🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_چهل_و_هفتم _محیاخانوم درسته نمی تونم حالابه هر مناسبتی برات طلا بخرم
❀
#رمان
#عشق_با_طعم_سادگی
#پارت_چهل_و_هشتم
کامل خواب از سرم پرید و قلبم شروع کرد به تند زدن .فقط همین و گفت و بعد تماس قطع شد!نفهمیدم چطوری چادر رنگی دم دست مامان و روی سرم کشیدم و رفتم بیرون.
صدای گریه بچه از توی حیاطم شنیده میشد.قدم تند کردم و در رو باز!
امیرسام بود که بی تابی می کردو امیرعلی حسابی کلافه بود و ناراحت.توی سر منم هزار تا سوال جولون میداد!
اول از همه دستهام و جلو بردم و امیرسام رو از بغلش گرفتم:
_جونم خاله چیه آروم..سلام گلم...چی شده؟؟
امیرسام باشنیدن صدای جدید یکم به صورتم خیره شدو بعد به جای گریه سرش و توی گردنم قایم کرد.امیرعلی کلافه ولی از سر آسودگی بند اومدن گریه امیر سام نفسش رو باصدا پرت کرد بیرون! حالا نوبت من بود:
_چی شده؟
به موهاش دست کشید:
بابای نفیسه خانوم فوت شده!
هی بلندی گفتم ولی چون امیرسام از ترس تو بغلم تکونی خورد دستم رو جلوی دهنم گرفتم و آروم ادامه دادم:
_وای خدای من کی؟
-مثل اینکه صبح زود حالشون بد میشه ولی تاقبل رسیدن اورژانس تموم میکنن
قلبم فشرده شدو تنها جمله ای که از قلبم به زبونم اومد این بود:
_بیچاره نفیسه جون !
امیرسام خیلی بی تابی می کنه عطیه و مامانم گرفتار بودن اونجا برای کمک.تو میای بریم که حواست بهش باشه!؟
سر امیرسام رو که باز شروع کرده بود به نق نق کردن نوازش کردم:
–آره چرا که نه صبر کن حاضر بشم!
دست دراز کرد امیرسام رو بگیره:
_پس منتظرم!
امیرسام رو به خودم فشردم:
نمی خواد میبرمش تو خونه تو هم بیا تو.
به نشونه موافقت سرتکون داد و من جلوتر همون طور که با لحن نوازشگر و بچگانه با امیرسام حرف می زدم رفتم توی خونه. نفهمیدم چطوری حاض شدم،مامان نزاشت امیرسام رو با خودمون ببریم میگفت بچه توی اون گریه بیشتر عصبی میشه گفت خودش امیرسام رو نگه میداره تا من برم خونه آقای رحیمی وتسلیت بدم بهشون وبه نفیسه جون بگم من توی خونه خودمون حواسم به امیرسام کوچولوش هست !
باتوقف ماشین به امیر علی نگاه کردم،تمام مسیر هردومون ساکت بودیم و توی فکر!
صدای صوت قرآن مجلسی تو کوچه رو هم پر کرده بود و من بی هوا بغض جا خوش کرد توی گلوم. و قدمهام سست شد. همهمه بود و من فقط دنبال امیرعلی می رفتم سربه زیر حتی بدون اینکه به کسی سلام کنم ! اشکهای توی چشمم دیدم رو تار کرده بودکی گریه ام گرفته بود!
دم ورودی چشمم روی قاب عکس آقای رحیمی موند و خاطره های شب عروسی امیر محمد و شب بله برونش توی ذهنم زنده میشد که آقای رحیمی توش حضور پر رنگی داشت...انگار با فوت.یک نفر خود ذهن آدم بی دلیل دنبال خاطره می گرده که توش مرده ی حاضر حضور پر رنگی
داشته باشه !
پلک که زدم اشکهام سر خورد روی گونه هام و صدای جیغ بلند نفیسه که داد می زد "بابا" اشک پشت اشک بود که روی گونه هام جاری می کرد !
_برو تو خونه!
گیج به امیر علی نگاه کردم که با دیدن اشکهای من زمزمه کرد
_محیااا
بغض بزرگم رو فرو دادم و بی هیچ حرفی رفتم از جلوی چشمای امیرعلی که نگران شده بود!
صدای گریه ها شده بود میخ و فرو می رفت توی قلبم گیج به اطرافم نگاه می کردم. نفیسه جون کنار یک دونه زن داداش و خواهر و مادرش نشسته بود و گریه هاشون بی اونکه بخوای اشک می آورد توی چشمهات!
دستی روی بازوم نشست سرچرخوندم عطیه بود..پراز بغض ...احتیاجی به گفتن و حرف زدن
نبود هردو همدیگه رو بغل کردیم و بعد هم گریه،همیشه نباید جزو درجه یک داغ دیده ها باشی
همین که قلب آدم لبریز از احساس باشه شریک می شی تو غصه ها و حتی گریه ها!
عطیه هلم داد سمت مه لقا خانوم موقع تسلیت گفتن بود!..من هم پا به پای اون کسی که تو بغلم می گرفتم برای تسلیت گریه کردم و بیشتر از همه نفیسه که کنار گوشم می گفت:
_ بابام محیا جون ،دیدی چی شد ؟!یتیم شدم !
و من با خودم زمزمه کردم یتیم کلمه ای که ساده گفته میشد ولی چه دردی داشت این کلمه ای که موقع تکرارش بغض راه گلو رو می بست..
ادامه دارد...
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄