_قربون اون خستگیت برم اگه خوابت میاد...
انگشت اشاره اش نشست روی لبم تا سکوت کنم،امروز واقعا گیج شده بودم از رفتارش:
_خوابم نمیاد ...
نتونستم خنده سرخوشم رو کنترل کنم و لبهام که به خنده باز شد انگشتش رو ب *و*س*ه* کوتاهی زدم که امیرعلی هم خندید.
_میزاری حرف بزنم ؟
لبهام رو جمع کردم:
_ببخشید بفرمایید سرپا گوشم!
کمی سکوت کرد و نگاهش به دیوار سفید روبه رو بود:
_شبی که سرما خورده بودی و اومدم پیشت ،وقتی اون حرفها رو زدی خیلی حس خوبی پیداکردم، غرق خوشی شدم. درسته همه اون بدبین بودنم خونه بابابزرگ از بین رفت ولی نمیدونم چی شد محیا که یکدفعه با خودم گفتم نکنه تو از روی عشقی که تو بچه گی به من
داشتی و رویاهایی که بافتی همه چی رو ساده می گیری.
با خودم گفتم نکنه تو واقعیت کم بیاری!
دیشب که مجبور شدم بیام نزدیک دانشگاهت یک فکری به سرم زد، ماشین خاموش شده کاری نداشت ولی خب من از عمد حسابی لباسهام وخاکی کردم. میدونم بچگی کردم ولی خب می خواستم ببینم اگه منو بیرون از خونه اینجوی ببینی بازم خوشحال میشی از حضورم یا با خجالت سعی می کنی از من دور بشی!؟
نگاهش رو از دیوار گرفت و دوخت توی چشمهام و من با همه محبتی که به قلبم سرازیر شده بود؛ با لبخندی نگاهش و مهمون کردم!
– خب نتیجه؟؟
لبخند محوی صورتش و پر کرد که دستم رو نوازش گونه کشیدم روی موهاش. لبخندش عمق گرفت و لب زد:
–منوببخش محیا. تودیشب جوری ازدیدنم خوشحال شدی که اول اصلا متوجه لباسهای نامرتبم نشدی!
به نوازش موهاش ادامه دادم و آروم گفتم:
_دوستت دارم هیچ وقت به این حرفی که از ته قلبم میگم شک نکن!
یک بی تابی توی نگاهش حس کردم که سریع چشمهاش رو بست و بعد چند ثانیه باز کرد:
_میبخشی منو ؟
دستم رو شونه وار کشیدم بین موهاش:
_کاری نکردی که منتظر بخشش منی!
دست مشت شده اش اومد جلو صورتم و بازشد.یک آویز باشکل پروانه شروع کرد تو هوا تکون خوردن.
ذوق زده گفتم:
_وای امیرعلی مال منه؟؟
لبخند مهربونی زد به ذوق کردنم و با باز و بسته کردن چشمهاش جواب مثبت داد
پروانه سفید رنگ و ل*م*س کردم که یک بالش برجسته بود و پر از نگین ریز!:
_خیلی قشنگه،ممنووون!
_نقره است ببخشید که طلا نیست، میدونی وظیفم بود که طلا بخرم ولی..
پریدم وسط لحن کلافه اش و با ذوق گفتم:
_مرسی امیرعلی.بهتر که طلا نیست از طلا خوشم نمیاد..
دستش رو عقب کشید که مجبور شدم بجای پروانه، به صورتش نگاکنم و اخم ظریف رو پیشونیش...
ادامه دارد...
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_چهل_و_ششم از لحن شیطونش خنده ام گرفت، امروز امیرعلی چه قدر عج
#رمان
#عشق_با_طعم_سادگی
#پارت_چهل_و_هفتم
_محیاخانوم درسته نمی تونم حالابه هر مناسبتی برات طلا بخرم ولی قرار نیست شما هم دروغ بگی محض دل من!
دلخور نگاهش کردم:
_ من دروغ نمیگم، هنوز نمی خوای باورم کنی؟
اخمش باز شد ولی هنوز نگاهش میخ چشمهام بود با شک!
-جدی می گم،باورنمی کنی از عطیه بپرس،آخه تو کی دیدی من طلابه خودم آویزون کنم! هرچند که روز خریدمون اخمو بودی ولی...
دست چپم وبالا آوردم وحلقه ام رو نشونش دادم:
_دیدی که حلقه ام رو ساده ورینگی برداشتم!
بازم چین انداخت به پیشونیش:
_ نصف اخمو بودن اون روزم هم برای همین بود چون فکر کردم طبق سلیقه ات انتخاب نکردی و به اصطلاح داری مراعات من و میکنی!
_ امیرعلی تو از من چی ساخته بودی تو ذهنت ؟ آقا من پشیمون شدم نمیبخشمت !
دست به سینه شدم و صورتم و چرخوندم به حالت قهر، خندید به این کار بچگونه ام و با گرفتن فکم صورتمو چرخوند رو به خودش
یک تای ابروش رو داد بالا:
_من معذرت می خوام،حالا جون امیرعلی از طلاخوشت نمیاد؟ مگه میشه؟
با حرص گفتم:
_بله میشه نمونه ات منی که جلوت نشستم..هرچی بابا مامان بیچاره ام با کلی پس انداز برام آویز و دست بند خریدن که موقع عروسی ها استفاده کنم ...یواشکی بردم فروختم وگندش موقع عروسی ها در میومد و یک دعوای حسابی میشد!
بلند بلند خندید:
_حالا چرا میفروختی؟خب استفاده نمی کردیشون
متفکر یک ابروم رو تا نیمه بالا فرستادم:
_ آره خب ولی اینجوری با پولش کیف می کردم و هر چی
دلم می خواست می خریدم!
این بار بلند تر خندید که اخم کردم و خنده اش جمع شد
اویز گردنبند رو از دستش کشیدم:
_ حالا جای تنبیه، خودت میندازیش گردنم!
سرش رو از روپام بلند کردو من چرخیدم و گردنبند رو به دستش دادم ... آروم بودم و پر از آرامش. زنجیر رو تو گردنم مرتب کرد با "ممنون" گفتن تشکری کردم.
با یک لبخند گرم جوابم و داد و نگاهش رو چرخوند روی ساعت دیواری اتاق و من هم رد نگاهش رو گرفتم.بیست دقیقه دیگه غروب بود دوست داشتم روزهای کوچیک زمستونی رو!
_ببخشید نذاشتم استراحت کنی!
_من خودم خواستم باهات حرف بزنم عزیزم!
عزیزم! چه کلمه دوست داشتنی بود به خصوص که برای اولین دفعه از زبون امیرعلی میشنیدم!
-من نزاشتم تو استراحت...
بقیه حرفش تو دهنش ماسید وقتی نگاهش افتاد به چشمهام که داد میزد احساس درونیم رو !
بی هوا خودم و پرت کردم توی آغوشش و این بار بدون لحظه ای مکث حلقه شد دستهاش دور شونه هام و کنار گوشم آروم گفت:
_ ممنونم که هستی!
گرم شدم از جمله ای که شنیدم باهمه سادگیش قلبم رو به پرواز درآوردچون حالا راضی بود از بودنم !
****
خمیازه ای کشیدم و سرم و از زیر پتو بیرون آوردم صدای بلند مامان هم به زنگ موبایلم اضافه شد
_خب مادر من جواب بده اون گوشیو شاید کسی کار واجب داشته باشه!
،پوفی کشیدم و موبایل رو از روی میز تحریرم برداشتم،نگاهم روی اسم امیر علی ثابت موند،هیچ وقت زنگ نمیزد اونم هفت صبح!
_الو محیا...
صدای نگرانش که بعد از وصل شدن تماس توی گوشی پیچید دلهره انداخت به جونم، همینطور صدای نزدیک گریه یک بچه که از صدای امیرعلی میشد فهمید سعی در آروم کردنش داره!
_جونم امیر علی چی شده؟
صداش روشنیدم:
_جونم عمو .جان اروم عزیزم !
_امیر علی اون بچه کیه؟ میگی چیشده!
صدام میلرزید بدخواب شده بودم و استرس گرفته بودم امیرعلی هم که به جای جواب من بچه رو میداد.
_امیرعلی؟؟
انگار تازه یادش افتاده بود من پشت خطم:
_محیا بیا بیرون من پشت در خونتونم!
ادامه دارد...
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_چهل_و_هفتم _محیاخانوم درسته نمی تونم حالابه هر مناسبتی برات طلا بخرم
❀
#رمان
#عشق_با_طعم_سادگی
#پارت_چهل_و_هشتم
کامل خواب از سرم پرید و قلبم شروع کرد به تند زدن .فقط همین و گفت و بعد تماس قطع شد!نفهمیدم چطوری چادر رنگی دم دست مامان و روی سرم کشیدم و رفتم بیرون.
صدای گریه بچه از توی حیاطم شنیده میشد.قدم تند کردم و در رو باز!
امیرسام بود که بی تابی می کردو امیرعلی حسابی کلافه بود و ناراحت.توی سر منم هزار تا سوال جولون میداد!
اول از همه دستهام و جلو بردم و امیرسام رو از بغلش گرفتم:
_جونم خاله چیه آروم..سلام گلم...چی شده؟؟
امیرسام باشنیدن صدای جدید یکم به صورتم خیره شدو بعد به جای گریه سرش و توی گردنم قایم کرد.امیرعلی کلافه ولی از سر آسودگی بند اومدن گریه امیر سام نفسش رو باصدا پرت کرد بیرون! حالا نوبت من بود:
_چی شده؟
به موهاش دست کشید:
بابای نفیسه خانوم فوت شده!
هی بلندی گفتم ولی چون امیرسام از ترس تو بغلم تکونی خورد دستم رو جلوی دهنم گرفتم و آروم ادامه دادم:
_وای خدای من کی؟
-مثل اینکه صبح زود حالشون بد میشه ولی تاقبل رسیدن اورژانس تموم میکنن
قلبم فشرده شدو تنها جمله ای که از قلبم به زبونم اومد این بود:
_بیچاره نفیسه جون !
امیرسام خیلی بی تابی می کنه عطیه و مامانم گرفتار بودن اونجا برای کمک.تو میای بریم که حواست بهش باشه!؟
سر امیرسام رو که باز شروع کرده بود به نق نق کردن نوازش کردم:
–آره چرا که نه صبر کن حاضر بشم!
دست دراز کرد امیرسام رو بگیره:
_پس منتظرم!
امیرسام رو به خودم فشردم:
نمی خواد میبرمش تو خونه تو هم بیا تو.
به نشونه موافقت سرتکون داد و من جلوتر همون طور که با لحن نوازشگر و بچگانه با امیرسام حرف می زدم رفتم توی خونه. نفهمیدم چطوری حاض شدم،مامان نزاشت امیرسام رو با خودمون ببریم میگفت بچه توی اون گریه بیشتر عصبی میشه گفت خودش امیرسام رو نگه میداره تا من برم خونه آقای رحیمی وتسلیت بدم بهشون وبه نفیسه جون بگم من توی خونه خودمون حواسم به امیرسام کوچولوش هست !
باتوقف ماشین به امیر علی نگاه کردم،تمام مسیر هردومون ساکت بودیم و توی فکر!
صدای صوت قرآن مجلسی تو کوچه رو هم پر کرده بود و من بی هوا بغض جا خوش کرد توی گلوم. و قدمهام سست شد. همهمه بود و من فقط دنبال امیرعلی می رفتم سربه زیر حتی بدون اینکه به کسی سلام کنم ! اشکهای توی چشمم دیدم رو تار کرده بودکی گریه ام گرفته بود!
دم ورودی چشمم روی قاب عکس آقای رحیمی موند و خاطره های شب عروسی امیر محمد و شب بله برونش توی ذهنم زنده میشد که آقای رحیمی توش حضور پر رنگی داشت...انگار با فوت.یک نفر خود ذهن آدم بی دلیل دنبال خاطره می گرده که توش مرده ی حاضر حضور پر رنگی
داشته باشه !
پلک که زدم اشکهام سر خورد روی گونه هام و صدای جیغ بلند نفیسه که داد می زد "بابا" اشک پشت اشک بود که روی گونه هام جاری می کرد !
_برو تو خونه!
گیج به امیر علی نگاه کردم که با دیدن اشکهای من زمزمه کرد
_محیااا
بغض بزرگم رو فرو دادم و بی هیچ حرفی رفتم از جلوی چشمای امیرعلی که نگران شده بود!
صدای گریه ها شده بود میخ و فرو می رفت توی قلبم گیج به اطرافم نگاه می کردم. نفیسه جون کنار یک دونه زن داداش و خواهر و مادرش نشسته بود و گریه هاشون بی اونکه بخوای اشک می آورد توی چشمهات!
دستی روی بازوم نشست سرچرخوندم عطیه بود..پراز بغض ...احتیاجی به گفتن و حرف زدن
نبود هردو همدیگه رو بغل کردیم و بعد هم گریه،همیشه نباید جزو درجه یک داغ دیده ها باشی
همین که قلب آدم لبریز از احساس باشه شریک می شی تو غصه ها و حتی گریه ها!
عطیه هلم داد سمت مه لقا خانوم موقع تسلیت گفتن بود!..من هم پا به پای اون کسی که تو بغلم می گرفتم برای تسلیت گریه کردم و بیشتر از همه نفیسه که کنار گوشم می گفت:
_ بابام محیا جون ،دیدی چی شد ؟!یتیم شدم !
و من با خودم زمزمه کردم یتیم کلمه ای که ساده گفته میشد ولی چه دردی داشت این کلمه ای که موقع تکرارش بغض راه گلو رو می بست..
ادامه دارد...
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
❀
#رمان
سلام و عرض ادب به عزیزان و همراهان #امامزمانی✋
سپاس از اینڪه ما رو همراهی میڪنید و با انتقاد،پیشنهاد و نظراتون به ما دلگرمی میدید!🌹
با توجه به درخواست های مکرر شما عزیزان جهت طولانی کردن پارت های رمان #عشق_با_طعم_سادگی 🌸، تصمیم گرفتیم فایل #پیدیاف این رمان رو تقدیم نگاه زیبای شما عزیزان کنیم.☺️
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄