eitaa logo
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
11.8هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
6.9هزار ویدیو
1.4هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
مثل بچه ها پاهام رو تکون میدادم واز شیشه بزرگ به بیرون خیره شده بودم و امیرعلی ساکت ومتفکر کنارم نشسته بود. پر ناز ولی آروم گفتم: _امیرعلی؟؟ بدون اینکه تغییری تو مسیر نگاهش بده آرومتر از من به خاطر سکوت اتوبوس ومسافرای کمترش گفت: _جونم؟؟ لبهام به یک خنده باز شد و یادم رفت چی می خواستم بگم ! به خاطر سکوتم سربلند کردو با پرسش به چشمهام خیره شد..باصدایی که نشون میداد خوشحال شدم از جونم گفتنش؛ گفتم: _میشه دستت رو بگیرم؟؟!!! لبخند محوی جا خوش کرد کنج لبش.به جای جواب انگشتهاش رو جا کرد بین انگشتهام و دستم رو فشار نرمی داد. هنوز نگاهش روی صورتم بود و حالا چشمهامم خوشحالیم رو نشون میداد. لب زدم: _ ممنونم. نگاهش رو دوخت به دستهامون و انگشت شصتش نوازش می کرد پشت دستم رو! _من ممنونم. خواستم بپرسم چرا ولی وقتی سرچرخوند نگاهش بهم فهموند الان نباید چیزی بپرسم! **** بالشت و پرت کردم سمت عطیه: _جمع کن دیگه اون کتابها رو،حوصله ام سررفت! باته مدادش شقیقه اش رو خاروند: _برم کفگیربیارم برات هم بزنیش سر نره؟ خوشحال از اینکه جواب سوال تستیش رو پیدا کرده گفت: _ببینم تو امروز میزاری من چهارتا تست بزنم یانه؟؟ _توکه خواستی کلت رو بکنی تو کتاب کردی دعوتم کردی!جون محیا امروز بیخیال این کتابهای تست شو. ابروهاش رو بالا داد: _مگه من دعوت کردم مامانم دعوتت کرده حالا هم خفه ببینم چی به چیه! اصلا تو چرا اینجایی؟؟ پاشو برو پیش امیرعلی. پوفی کردم: _نهار که خورد سریع رفت تعمیرگاه! _خب برو پیش مامان بابا! اوفی کرد و اومد چیزی بگه که صدای زنگ در خونه بلند شد: _ آخیش پاشو برو شوهرت اومد. _به زور می خوای از اتاقت بیرونم کنی نه؟ عمه و عمو خوابیدن! لبخند دندونمایی زدم: _چه بهتر تو هم این قدر تست بزن که جونت درآد! بالشت و برداشت پرت کنه سمتم که سریع دویدم بیرون و همون طور پا برهنه کف حیاط سرد.دویدم و بدون اینکه بپرسم کیه درو باز کردم ! امیرعلی با دیدنم ابروهاش بالا پرید و سریع اومد تو خونه و درو بست. _محیا این چه وضعیه تو اصلا نپرسیدی کیه و همینجوری درو باز کردی، اومدی و من نبودم اونوقت قرار بود چیکار کنی؟ لحن سرزنشگرش باعث شد به خودم نگاهی بندازم. هی بلندی گفتم، روسری که نداشتم و بافت تنم هم آستین سه ربع بود ! لب پایینم و گزیدم و مثل بچه ها سرم و انداختم پایین: _ ببخشید حواسم نبود! چونه ام رو گرفت و سرم وبالا آورد: _خب حالا دفعه بعد حواست باشه! لبخندی زد: حالا چرا پا برهنه؟ تو خونمون دمپایی پیدا نمیشه؟! لبخند دندون نمایی زدم: _از دست عطیه فرار کردم می خواست با بالشت من و بزنه! خندید: _امان از شما دوتا،حالا بیا بریم تو خونه، پاهات یخ زد! رفتیم سمت اتاقش: _ راستی چه زود اومدی بعد نهار این قدر باعجله رفتی گفتی کار داری که گفتم دیگه نمیای! در چوبی رو باز کردو منتظر شد من اول برم: _کارم و انجام دادم و اومدم چون می خواستم باهات حرف بزنم! هم متعجب شدم،هم خوشحال! کف اتاق نشستم و به بالشت پشت سرم تکیه دادم: _ راجع به چی اونوقت؟ به لحن فضولم خندید و شروع کرد به باز کردن دکمه های لباسش: _میگم، اجازه بده لباسمو عوض کنم! نیمخیز شدم: _برم بیرووون؟؟! خم شد با یک خنده که حاصل تعارف الکی من بود بینی ام رو کمی کشید! _نمی خواد بشین دختررر! ادامه دارد... ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_چهل_و_چهارم همه رفتن امیر احسان را فهمیدند، فامیل های خودش کاملا
خشمم را روی لباس سپیدم که به من دهان کجی میکرد خالی کردم. باقدرت کشیدمش وپاره شدن زیپ پشتش را حس کردم.شنل را وحشیانه درآوردم وگلوله کرده وپرتش کردم.دوباره اتاق را تاریک کردم. خودم را روی تخت پرت کردم ونفس عمیقی کشیدم.دیگر حوصله ی گریه هم نداشتم. راحت وآسوده به سقف کاذب وچراغ های کارشده ی خاموشش زل زدم. دست دراز کردم آباژور را روشن کنم.حالا بهترشد.ساعت یک بامداد را نشان میداد.آنقدر به پاندول کوچکش نگاه کردم که چشمانم سنگین شد و خوابم برد. _السـّـلام علیک اَیّها النّیبیُّ والرحمة الله وبرکاتُ... غلتی زدم واز درباز اتاق ؛پذیرایی را ناواضح دیدم چندبار خواب آلود پلک زدم واین بار کمی بهتر دیدم.احسان پشت به در اتاق نشسته بود لبخندی روی لبم آمد.چقدر خوش لحن بود. اما یک آن همه چیز یادم آمد. به شدت دلخور بودم.همانطور نشسته برسرسجاده اش باقی مانده بود. حتما ذکر میگفت یا دعا میکرد.یک سجده ی طولانی رفت ودوباره نشست.سرش پائین بود.ازاینکه یکهو وبی هوا مخاطبم قرار داد تپش قلب گرفتم وترسیدم: _سلام...نماز صبحه خانوم.بلندشو. ازکجا فهمید بیدار هستم؟!! خدایا من چطور میخواستم با این آدم تیز زندگی کنم؟! جوابش را ندادم. _جواب سالم واجبه ها. درحد آنکه یک سین بشنود؛سرسنگین جواب دادم: _س... _با من قهری.با خدا هم قهری؟! ازاینکه انقدر ریلکس بود حرصم گرفت: _حوصله ندارم بعدا میخونم. سرش را برگرداند و نیم رخ به من گفت: _امیرحسام قول داد چندوقتی به حال خودمون بذارمون.سختی ها فعلا تموم شد. ببخشید عزیزم.حالا بلند شو نمازتو بخون. _ولم کن.خستم!. صدایش ازآن نرمش درآمد وجدی گفت: _نشنوم بهار.بلند شو.ازفردا توباید منم بیدار کنی. برای لجش گفتم؛ -اگه خونه بودی،چشم! حتماً!! _چطور برای بلبل زبونی ودعوا خسته نیستی؟! دیگرجوش اوردم با عصبانیت لحاف را کنار زدم وپاکوبان نزدیکش شدم پشتش ایستادم ودست به کمرگفتم: _حاج آقا خیلی مؤمنی؟! ببینم خدای عزیزت نفرمودن رفتارتون با زنتون چطوری باشه؟ شاکی وکلافه غرید: _تمومش کن بهار. _برای خودم متأسفم وبرای توبیشتر. (چهارتاهم رویش گذاشتم وادامه دادم) _تازه عروست دیشب با اون آرایش بین یه مشت نامحرم بود! هرکسی یه تیکه انداخت و رد شد، راننده و نگهبانو که نگو..اما آقای محترم درحال انجام وظیفه ی فرعیش بود! هاها! اصلو ول کردی و... با شتاب بلندشد وبه سمتم آمد ازترس ساکت شدم اما قافیه را نباختم ونشان ندادم که ترسیده ام. پررو درچشمانش زل زدم.هیچوقت این شکلی ندیده بودمش.در حالی که ازعصبانیت نفس نفس میزد گفت: ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄