eitaa logo
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
10.9هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
6.3هزار ویدیو
1.2هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️ غیبت حضرت مهدی علیه‌السلام تا چه زمانی طول خواهد کشید؟ 🔹 در مورد زمان دقیق پایان غیبت حضرت مهدی علیه‌السلام و وقت ظهور ایشان، کسی اطلاعی ندارد و اگر کسی مدعی تعیین وقت ظهور و پایان غیبت بشود، دروغگو است؛ زیرا موضوع پایان غیبت حضرت و اعلام ظهور، فقط به اراده الهی بستگی دارد و خود حضرت مهدی عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف هم منتظر دستور و فرمان ظهور از سوی خداوند است. 🔸 به همین دلیل نه تنها در روایات، زمانی برای ظهور تعیین نشده، بلکه تعیین کنندگان نیز به شدت دروغگو خوانده شده‌اند. فردی به نام مهزم از امام صادق علیه‌السلام پرسید: «فدایت شوم! ظهور قائم آل محمد صلی‌الله علیه و آله و سلم و تشکیل دولت حق به درازا کشید؛ پس چه وقت روی می دهد؟» حضرت پاسخ دادند: «تعیین کنندگان وقت ظهور دروغ می گویند، تعجیل کنندگان هلاک می شوند، و تسلیم شوندگان نجات می‌یابند و به سوی ما باز می‌گردند.»*۱ 🔹 تعیین وقت نکردن از سوی معصومان علیهم‌السلام و تکذیب وقت گذاران، با توجه به اسرار و حکمت‌هایی است که در نامعلوم بودن آن نهفته است. یکی از آن حکمت‌ها، جلوگیری از سوء استفاده اشخاص ناپاک از این قضیه است. 💢 البته سخن از نزدیک شدن به عصر ظهور، چنان که در روایات نشانه‌های ظهور مطرح شده، با این مطلب منافات ندارد؛ زیرا آن چه در روایات ممنوع و تکذیب شده، اظهار نظر قطعی در مورد ظهور از نظر سال و ماه و روز است، نه نزدیک دانستن ظهور. 🔰 البته ظهور امام مهدی عجل‌الله تعالی فرجه الشریف شرایطی دارد. در زمانی که این محقق شود، ظهور نیز تحقق می‌یابد. مهم ترین این شرایط و زمینه ها، فراهم شدن یاوران مخلص و توان‌مند و آمادگی جهانی برای پذیرش رهبر معصوم است. 📚۱. کافی، ج۱، ص۳۶۸ ،ح۱ ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍 هستم یک سرباز ایرانی💪 فرمانده ام قاسم سلیمانی💛 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
مثل بچه ها پاهام رو تکون میدادم واز شیشه بزرگ به بیرون خیره شده بودم و امیرعلی ساکت ومتفکر کنارم نشسته بود. پر ناز ولی آروم گفتم: _امیرعلی؟؟ بدون اینکه تغییری تو مسیر نگاهش بده آرومتر از من به خاطر سکوت اتوبوس ومسافرای کمترش گفت: _جونم؟؟ لبهام به یک خنده باز شد و یادم رفت چی می خواستم بگم ! به خاطر سکوتم سربلند کردو با پرسش به چشمهام خیره شد..باصدایی که نشون میداد خوشحال شدم از جونم گفتنش؛ گفتم: _میشه دستت رو بگیرم؟؟!!! لبخند محوی جا خوش کرد کنج لبش.به جای جواب انگشتهاش رو جا کرد بین انگشتهام و دستم رو فشار نرمی داد. هنوز نگاهش روی صورتم بود و حالا چشمهامم خوشحالیم رو نشون میداد. لب زدم: _ ممنونم. نگاهش رو دوخت به دستهامون و انگشت شصتش نوازش می کرد پشت دستم رو! _من ممنونم. خواستم بپرسم چرا ولی وقتی سرچرخوند نگاهش بهم فهموند الان نباید چیزی بپرسم! **** بالشت و پرت کردم سمت عطیه: _جمع کن دیگه اون کتابها رو،حوصله ام سررفت! باته مدادش شقیقه اش رو خاروند: _برم کفگیربیارم برات هم بزنیش سر نره؟ خوشحال از اینکه جواب سوال تستیش رو پیدا کرده گفت: _ببینم تو امروز میزاری من چهارتا تست بزنم یانه؟؟ _توکه خواستی کلت رو بکنی تو کتاب کردی دعوتم کردی!جون محیا امروز بیخیال این کتابهای تست شو. ابروهاش رو بالا داد: _مگه من دعوت کردم مامانم دعوتت کرده حالا هم خفه ببینم چی به چیه! اصلا تو چرا اینجایی؟؟ پاشو برو پیش امیرعلی. پوفی کردم: _نهار که خورد سریع رفت تعمیرگاه! _خب برو پیش مامان بابا! اوفی کرد و اومد چیزی بگه که صدای زنگ در خونه بلند شد: _ آخیش پاشو برو شوهرت اومد. _به زور می خوای از اتاقت بیرونم کنی نه؟ عمه و عمو خوابیدن! لبخند دندونمایی زدم: _چه بهتر تو هم این قدر تست بزن که جونت درآد! بالشت و برداشت پرت کنه سمتم که سریع دویدم بیرون و همون طور پا برهنه کف حیاط سرد.دویدم و بدون اینکه بپرسم کیه درو باز کردم ! امیرعلی با دیدنم ابروهاش بالا پرید و سریع اومد تو خونه و درو بست. _محیا این چه وضعیه تو اصلا نپرسیدی کیه و همینجوری درو باز کردی، اومدی و من نبودم اونوقت قرار بود چیکار کنی؟ لحن سرزنشگرش باعث شد به خودم نگاهی بندازم. هی بلندی گفتم، روسری که نداشتم و بافت تنم هم آستین سه ربع بود ! لب پایینم و گزیدم و مثل بچه ها سرم و انداختم پایین: _ ببخشید حواسم نبود! چونه ام رو گرفت و سرم وبالا آورد: _خب حالا دفعه بعد حواست باشه! لبخندی زد: حالا چرا پا برهنه؟ تو خونمون دمپایی پیدا نمیشه؟! لبخند دندون نمایی زدم: _از دست عطیه فرار کردم می خواست با بالشت من و بزنه! خندید: _امان از شما دوتا،حالا بیا بریم تو خونه، پاهات یخ زد! رفتیم سمت اتاقش: _ راستی چه زود اومدی بعد نهار این قدر باعجله رفتی گفتی کار داری که گفتم دیگه نمیای! در چوبی رو باز کردو منتظر شد من اول برم: _کارم و انجام دادم و اومدم چون می خواستم باهات حرف بزنم! هم متعجب شدم،هم خوشحال! کف اتاق نشستم و به بالشت پشت سرم تکیه دادم: _ راجع به چی اونوقت؟ به لحن فضولم خندید و شروع کرد به باز کردن دکمه های لباسش: _میگم، اجازه بده لباسمو عوض کنم! نیمخیز شدم: _برم بیرووون؟؟! خم شد با یک خنده که حاصل تعارف الکی من بود بینی ام رو کمی کشید! _نمی خواد بشین دختررر! ادامه دارد... ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_چهل_و_پنجم مثل بچه ها پاهام رو تکون میدادم واز شیشه بزرگ به بیر
از لحن شیطونش خنده ام گرفت، امروز امیرعلی چه قدر عجیب شده بود و چه قدر خوب! نگاهم و دوختم به فرش و سربلند نکردم ... گیج به امیرعلی که لباس عوض کرده بود نگاه کردم: _پاهات و دراز می کنی؟ بی اختیار پاهام صاف شد و امیرعلی سرشو گذاشت روی پام. لبخندی روی لبش بود و من هنوز شکه شده از کارش! هنوز باورم نمی شد این صمیمیتش رو .. با لبخند پر رضایتی که به صورتش می پاشیدم. _اذیت میشه پات؟! فقط یه کلمه تونستم بگم : _نه! نگاهش رو از چشمهام گرفت و نفسش رو بیرون داد: _خوبه،راستش خیلی خسته ام از صبح وایستاده ام،بدت که نمیاد اینجوری حرف بزنیم؟! اختیار زبونم از دستم در رفت و عشق قدیمیم توی قلبم جوشید.باصدای گرم و آرومی گفتم: _قربون اون خستگیت برم اگه خوابت میاد... انگشت اشاره اش نشست روی لبم تا سکوت کنم،امروز واقعا گیج شده بودم از رفتارش: _خوابم نمیاد ... نتونستم خنده سرخوشم رو کنترل کنم و لبهام که به خنده باز شد انگشتش رو ب *و*س*ه* کوتاهی زدم که امیرعلی هم خندید. _میزاری حرف بزنم ؟ لبهام رو جمع کردم: _ببخشید بفرمایید سرپا گوشم! کمی سکوت کرد و نگاهش به دیوار سفید روبه رو بود: _شبی که سرما خورده بودی و اومدم پیشت ،وقتی اون حرفها رو زدی خیلی حس خوبی پیداکردم، غرق خوشی شدم. درسته همه اون بدبین بودنم خونه بابابزرگ از بین رفت ولی نمیدونم چی شد محیا که یکدفعه با خودم گفتم نکنه تو از روی عشقی که تو بچه گی به من داشتی و رویاهایی که بافتی همه چی رو ساده می گیری. با خودم گفتم نکنه تو واقعیت کم بیاری! دیشب که مجبور شدم بیام نزدیک دانشگاهت یک فکری به سرم زد، ماشین خاموش شده کاری نداشت ولی خب من از عمد حسابی لباسهام وخاکی کردم. میدونم بچگی کردم ولی خب می خواستم ببینم اگه منو بیرون از خونه اینجوی ببینی بازم خوشحال میشی از حضورم یا با خجالت سعی می کنی از من دور بشی!؟ نگاهش رو از دیوار گرفت و دوخت توی چشمهام و من با همه محبتی که به قلبم سرازیر شده بود؛ با لبخندی نگاهش و مهمون کردم! – خب نتیجه؟؟ لبخند محوی صورتش و پر کرد که دستم رو نوازش گونه کشیدم روی موهاش. لبخندش عمق گرفت و لب زد: –منوببخش محیا. تودیشب جوری ازدیدنم خوشحال شدی که اول اصلا متوجه لباسهای نامرتبم نشدی! به نوازش موهاش ادامه دادم و آروم گفتم: _دوستت دارم هیچ وقت به این حرفی که از ته قلبم میگم شک نکن! یک بی تابی توی نگاهش حس کردم که سریع چشمهاش رو بست و بعد چند ثانیه باز کرد: _میبخشی منو ؟ دستم رو شونه وار کشیدم بین موهاش: _کاری نکردی که منتظر بخشش منی! دست مشت شده اش اومد جلو صورتم و بازشد.یک آویز باشکل پروانه شروع کرد تو هوا تکون خوردن. ذوق زده گفتم: _وای امیرعلی مال منه؟؟ لبخند مهربونی زد به ذوق کردنم و با باز و بسته کردن چشمهاش جواب مثبت داد پروانه سفید رنگ و ل*م*س کردم که یک بالش برجسته بود و پر از نگین ریز!: _خیلی قشنگه،ممنووون! _نقره است ببخشید که طلا نیست، میدونی وظیفم بود که طلا بخرم ولی.. پریدم وسط لحن کلافه اش و با ذوق گفتم: _مرسی امیرعلی.بهتر که طلا نیست از طلا خوشم نمیاد.. دستش رو عقب کشید که مجبور شدم بجای پروانه، به صورتش نگاکنم و اخم ظریف رو پیشونیش... ادامه دارد... ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
قحطی به دینمان زده یا ایها العزیز دارد ظهورتان به خدا دیر می شود..😔 🌱🌸 🌙💛 ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
4_6026350462209360828.mp3
2.73M
❀ 🎵 دست رو دلم نذارید که پریشونه😔 خدایا تو میدونی که من نمیخوام اسیر دنیا بمونم... ..😔 🎤🎤 😔💔 ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
1_324271782.mp3
1.78M
🌸امام خمینی (ره): اگر هرروز (بعد از نماز صبح) خواندی،مقدراتت عوض میشود....⚡️ ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
🌱 ❣ مے آیے از تمامِ جهان مهربانترین روزے بہ ربناے زمین ،آسمانترین رخ میدهے میانِ تپشهاے روز ها اے اتفاقِ خوبِ من اے ناگهان ترین ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱💚 نوکر غریب باشد، مولا نمی پسندد گفته سه جامی آیم ، آقای ما کریم است   اصلا " بهشت یعنی در این حرم نشستن امروز با رضاییم، فردا خدا کریم است   ♥️ 😞 ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
(ع) ✅ ... 💢 باز شود 📚وسائل الشیعه ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄