eitaa logo
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
10.9هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
6.3هزار ویدیو
1.2هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
❀ |°•.🌷.•°| 💚 هر‌وقت‌بیڪار‌شدی‌یه‌تسبیح‌بگیر‌ دستت‌هے‌بگو 🌸 🌸 هم‌دل‌خودت‌آروم‌میگیره‌هم‌دل‌ آقاڪه‌یڪے‌داره‌برای‌ظهورش‌دعا‌مےڪنه❤ 🌸 ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭕️ غیبت حضرت مهدی علیه‌السلام تا چه زمانی طول خواهد کشید؟ 🔹 در مورد زمان دقیق پایان غیبت حضرت مهدی علیه‌السلام و وقت ظهور ایشان، کسی اطلاعی ندارد و اگر کسی مدعی تعیین وقت ظهور و پایان غیبت بشود، دروغگو است؛ زیرا موضوع پایان غیبت حضرت و اعلام ظهور، فقط به اراده الهی بستگی دارد و خود حضرت مهدی عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف هم منتظر دستور و فرمان ظهور از سوی خداوند است. 🔸 به همین دلیل نه تنها در روایات، زمانی برای ظهور تعیین نشده، بلکه تعیین کنندگان نیز به شدت دروغگو خوانده شده‌اند. فردی به نام مهزم از امام صادق علیه‌السلام پرسید: «فدایت شوم! ظهور قائم آل محمد صلی‌الله علیه و آله و سلم و تشکیل دولت حق به درازا کشید؛ پس چه وقت روی می دهد؟» حضرت پاسخ دادند: «تعیین کنندگان وقت ظهور دروغ می گویند، تعجیل کنندگان هلاک می شوند، و تسلیم شوندگان نجات می‌یابند و به سوی ما باز می‌گردند.»*۱ 🔹 تعیین وقت نکردن از سوی معصومان علیهم‌السلام و تکذیب وقت گذاران، با توجه به اسرار و حکمت‌هایی است که در نامعلوم بودن آن نهفته است. یکی از آن حکمت‌ها، جلوگیری از سوء استفاده اشخاص ناپاک از این قضیه است. 💢 البته سخن از نزدیک شدن به عصر ظهور، چنان که در روایات نشانه‌های ظهور مطرح شده، با این مطلب منافات ندارد؛ زیرا آن چه در روایات ممنوع و تکذیب شده، اظهار نظر قطعی در مورد ظهور از نظر سال و ماه و روز است، نه نزدیک دانستن ظهور. 🔰 البته ظهور امام مهدی عجل‌الله تعالی فرجه الشریف شرایطی دارد. در زمانی که این محقق شود، ظهور نیز تحقق می‌یابد. مهم ترین این شرایط و زمینه ها، فراهم شدن یاوران مخلص و توان‌مند و آمادگی جهانی برای پذیرش رهبر معصوم است. 📚۱. کافی، ج۱، ص۳۶۸ ،ح۱ ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍 هستم یک سرباز ایرانی💪 فرمانده ام قاسم سلیمانی💛 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
مثل بچه ها پاهام رو تکون میدادم واز شیشه بزرگ به بیرون خیره شده بودم و امیرعلی ساکت ومتفکر کنارم نشسته بود. پر ناز ولی آروم گفتم: _امیرعلی؟؟ بدون اینکه تغییری تو مسیر نگاهش بده آرومتر از من به خاطر سکوت اتوبوس ومسافرای کمترش گفت: _جونم؟؟ لبهام به یک خنده باز شد و یادم رفت چی می خواستم بگم ! به خاطر سکوتم سربلند کردو با پرسش به چشمهام خیره شد..باصدایی که نشون میداد خوشحال شدم از جونم گفتنش؛ گفتم: _میشه دستت رو بگیرم؟؟!!! لبخند محوی جا خوش کرد کنج لبش.به جای جواب انگشتهاش رو جا کرد بین انگشتهام و دستم رو فشار نرمی داد. هنوز نگاهش روی صورتم بود و حالا چشمهامم خوشحالیم رو نشون میداد. لب زدم: _ ممنونم. نگاهش رو دوخت به دستهامون و انگشت شصتش نوازش می کرد پشت دستم رو! _من ممنونم. خواستم بپرسم چرا ولی وقتی سرچرخوند نگاهش بهم فهموند الان نباید چیزی بپرسم! **** بالشت و پرت کردم سمت عطیه: _جمع کن دیگه اون کتابها رو،حوصله ام سررفت! باته مدادش شقیقه اش رو خاروند: _برم کفگیربیارم برات هم بزنیش سر نره؟ خوشحال از اینکه جواب سوال تستیش رو پیدا کرده گفت: _ببینم تو امروز میزاری من چهارتا تست بزنم یانه؟؟ _توکه خواستی کلت رو بکنی تو کتاب کردی دعوتم کردی!جون محیا امروز بیخیال این کتابهای تست شو. ابروهاش رو بالا داد: _مگه من دعوت کردم مامانم دعوتت کرده حالا هم خفه ببینم چی به چیه! اصلا تو چرا اینجایی؟؟ پاشو برو پیش امیرعلی. پوفی کردم: _نهار که خورد سریع رفت تعمیرگاه! _خب برو پیش مامان بابا! اوفی کرد و اومد چیزی بگه که صدای زنگ در خونه بلند شد: _ آخیش پاشو برو شوهرت اومد. _به زور می خوای از اتاقت بیرونم کنی نه؟ عمه و عمو خوابیدن! لبخند دندونمایی زدم: _چه بهتر تو هم این قدر تست بزن که جونت درآد! بالشت و برداشت پرت کنه سمتم که سریع دویدم بیرون و همون طور پا برهنه کف حیاط سرد.دویدم و بدون اینکه بپرسم کیه درو باز کردم ! امیرعلی با دیدنم ابروهاش بالا پرید و سریع اومد تو خونه و درو بست. _محیا این چه وضعیه تو اصلا نپرسیدی کیه و همینجوری درو باز کردی، اومدی و من نبودم اونوقت قرار بود چیکار کنی؟ لحن سرزنشگرش باعث شد به خودم نگاهی بندازم. هی بلندی گفتم، روسری که نداشتم و بافت تنم هم آستین سه ربع بود ! لب پایینم و گزیدم و مثل بچه ها سرم و انداختم پایین: _ ببخشید حواسم نبود! چونه ام رو گرفت و سرم وبالا آورد: _خب حالا دفعه بعد حواست باشه! لبخندی زد: حالا چرا پا برهنه؟ تو خونمون دمپایی پیدا نمیشه؟! لبخند دندون نمایی زدم: _از دست عطیه فرار کردم می خواست با بالشت من و بزنه! خندید: _امان از شما دوتا،حالا بیا بریم تو خونه، پاهات یخ زد! رفتیم سمت اتاقش: _ راستی چه زود اومدی بعد نهار این قدر باعجله رفتی گفتی کار داری که گفتم دیگه نمیای! در چوبی رو باز کردو منتظر شد من اول برم: _کارم و انجام دادم و اومدم چون می خواستم باهات حرف بزنم! هم متعجب شدم،هم خوشحال! کف اتاق نشستم و به بالشت پشت سرم تکیه دادم: _ راجع به چی اونوقت؟ به لحن فضولم خندید و شروع کرد به باز کردن دکمه های لباسش: _میگم، اجازه بده لباسمو عوض کنم! نیمخیز شدم: _برم بیرووون؟؟! خم شد با یک خنده که حاصل تعارف الکی من بود بینی ام رو کمی کشید! _نمی خواد بشین دختررر! ادامه دارد... ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_چهل_و_پنجم مثل بچه ها پاهام رو تکون میدادم واز شیشه بزرگ به بیر
از لحن شیطونش خنده ام گرفت، امروز امیرعلی چه قدر عجیب شده بود و چه قدر خوب! نگاهم و دوختم به فرش و سربلند نکردم ... گیج به امیرعلی که لباس عوض کرده بود نگاه کردم: _پاهات و دراز می کنی؟ بی اختیار پاهام صاف شد و امیرعلی سرشو گذاشت روی پام. لبخندی روی لبش بود و من هنوز شکه شده از کارش! هنوز باورم نمی شد این صمیمیتش رو .. با لبخند پر رضایتی که به صورتش می پاشیدم. _اذیت میشه پات؟! فقط یه کلمه تونستم بگم : _نه! نگاهش رو از چشمهام گرفت و نفسش رو بیرون داد: _خوبه،راستش خیلی خسته ام از صبح وایستاده ام،بدت که نمیاد اینجوری حرف بزنیم؟! اختیار زبونم از دستم در رفت و عشق قدیمیم توی قلبم جوشید.باصدای گرم و آرومی گفتم: _قربون اون خستگیت برم اگه خوابت میاد... انگشت اشاره اش نشست روی لبم تا سکوت کنم،امروز واقعا گیج شده بودم از رفتارش: _خوابم نمیاد ... نتونستم خنده سرخوشم رو کنترل کنم و لبهام که به خنده باز شد انگشتش رو ب *و*س*ه* کوتاهی زدم که امیرعلی هم خندید. _میزاری حرف بزنم ؟ لبهام رو جمع کردم: _ببخشید بفرمایید سرپا گوشم! کمی سکوت کرد و نگاهش به دیوار سفید روبه رو بود: _شبی که سرما خورده بودی و اومدم پیشت ،وقتی اون حرفها رو زدی خیلی حس خوبی پیداکردم، غرق خوشی شدم. درسته همه اون بدبین بودنم خونه بابابزرگ از بین رفت ولی نمیدونم چی شد محیا که یکدفعه با خودم گفتم نکنه تو از روی عشقی که تو بچه گی به من داشتی و رویاهایی که بافتی همه چی رو ساده می گیری. با خودم گفتم نکنه تو واقعیت کم بیاری! دیشب که مجبور شدم بیام نزدیک دانشگاهت یک فکری به سرم زد، ماشین خاموش شده کاری نداشت ولی خب من از عمد حسابی لباسهام وخاکی کردم. میدونم بچگی کردم ولی خب می خواستم ببینم اگه منو بیرون از خونه اینجوی ببینی بازم خوشحال میشی از حضورم یا با خجالت سعی می کنی از من دور بشی!؟ نگاهش رو از دیوار گرفت و دوخت توی چشمهام و من با همه محبتی که به قلبم سرازیر شده بود؛ با لبخندی نگاهش و مهمون کردم! – خب نتیجه؟؟ لبخند محوی صورتش و پر کرد که دستم رو نوازش گونه کشیدم روی موهاش. لبخندش عمق گرفت و لب زد: –منوببخش محیا. تودیشب جوری ازدیدنم خوشحال شدی که اول اصلا متوجه لباسهای نامرتبم نشدی! به نوازش موهاش ادامه دادم و آروم گفتم: _دوستت دارم هیچ وقت به این حرفی که از ته قلبم میگم شک نکن! یک بی تابی توی نگاهش حس کردم که سریع چشمهاش رو بست و بعد چند ثانیه باز کرد: _میبخشی منو ؟ دستم رو شونه وار کشیدم بین موهاش: _کاری نکردی که منتظر بخشش منی! دست مشت شده اش اومد جلو صورتم و بازشد.یک آویز باشکل پروانه شروع کرد تو هوا تکون خوردن. ذوق زده گفتم: _وای امیرعلی مال منه؟؟ لبخند مهربونی زد به ذوق کردنم و با باز و بسته کردن چشمهاش جواب مثبت داد پروانه سفید رنگ و ل*م*س کردم که یک بالش برجسته بود و پر از نگین ریز!: _خیلی قشنگه،ممنووون! _نقره است ببخشید که طلا نیست، میدونی وظیفم بود که طلا بخرم ولی.. پریدم وسط لحن کلافه اش و با ذوق گفتم: _مرسی امیرعلی.بهتر که طلا نیست از طلا خوشم نمیاد.. دستش رو عقب کشید که مجبور شدم بجای پروانه، به صورتش نگاکنم و اخم ظریف رو پیشونیش... ادامه دارد... ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
قحطی به دینمان زده یا ایها العزیز دارد ظهورتان به خدا دیر می شود..😔 🌱🌸 🌙💛 ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
4_6026350462209360828.mp3
2.73M
❀ 🎵 دست رو دلم نذارید که پریشونه😔 خدایا تو میدونی که من نمیخوام اسیر دنیا بمونم... ..😔 🎤🎤 😔💔 ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
1_324271782.mp3
1.78M
🌸امام خمینی (ره): اگر هرروز (بعد از نماز صبح) خواندی،مقدراتت عوض میشود....⚡️ ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
🌱 ❣ مے آیے از تمامِ جهان مهربانترین روزے بہ ربناے زمین ،آسمانترین رخ میدهے میانِ تپشهاے روز ها اے اتفاقِ خوبِ من اے ناگهان ترین ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱💚 نوکر غریب باشد، مولا نمی پسندد گفته سه جامی آیم ، آقای ما کریم است   اصلا " بهشت یعنی در این حرم نشستن امروز با رضاییم، فردا خدا کریم است   ♥️ 😞 ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
(ع) ✅ ... 💢 باز شود 📚وسائل الشیعه ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
بی ارزشترین نوع افتخار ...🤞🏻 افتخار به داشتن ویژگی‌هایی است که خود انسان در داشتنشان هیچ نقشی ندارد! ⇦ مـثـل☟ «چهره، قد، رنگ چشم، ملیت، ثروت خانوادگی و محل تولد...» «از چیزایی که خودتان بدست آورده‌اید حرف بزنید...🌱 ⇦ مـثـل☟ انسانیت، مهربانی، گذشت، صداقت و خصلت‌های پاک انسانی...» آدمی را آدميّت لازم است عود را گر بو نباشد هيزم است ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ 🍃امام رضا (ع)می‌فرماید: عقل شخص مسلمان تمام نيست مگر اينكه ده خصلت را دارا باشد: ❶ از او اميد خير باشد ❷ از بدی او در امان باشند ❸ خير اندك ديگری را بسيار شمارد ❹ خير بسيار خود را اندك شمارد ❺ هر چه حاجت از او خواهند دلتنگ نشود ❻ در عمر خود از دانش طلبی خسته نشود ❼ فقر در راه خدايش از توانگری محبوبتر باشد ❽ خواری در راه خدايش از عزت با دشمنش محبوبتر باشد ❾ گمنامی را از پرنامی خواهانتر باشد ❿ احدی را ننگرد جز اينكه بگويد او از من بهتر و پرهيزگارتر است. ❀ ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
تا به حال به این فکر کردین که ممکنه روزی به محل کار ما سر بزنه؟! ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
5_1104292789665275118.mp3
5.37M
از هزار نفری که مُحرّم عزاداری میکنند؛ صد نفر توفیق برا حضرت زهرا عزاداری کنند!! 👆 🖤 ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرچی پولدار تر باشی بیشتر تو چشمی * اللهم صل علی محمد و آل محد و عجل فرجهم*🌼 اللهم عجل لولیک الفرج🌼 { 🌸} ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️با آنکه آیات و روایات زیادی بر دائم الوضو بودن تأکید دارند، با این حال وضو گرفتن برای بسیاری از ما سخت است! 💥 گویا نمی دانیم چه خیر کثیری را از دست می دهیم: 1⃣ رزق و روزیت فراوان می گردد 🔶از امام صادق (علیه السلام) روایت شده که فرمودند: کسی که دوست دارد بر خیر و برکت منزلش بیفزاید، هنگام غذا خوردن وضوء بگیرد… 2⃣ خشک نکردن آب وضو حسنه دارد 🔶امام صادق (علیه السلام) فرمودند : کسى که وضو بگیرد و با حوله اعضاى وضو را خشک کند، یک حسنه براى او نوشته مى شود و کسى که وضو بگیرد و صبر کند تا دست و رویش خود خشک شوند، سى حسنه براى او نوشته مى شود… 3⃣ عمرت زیاد می شود 🔶رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: سعی کن طاهر و با وضو باشی که خداوند بر طول عمرت می افزاید…. 4⃣ خواب با وضو ، عبادت است 🔶رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: کسی که با وضو بخوابد بستر او برایش مسجد می شود، و خوابش (ثواب کسی را دارد که) به نماز مشغول است تا این که شب را به صبح رساند 🔹و اگر کسی بدون وضو خوابید بسترش برای او قبر خواهد بود و مانند مرداری می ماند تا صبح شود…. 5⃣ مرگ با وضو ، شهادت است 🔶رسول خدا (صلی الله علیه واله وسلم) فرمود: اگر توانستی شب و روز با وضو باشی این کار را انجام بده، زیرا اگر در حال وضو از دنیا بروی شهید خواهى بود… 6⃣ در قیامت نورانی می شوی 🔶پیامبر خدا(صلی الله علیه و آله) می فرمایند: فردای قیامت خدای متعال امّت من را بین بقیّه‌ ی امّت‌ها در حالی محشور می‌کند که به خاطر وضویی که در دنیا گرفتند روسپیدند و پیشانی‌های نورانی‌ دارند 📖 مستدرک الوسائل ج۱ ص۳۵۶ 📖 بحارالأنوار: ج۸۰، ص۳۱۴، روایت۲، باب۵ 📖 بحارالأنوار: ج۸۰، ص۳۱۴، روایت۳، باب۵ 📖 وسایل الشیعه: ج۱، ص ۲۹۷ 📖 ثواب الاعمال ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
•♥️🍃• ○° خُـوشا به حال هـر آنکس که مبتلای رضاسـت تـمام دار و ندار مـن از دُعـاے رضـاسـت🌻 "أَلسَّلٰامُ‌عَلَیکَ‌یٰا‌عَلی‌اِبنِ‌موسَی‌أَلرّضٰا" ✋🏻 🕌 ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱🥀 خدایا سےسال برای این لحظه تلاش کرده‌ام، برای این لحظه با تمام رقبای عشق در افتاده‌ام، زخم‌ها برداشته‌ام، چقدر این منظره زیباست؛ چقدر این لحظه را دوست دارم، عزیز من، زیبای من، مرگ خونین من، کجایے ... ✨🕊 ❤️ ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
🔴🔵 پرسش و پاسخ مهدوی 🌕 پاسخ تمام سؤال های زیر از ناحیه امام زمان علیه السلام می باشد: 🔴 سؤال: می شود شما را بیشتر بشناسم؟ 🔵 جواب: من مهدی هستم، من صاحب الزمان هستم ،من آن قیام کننده ای هستم که روی زمین را پر از عدالت می کنم، همان طور که از بی عدالتی پر شده باشد 📚 ینابیع الموده، قندوزی،ص 464 🔴 سؤال: وقتی شما غایب هستید ما مشکلاتمان را باید به چه کسی بگوئیم؟ 🔵 جواب : در رخدادهایی که پیش می آید به راویان حدیث ما مراجعه کنید ؛ زیرا آنان حجت من بر شمایند و من حجت خدا بر آنان هستم 📚 وسائل الشیعه ,ج۱۸, ص ۱۰۱ 🔴 سؤال: چرا شما نمی آئید، ما دوست داریم شما را ببینیم؟ شما برای همیشه پیش ما باشید؟ 🔵 جواب: اگر شیعیان ما که خداوند توفیق طاعتشان دهد در راه ایفای پیمانی که بر عهده دارند هم دل می شدند میمنت ملاقات ما به تأخیر نمی افتاد و سعادت دیدار ما زودتر نصیب آنان می گشت. 📚 احتجاج طبرسی، ج 2،ص 315 🔴 سؤال: اما من از شما دلخورم! از نبودنتان، اگر شما بودید..... 🔵 جواب: ما در رسیدگی و سرپرستی شما کوتاهی و اهمال نکرده و یاد شما را از خاطر نبرده ایم که اگر جز این بود دشواری ها و مصیبت ها بر شما فرود می آمد و دشمنان شما را ریشه کن می نمودند. 📚 احتجاج طبرسی، ج 2،ص 323 🔴 سؤال: اگر بخواهیم شما از ما راضی باشید چه باید کنیم؟ 🔵 جواب: هر یک از شما باید کاری کند که او را به محبت و دوستی ما نزدیک گرداند و از آنچه خوشایند ما نیست و باعث کراهت و خشم ماست دوری گزیند 📚 احتجاج طبرسی، ج9،ص 323،324 🔴 سؤال: بعضی وقت ها، وقتی همه چیز سخت می شود شک می کنم به بودنتان! 🔵 جواب: هرگز شک به دل راه مده زیرا شیطان دوست دارد که تو شک کنی. 📚کافی کلینی، ج1،ص518،ح4 🔴 سؤال: چه کاری از دست ما ساخته است ما چه کار می توانیم برای ظهور شما بکنیم؟ 🔵 جواب: برای فرج در گشایش حقیقی و کامل بسیار دعا کنید زیرا فرج شما در آن است. 📚کمال الدین و تمام النعمه،شیخ صدوق،ج2،ص521،ح49 🔴 سوال : آیا وقت ظهور شما نرسیده و نشانه های ظهور شما محقق نشده ؟ 🔵 جواب : از علایم ظهور فقط علامات حتمى مانده است و شايد آنها نيز در مدتى كوتاه به وقوع بپيوندند؛ پس بر شما باد كه براى فرج دعا كنيد. 📚 کتاب «الوقایع و الحوادث» نوشته شیخ محمد باقر ملبوبی ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_چهل_و_ششم از لحن شیطونش خنده ام گرفت، امروز امیرعلی چه قدر عج
_محیاخانوم درسته نمی تونم حالابه هر مناسبتی برات طلا بخرم ولی قرار نیست شما هم دروغ بگی محض دل من! دلخور نگاهش کردم: _ من دروغ نمیگم، هنوز نمی خوای باورم کنی؟ اخمش باز شد ولی هنوز نگاهش میخ چشمهام بود با شک! -جدی می گم،باورنمی کنی از عطیه بپرس،آخه تو کی دیدی من طلابه خودم آویزون کنم! هرچند که روز خریدمون اخمو بودی ولی... دست چپم وبالا آوردم وحلقه ام رو نشونش دادم: _دیدی که حلقه ام رو ساده ورینگی برداشتم! بازم چین انداخت به پیشونیش: _ نصف اخمو بودن اون روزم هم برای همین بود چون فکر کردم طبق سلیقه ات انتخاب نکردی و به اصطلاح داری مراعات من و میکنی! _ امیرعلی تو از من چی ساخته بودی تو ذهنت ؟ آقا من پشیمون شدم نمیبخشمت ! دست به سینه شدم و صورتم و چرخوندم به حالت قهر، خندید به این کار بچگونه ام و با گرفتن فکم صورتمو چرخوند رو به خودش یک تای ابروش رو داد بالا: _من معذرت می خوام،حالا جون امیرعلی از طلاخوشت نمیاد؟ مگه میشه؟ با حرص گفتم: _بله میشه نمونه ات منی که جلوت نشستم..هرچی بابا مامان بیچاره ام با کلی پس انداز برام آویز و دست بند خریدن که موقع عروسی ها استفاده کنم ...یواشکی بردم فروختم وگندش موقع عروسی ها در میومد و یک دعوای حسابی میشد! بلند بلند خندید: _حالا چرا میفروختی؟خب استفاده نمی کردیشون متفکر یک ابروم رو تا نیمه بالا فرستادم: _ آره خب ولی اینجوری با پولش کیف می کردم و هر چی دلم می خواست می خریدم! این بار بلند تر خندید که اخم کردم و خنده اش جمع شد اویز گردنبند رو از دستش کشیدم: _ حالا جای تنبیه، خودت میندازیش گردنم! سرش رو از روپام بلند کردو من چرخیدم و گردنبند رو به دستش دادم ... آروم بودم و پر از آرامش. زنجیر رو تو گردنم مرتب کرد با "ممنون" گفتن تشکری کردم. با یک لبخند گرم جوابم و داد و نگاهش رو چرخوند روی ساعت دیواری اتاق و من هم رد نگاهش رو گرفتم.بیست دقیقه دیگه غروب بود دوست داشتم روزهای کوچیک زمستونی رو! _ببخشید نذاشتم استراحت کنی! _من خودم خواستم باهات حرف بزنم عزیزم! عزیزم! چه کلمه دوست داشتنی بود به خصوص که برای اولین دفعه از زبون امیرعلی میشنیدم! -من نزاشتم تو استراحت... بقیه حرفش تو دهنش ماسید وقتی نگاهش افتاد به چشمهام که داد میزد احساس درونیم رو ! بی هوا خودم و پرت کردم توی آغوشش و این بار بدون لحظه ای مکث حلقه شد دستهاش دور شونه هام و کنار گوشم آروم گفت: _ ممنونم که هستی! گرم شدم از جمله ای که شنیدم باهمه سادگیش قلبم رو به پرواز درآوردچون حالا راضی بود از بودنم ! **** خمیازه ای کشیدم و سرم و از زیر پتو بیرون آوردم صدای بلند مامان هم به زنگ موبایلم اضافه شد _خب مادر من جواب بده اون گوشیو شاید کسی کار واجب داشته باشه! ،پوفی کشیدم و موبایل رو از روی میز تحریرم برداشتم،نگاهم روی اسم امیر علی ثابت موند،هیچ وقت زنگ نمیزد اونم هفت صبح! _الو محیا... صدای نگرانش که بعد از وصل شدن تماس توی گوشی پیچید دلهره انداخت به جونم، همینطور صدای نزدیک گریه یک بچه که از صدای امیرعلی میشد فهمید سعی در آروم کردنش داره! _جونم امیر علی چی شده؟ صداش روشنیدم: _جونم عمو .جان اروم عزیزم ! _امیر علی اون بچه کیه؟ میگی چیشده! صدام میلرزید بدخواب شده بودم و استرس گرفته بودم امیرعلی هم که به جای جواب من بچه رو میداد. _امیرعلی؟؟ انگار تازه یادش افتاده بود من پشت خطم: _محیا بیا بیرون من پشت در خونتونم! ادامه دارد... ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_چهل_و_هفتم _محیاخانوم درسته نمی تونم حالابه هر مناسبتی برات طلا بخرم
کامل خواب از سرم پرید و قلبم شروع کرد به تند زدن .فقط همین و گفت و بعد تماس قطع شد!نفهمیدم چطوری چادر رنگی دم دست مامان و روی سرم کشیدم و رفتم بیرون. صدای گریه بچه از توی حیاطم شنیده میشد.قدم تند کردم و در رو باز! امیرسام بود که بی تابی می کردو امیرعلی حسابی کلافه بود و ناراحت.توی سر منم هزار تا سوال جولون میداد! اول از همه دستهام و جلو بردم و امیرسام رو از بغلش گرفتم: _جونم خاله چیه آروم..سلام گلم...چی شده؟؟ امیرسام باشنیدن صدای جدید یکم به صورتم خیره شدو بعد به جای گریه سرش و توی گردنم قایم کرد.امیرعلی کلافه ولی از سر آسودگی بند اومدن گریه امیر سام نفسش رو باصدا پرت کرد بیرون! حالا نوبت من بود: _چی شده؟ به موهاش دست کشید: بابای نفیسه خانوم فوت شده! هی بلندی گفتم ولی چون امیرسام از ترس تو بغلم تکونی خورد دستم رو جلوی دهنم گرفتم و آروم ادامه دادم: _وای خدای من کی؟ -مثل اینکه صبح زود حالشون بد میشه ولی تاقبل رسیدن اورژانس تموم میکنن قلبم فشرده شدو تنها جمله ای که از قلبم به زبونم اومد این بود: _بیچاره نفیسه جون ! امیرسام خیلی بی تابی می کنه عطیه و مامانم گرفتار بودن اونجا برای کمک.تو میای بریم که حواست بهش باشه!؟ سر امیرسام رو که باز شروع کرده بود به نق نق کردن نوازش کردم: –آره چرا که نه صبر کن حاضر بشم! دست دراز کرد امیرسام رو بگیره: _پس منتظرم! امیرسام رو به خودم فشردم: نمی خواد میبرمش تو خونه تو هم بیا تو. به نشونه موافقت سرتکون داد و من جلوتر همون طور که با لحن نوازشگر و بچگانه با امیرسام حرف می زدم رفتم توی خونه. نفهمیدم چطوری حاض شدم،مامان نزاشت امیرسام رو با خودمون ببریم میگفت بچه توی اون گریه بیشتر عصبی میشه گفت خودش امیرسام رو نگه میداره تا من برم خونه آقای رحیمی وتسلیت بدم بهشون وبه نفیسه جون بگم من توی خونه خودمون حواسم به امیرسام کوچولوش هست ! باتوقف ماشین به امیر علی نگاه کردم،تمام مسیر هردومون ساکت بودیم و توی فکر! صدای صوت قرآن مجلسی تو کوچه رو هم پر کرده بود و من بی هوا بغض جا خوش کرد توی گلوم. و قدمهام سست شد. همهمه بود و من فقط دنبال امیرعلی می رفتم سربه زیر حتی بدون اینکه به کسی سلام کنم ! اشکهای توی چشمم دیدم رو تار کرده بودکی گریه ام گرفته بود! دم ورودی چشمم روی قاب عکس آقای رحیمی موند و خاطره های شب عروسی امیر محمد و شب بله برونش توی ذهنم زنده میشد که آقای رحیمی توش حضور پر رنگی داشت...انگار با فوت.یک نفر خود ذهن آدم بی دلیل دنبال خاطره می گرده که توش مرده ی حاضر حضور پر رنگی داشته باشه ! پلک که زدم اشکهام سر خورد روی گونه هام و صدای جیغ بلند نفیسه که داد می زد "بابا" اشک پشت اشک بود که روی گونه هام جاری می کرد ! _برو تو خونه! گیج به امیر علی نگاه کردم که با دیدن اشکهای من زمزمه کرد _محیااا بغض بزرگم رو فرو دادم و بی هیچ حرفی رفتم از جلوی چشمای امیرعلی که نگران شده بود! صدای گریه ها شده بود میخ و فرو می رفت توی قلبم گیج به اطرافم نگاه می کردم. نفیسه جون کنار یک دونه زن داداش و خواهر و مادرش نشسته بود و گریه هاشون بی اونکه بخوای اشک می آورد توی چشمهات! دستی روی بازوم نشست سرچرخوندم عطیه بود..پراز بغض ...احتیاجی به گفتن و حرف زدن نبود هردو همدیگه رو بغل کردیم و بعد هم گریه،همیشه نباید جزو درجه یک داغ دیده ها باشی همین که قلب آدم لبریز از احساس باشه شریک می شی تو غصه ها و حتی گریه ها! عطیه هلم داد سمت مه لقا خانوم موقع تسلیت گفتن بود!..من هم پا به پای اون کسی که تو بغلم می گرفتم برای تسلیت گریه کردم و بیشتر از همه نفیسه که کنار گوشم می گفت: _ بابام محیا جون ،دیدی چی شد ؟!یتیم شدم ! و من با خودم زمزمه کردم یتیم کلمه ای که ساده گفته میشد ولی چه دردی داشت این کلمه ای که موقع تکرارش بغض راه گلو رو می بست.. ادامه دارد... ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄